سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شما را نمایاندند اگر مى‏دیدید ، و راه نمودند اگر مى‏یافتید ، و شنواندند اگر مى‏شنیدید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :18
بازدید دیروز :12
کل بازدید :66981
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/29
11:10 ص

حرف اول- شنبه با خانواده ام حاضر شدیم که بریم کرج . منتها قبلش رفتیم خونه پدرم تا به پدر و مادرم تبریک عید بگیم. خیلی خوشحال شدند. منتظرمون بودند . دلارام هر دو شون را حسابی سر ذوق میاره . مخصوصا اینکه تازگی ها شیرین کاری های دخترم زیاد شده . خلاصه زیاد نموندیم.  سر راه خانواده باجناقم را هم سوار کردیم و افتادیم توی جاده . منتها اول رفتیم بهشت معصومه و به خواهرم تبریک عید گفتیم. بیشتر از یک ماه بود که سر خاک نرفته بودم. ماه رمضان بود و حوصله ای برای آدم نمی ذاشت .

خلاصه چون هوا گرد وخاک بود زیاد نموندیم که بچه مریض بشه. سریع قرقی را انداختیم توی جاده.  عجب هوای بدی بود. گرد وخاک و باد . با خودم می گفتم کاش هواشناسی را چک می کردم. اگه م یدونستم هوا اینجوریه حرکت نمی کردم. ولی بعدا فهمدیم خود هواشناسی هم غافلگیر شده بوده . یک جا داشتیم می رفتیم یهو یک گردوخاکی بلند شد. یک دفعه دیدم هیچی نمی بینم. همه جا تیره و تار .خدا رحم کرد تصادف نکردیم. اگه یک نفر ترمز می کرد توی اون وضعیت باور کن 20 تا ماشین به هم م یخوردند. چون اصلا دید نداشتیم .

خلاصه یک کم باران اومد تا گردوخاک خوابید. به سلامت رسیدیم کرج . شب دسته جمعه با اقوام یک قلیانی زدیم و آخر شب رفتیم خونه اون یکی باجناقم خوابیدیم. هوا خنک بود و حسابی خواب بهم چسبید. صبح یک صبحانه مشتی خوردیم با باجناقها . اما نمی دونم زیاده روی کردم یا نه. ولی بعد از اون صبحانه معده ام آشوب شد. هوزم که هنوزه درگیر مشکلات معده هستم. فکر کنم به خاطر زیاده روی های بعد از ماه رمضان باشه. معده مون تعجب کرده.

ظهر به اتفاق اقوام رفتیم باغ یکی از دوستان باجناقم.یک باغ بزرگ بود با یک استخر پر آب. باجناقهایم لخت شدند و پریدند توی آب . اما من بی خیال شنا کردن شدم. چون آبش سرد بود . عوضش رفتم جلوی باربیکیو و آتش روشن کردم و حسابی آتش را برپا کردم تا زغال ها آماده شد . باجناقها هم جوجه ها را سیخ کشیدند و با هم جوجه ها را کباب کردیم. جاتون خالی دور هم خوردیم و حسابی چسبید .

بعد دیدم آب زیاده توی استخر . همت کردم و ماشینم را حسابی شستم. ولی از شانسم باران اومد و هر چی شسته بودم کثیف کرد. خلاصه داشت دیر میشد . تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون . باران شدت گرفت. همچین می بارید که کف زمین پر کف شده بود. گاهی وقتها واقعا حس می کردم خدا هوامون را داره که تصادف نمی کنیم. کافی بود یک نیش ترمز می گرفتم و ماشین سر می خورد و تصادف می کردم. با احتیاط کامل رانندگی کردم و سرعتم را پایین نگه م یداشتم که اتفاق برامون نیفته.

راستی دلارام هم توی رفت هم توی برگشت حسابی رو اعصاب بودا. انقدر گریه کرد که نگو. به این نتیجه رسیده بودیم که تا هوا خراب میشد دلارام اذیت کردن هایش شروع میشه . یعنی تا هوا قاتی پاتی  میشد دلارام هم قاط می زد. انقدر گریه م یکرد که من دیوونه میشدم. آخه من نیاز به تمرکز زیادی داشتم توی سفر. ولی بچه که حالیش نمیشد. حرف خودش را می زد. بهش گفتم دیگه ترو مسافرت نمی برم. بس که بد سفر هستی شوخی

خلاصه به هر ترتیبی بود به سلامت رسیدیم شهرمون . جالب این بود که هر جا می رفتیم باران میومد. چه توی رفت و چه توی برگشت. انگار ابرها ما را دنبال می کردند . اما خداراشکر حسابی باران بارید حتی توی شهر ما. هوای شهر ما حسابی شده. کاش بازم از این نعمتهای آسمانی بباره.

حرف دوم- امروز وقتی رفتم شعبه یک حسی بهم میگفت امروز روز شانس من نیست . از قضا دستگاه نوبت دهی هم خراب بود . ملت به صورت فله ای می ریختند جلوی باجه ها. این خانم همکارمون هم عین خیالش نبود . دل نمی سوزوند و فقط کارهایی که رضا بهش میداد را انجام  میداد . اونم نم نم و شل و ول . رضا هم هر چی مشتری میومد فقط می فرستاد سمت من و هادی. چند بار جلوی مشتری ها به رضا پرخاش کردم که آخه این چه وضعیه ؟ اون خانم همکارمون برای چی نباید مشتری راه بندازه ؟ هی می گفت حساس نشو.

خلاصه آخرالامر این حرص و جوش خوردن ها کار دستم داد و 190 هزار تومن اختلاف آوردم. هر چی گشتم فایده نداشت. آخرش از جیب گذاشتم و صندوق را جمع کردیم. یعنی امروز واقعا به خاطر سیاستهای غلط رضا من کسری آوردم. تا حالا چندین بار من و هادی با رضا درگیر شده ایم. بازم دم گروهبان (رئیس خدمات بانکی قبلی) گرم. کمک نمی کرد اقلا باری بر دوش ما نمی ذاشت. این رضا  کارهای خودش را گردن خانم همکارمون می ذاره . بعد من و هادی باید کل مشتری ها را ساپورت کنیم. ایشالله رئیس بعدی بیاد بلکه این رویه غلط را اصلاح کنه.


94/4/29::: 9:38 ع
نظر()