سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن مانند با چشم دیدن نیست؛ زیراگاه چشمها به صاحبانش دروغ می گویند، ولی خرد به آنکه از وی اندرز خواسته، نیرنگ نمی زند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :12
کل بازدید :66967
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/29
7:42 ص

حرف اول- امروز سالروز عقد ما بود . به همین زودی 5 سال گذشت . قشنگی امسال این بود که دلارام هم حضور داشت . خیلی شیک سه نفری رفتی به یکی از رستورانهای شهرمون و سه نفری شام سفارش دادیم و خوردین. البته من رژیم خودم را خراب نکردم و هر چه غذا اضافه ماند توی ظرف یک بار مصرف ریختیم و بردیم خونه . ولی یادش بخیر اون روزها . هم نگران حال خواهرم بودم و هم نگران آینده خودم. محرم نزدیک بود و حس می کردم اگه زودتر عقد نکنم کلی باید صبر کنم. خواهرم بیمارستان بود . خیلی دوست داشت توی مراسم عقد ما شرکت کنه. ولی زیر دستگاه بود. زیاد تمایل نداشت ولی موافقت کرد با عقد ما. گفت برای عروسیمون چه ها بکنه . اما دیگه هیچ وقت عروسی مان را ندید . یک ماه بعد از عقدمان پر کشید و رفت به آسمانها .

ولی همه اش خاطره بد از اون موقع نداشتم . خاطره خوش هم بود. یادمه با ماشین پدرم از محضر برمی گشتیم. منم تازه رانندگی یاد گرفته بودم. ماشین فیلمبردار هم جلوی ما بود. پشت چراغ قرمز نتونستم بموقع ترمز بگیرم زدم به عقب ماشین فیلمبردار.  جالب اینکه چهار راه بعدی هم همین اتفاق تکرار شد. به طوری که فیلمبردار گفت : تو برو جلو . از عقب فیلم میگیریم. بنده چراغ راهنمایش را شکستم . چه شور و حالی داشتم. یادش بخیر.

حرف دوم- امروز یک خانمی اومده وبد جلوی باجه مهدی. این خانم یک پسربچجه ای داشت واقعا شلوغ . از اون بچه های تخس بودا . نمی دونم قبلا گفتم یا نه. مهدی مو به سر نداره. به قول معروف کچله . اون پسر بچه هم زوم کرده بود به مهدی و هی می خندید . یک دفعه شنیدیم بچه ها بلند گفت :«کچل!» شوخی هی مهدی هیچی نمی گفت اون بچه بازم تکرار می کرد : کچل . ما مرده بودیم از خنده . جالب اینکه مادرش هیچی به این بچه نمی گفت . مهدی هم برای اینکه کم نیاره بهش می گفت: همه به ما می خندند تو هم به ما بخند .

حرف سوم- از شیرین کاری های جدید دلارام بگم که عاشق موبایل شده . هی دم به دقیقه گوشی مادرش را دست می گیره و دم گوشش میذاره و میگه "الوووو" . بعد گوشی را میده دست مادرش که یالله به یک نفر زنگ بزن می خوام باهاش حرف بزنم.  یک آهنگ بچه گونه هم هست توی گوشی. هی اینو گوش میده و وقتی تموم میشه سعی م یکمنه دوباره تکرارش را بزنه. وقتی نمی تونه میده دست من که تکرارش را بزنم.

بعدش اینکه میشینه پای تلویزیون و تا یک ترانه خاصی را می نوه همزمان با اون ترانه اونم می خونه . خوش را هم تکون میده انگار میرقصه. باریش هم فرق نمی کنه آهنگ شاد باشه یا غمگین در هر حال باید خودش را تکون بده . ولی یک اخلاق بدی داره . اینکه همش می چسبه به تلویزیون . خیره میشه بهش. خب این اصلا برای چشماش خوب نیست . مرتب بلندش می کنیم و میرایمش عقب. ولی بازم ای میره خودش را می چسبونه به تلویزیون .

 


94/9/9::: 11:28 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه من از دست این رضا خیلی عصبانی شدم. آخه عادت کرده پنجشنبه ها میره مرخصی ساعتی. الکی میگه حالم بده، گردنم درد میکنه ، سرش گیج میره و ... من موندم چرا فقط پنجشنبه ها این امراض بهش حمله ور میشه . آخه بدبختی اینه که وقتی میره همه کارهاش گردن من میفته .

