سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چشم زخم راست است و افسون راست ، و جادوگرى حق است و فال نیک درست و فال بد نه راست ، و بیمارى از یکى به دیگرى نرسد و بوى خوش بیمارى را بهبود دهد ، و عسل درمان بود . و سوارى و نگریستن به سبزه درمان بیمارى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66799
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
9:47 ع

حرف اول-پنجشنبه بعد از 5 سال به این فکر افتادم که کمی به تیپ  و ظاهرم برسم. اینکه دلم بیاد رج کنم و یک دست اورکت و شلوار شیک برای خودم بگیرم. فکرش را بکن 5 سال دلم نیومده یک لباس گرم پاییزی برای خودم بگیرم. با همون کاپشن قدیمی می ساختم. ولی به این فکر افتادم چرا برای خودم خرج نکنم؟ همش برای زن و بچه خرج می کنم ولی اصلا به فکر خودم نیستم. دلاارم را گذاشتیم خونه پدرم و ب همسرم رفتیم یک دست اورکت و شلوار شیک و گرون برای خودم خریدم. البته همسرم هم از فرصت استفاده کرد و یک لباس شیک هم برای خودش خرید. بازم ازش عقب افتادم توی خرید کردن. شوخی

ولی خوبی این لباس این بود که فهمیدم شکم آوردم. آخه این لباس توی تن مانکن خیلی شیک بود. ولی به تن من یک کم بدفرم بود. اونم به خاطر آنکه شکمم میزد بیرون . وقتی رسیدیم خونه بعد از مدتها رفتن روی ترازو . همین جور دهانم باز موند وااااای93.3 کیلوگرم . این بیشترین وزنم هست در تمام عمرم . چی جوری این همه توده چربی را آب کنم؟ تصمیم گرفتم رژیمم را شروع کنم. اینجوری پیش بره به 100 کیلو هم می رسم..

خلاصه همون رژیم 7 لقمه ای را شروع کردم. اینکه در هر وعده غذایی بیش از 7 لقمه نخورم. بعدش با میوه و سالاد خودم را سیر کنم. یک کم سخته . اراده می خواد . غذا از هر لذتی بالاتره . خیلی شیطان آدم را با غذا گول میزنه. ولی من نصمیم گرفتم گول شیطان را نخورم و مواظب تناسب اندامم باشم. دوستان همراه این وبلاگ شاهد هستند که من ده ها بار رژیم گرفته ام و آخرش ولش کردم. چون یک دفعه ماجرایی پیش میومد و اعصابم را به هم می زد و من برای رسیدن به آرامش به خوردن غذای زیاد متوسل میشدم. اما ایشالله این دفعه مشکلی نباشه و من این رژیمم را ادامه دهم.


94/8/30::: 11:18 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیشب دلارام تب کرده بود. دلم شکستیعنی اول شب یک ذره گرمش بود . ولی نصفه شب همسرم مرا بیدار کرد که دلارام خیلی تب داره. بیدار شدم و شروع کردم به شستن دست و پاهایش . تا اینکه تبش کمتر شد. ولی بازم بدنش گرم بود  مادرش تا صبح چندیدن بار بیدار شد و مواظبش بود که تبش بیشتر نشه .

امروز هم بعد از اینکه از سرکار برگشتم دیدم بازم بدنش گرمه . بنابراین غروب رفتیم دکتر . اما تا رسیدیم دکتر دخترم خوب شد . شوخی دکتر مونده بوئد چی براش بنویسه . دکتر گفت اگه تبش دو سه روز طول کشید برسونیدش دکتر . خب دیگه تجربه نداریم دیگه. می ترسیم نکنه مشکلی براش پیش بیاد . می خنده خوشحال میشیم. ناراحته ناراحت میشیم. اصلا طاقت درد و ناراحتیش را نداریم. عشق منه این دختر .دوست داشتن

امروز برای اولین بار دیدم روی دو تا پایش ایستاد . یعنی دستش به جایی بند نبود. همون وسط سالن دیدم به کمک مگس کش ایستاد . یعنی مگس کش را به عنوان عصا استفاده کرد . انقدر دلم غش رفت که نگو. کلی برایش دست زدیم. خیلی صحنه جالبی بود. خودش هم خنده اش گرفت .

امروز موقع تماس تلفنی را مادرم هم در آخر گوشی را دادم به دلارام که با مادرم حرف بزنه. دخترم خیلی قشنگ گفت :"الووو" . وای . منو بگو دلم ضعف رفت . دخترم داره زبون باز می کنه . ماشالله . تازگی ها یاد گرفته سوار ماشین که میشیم هر وقت می ایستم و کمر بندم را باز می کنم دستش را به سمتم تکون میده یعنی خداحافظ. به قول معروف "بای بای" می کنه . توی ماشین هم همش یا پایش روی دنده ماشینه یا دستش روی ولوم پخش ماشین . ازش غافل میشیم صدای پخش را می بره بالا .


