سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثروت دانش، رهایی بخش و ماندگار است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66795
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
8:25 ع

حرف اول- دیروز دم ظهر که از خواب پاشدیم اول رفتیم خونه پدرم عید دیدنی. پدرم به من و همسرم و دخترم ، مثل همیشه هر کدوم یک ایرانچک 50 هزار تومنی داد . ناهار را که خوردیم حرکت کردیم سمت کرج . نمی دونم چم شده بود . تا رسیدن به خانه پدر خانمم 3 بار مسیر را اشتباه رفتم . یک بار خروجی فرودگاه را رد کردم و یک دفعه دیدم جلوی عوارضی قم تهران هستم. وااااای محبور شدم الکی عوارضی بدم و برگردم سمت خروجی فرودگاه . بعد یک دفعه دیدم خروجی شهریار را رد کردم و پرسان پرسان برگشتم شهریار. بعد توی شهریار کلی سرگردان بودم که خروجی ملارد را پیدا کنم و خلاصه کلی وقت از دست دادم تا رسیدم ماهدشت کرج .

خلاصه چند ساعتی خونه پدر خانم بودیم و بعد از شام به سمت اسلامشهر حرکت کردیم. اونجا هم کلی گیج بازی درآوردم و مسیری که همیشه خیلی آسان طی می کردم چند بار اشتباه رفتم.اصلا نمی دونم اون روز چم شده بود . کلا سوتی بودم تو رانندگی. خلاصه آخر شب رسدیم خونه خاله ام. جالب اینکه خاله ام با خانوادشون چند ساعتی رفته بودند تهران . شانس آوردیم مصطفی(پسرخاله ام) خونه بود وگرنه یک کم سرگردان می شدیم.

خلاصه رفتیم خونه خاله . مصطفی همون پسرخاله ام هست که ماه به ماه از خونه بیرون نمیاد . من جاش بودم دیوانه میشدم. مگه میشه آدم یک ماه اصلا از خونه بیرون نیاد؟ سالهاست که فامیل تلاش می کنند مصطفی را از این حالت دربیارند . ولی شده مثل حسن کچل که هیچ وقت از خونه بیرون نمیاد . به هوای سیب هم گول نمیخوره که بیرون بیاد  . خاله ام میگه از وقتی یک دختر را دیده که بهش نگاه کرده اینجوری شده . یعنی عاشق شده و تو عشقش شکست خورده ؟ فکر نکنم. این مصطفی سر تنبلیش داره سناریو سازی می کنه. 2- 3 سال ازم کوچکتره ولی نه کار داره نه زن و نه زندگی.

به هر حالا مصطفی از ما پذیرایی کرد تا خانواده اش اومدند . بعد موقع شیرین کاری های دلارام شد . دلارام گیر داد به گیتار مصطفی. همین جور الکی چنگ میزد به تارهای گیتار. یک آهنگی زد که من ضبطش کردم .کلی هم ازش عکس انداختم که یادگاری باشه . مصطفی هم آخر شب چند تا آهنگ گیتار زد و دلارام رقصید. حداقل مصطفی یک هنری داره . حیف که من هیچ هنری جز وبلاگ نویسی ندارم. خیلی دوست داشتم می تونستم یک ساز را خوب بزنم. ایشالله دلارام بزرگ شد میذارم موسیقی یاد بگیره به من هم یاد بده .

شب خوابیدیم ولی چه خوابیدنی. تاصبح نگران ماشینم بودم که ندزدنش. آخه مصطفی شب قبل بهم گفت تازگی ها میان تویاین محله لاستیک و پخش ماشینها را می دزند. تا صبح هی رفتم به ماشینم سر زدم و هی قفل بودن آن را چک می کردم. خلاصه تا صبح اذیت شدم دیگه . صبح صبحانه را خوردیم و با خاله ام رفتیم خونه دایی بزرگ . خواستند ناهار ما را نگه دارند که نموندیم. رفتیم خونه پسرخاله بزرگم. جالب این بود که خاله شده بود راهنمای ما. میگفت سر کوچه اش سوپر مارکته . در حالی که سوپر مارکتی نیافتیم. زنگ زدیم آدرس دقیق را پرسیدیم . معلوم شد سر کوچه شون سوپر میوه بوده .

خلاصه ناهار را اونجا خوردیم. جالب اینکه من و پسرخاله ام هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جفتمان داشتیم با گوشی هامون ور می رفتیم. این نتیجه فضاهای اجتماعی است که حتی مرا هم درگیر خودش کرده . فکر می کردم معتادش نمیشم که شدم. بعد همگی رفتیم خونه پسرخاله کوچکم. از شانس ما چنان باران شدیدی باریدن گرفت که نگو. حتی به تگرگ هم منجر شد . رسیدیم کوچه پسرخاله. مثلا خاله می خواست راهنمای ما باشه. می گفت شبها همش میومده. نمی دونه کجاست. خلاصه زیر باران چند خانه را گشتیم و یک در باز پیدا کردیم و رفتیم داخل. شانسمون همون ساختمان بوده.

خلاصه بازم دور هم بودیم که دیگه فرصت نموم شد. تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون. ولی باران شدید میومد. اما من گرگ باران دیده ام. تو شرایط بدتر از اینها رانندگی کرده ام. از همه خداحافظی کردیم و حرکت کردیم. باران به شدت می براید. جوری که یواش یواش خودمم به این نتیجه رسیدم که شب باید بمونیم. ولی الحمدالله باران ضعیف تر شد و ما اول شب رسیدم خونه.  خلاصه بخش اعظم فامیلهای خارج شهر را گشتیم. از فردا فامیلهای داخل شهر را می گردیم.


95/1/3::: 11:14 ع
نظر()