سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در فراگیریش پرهیزگاری نورزد، خداوند به یکی از این سه چیزمبتلایش می کند : یا او را در جوانی بمیراند یا وی را در روستاها بیفکند و یا به خدمت پادشاه مبتلا گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66812
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
3:19 ص

حرف اول- سه شنبه از غروب حالم نامساعد بود . دلپیچه داشتم. گفتم لابد به خاطر خوردن آجیله. زیاد بهش محل نذاشتم. ولی شب گلاب به روتون هی دستشویی واجب شدم. حالا مگه قطع میشد. هر ساعت مجبور میشدم برم دستشویی. حسابی اب بدنم کم شده بوده بود. خوب شد پودر ORS داشتم خونه. وگرنه تلف میشدم.

دم سحر دیدم اینجوری فایده نداره . باید برم بیمارستان . رفتم دکتر و دکتر سرم تجویز کرد و چند تا دارو دیگه. ازم خواست آزمایش هم بدم که اگه ویروسی باشه اقدام دیگری بکنیم. ازم پرسید که استعلاجی بنویسه یا نه. منم می دونستم رئیس اجازه نمیشده .آخه رضا هم مرخصی بود . ولی گفتم یک تیر تو تاریکی هستش . فوقش میگه بیا دیگه . ولی واقعا حالی برام نمونده بود که برم سرکار.

خلاصه سرم که تموم شد زنگ زدم به رئیس یک کم پیازداغش را زیاد کردم اونم قانع شد که من نیام بهتره.می رفتم خیلی اذیت میشدم. هی باید می رفتم دستشویی . نمرکزی برام نمی موند که . خلاصه رئیس اجازه داد و خوشحال و شاد برگشتم خونه . اتفاقا خوب شد نرفتم سر کار . چون علیرغم مصرف دارو ها تا ظهر چند بار دیگه رفتم دستشویی. خلاصه حالم خوب شد. هیچی از سلامتی مهمتر نیست .

حرف دوم- چهارشنبه ظهر با وجود اینکه استراحت داشتم یک سر رفتم بنگاه سر خیابان واحدم که قرار بود اجاره بدم. کلید واحدم را دادم به ایشان .ایشالله واحدم سریع اجاره بره و این آب باریکه از درآمدهامون قطع نیشه. آخه کرایه خانه را باید بدم بابت اقساط خانه .یک سر هم زدم به واحدم و کابینهای شل شده را سفت کردم. یک کم وضعیت کابینتهای اونجا مناسب نیست. اگر تا ماه آینده مستاجر پیدا نشد دربهایش را اقلا MDF می کنم. یک کم پوسیدگی داشت کف کابینت زیر ظرفشویی که یک رنگ روغن زدم و قشنگ شد . واحد خوب و دلبازی هستش. اگه این توی اینجا ساکن نبودم میومد این واحد.

بعدش سریع گوله کردم سمت گلفروشی آشنامون اون سر شهر. این گلفروشی مشتری خودمونه. اصلا نپرسید چه جور دسته گلی می خوام. سریع خودش چند تا گل بردشات و دسته کرد و بهم داد . هر کاری کردم پولش را نگرفت. خب دسته گل روز زن هم برای ما رایگان دراومد. این گل فروشی البته تا قبل آشنایی ما کلی از بابت من سود کرده. فکر کن همه خواستگاری هایم را از این بابا گل خریدم. حتی ماشین عروس را هم همین گل زد. الان هم رایگان داد ضرر نکرده که. همش استفادست .