  
  

حرف اول- دیروز همسرم ، دلارام را برای معاینه برد مرکز بهداشت . قد و وزن دلارام را اندازه گرفتند . کارشناس اونجا به همسرم گفته دخترتان دچار اضافه وزن شده . وااااای یعنی از خط قرمز جدول قد و وزن هم زده بالا . یعنی الان وزن یک بچه 1/5 ساله را داره. خب این باعث میشه فشار زیادی به بدنش وارد بشه بایت ایستادن یا راه رفتن. بهش گفتند اگه سریعتر جلوی این افزایش وزن گرفته نشه ممکنه قد کوتاه بشه .هیسسسس

خب معلومه دیگه . با این همه خوردن شیر و نان و کلوچه اگه چاق نمیشد تعجب داشت . ما هم کلی کیف می کردیم که بچمون تپل شده . این پرخوری اش به من رفته شوخی مثل جاروبرقی همه چی را می خوره ماشالله . اصلا نمیشه جلوشو گرفت . خلاصه دکتر بهش یک رپیم غذایی داد . اینکه به جای نان و کلوچه ، حبوبات بخوره. غذاهای نشاسته ای و قندی نخوره . کوشت را حتما چرخ کرده بخوره و کلی برنامه دیگه. بیچاره دخترم. از حالا باید تو رژیم باشه .

حرف دوم- از دیشب تصمیم گرفتیم همگی زود بخوابیم. آخه دلارام وحشتناک بدخواب شد. تا ساعت 2 بعد از نیمه شب که بیداره. صبح دم ظهر بیدار میشه و غروب هم می خوابه و دوباره 2 شب بزور به خواب میره. خب این یکی از عوامل چاق شدنش هست . خلاصه مادرش از صبح نذاشت بخوابه . غروب هم نذاشت بخوابه . ساعت 9 دیگه دلارام گیج می زد. روی تاب گذاشتمش و ازش فیلم گرفتم. یک فیم خاطره انگیزی شد که نگو. هی کله اش میفتاد پایین و چرت می زد. منم هی از خواب می پروندمش و اونم شاکی میشد ولی دوباره می خوابید.

ولی کلا  این زود خوابیدن برای منم خوب بود. چون صبح ، شاداب بیدار شدم. هرچند آخر شب این همسایه بی شعور ما مهمونی گرفته بود و تا نصفه شب داد و هوار می کردند . خدا بگم این تعاونی و پیمانکار را چه کار کنه . چرا انقدر دیوارها باید پوست پیازی باشند که نجوای همسایه را هم بشنویم. هر چند این دلیل نمیشه همسایه ها بی انصافی کنند و بلند بلند حرف بزنند. همسایه آزاری گناه کمی نیست.


94/8/25::: 10:38 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه غروب رفتیم آتلیه تا عکسهای دلارام را بگیریم.فایلهای این عکسها را هم ازشون گرفتم. اینم سه تا از بامزه ترین هاشون. قول داده بودم که اینجا بذارم:

خلاصه دل مارا برده با این عکسهاش. عکسهای جالبتری هم داشت منتها چون چشم می خوره نذاشتمش توی وبلاگ تبسم همین جوریش بیرون میریم کلی اسفند براش دود می کنیم و صدقه میدیم. وای به روزی که عکسهای بامزه تری ازش بذاریم .

ما حرکت کردیم سمت کرج . البته از قبل با خاله ام هماهنگی کردم که شب خونه اونها بمونم. صلاح نیست از این به بعد خونه پدرزنم بمونم. خلاصه همسر و دخترم را خونه پدرزن گذاشتم و خود رفتم اسلامشهر خونه خاله . شب اونجا خوابیدم  وصبح تا لنگ ظهر بیدار نشدم.بعد از صبحانه مونده بودم چه کار کنم. حوصله ام سر رفته بود . از مصطفی (پسرخاله ام) خواستم که با هم بریم خونه دایی. ولی او امتناع کرد . هر کاری کردم باهام نیومد که نیومد.

درباره این مصطفی قبلا گفته بودم. این پسرخاله من مشکل عصبی داره . الات خیلی بهتر شده. یک زمانی حتی بستری شد . ولی با دارو الان حالش بهتره . ولی 13 ساله خانه نشین شده . یعنی به ندرت بیرون میاد. الان هم حدود یک ماهه حتی نرفته کوچه . 20 روزه حمام نرفته . 33 سالشه و دست به هیچ کاری نمیزنه. نه زن داره و نه زندگی و نه کار و نه هدف و اصلا انگار نه انگار یک موجود زنده است . من جای او اعصابم خرد شد . من یک ساعت یک جا بیکار باشم دیوونه میشم. نمی دونم این مصطفی چه جوری تحمل می کنه .

خلاصه هر چی اصرار کردم فایده نداشت. حتی به زور متوسل شدم افاقه نکرد. پدرش بنده خدا پیر شده هنوز داره سرکار میره . اون وقت این مصطفی به جای کمک به پدرش فقط می خوره و می خوابه . هیکل آورده اندازه شتر . بس که بی تحرک هستش. یهش می گم  چند سال دیگه خدای نکرده پدر و مادرت بمیرند چی کار می کنی تو؟خواهر و برادرهات میان نگهداریت کنند؟ نه. هیچکی مثل پدر و مادر دلسوز آدم نیست .