وقتی رفت من رفتم پیش رئیس شکایت کردم که این رضا داره دودره باز یدرمیاره . من از کار ترسی ندارم. ولی این خیلی تنبل باز یدرمیاره . رئیس اما ازش حمایت کرد و گفت چند روزه ماسک می زنه . مریضه . منم تو دلم گفتم منم از شنبه ماسک می زنم که بهانه داشته باشم پنجشنبه برم مرخصی . اگه واقعا مریض بود من حرفی نداشتم. این رضا فقط می خواد زیرآبی بره. بس که تن پرو و تنبله. یعنی من رئیس خدمات بانکی به این آز زیر کاهی تاحالا ندیده بودم.

حرف دوم- پنجشنبه شب رسول با خانواده اش اومدند خونه ما شب نشینی . اتفاقا رسول چند روزیه اومده شعبه ما حسابرسی کنه . برای کسانی که با بانک آشنا نیستند میگم. هر شعبه در طول سال توسط سه نفر یا گروه مرتب بازرسی میشه: 1- حسابرس 2- بازرس مدیریت 3-بازرس مرکز.  این به آن جهته هیچ خطای سهوی یا عمدی در سطح شعب رخ نده . رسول هم چند ماهی است شده حسابرس مدیریت . یک هفته هم باید شعبه ما بمونه.

خلاصه منو رسول شروع کردیم به حرف زدن و غیبت پشت سر همکارها . مخصوصا پشت سر رئیسم غیبت کردم که خیلی سخت میگیره و اذیت می کنه. یک دفعه حرفی از دهانم پرید که بعدا پشیمون شدم . گفتم رئیس گیر داده همه امضاهای مشتری ها را از اول اسکن کنم . گفت مگه امضا ها اسکن نشده ؟ یک دفعه به خودم اومدم. من دارم جلوی حسابرس زیراب شعبه مون را می زنم. گفتم رسول. انصافا بایت این بند بازرسی ننویس. دهن من آسفالت میشه. دستگاه اسکنر فقط پیش منه . بند بازرسی بنویسی از فردا هر روز بعدازظهر منو نگه می داره اسکن کنم.

خلاصه کلی خندیدم و اونم قول داد چیزی ننویسه . آخه تقصیر من چیه. 4 تا رئیس قبلی این شعبه همش سهل انگار بوند و گیر نمی دادند به بچه ها که امضاها را کامل اسکن کنند . اون وقت من باید جور سهل انگاری اونها را بکشم. درست نیست انصافا . خلاصه این سوتی ای بود که دادم. توی گوشم موند دیگه رسول فرق کرده با دفعات قبل. الان منتظره سوتی از شعبه بگیره. 



  
  

حرف اول- خب رژیمم خوب پیش میره . از وزن 93/3 رسیدم به 91 . خیلی رعایت میکنم. بموقع از غذا دست می کشم. حتی چند روز پیش همکاران کله پاچه گرفتند . من سهم خودم را سه قسمت کردم و در سه روز خوردم. این درحالی  است که من همیشه یک بناگوش  و نصف مغز و آب کله را در یک وعده می خوردم. ولی سخته . خوردن بزرگترین شهوت انسانه. آدم وقتی غذا می خوره انگار لذت می بره.

حرف دوم - دیروز صبح وقتی رفتم سرکار رئیس بهم گیر داد . گفت چرا دیر میای؟ من دیر نرفته بودم. تا 7:15 فرصت داریم. ولی رئیس میگه باید ساعت 7 سرکار باشیبم. گفتم باشه . ولی بازم گیر داد . گفت چرا دیروز 10 هزار تومن کسری داشتی دنبالش نگشتی. گفتم خب صندوق کل خوند بی خیال شدم دیگه. گفت: چه معنی داره صندوق کل می خونه نمیرید دنبال اختلافهای خودتون بگردید. شاید یکیتون کسری آورده و یکیتون فزونی با هم خونده .گفتم چشم. منبعد رعایت می کنیم. گیر داده بودها .