حرف سوم-پنجشنبه شب عباس و محمد (همخوابگاهی هایم) با خانواده هاشون اومدند خونه ما . جالب این که ما یک دونه بچه داریم و نتیجتان هز هر کدام یک عیدی گرفتیم ، اما این دوستان من هر کدام 2 یا 3 تا بچه دارند . کلی ضرر کردیم از این بابت. فایده نداره. ماهم باید بچه ها را زیاد کنیم تا کم نیاریم. شوخی

خلاصه دور هم از خاطرات خوابگاه گفتیم مخصوصا اون خاطره که عباس منو راه نداد خوابگاه . آخه عباس متصدی خوابگاه بود و من شب دیر کرده بودم و اینم ما را راه نداد. منم تا صبح تو خیابانها پرسه میزدم تا دم صبح اومدم خوابگاه. اولش با عباس قهر کرده بودم ولی عباس با یک کم سوهان دل منو به دست اورد. ولی عوضش با محمد قهر کرده بودم.شوخیمحمد می گفت :«عباس ترو راه نداد. چرا با من قهر کردی؟» گفتم خب تو می تونستی وساطتت کنی و تکردی. خلاصه بیاد سادگی های عنفوان جوانی کلی خندیدیم.

جمعه هم رسول (همکارم) با خانواده اومدند خونه ما. نمی دونم رسول حوصله حرف زدن نداشت یا چیز دیگه ای بود. همش برای ما از گوشی اش کلیپ گذاشت و همه وقتمون پای دیدن کلیپ گذشت .بعدش دسته جمعی رفتیم کوه خضر و جاتون خالی یک ایستگاه صلواتی زده بودند شامل 20 -30 تا دمنوش و چایی. انواع دمنوش مثل آویشن ، بابونه ، کوهی، زعفرانی و ... . هی می رفتیم می گرفتیم مگه تموم میشد.6-7 تا بیشتر فرصت نشد چایی بخورم. و بعد راهی شدیم سمت خونه .

حرف چهارم- یک چیزی را توی پست قبلی یادم رفت بگم و اونم دعوای من با همسایه پایینی. قبلا هم درباره این همسایه گفتم. انسانهای سطح پایینی هستند . چند شب بود که نصفه شب سر و صدا می کردند خواب را از چشمان من و بچه ام دور می کردند. یک شب دیگه حسابی منو شاکی کردند. ساعت 2 بعد از نیمه شب دیدیم بلند بلند دارند حرف میزنند. تموم هم نمی کردند . تا ساعت 3 منتظر موندم دیدم فایده نداره . رفت در خانه اونها.

خلاصه در زدم. یک پسر جوونی اومد بیرون  گفت بفرمایید. گفتم می دونی ساعت چنده ؟ گفت مگه چیه؟ گفتم تا این وقت شب دارید داد می زنید اون وقت میگی مگه چیه. پسره هم بیشعور گفت این به عوض آنکه شما بعداز ظهر سرو صدا می کنید. گفتم چه ربطی داره. ساعت 3 نصفه شب را با بعدازظهر مقایسه می کنید . شب موقع خوابه. روز موقع کار و فعالیته .

بعد خواهرش اومد از اون دخترهای بی چاک و دهن بودا. گفت چهار دیواری اختیاری . شما برو بکپید. بعد درب را کوبیدند و رفتند داخل . منم همون پشت درب تهدیدشان کردم که اگه یک بار دیگه سرو صدا کنند زنگ می زنم به پلیس .بعد رفتم بالا. از بالا صدای دعوای بین خودشان بود. گویا مادرشون اونها را دعوا می کرد.وقتی فرزندسالاری میشه همین میشه دیگه .صاحب درست حسابی ندارند که. جفتشون بی ادب و بیشعور.

خلاصه صبح مدیر ساختمان را دیدم توی نگهبانی. بهش قضیه دیشب را گفتم. اونم گفت یک بار بهشون تذکر داده . ولی بابت دعوای دیشب یک بار دیگه بهشون تذکر خواهد داد .بهشهم گفتم اگه یک بار دیگه اینها سروصدا کنند پای پلیس را به مجتمع باز می کنم. حتی شده امضا جمع می کنم از همسایه ها که مدرک هم داشته باشم.  الحمدالله از اون شب دیگه سر و صدایی در نیمه شب ازشون نشنیدیم. بلکه آدم شده باشند .