به هر حال دیدم فایده نداره .خودم تنهایی رفتم بیرون یک کم وقت بگذرونم. رسیدم به یک چایخانه . رفتم داخل و یک قلیان و چایی سفارش دادم و کلی تنهایی صفا کردم. بعد یک دور همه مغازه های آن اطراف را سیر کردم و برگشتم خونه خاله. دو ساعت از صبحانه نگذشته بودکه خاله ناهار آورد. مصطفی هم از خواب بیدار شد و اومد سر سفره .بهش میگن از صبح تو چه فعالیتی کردی که حالا ناهار هم میخوری ؟ اونم نامردی نکرد ودو بشقاب غذا خورد. من موندم این مصطفی دیابت نمی گیره؟ با این همه کم تحرکیش روزی یک دونه خرما هم بخوره زیاد خورده. نمی سوزونه که.

خلاصه بعد از ناهار چرتی زدم و بعد خداحافظی کردم رفتم کرج . همسر بچه ام را سوار کردم راهی خونه شدم. شب شام خونه پدرم بودیم. خوب شد رفتیم چون پدرم دل و دماغ درست و حسابی نداشت . اما با دیدن دللارام روحیه اش کلی عوض شد. اصلا این دلاراام کلی ملت را شاد می کنه با شیرین کاری هاش. خدا نگهش داره . ماه صفر شده. دوبرابر برایش صدقه کنار می ذارم که خدای نکردی چشم زخمی بهش اصابت نکنه.

 

 

 

 

 

 

 


94/8/23::: 10:29 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز سرکار بودم که برق رفت . چون یو پی اس داشتیم جایی برای نگرانی نبود . کارمون را طبق روال انجام می دادیم. ولی رئیس اومد گیر داد که پول شمارها را خاموش کنیم. یعنی همه پولها را باید با دست می شمردیم. آخه پول شمار برق بیشتری مصرف می کنه . ولی خب ظرفیت یو پی اس های شعبه مون زیاد بود . می تونست ساعتها برق را ذخیره کنه. ولی رئیسمون از ترس اینکه باطری ها خراب بشن هم پول شمارها را خاموش کرد هم اینکه دستگاه نوبت دهی را از دور خارج کرد. این دیگه خیلی منو کفری کرد .مشتری ها هم فله ای میومدند جلوی باجه ها . یک کم سر رئیس ر زدم. دو ساعت بعد برق اومد تازه نصف ظرفیت باطری تموم شد .ولی منو از شغلی که دارم منزجر کرد. اینکه حتی توی جزئی ترین مسائل استقلال نداری. همش بالا دستی ها بهت زور میگن حتی اگه حرفشون منطق هم نداشته باشه.

حرف دوم- دلارام این روز ها خیلی وروجک شده . امروز ظهر که اومدم خونه دیدم دبه شور را انداخته زمین. تمام فرش و موکت خیس آب شور شده بود . که چی دخترم هوس هویج شور کرده بود .  یا اینکه همین چند دقیقه پیش سر نماز بودم. یک دفعه یک صدای مهیب شنیدم. دخترم از شمعدانی ها آویزون شده بود و انداخته بودتش زمین. خدا راشکر خودش چیزیش نشد . خلاصه خیلی باید بیشتر مواظبش باشیم. هنوز راه نمیره این جوری داره آتیش می سوزنه. راه بره می خواد چی کار کنه؟

ولی مثل طوطی تقلید می کنه ها. یاد گرفته از مادرش که بعد از غذا دستهاشه ببره بالا و با زبون نوزادیش بگه الهی شکر .انقدر دل آدم قنج میره . یا اینکه دستت را به سمتش دراز کنی و بگی "یالله" بهت دست میده . بعد کلی می خنده . خیلی جیگره به خدا. یک دنیا بهش عشق دارم. بسکه ناز داره دخترم.

حرف سوم - این قضیه گوشی گرفتن من هم حدیثی برای خودش داره ها . یعنی اگه خواستگاری این جور دقت می کردم و انقدر مته رو خشخاش می ذاشتم یک زن از جنس امامزاده گیرم میومد . شوخی کلی توی وب جستجو کرده ام و کلی مشخصه هایی که اصلا فکرش را نمی کنید را لحاظ کردم. من حتی میزان نفوذ تشعشع موبایل را هم مدنظر قرار داده ام . تا اینکه به 8 گوشی رسیده ام. دوباره تحقیقاتم را ادام همیدم بلکه این تعداد به 2-3 تا برسه. بعد ایشالله گوشی ام را خواهم خرید. معیارهایم برای گوشی خوب اینهاست: تراکم پیکسل حدود 300، کیفیت دوربین اصلی بین 8 تا 13 مگا پیکسل ، اندروید حدالامکان جدید ، سی پی یو حدالامکان قدرتمند ، باطری قوی ، اینترنت 4G، سبکی ، نمایشگر واضح در نور آفتاب و در آخر قیمت زیر 800 هزار تومن . خلاصه دارم به تخقیقات خودم ادامه میدم. ایشالله این هفته خواهم خرید .