خلاصه دیروز نمی دونم با عیالش دعوا شده بود کلا کج خلق بود . ولی یک جا کلی خندیدیم. یک پیرمرده اومد پیش مهدی که قسط پرداخت کنه . یک دفعه دیدیم داره داد و هوار می کنه سر مهدی. رئیس رفت پیشش ببینه چی شده. اون پیرمرده گفت این آدمهای تازه کار را برای چی استخدام میکنید . این اصلا کار بلد نیست . یک دفعه چشمش افتاد به من و گفت :«این آقا خوب کار منو راه میندازه .این خیلی آدم خوبیه .»شوخیمنم گفتم :«خدایا شکر نمیردیم و کی از ما تعریف کرد .»مؤدب بچه ها هم کلی خندیدند . می گفتند  احتمالا اون پیرمرده منو با اون همکار خانم اشتباه گرفته .دهنم آب افتاد

حرف سوم - از شیرین کاری های دلارام بگم . یکی اینکه یک دفعه می بینیم بدون اینکه دست به جایی گرفته ایستاده. من تا ایت صحنه را می بینم فریادی از شادی سر میدم. اون وقته که دلارام میفته زمین. جدیدا سعی می کنم ذوق نکنم تا دلارام بیشتر سرپا بمونه.ماشاله خوب هم سرپا می مونه . قربونش برم. خیلی دوست دارم راه رفتنش را ببینم.

یا اینکه خیلی شیطون شده. دیشب روم به دیوار حمام بودم . طبق معمول دلارام پشن حمام نشسته بود و هی در می زد و صدا درمی آورد . یک دفعه دیدم درب حمام باز شد. زود درب را گرفتم که باز نشه. دیدم درب را محکم نبسته بودم. دلارام هم درب را هل داده بود و نزدیک بود مرا با اون وضعیت ببینه .از این به بعد درب را قفل می کنم. اصلا به این دختر اعتمادی نیست .

یا اینکه امروز یک شیرین کاری ازش دیدم مرده بودم از خنده. تلویزیون خاموش بود . اینم صاف رفت سراغ کنترل نلویزیون . دیدم کنترل را سمت تلویزیون گرفته و هی داره دکه هایش را فشار میده . مثلا می خواست تلویزیون را روشن کنه. میدید روشن نمیشه کنترل را تق نق می کوبید زمین . داره ادای مرا درمیاره دیگه. اصلا شده نوار ضبط. هر کاری کنیم اینم انجام میده .


94/9/4::: 11:14 ع
نظر()
  
  

حرف اول- بعد از چند ماه هنوز خاطرات سفر همدان باقی مونده . خب میرسیم به آخرین روز اقامت در همدان . این روز را اختصاص دادیم  به بازدید از غار علیصدر . آخرین بار من بچه بودم که با خانواده ام رفتیم غار اصلا یادم نمیومد فضای غار را . این بار داشتیم با بچه خودم میرفتیم غار. از این لحاظ جالب بود .

خلاصه صبح زود بعد از خوردن صبحانه حرکت کردیم سمت غار. غار علیصدر از همدان خیلی دور میشد . یعنی یک جاده ای بود که نهایتا می خورد به کرمانشاه . اتفاقا برنامه ام این بود که از علیصدر بریم کرمانشاه خونه مجتبی (همخوابگاهی من زمان دانشجویی ) .قبل از حرکت هم بهش زنگ زدم. ولی گفت داریم اثاثمون را جابجا می کنیم. دیدم سرشون شلوغه بیخیال رفتن به کرمانشاه شدم. بعدا فهمیدم شانس آوردم. چون اون راه خیلی خطرناک بوده .

خلاصه رسیدیم به مجموعه تفریحی غار علیصدر . اجبارا ما را راهنمایی کردند به پارکینگی که کلی از ورودی غار دور بود . یک عالمه مغازه و دکه بین راه بود که اجبارا باید ازشون بازدید می کردیم و احیانا چیزی می خریدیم. رسیدیم به قسمت فروش بلیت . دو جور بلیط به فروش می رفت. یکی بلیت معمولی  که باید 2 ساعت صبر می کردیم و البته ارزانتر بود. و یک بلیت فوری بود و البته گرانتر  و خوبیش این بود که یکی دو تالار اضافه هم نشانمان می دادند . ما همون بلیت گرانتر را گرفتیم که سریعتر به بازدید غار برسیم.

خلاصه دلارام را خوب پوشاندیم و به ما هم جلیقه دادند که بپوشیم . خیلی سرد نبود ولی برای بچه سرد بود. بنابراین گرمکن خودمم دورش گرفتم که سرما نخوره . از همون اول که وارد شدیم شروع کردم به گرفتن عکس. خیلی فضای جالب و رویایی ای داشت . فکرش را بکن ده ها متر زیر زمین داری قدم می ذاری. جایی که میلیونها سال فرسایش ایجادش کرده. به ما می گفتند دست به قندیلها نزنید. چون هر بار که دست می زنید زحمت صد ها سال فرسایش زمین را به هدر میدهید.