  
  

حرف اول- امروز یک روز خاصه برای من چون 11 سالگی وبلاگ نویسی ام را جشن می گیرم. 11 سال پیش همچین روزی توی اتاقم توئ محل کار یک دفعه به سرم زد وبلاگ داشته باشم. اولین میزبانی که پیدا کردم پرشین بلاگ بود . یک وبلاگ به نام خودم ثبت کردم و تصمیم گرفتم هر روز یک جوک توش بنویسم. اسم وبلاگم را هم گذاشته بودم : «یه جوک بگم کفت ببره » . از اون روز بود که وارد دنیای وبلاگ نویسی شدموچه ماجراهاهایی بر من گذشت در این 11 سال. سربازیم تموم شد. دنبال کار رفتم. توی دانشگاه دولتی به صورت شرکتی استخدام شدم. بعد از اون جا بیرونم کردند . دنبال کار شدم  تا توی بانک استخدام شدم. خواستگاری سلسله ای ، افتادم زندان ، بعد آزادی عقد کردم ، خواهرم از دنیا رفت . ازدواج کردم ، بچه دار شدم . اوووهههه. چقدر ماجرا ! دوستانی که از ابتدا با من بودند یک کتاب زندگی از من را دنبال کردند . 

خلاصه بعد از 11 سال ماجراهای عجیب و غریب ، هنوزم به عشق نوشتن میام پای نت . مثل اون روزها هر روز نمی نویسم. ولی عشقم نسبت به نوشتن کم نشده. عاشق اینم که وقتی وبلاگم را باز میکنم کامنتهای دوستانم را ببینم. البته این ماه ها دیگه خبری را دوستان نیست. همه سرشون توی گوشی هاشونه . حوصله وبگردی ندارند . ولی من بازم عاشقانه می نویسم. قسم خورده ام تا روزی که زنده ام چراغ وبلاگم روشن باشه . ایشالله همین طور هم خواهد بود .

حرف دوم - دیروز متوجه شدم چه سوتی بزرگی دادم. من باید 8 آبان میرفتم مشهد . از طرف بانک هتل رزرو کرده بودم. ولی به تصور اینکه 9 آذر باید میرفتم مشهد اصلا به فکرش نبودم. وای این خیلی بد شد . امام رضا مرا نطلبید . نمی دونم حدیث این مشهد رفتن اخیرم چیه. یک بار تاریخش را عوض کردم. یک بار هم یادم رفت برم. یعنی قسمت میشه برم. یاد اون مشهدی افتادم که قرار بود با راضیه بریم. رزرو کرده بودم که مرا دستگیر کردند و زندان رفتم. بعد هم که بازم رزرو کردم که خواهرم از دنیا رفت . اون دفعه هم امام رضا نطلبید . خدا بخیر کنه. صدقه باید بذارم کنار. ماه صفر نزدیکه . 

خلاصه زنگ زدم به اداره مرکزی. باید حداقل سه روز قبل تاریخ رزرو کنسل می کردم که اصلا یادم رفته بود. گفتند چون خودم کنسل نکردم لذا حدود 70 هزار تومن از کارت رفاهی ام کسر خواهند کرد . عجبا . گرفتاری شدیما . هم ضرر مالی خوردیم هم روحی . بیچاره پدر و مادرم من چقدر دوست داشتند این سفر را با ما بیان . یک بار دیگه رزرو میکنم ایشالله قسمت بشه بریم. 

حرف سوم - امروز رئیسمون سور داد مشتی . وامش را گرفته بود و بنا به سنت بانکی باید سور میداد . ما هم کلی دندون تیز کرده بودیم که گرونترین غذاها را بگیریم. خلاصه مستخدممون یک کاذ جلوی هر کی آورد که غذای مورد علاقه خودمون را بنویسیم. من گفتم :«یک سیخ جوجه و یک سیخ برگ و یک سیخ کوبیده با چلو و گوجه اضافی» ولی دیدم رئیس گناه داره . گفتم جوجه اش را حذف کن . خلاصه مسخدممون رفت گرفت و آورد و دور هم کلی صفا کردیم. ولی همه بچه ها بدجور دندون تیز کردند روی سور من . آخه 5-6 ماه دیگه منم وامم را خواهم و مجبورم سور بدم. وگرنه رئیس با وامم موافقت نخواهد کرد .

یادش بخیر همین رئیس توی شعبه قبلی یک سوری از من خورد تاریخی. ارزونترین غذایی را که میشد سفارش داده بودم . همکاران م یخوردند و بهم فحش می دادند . توی این شعبه هم هیچکی نتونسته از من سور بگیره. همه به خون من تشته اند . به بچه ها گفتم ایشالله تا اون موقع من میمیرم و به شما سور نمی دم. شوخی

 


  
  

حرف اول- این چند روز بعدازظهرها تمام وقت مشغول خوندن جزوه تفسیر قرآن بودم برای مسابقه امروز که در سطح کارکنان بانک انجام می گیرد . اگه یادتون باشه من 2 بار توی مرحله مقدماتی این مسابقات برنده شدم و از طرف بانک برای فینال رفتم مشهد و حتی یک بار توی مشهد رتبه سوم را کسب کردم. ولی پارسال حتی مرحله مقدماتی را هم رد نکردم. رقایت زیادتر شده چون همکاران بیشتر  شرکت می کنند . امسال هم من توی تفسیر سوره فتح شرکت کردم و یک جزوه 60 صفحه ای را دانلود کردم و این هفته حسابی خوندم تا امسال ایشالله برنده بشم.

خلاصه امروز هم صبح زود بیدار شدم و جزوه را یک مروری کردم و دیدم خیلی خسته ام. رفتم کنار دخترم خوابیدم. وقتی بیردا شدم متوجه شدم دیرم شده. ساعت 10 شده بود. امتحان هم راس ساعت 10 شروع میشد . خلاصه سریع حاضر شدم و رفتم مدیریت. ددیم حاج صادق داره از جلسه امتحان میاد بیرون . اتفاقا پرسشنامه هم همراهش بود . اما فرصت کم بود و نمی تونستم تقلب کنم. رفتم سر جلسه. امسال انصافا همکاران بیشتر استقبال کرده بودند . من یادمه سال اول دو نفر از مدیریتمان شرکت کرده بودند. اما امسال 7-8 نفری بودند .

خلاصه شروع کردم به تست زدن و انصافا سخت هم بود. سوالات گمراه کننده زیادی داشت. نمیشد هم تقلب کرد .خلاصه نستها را دزم و اومدم بیرون . ی تگاهی به پرسشنامه کردم. از 20 سوال 4 تاشو غلط زده بودم. بخشکی شانس. احتمال رفتم به فینال کمتر شد. اما ایشالله میرم به فینال . نیت کردم برم مشهد . ایشالله قسمت میشه .

حرف دوم- از دلارام بگم هر روز که می گذره شیطونی هاش بیشتر میشه .عاشق اینه که یک چیز فلزی را بهش بدی اونم روی سینی. یک ساعت باهاش بازی می کنه . از صدای برخورد چیزهای فلزی روی سینی خوشش میاد . مثلا الان یک مموری فلش بهش دادیم هی می اندازه روی سینی و خوشش میاد . تازگی ها توپ بازی هم یاد گرفته . به سمتش توپ پرتاب می کنی اونم توپ را می گیره و می زنه زمین . کلی کیف می کنه . عاشق اینه که سور متکاش کنی و روی فرش بکشیش. تازه صدای ماشینش را هم درمیاره .

اینم چند عکس از جدیدترین عکسهای دلارام . یواش یواش داره شکل آدمیزاد پیدا می کنه .


عاشق خوردن نان هستش. اونم یک تان سنگک کامل.

این لباس مشکی ای که برایش گرفتم. می پوشه می ره عزاداری بعدش غذای نذری را این ولع می خوره .

بعداز غذای نذری هم لباس مشکیشو درمیاره و سالاد با سس هزار جزیره می خوره.

اینم فضولی های خانم در آشپزخانه. می خواد ببینه این لباسا توی لباسشویی چرا همش می چرخند.

اینم شوری که مادرش درست کرده. دخترم هم می خواد تست کنه.

اینم سبد اسباب بازی دلارام. رفته تهش ببینه چیزی مونده خراب نکرده باشه .

اینم ایستادگی به سبک دلارام. ماشالله. شکمش به من رفته .

پادشاهها هم موقع خوردن انقدر لم نمیدن .

توی این عکس دلارام زیر روروکش گیر کرده بود. آخه که میره زیر روروک؟

اینم اولین باری  است که به دلارام شمع نشون دادم. مبهوت شعله شمع شده .

اینم بدون شرح


  
  

حرف اول- دیروز بعد از یک روز استراحت استعلاجی رفتم شعبه . اما از بخت بدم رئیس روز قبل به همه بچه ها گفته بود باید بعد از ظهر بمونند شعبه تا کارهای عقب مانده را انجام دهند . منم هنوز حالم خوب نشده بود . ولی مگه میشه با انی رئیس مخالفت کرد. بری بالا بیای پایین حرف حرف خودشه .

خلاصه ظهر شد و وقت ناهار. می خواستم برم خونه پدرم ناهار بخورم که روح الله گفت :«تو بیا ناهار منو بخور . مادرزنم برام گذاشته . اما من هوس قیمه کرده ام. از رستوران میگیرم. » من بهش گفتم :«مطمئنی مادرزنت چیزی توش نریخته ؟ نکنه می خواسته چیز خورت کنه . چیزیم نشه.» گفت نه. خیالت راحت. خلاصه دیدم مفته . خوردیم . ولی اصلا از مزه اش خوشم نیومد . نصفش را خوردم و بقیه اش را ریختم سطل آشغال .

کارمون تا غروئب طول کشید . من خسته و کوفته رفتم خونه پدرم چون ظهر پدرم دلارام را برده بود خونه شون . یک کم هوا سرد بود پهلوهایم سرما کشیدند . رسیدم خونه پدرم دیدم بدجور دل پیچه دارم .  خلاصه حسابی حالم گرفته شد و حتی نتونستم شام بخورم. شب موقع برگشتن به خونه یک کم آب جوش نبات خوردم و لباس گرم پوشیدم و رفتم رتخواب تا کمی بهتر شدم.

امروز که رفتن سرکار به روح الله گفتم:«خدا لعنتت کنه . چی بود اینی که به خورد من داده بودی؟» دیدم داره می خنده . مستخدممون به روح الله گفت. این همون غذا نبود که 3-4 روزه توی یخچال بوده ؟ روح الله هم گفت آره. کلی شاکی شدم از دستش. دیوونه نزدیک بود منو به کشتن بده . عجب کار خطرناکی کرده بود. مخصوصا در این وضعیت من که هنوز مریض هستم. گفتم :«روح الله. یک روز عوضش را درمیارم. حالت را میگیرم.» اونم فقط می خندید .