بعد از چند صد متر پیاده روی سوار قایق شدیم . 6-7 تا قایق به هم وصل بودند و یک قایق توسط راهنما این رشته قایقها را می کشید . خیلی  از فضای غار لذت می بردیم. از تالارهای بسیار زیبایی گذر کردیم. مثل تالار هزار قندیل که واقعا قشنگ بود . راهنما ما هم وارد هر تالاری که میشیدم درباره آن تالار صحبت می کرد. مثلا می گفت این قندیلها شبیه فرشته است. یا شبیه قایق و و ....

بعد از طی مسافتی ما را در یک ساحل پیاده کردند . به ما گفتند مسیر خیلی طولانی ای را باید پیاده بریم. دلارام بغلم خوابش برد و سنگینی اش بیشتر اذیتم می کرد .مخصوصا اینکه یک جا بود که باید پلکان بسیار تیز و تنگی را می رفتیم بالا . یعنتی توی اون هوای سرد من خیس عرق شده بودم. از بس بهم فشار اومد. اصلا پشیمون شدم چرا دلارام را اوردم غار. کسی بهم نگفته بود این همه پیاده روی داره که . فقط خستگیش به تنم موند .

خلاصه رسیدیم به ساحل و دوباره سوار قایق شدیم. چند تالار دیگه را هم دیدیم. وای از آب خنک اونجا بگم که چه لذتی داشت دستت را داخلش می بردی. به ما گفته بودند که از این آب نخورید . چون املاح زیاد داره. ولی من یک کم خوردم. زیاد بد نبود . کلی هم عکس و فیلم گرفتیم و بعد رسیدیم به ساحل. یک کم دیگه پیاده روی کردیم و بالاخره از غار اومدیم بیرون . تازه دلارام از خواب بیدار شد. بیچاره اصلا از غارنوردی ما چیزی نفهمید .چند سال دیگه بزرگ بشه گیر میده به من که من که غار نرفتم. دوباره بریم.

وقتی از غار اومدیم بیرون حسابی گرسنه شده بودیم. جاون خالی. رفتیم یک دیزی زدیم توی یکی از دیزی سراهای سنتی . دلارام ولی گیر داده بود. پیاز بخوره. همچیت با ولع پیاز می خورد که اشک از  چشمانش جاری شده بود . بعدش هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم همدان. تا رسیدیم خونه به قدری تشنه بودیم که یک هندوانه درستی را یک دفعه خوردیم. دلارام هم خیلی تشنه اش بود. اونم کلی هندوانه خورد. خلاصه یواش یواش جمع و جور کردیم که بریم ملایر.که ماجراهای آن را در قسمت بعدی خواهم گفت .


94/9/2::: 11:30 ع
نظر()
  
  

حرف اول-پنجشنبه بعد از 5 سال به این فکر افتادم که کمی به تیپ  و ظاهرم برسم. اینکه دلم بیاد رج کنم و یک دست اورکت و شلوار شیک برای خودم بگیرم. فکرش را بکن 5 سال دلم نیومده یک لباس گرم پاییزی برای خودم بگیرم. با همون کاپشن قدیمی می ساختم. ولی به این فکر افتادم چرا برای خودم خرج نکنم؟ همش برای زن و بچه خرج می کنم ولی اصلا به فکر خودم نیستم. دلاارم را گذاشتیم خونه پدرم و ب همسرم رفتیم یک دست اورکت و شلوار شیک و گرون برای خودم خریدم. البته همسرم هم از فرصت استفاده کرد و یک لباس شیک هم برای خودش خرید. بازم ازش عقب افتادم توی خرید کردن. شوخی

ولی خوبی این لباس این بود که فهمیدم شکم آوردم. آخه این لباس توی تن مانکن خیلی شیک بود. ولی به تن من یک کم بدفرم بود. اونم به خاطر آنکه شکمم میزد بیرون . وقتی رسیدیم خونه بعد از مدتها رفتن روی ترازو . همین جور دهانم باز موند وااااای93.3 کیلوگرم . این بیشترین وزنم هست در تمام عمرم . چی جوری این همه توده چربی را آب کنم؟ تصمیم گرفتم رژیمم را شروع کنم. اینجوری پیش بره به 100 کیلو هم می رسم..