شیطونه میگه پروژه ای که روی رئیس خوابگاهمون در اراک اجرا کردیم روی روح الله هم اجرا کنما. آخه یک رویس خوابگاه داشتیم زمان دانشجویی که خیلی خسیس بود . زمستون شده بود و یک بخاری برای اتاقمون نمی گرفت. میگفت لباس گرم بپوشید . ما هم خواستیم حالش را بگیریم. یک بار که اومد خوابگاه بهش چایی تعارف کردیم. اونم قبول کرد. بعد بچه ها رفتند توی استکانش نصف چایی و نصف ادرار ریختند و بهش دادند و طرف خورد و کلی هم تشکر کرد . آی حالش را گرفتیم.  باید نظیر همچین بلایی را سر روح الله دربیارم .


  
  

حرف اول- جمعه طبق قرار بود با همکاران کل مدیریت بریم کوه . قرارمون ساعت 7 جلوی مدیریت بود. ولی شب قبلش باران اومد. گفتم شاید قرارمون لغو بشه . بنابراین صبح جمعه زنگ زدم به رئیسمون. اون گفت نمیاد چون حالش زیاد خوب نبوده. شماره هماهنگ کننده تیم را بهم داد . بهش زنگ دزم. گفت نه لغو نشده . ازم خواست سریع خودمو برسونم.

خلاصه وسایلم را جمع کردم. کلی خوراکی توی کیفم گذاشتم و راهی مدیریت شدم. زمین از باران دیشب هنوز خیس بود. هوا هم یک نموره سرد بود. البته لباس گرم برداشته بود که اگه لازم شد بپوشم. رسیدم به محل مدیریت. ماشینم را توی پارکینگ پارک کردم و به بچه ها پیوستم. تعداد همکاران در ابتدا ناامید کننده وبد. ولی کم کم جمع شدند . ولی بار هم به نصف داوطلبها نرسیده بود. خلاصه هر چند تا از همکاران سوار یکی از ماشینهای همکاران دیگه شدند .

منم سوار ماشین مرتضی (همکار سابقم در دایره فناوری)شدم .الان مرتضی شده رئیس دایره . اصلا اومدن مرتضی به دایره به خاطر این بود که من از دایره رفتنی شدم. خلاصه رفتن من از اون دایره برای بعضی ها برکت داشت . با این حال بچه خوبیه و باهاش مشکلی تدارم. توی راه من خسته بودم و خوابم برد . وقتی بیدار شدم نزدیک مقصد بودیم. یک جا توقف کردیم تا همه همکاران برسند بعد چند عکس دسته جمعی گرفتیم و دوباره راه افتادیم.

توی راه از کنار یک گله گوسفند رد شدیم. این گله 3-4 تا سگ داشت . فکر کرده بودند ما گرگ خستیم . دنبالمون کرده بودند و  سروصدا می کردند . ما هم گازش را گرفتیم سمت امامزاده. جلوی امامزاده پیدا شدیم . این امامزاده عبارت بود از امامزاده یحیی و حلیمه خاتون .  اینم عکس های امامزاده:


کوهی که قرار بود از آن صعود کنیم نزدیک همین امامزاده بود. بنابراین وسایل را پیاده کردیم و زیارت عاشورایی توی امامزاده خوندیم و بعدش صبحانه را زدیم به بدن . وای از صبحانه نگو. نون و پنیر و گردو بود. ولی چون نصفی از بچه ها نیومده بودند عملا نون و گردو و پنیر خوردیم. آخه یک عالمه گردو بود. منم هر لقمه را پر گردو می کردم و میخوردم. محسن (همکار سابقم توی شعبه قبلی) که روبروی من نشسته بود هی تیکه می انداخت که مجید همه گردوها را خورد و چیزی به او نرسید. انصافا هم زیاد خوردم.

خلاصه کلی عکس دسته جمعی و سلفی از خودمون گرفتیم وکوله پشتی ام را از میوه و آب پر کردم و روی کولم گرفتم و همراه بچه ها راهی کوه شدم. اولش همگی دسته جمعی می رفتیم و قدم به قدم هی عکس می انداختیم از هم . بعضی ها واقعا خوره عکس گرفتن هستند . اما وسط راه اختلاف افتاد بین بچه که از سمت راست برن یا سمت چپ. کوه سمت راستی بلند بود اما کوه سمت چپی کوچکتر بود . اما منظره قشتگی داشت . آخه از بالای آن ابرهای دور دست جلوه خیلی قشنگی داشت . کوه سمت راستی هم خودش از لای ابرها می رفت بالا . ولی بلند بود . حس می کردیم نمیشه به این راحتی ازش بالا رفت . خلاصه همونجا با پلاکارد بانک عکس انداختیم که مثلا کوه را فتح کردیم بعد دو گروه شدیم. یکیشون رفتند سمت راست و دیگری سمت چپ. من و مرتضی و دو تا دیگه از همکارها هم رفتیم سمت چپ . اینم عکسهای طبیعت اونجا :


چون زمین را باران زده بود بعضی جاها لغزنده بود و باید احتیاط می کردیم. هوا هم سرد بود ومن فقط یک تی شرت و یک گرمکن  پوشیده بودم. عرق هم کرده بودم و حدس می زدم این کوه پیمایی کار دستم بده. ولی از امامزاده دور شده بودیم و امکان بازگشت نبود . خلاصه رسیدیم قله کوه و کلی از متظر بکر اونجا عکسبرداری کردم. دسته دیگه را از دور می دیدیم که نتونستند به قله کوه برسند و وسط راه داشتند برمی گشتند . بعد ازاستراحتی  برگشتیم پایین . پایین رفتن از بالا رفتن سخت تر بود . خلاصه دو تا گروه به هم ملحق شدند .

توی مسیر برگشت هم دچار اختلاف شدیم. گروه اول می گفتند از همون مسیر رفت برگردیم اما گروه ما می گفت از مسیر داخل دره برگردیم. خودم هم زیاد تمایل به این مسیر نداشتم چون فکر می کردم به بیره می خوردیم. ولی آخرش نظر گروه را پذیرفتم از راه دره رفتیم. گروه اول هم مسیر رفت را برگشتند . اما خوب شد از این مسیر اومدیم چون یک جوی آب کشف کردیم که از وسط دره می گشت. آب خیلی خوشگواری داشت . ولی جالب اینکه وسط راه یک دفعه محو شد. احتمالا از کف زمین می جوشید .اینم عکسی از مرتضی هنگام آب خوردن از این جوی. در همین حالت بود که من سوارش شدم و کلی بنده خدا کمردرد کرد :


خلاصه هم می رفتیم و اثری از امامزده نمیافتیم . فکر می کردیم گم شدیم. اما خوشبحتانه از بالای امامزاده سر درآوردیم. از اون بالا می دیدیم که بچه رسیدند و دارند آتش روشن میکنند . ما اومدیم پایین . ولی خیلی خطرناک بود . چون شیب زیادی داشت . منم کوله ام سنگین بود. البته خوب شد کوله را برداشته بودم. توش کلی میوه و تخمه و آب داشتم که با بچه ها خوردیم.

خلاصه رسیدیم پایین و دیدم بچه ها دارند کنسروهای ماهی را گرم می کنند . اصلا خوشم نمیاد توی سفر کنسرو بخورم. ولی چاره ای نبود . سفره را انداختیم و ناهار خوردیم.و در این هنگام اون گله گوسفند که توی راه دیدیم از راه رسیدند . سگهاشون هم انگار به ما گیر داده بودند . اومدند نزدیک ما. گویا بوی ماهی به دماغشون خورده بود . بچه ها نان را به روغت ماهی می زدند و جلوشون پرت می کردند . اینها هم خوششون اومده بود و صاف اومدند نزدیک سفره ما. با کلی ترس و لرز غذامون را خوردیم. من که میلی به غذا نداشتنم نیمی از کنسرو خودم را دادم بچه ها بدن به سگه .

بعد ناهار دیدم یک پاکت سیگار روی زمین افتاده. دادم به مرتضی. فکر می کردم مال اونو چون توی راه سیگار می کشید . ولی یکی از بچه ها اومد گفت کسی یک جعبه پیدا نکرده. مرتضی هم پاکت سیگار را بهش داد . بهش گفت سیگار می کشی؟ گفت نه بابا . یک ملخ بود گرفتمش و گذاشتم توی سیگار. کلی بهش خندیدیم . از اون به بعد همکارهای سیگاری به هم می گفتند فلانی. یک دونه ملخ داری بهم بدی ؟

خلاصه عزم رفتن کردیم. دیدیم یکی از بچه ها تفنگ بادی آورده . بچه ها هم داشتند شلیک می کردند به هدف و با هم کل انداخته بودند . منم رفتم دو تا تیر شلیک کردم اما به هدف نخورد. بس که دستم می لرزه . پیر شدم دیگه . خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت مدیریت برگشتیم . از اونجا هم سوار ماشین خودم شد و رفتم خونه.

حرف دوم- وقتی رسیدم خونه حس کردم سردمه . نگو سرما خورده بودم. همت کردم و پکیج را راه انداختم. دلاارام هم گیر داده به من که دارم چه کار می کنم. این دختر آخرش یک مهندسی چیزی میشه. آخه به کارهای فنی که من انجام می دم علاقه نشون میده . خلاصه خونه گرم شد اما حال من خوب نشد . همین جور آبریزش بینی گرفته بودم. با این حال شنبه رفتم سرکار. ولی واقعا حالم بد بود . همش عطسه و سرفه و ابریزش چشم و بینی. حتم داشتم فرداش نمی تونم بیام. به رئیسمون هم گفتم. اما رئیسمون گفت برو دکتر و آمپول بزن و فردا بیا . گفتم من وضعیت خودم را می دونم. مطمئنم که فردا نمی تونم بیام.