خلاصه همون رژیم 7 لقمه ای را شروع کردم. اینکه در هر وعده غذایی بیش از 7 لقمه نخورم. بعدش با میوه و سالاد خودم را سیر کنم. یک کم سخته . اراده می خواد . غذا از هر لذتی بالاتره . خیلی شیطان آدم را با غذا گول میزنه. ولی من نصمیم گرفتم گول شیطان را نخورم و مواظب تناسب اندامم باشم. دوستان همراه این وبلاگ شاهد هستند که من ده ها بار رژیم گرفته ام و آخرش ولش کردم. چون یک دفعه ماجرایی پیش میومد و اعصابم را به هم می زد و من برای رسیدن به آرامش به خوردن غذای زیاد متوسل میشدم. اما ایشالله این دفعه مشکلی نباشه و من این رژیمم را ادامه دهم.


94/8/30::: 11:18 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیشب دلارام تب کرده بود. دلم شکستیعنی اول شب یک ذره گرمش بود . ولی نصفه شب همسرم مرا بیدار کرد که دلارام خیلی تب داره. بیدار شدم و شروع کردم به شستن دست و پاهایش . تا اینکه تبش کمتر شد. ولی بازم بدنش گرم بود  مادرش تا صبح چندیدن بار بیدار شد و مواظبش بود که تبش بیشتر نشه .

امروز هم بعد از اینکه از سرکار برگشتم دیدم بازم بدنش گرمه . بنابراین غروب رفتیم دکتر . اما تا رسیدیم دکتر دخترم خوب شد . شوخی دکتر مونده بوئد چی براش بنویسه . دکتر گفت اگه تبش دو سه روز طول کشید برسونیدش دکتر . خب دیگه تجربه نداریم دیگه. می ترسیم نکنه مشکلی براش پیش بیاد . می خنده خوشحال میشیم. ناراحته ناراحت میشیم. اصلا طاقت درد و ناراحتیش را نداریم. عشق منه این دختر .دوست داشتن

امروز برای اولین بار دیدم روی دو تا پایش ایستاد . یعنی دستش به جایی بند نبود. همون وسط سالن دیدم به کمک مگس کش ایستاد . یعنی مگس کش را به عنوان عصا استفاده کرد . انقدر دلم غش رفت که نگو. کلی برایش دست زدیم. خیلی صحنه جالبی بود. خودش هم خنده اش گرفت .

امروز موقع تماس تلفنی را مادرم هم در آخر گوشی را دادم به دلارام که با مادرم حرف بزنه. دخترم خیلی قشنگ گفت :"الووو" . وای . منو بگو دلم ضعف رفت . دخترم داره زبون باز می کنه . ماشالله . تازگی ها یاد گرفته سوار ماشین که میشیم هر وقت می ایستم و کمر بندم را باز می کنم دستش را به سمتم تکون میده یعنی خداحافظ. به قول معروف "بای بای" می کنه . توی ماشین هم همش یا پایش روی دنده ماشینه یا دستش روی ولوم پخش ماشین . ازش غافل میشیم صدای پخش را می بره بالا .


  
  

حرف اول- دیروز همسرم ، دلارام را برای معاینه برد مرکز بهداشت . قد و وزن دلارام را اندازه گرفتند . کارشناس اونجا به همسرم گفته دخترتان دچار اضافه وزن شده . وااااای یعنی از خط قرمز جدول قد و وزن هم زده بالا . یعنی الان وزن یک بچه 1/5 ساله را داره. خب این باعث میشه فشار زیادی به بدنش وارد بشه بایت ایستادن یا راه رفتن. بهش گفتند اگه سریعتر جلوی این افزایش وزن گرفته نشه ممکنه قد کوتاه بشه .هیسسسس

خب معلومه دیگه . با این همه خوردن شیر و نان و کلوچه اگه چاق نمیشد تعجب داشت . ما هم کلی کیف می کردیم که بچمون تپل شده . این پرخوری اش به من رفته شوخی مثل جاروبرقی همه چی را می خوره ماشالله . اصلا نمیشه جلوشو گرفت . خلاصه دکتر بهش یک رپیم غذایی داد . اینکه به جای نان و کلوچه ، حبوبات بخوره. غذاهای نشاسته ای و قندی نخوره . کوشت را حتما چرخ کرده بخوره و کلی برنامه دیگه. بیچاره دخترم. از حالا باید تو رژیم باشه .