خلاصه بزور اون روز کاری را تمام کردم و برگشتم خونه. غروب رفتم دکتر. دو تا آمپول بهم داد و یک روز هم استراحت .  تگرانیم فقط بابت دلارامم بود. مرتب ماسک می زدم خونه که نکنه دخترم بگیره . اما این دختر ولکن من نیست که. همش دوست داره بغل من بیاد. خلاصه شنبه نرفتم سرکار. گوشی ام را توی ماشین مرتضی جا گذاشته بودم بنابراین خیالم بابت زنگ زدن رئیسم راحت بود . خانمم هم بهم رسیدگی کرد و مرتب سوپ و شلغم و لیمو برام میاورد . آی حال میده ما مردها مریض میشیم این خانمها به ما میرسند . آدم دوست داره تند تند مریض بشه.

خلاصه الان حالم الحمدالله بهتره . فردا ایشالله میرم سرکار. خودم زیاد دوست ندارم خونه بمونم.خلاصه تعطیلات ما هم اینگونه گذشت .

حرف سوم- از دختر نازم بگم اینکه جدیدا حیلی سعی می کنه بایسته . یک دفعه متوجه میشی دستش به هیچ جا بند نیست و ایستاده. ولی چند ثانیه بیشتر نمی تونه تحمل کنه . دوباره دستش را یک جا بند می کنه . چند باری هم دیدم خودش بدون کمک گرفتن از چیزی بلند میشه و تا نصفه ها می ایسته بعد میفته .  از لحاظ تکلم هم پیشرفت کرده . سعی م یکنه اقلید کنه بعضی کلماتی را که برایش تکرار می کنیم. دیشب کدو تنبل خریدم. مادرش انقدر بهش گفت کدو که دلارام هم گفت :«ک ک ک ک ک بووووو» دل آدم آب میشه وقتی این پیشرفتهای بچه را می بینه .ماشالله دخترم. خودم چشمش نکنم.


  
  

حرف اول- این روزها هوا خیلی رویایی شده. خنک و نمناک و بارانی. من عاشق ماه آبانم به خاطر همه اینها . دیشب موقع خواب حس کردم باد سرد توی خونه می پیچه. بنابراین امروز همت کردم و کانالهای کولر را بستم و آب داخل کولر را تخلیه کردم .منتها به یک روش خلاقانه . به خاطر آن که تراس واحدمان خیس نشه یک شلنگ کردم توی کولر و سر دیگرش را باد دهاتم مک زدم و کردم توی چاه. اینجوری آب کولر کامل تخلیه شد بدون اینکه تراس کثیف بشه .خب دیگه ابتکارات ما در این حده. یکی مریخ پیما می فرسته هوا و یکی مثل من شلنگ میکنه توی کولر شوخی

حرف دوم- یک خانم کارآموز اومده توی شعبه و قراره یک ماه از ما کار یاد بگیره . اما رئیس ما به همکاران گفته هیچ کاری یادش ندید. اینم بنده خدا پشت سر من و رضا می نشینه و فقط به مونیتور ما زل می زنه وااااای بنده خدا حسابی حوصله اش سر میره . من جاش بودم شاکی می شدم. خب اومده کار یاد بگیره . معنی نداره هیچ کاری دستش ندیم. خب یک نیروی مجانی هستش . باید ازش استفاده کنیم. به رئیس می گیم وصول مطالبات بهش بسپریم. میگه نه. میگیم پول بهش بدیم فرسوده گیری کنه می گه نه . میگه تسهیلات و خدامات بانکی را بهش آموزش بدیم میگه نه . میگیم به این علی آقا مزدوجش کنیم می خنده . آخه علی آقا همسرش را توی زلزله از دست داده. سالهاست که مجرده . ثواب داره به خدا شوخی

در مورد علی اقا گفتم راستش همسرم یکی از دوستانش را پیشنهاد داده که بهش معرفی کنم. من که صلاح نمیدونم چون خودم ازش زیاد خوشم نمیاد . وقتی من خوشم نمیاد از کسی خب معلومه زندگی خوبی نخواهند داشت. با این حال برای مسخره بازی هم که شده این موضوع را به علی آقا گفتم. اونم ناز می کنه میگه فعلا نمایلی به ازدواج ندارم. دیگه سنش داره اندازه خر بابابزرگ من میشه . نمایل نداره ؟خیلی خنده‌دار

حرف سوم- همسرم این چند روز مریض بود و سرما خورده بود . جوری که چند شب پیش بردم بیمارستان بهش سرم وصل کردند . همش نگران این بودم که دلارام مریض نشه. بنابراین شب ها بالای سر آنها پیاز حلقه شده می ذاشتم چون جاذب میکروب هستش . ولی با این حال دلارام هم سرما خورد . همش عطسه می کرد و سرفه . یک شب که چند بار تا صبح بدیار شد و شدید گریه کرد. جوری که اصلا بند نمیومد . دیگه می خواستم دم صبحی ببرمش اورژانس . خلاصه بزور چند تا دارو خوابید . این چند روزه مادرش حسابی پوشاندش و بدنش را با روغن سیاه دانه چرب کرد و خلاصه الحمدالله حالش خوب شد و نیازی به دکتر نشد . ولی باعث شد برای جفتمون واکسن آنفلوآنزا نهیه کنم که بزنیم تا آنفلوآنزا نگیریم که به بچه سرایت کنه .


  
  
   1   2      >