حرف دوم- از دیشب تصمیم گرفتیم همگی زود بخوابیم. آخه دلارام وحشتناک بدخواب شد. تا ساعت 2 بعد از نیمه شب که بیداره. صبح دم ظهر بیدار میشه و غروب هم می خوابه و دوباره 2 شب بزور به خواب میره. خب این یکی از عوامل چاق شدنش هست . خلاصه مادرش از صبح نذاشت بخوابه . غروب هم نذاشت بخوابه . ساعت 9 دیگه دلارام گیج می زد. روی تاب گذاشتمش و ازش فیلم گرفتم. یک فیم خاطره انگیزی شد که نگو. هی کله اش میفتاد پایین و چرت می زد. منم هی از خواب می پروندمش و اونم شاکی میشد ولی دوباره می خوابید.

ولی کلا  این زود خوابیدن برای منم خوب بود. چون صبح ، شاداب بیدار شدم. هرچند آخر شب این همسایه بی شعور ما مهمونی گرفته بود و تا نصفه شب داد و هوار می کردند . خدا بگم این تعاونی و پیمانکار را چه کار کنه . چرا انقدر دیوارها باید پوست پیازی باشند که نجوای همسایه را هم بشنویم. هر چند این دلیل نمیشه همسایه ها بی انصافی کنند و بلند بلند حرف بزنند. همسایه آزاری گناه کمی نیست.


94/8/25::: 10:38 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه غروب رفتیم آتلیه تا عکسهای دلارام را بگیریم.فایلهای این عکسها را هم ازشون گرفتم. اینم سه تا از بامزه ترین هاشون. قول داده بودم که اینجا بذارم:

خلاصه دل مارا برده با این عکسهاش. عکسهای جالبتری هم داشت منتها چون چشم می خوره نذاشتمش توی وبلاگ تبسم همین جوریش بیرون میریم کلی اسفند براش دود می کنیم و صدقه میدیم. وای به روزی که عکسهای بامزه تری ازش بذاریم .

ما حرکت کردیم سمت کرج . البته از قبل با خاله ام هماهنگی کردم که شب خونه اونها بمونم. صلاح نیست از این به بعد خونه پدرزنم بمونم. خلاصه همسر و دخترم را خونه پدرزن گذاشتم و خود رفتم اسلامشهر خونه خاله . شب اونجا خوابیدم  وصبح تا لنگ ظهر بیدار نشدم.بعد از صبحانه مونده بودم چه کار کنم. حوصله ام سر رفته بود . از مصطفی (پسرخاله ام) خواستم که با هم بریم خونه دایی. ولی او امتناع کرد . هر کاری کردم باهام نیومد که نیومد.

درباره این مصطفی قبلا گفته بودم. این پسرخاله من مشکل عصبی داره . الات خیلی بهتر شده. یک زمانی حتی بستری شد . ولی با دارو الان حالش بهتره . ولی 13 ساله خانه نشین شده . یعنی به ندرت بیرون میاد. الان هم حدود یک ماهه حتی نرفته کوچه . 20 روزه حمام نرفته . 33 سالشه و دست به هیچ کاری نمیزنه. نه زن داره و نه زندگی و نه کار و نه هدف و اصلا انگار نه انگار یک موجود زنده است . من جای او اعصابم خرد شد . من یک ساعت یک جا بیکار باشم دیوونه میشم. نمی دونم این مصطفی چه جوری تحمل می کنه .

خلاصه هر چی اصرار کردم فایده نداشت. حتی به زور متوسل شدم افاقه نکرد. پدرش بنده خدا پیر شده هنوز داره سرکار میره . اون وقت این مصطفی به جای کمک به پدرش فقط می خوره و می خوابه . هیکل آورده اندازه شتر . بس که بی تحرک هستش. یهش می گم  چند سال دیگه خدای نکرده پدر و مادرت بمیرند چی کار می کنی تو؟خواهر و برادرهات میان نگهداریت کنند؟ نه. هیچکی مثل پدر و مادر دلسوز آدم نیست .

به هر حال دیدم فایده نداره .خودم تنهایی رفتم بیرون یک کم وقت بگذرونم. رسیدم به یک چایخانه . رفتم داخل و یک قلیان و چایی سفارش دادم و کلی تنهایی صفا کردم. بعد یک دور همه مغازه های آن اطراف را سیر کردم و برگشتم خونه خاله. دو ساعت از صبحانه نگذشته بودکه خاله ناهار آورد. مصطفی هم از خواب بیدار شد و اومد سر سفره .بهش میگن از صبح تو چه فعالیتی کردی که حالا ناهار هم میخوری ؟ اونم نامردی نکرد ودو بشقاب غذا خورد. من موندم این مصطفی دیابت نمی گیره؟ با این همه کم تحرکیش روزی یک دونه خرما هم بخوره زیاد خورده. نمی سوزونه که.

خلاصه بعد از ناهار چرتی زدم و بعد خداحافظی کردم رفتم کرج . همسر بچه ام را سوار کردم راهی خونه شدم. شب شام خونه پدرم بودیم. خوب شد رفتیم چون پدرم دل و دماغ درست و حسابی نداشت . اما با دیدن دللارام روحیه اش کلی عوض شد. اصلا این دلاراام کلی ملت را شاد می کنه با شیرین کاری هاش. خدا نگهش داره . ماه صفر شده. دوبرابر برایش صدقه کنار می ذارم که خدای نکردی چشم زخمی بهش اصابت نکنه.

 

 

 

 

 

 

 


94/8/23::: 10:29 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز سرکار بودم که برق رفت . چون یو پی اس داشتیم جایی برای نگرانی نبود . کارمون را طبق روال انجام می دادیم. ولی رئیس اومد گیر داد که پول شمارها را خاموش کنیم. یعنی همه پولها را باید با دست می شمردیم. آخه پول شمار برق بیشتری مصرف می کنه . ولی خب ظرفیت یو پی اس های شعبه مون زیاد بود . می تونست ساعتها برق را ذخیره کنه. ولی رئیسمون از ترس اینکه باطری ها خراب بشن هم پول شمارها را خاموش کرد هم اینکه دستگاه نوبت دهی را از دور خارج کرد. این دیگه خیلی منو کفری کرد .مشتری ها هم فله ای میومدند جلوی باجه ها . یک کم سر رئیس ر زدم. دو ساعت بعد برق اومد تازه نصف ظرفیت باطری تموم شد .ولی منو از شغلی که دارم منزجر کرد. اینکه حتی توی جزئی ترین مسائل استقلال نداری. همش بالا دستی ها بهت زور میگن حتی اگه حرفشون منطق هم نداشته باشه.

حرف دوم- دلارام این روز ها خیلی وروجک شده . امروز ظهر که اومدم خونه دیدم دبه شور را انداخته زمین. تمام فرش و موکت خیس آب شور شده بود . که چی دخترم هوس هویج شور کرده بود .  یا اینکه همین چند دقیقه پیش سر نماز بودم. یک دفعه یک صدای مهیب شنیدم. دخترم از شمعدانی ها آویزون شده بود و انداخته بودتش زمین. خدا راشکر خودش چیزیش نشد . خلاصه خیلی باید بیشتر مواظبش باشیم. هنوز راه نمیره این جوری داره آتیش می سوزنه. راه بره می خواد چی کار کنه؟

ولی مثل طوطی تقلید می کنه ها. یاد گرفته از مادرش که بعد از غذا دستهاشه ببره بالا و با زبون نوزادیش بگه الهی شکر .انقدر دل آدم قنج میره . یا اینکه دستت را به سمتش دراز کنی و بگی "یالله" بهت دست میده . بعد کلی می خنده . خیلی جیگره به خدا. یک دنیا بهش عشق دارم. بسکه ناز داره دخترم.

حرف سوم - این قضیه گوشی گرفتن من هم حدیثی برای خودش داره ها . یعنی اگه خواستگاری این جور دقت می کردم و انقدر مته رو خشخاش می ذاشتم یک زن از جنس امامزاده گیرم میومد . شوخی کلی توی وب جستجو کرده ام و کلی مشخصه هایی که اصلا فکرش را نمی کنید را لحاظ کردم. من حتی میزان نفوذ تشعشع موبایل را هم مدنظر قرار داده ام . تا اینکه به 8 گوشی رسیده ام. دوباره تحقیقاتم را ادام همیدم بلکه این تعداد به 2-3 تا برسه. بعد ایشالله گوشی ام را خواهم خرید. معیارهایم برای گوشی خوب اینهاست: تراکم پیکسل حدود 300، کیفیت دوربین اصلی بین 8 تا 13 مگا پیکسل ، اندروید حدالامکان جدید ، سی پی یو حدالامکان قدرتمند ، باطری قوی ، اینترنت 4G، سبکی ، نمایشگر واضح در نور آفتاب و در آخر قیمت زیر 800 هزار تومن . خلاصه دارم به تخقیقات خودم ادامه میدم. ایشالله این هفته خواهم خرید .


  
  

حرف اول- امروز یک روز خاصه برای من چون 11 سالگی وبلاگ نویسی ام را جشن می گیرم. 11 سال پیش همچین روزی توی اتاقم توئ محل کار یک دفعه به سرم زد وبلاگ داشته باشم. اولین میزبانی که پیدا کردم پرشین بلاگ بود . یک وبلاگ به نام خودم ثبت کردم و تصمیم گرفتم هر روز یک جوک توش بنویسم. اسم وبلاگم را هم گذاشته بودم : «یه جوک بگم کفت ببره » . از اون روز بود که وارد دنیای وبلاگ نویسی شدموچه ماجراهاهایی بر من گذشت در این 11 سال. سربازیم تموم شد. دنبال کار رفتم. توی دانشگاه دولتی به صورت شرکتی استخدام شدم. بعد از اون جا بیرونم کردند . دنبال کار شدم  تا توی بانک استخدام شدم. خواستگاری سلسله ای ، افتادم زندان ، بعد آزادی عقد کردم ، خواهرم از دنیا رفت . ازدواج کردم ، بچه دار شدم . اوووهههه. چقدر ماجرا ! دوستانی که از ابتدا با من بودند یک کتاب زندگی از من را دنبال کردند . 

خلاصه بعد از 11 سال ماجراهای عجیب و غریب ، هنوزم به عشق نوشتن میام پای نت . مثل اون روزها هر روز نمی نویسم. ولی عشقم نسبت به نوشتن کم نشده. عاشق اینم که وقتی وبلاگم را باز میکنم کامنتهای دوستانم را ببینم. البته این ماه ها دیگه خبری را دوستان نیست. همه سرشون توی گوشی هاشونه . حوصله وبگردی ندارند . ولی من بازم عاشقانه می نویسم. قسم خورده ام تا روزی که زنده ام چراغ وبلاگم روشن باشه . ایشالله همین طور هم خواهد بود .

حرف دوم - دیروز متوجه شدم چه سوتی بزرگی دادم. من باید 8 آبان میرفتم مشهد . از طرف بانک هتل رزرو کرده بودم. ولی به تصور اینکه 9 آذر باید میرفتم مشهد اصلا به فکرش نبودم. وای این خیلی بد شد . امام رضا مرا نطلبید . نمی دونم حدیث این مشهد رفتن اخیرم چیه. یک بار تاریخش را عوض کردم. یک بار هم یادم رفت برم. یعنی قسمت میشه برم. یاد اون مشهدی افتادم که قرار بود با راضیه بریم. رزرو کرده بودم که مرا دستگیر کردند و زندان رفتم. بعد هم که بازم رزرو کردم که خواهرم از دنیا رفت . اون دفعه هم امام رضا نطلبید . خدا بخیر کنه. صدقه باید بذارم کنار. ماه صفر نزدیکه . 

خلاصه زنگ زدم به اداره مرکزی. باید حداقل سه روز قبل تاریخ رزرو کنسل می کردم که اصلا یادم رفته بود. گفتند چون خودم کنسل نکردم لذا حدود 70 هزار تومن از کارت رفاهی ام کسر خواهند کرد . عجبا . گرفتاری شدیما . هم ضرر مالی خوردیم هم روحی . بیچاره پدر و مادرم من چقدر دوست داشتند این سفر را با ما بیان . یک بار دیگه رزرو میکنم ایشالله قسمت بشه بریم. 

حرف سوم - امروز رئیسمون سور داد مشتی . وامش را گرفته بود و بنا به سنت بانکی باید سور میداد . ما هم کلی دندون تیز کرده بودیم که گرونترین غذاها را بگیریم. خلاصه مستخدممون یک کاذ جلوی هر کی آورد که غذای مورد علاقه خودمون را بنویسیم. من گفتم :«یک سیخ جوجه و یک سیخ برگ و یک سیخ کوبیده با چلو و گوجه اضافی» ولی دیدم رئیس گناه داره . گفتم جوجه اش را حذف کن . خلاصه مسخدممون رفت گرفت و آورد و دور هم کلی صفا کردیم. ولی همه بچه ها بدجور دندون تیز کردند روی سور من . آخه 5-6 ماه دیگه منم وامم را خواهم و مجبورم سور بدم. وگرنه رئیس با وامم موافقت نخواهد کرد .

یادش بخیر همین رئیس توی شعبه قبلی یک سوری از من خورد تاریخی. ارزونترین غذایی را که میشد سفارش داده بودم . همکاران م یخوردند و بهم فحش می دادند . توی این شعبه هم هیچکی نتونسته از من سور بگیره. همه به خون من تشته اند . به بچه ها گفتم ایشالله تا اون موقع من میمیرم و به شما سور نمی دم. شوخی

 


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >