سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66793
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
7:34 ع

حرف اول- سه شنبه صبح مثل هر روز با هادی داشتیم میرفتیم سرکار که یکی از خانمهای همکارمون را کنار خیابان دیدیم که منتظر تاکسی هستش . توقف کردم و تعارف کردم که سوار بشه. خلاصه با کلی تعارف بازی سوار شد . ضمن صحبت فهمیدیم که داره دوره دو ساله اش توی شعبه مرکزی تموم میشه. از طرفی دوره دوساله هادی هم توی شعبه ما تموم میشه . به احتمال زیاد تا دو ماه دیگه هادی که از شعبه ما میره این همکار به جاش میشاد . وای نه! بازم همکار خانم! تازه یک همکار خانم رفته از شعبه ما. کلی داریم نفس راحت می کشیم. شوخی

ولی یک حسن خوب داره اونم اینکه از این خانم میتونیم سور بگیریم. چون خارج شدن از شعبه مرکزی واقعا سور داره. انقدر سر کارمندان شعبه مرکزی کار ریختند که همشون تیک پیدا کرده اند. تازگی ها هم یک نامه اومده اینکه همه تحویلدارهای تمامی شعب باید سه روز را برن شعبه مرکزی وصول مطالبات کنند. وااااایاین دیگه خیلی زور داره . ما مطالبات شعبه خودمون را فرصت نمی کنیم وصول کنیم. اون وقت بریم مطالبات شعبه مرکزی را پیگیری کنیم؟ نمیشه هم اعتراض کرد. تنها کاری که کردم این بود که زنگ زدم به جناب مدیر و یک روزش را جابجا کردم. آخه افتاده بود وسط مسافرت آینده ام به مشهد . اخه ایشاالله اگه قسمت بشه مهر ماه می خواهیم بریم مشهد. اونم به اتفاق پدر و مادرم .

حرف دوم- پنجشنبه دعوت بودیم خونه پدرم. آخه دعون کرده بودند از پسرعموی پدرم و تازه عروسش برای پاگشا. نمی دونم رسم همه جا هست یا نه. ولی ما رسم داریم بزرگترهای فامیل تازه عروس و داماد ها را دعوت میکنند و مهمانی میدن و در ضمن هدیه ای تدارک می بینند تا رفت و آمدها شروع بشه . پدرم یک بخاری گازی خریده بود که بهشون بده. منم نصف پول بخاری را به پدرم دادم که یک جورایی هدیه مون شریکی بشه .

خلاصه شب جمعه رفتیم خونه پدرم و مهمونها اومدند. دلارام بنده خدا انقدر خوابش میومد که که سر سفره داشتا ز حال می رفت. بنابراین زیاد شیطنت نکرد . شام را خوردیم و مهمونها را هم پدرم رساند خونشون. خیلی از کادوی ما خوشحال شدند . خب هم داماد هم عروس یتیم بودند و دستشون تنگ بود. اکثر وسایل خونشون را فامیل کمک کردند . قبلا هم پدرم اجاق گاز به عنوان کادو داده بود . این بخاری فقط کم بود که جور شد  . این داماد همون بود که چند سال پیش گفتم معتاد شده بود . خدا کمک کرد و از اعتیاد نجات پیدا کرد و الان هم ازدواج کرده . ایشاله خوشبخت بشن.

حرف سوم - خب به سلامتی دندانهای دخترم هم نیش زد. یعنی دو تا دندون در لثه پایینی اش به مرز دراومدن رسیده . دلاارم خیلی بیقراری می کنهو اذیت میشه. ما هم تصمیم گرفتیم آش دندونک دلارام را درست کنیم. آخه رسمه که بچه که دندون درمیاره یک آش با 5-6 جور حبوبات درست میکنند و  و به همسایه ها و فامیل میدن . ما هم یک قابلمه آش درست کردیم و البته به همسایه ها دادیم و برای همکاران هم کنار گذاشتم که فردا ببرم بدم.

خلاصه جاتون خالی آش خوشمزه ای شد . سر سلامتی دخترم ایشالله دندون دربیاره و کباب بخوره . دخترم خیلی تو چشمه و زود چشم می خوره . امروز برده بودم نونوایی . همه ملت بهش نگاه می کردند ولبخند می زنند . هر وقت میارمش خونه براش اسفند دود می کنیم. ایشالله از چشم بد محفوظ باشه .


94/5/30::: 9:19 ع
نظر()
  
  

حرف اول- چند روزه بچه ها عجیب به من گیر دادند که سور بدم. اونم سور چی؟ سور بچه دار شدنم . بچه ام الان 8 ماهشه. تازه اینها به فکر گرفتن سور از من افتادند. هی بهشون میگم 8 ماه پیش من وسط شعبه داد زدم کی سور منو می خواد. همتون گفتید :«نه! نه! ما سور ترا نمی خواهیم. مگه از جونمون سیر شدیم!» حالا که نوبت رئیس شده سور بده میگه به شرطی سور میدم که مجید سور بده . مهدی هم میگه به شرطی سور میده که رئیس سور بده . خلاصه کل سور شعبه منوط شده به اینکه من سور بدم. منم زیر بار نمیرم.

حرف دوم- خب از امروز مجموعه خاطرات سفر به همدان من شروع میشه . امیدوارم صبور باشید و دنبال کنید . غروب 19 مرداد ما آماده شدیم که حرکت کنیم سمت ساوه . قصدمون این بود که شب خونه دایی ام توی ساوه بخوابیم و صبح روز بعد به سمت همدان حرکت کنیم. منتها اولش سر زدیم به پدر و مادرم چون می دونستم چند روزی قرار نبود نوه شون را ببینند و کلی دلتنگ میشن .  هر دوشون خیلی خوشحال شدند و سفر خوشی برامون آرزو کردند.

به هر حال دیگه هوا تاریک شده بود که حرکت کردیم سمت ساوه. جاده ساوه یک کم سخت بود چون تا پایان مسیر دوبانده بود . به هر حال رسیدیم ساوه و پرسان پرسان خودمون را رساندیم خونه دایی. دایی ای نا به گرمی از ما پذیرایی کردند . منتها موقع شام دلارام ناگهان خودش را پرت کرد روی ظرف خورشت و سرش خورد به ظرف و کلی گریه کرد. بنده خدا پیشانی اش باد کرد . این دخترم به خاطر غذا آخر شهید میشهشوخی

خلاصه خوابیدیم و صبح روز 20 مرداد برای صبحانه بیدار شدیم. من یک دقیقه رفتم آب و روغن ماشینم را نگاه کنم برگشتم دیدم دلارام وسط سفره نشسته و تمام دست  و صورتش را پنیری کرده. گویا دلارام حمله کرده سمت ظرف پنیر یک مشت پنیر برداشته و توی دهانش کرده . کلی به این صحنه خندیدیم.

به هر حال سریع حاضر شدیم و از دایی اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت همدان . به شهر قرق آباد که رسیدیم یک تابلو دیدم به سمت روستای بیوران . این روستای آبا و اجدادی ماست . گفتم بوی وطن داره منو می کشه . سریع ماشین را کج کردم سمت بیوران . خیلی وقت بود که به این روستا نرفته بودم. اصلا به راه آشنایی نداشتم. ولی این خاک وطن بدجور منو می کشوند .

خلاصه رسیدیم به بیوران . یادم افتاد که دایی پدرم توی این روستا زندگی می کنه . یعنی تا چند سال پیش تهران بود. ولی از دود و دم تهران فرار کرد به روستای آبا و اجدادیش. خونه اش را بلد نبودم. از اهالی پرسیدم. بهم نشان دادند . حتی یک از جوانها ما را تا دم خونه دایی برد . وقتی زنگ خونه دایی را زدم زن دایی اومد دم درب و کلی تعجب کرد . آی حال میده اینجوری سر زده به کسی سر بزنی.

خلاصه رفتیم داخل . دایی ام رفته بود سمت باغ. ولی پسر دایی و دختردایی و عروس و نوه های دایی ام بودند . کلی از ما پذیرایی کردند . قصد نداشتم زیاد بمونم. منتظر دایی بودم که از باغ بیاد و ببینیمش و حرکت کنیم سمت همدان. ولی دایی دیر اومد و ما اجبارا ناهار موندیم.  ولی خیلی خوش گذشت . هوای عالی و خنک ، ساکت و آرام. کاش می شد همین جا زندگی کرد . بعد ناهار یک چرت خوابیدم توی اتاق. انقدر بهم چسبید که نگو. بدون کولر ، خواب چه لذتی داره. اونجا اصلا نیازی به کولر نداشت . واله توی شهر ما 24 ساعته باید کولر روشن باشه وگرنه گرمازده میشیم. همه استخوانمون هم به خاطر کولر درد گرفته .

یه هر حال بعد از یک استراحت آماده شدیم که بریم. خیلی اصرار کردند که بمونیم. ولی راه رفتنی را باید رفت . جاده به سمت همدان خوب بود. اتوبان و سر راست . بعدازظهر رسیدیم همدان و بقیه ماجرا را ایشالله در پستی دیگر خواهم گفت .


94/5/27::: 11:47 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز صبح بعد از 4-5 روز مرخصی رفتم سرکار . اولین تغییری که بدو ورود توی شعبه حس کردم این بود که مهدی جای من نشسته . خب زیاد ناراحت نشدم چون از شر صدور کارت راحت شدم. آخه قبل از این من مسئول صدور کارت بودم. کاری بسیار مزخرف و بیخود. هر کدوم از همکاران روزی اقلا 5 تا مشتری را به من ارجاع می دادند چون من فقط کارت صادر می کردم. گاهی میشد 4-5 نفر جلوی باجه من صف کشیدند ولی باجه های دیگر بیکار بودند. منم همواره اعتراض داشتم به این وضعیت . خداراشکر دو تا نیرو از شعبه ما گرفته شد و رئیس به این نتیجه رسید که از مهدی هم کار بکشه .

خلاصه من رفتم جای خانم همکارمون نشستم. عجب جای خوبی داشته این خانم همکارمون . توی یک نقطه مخفی شعبه که مشتری ها کمتر می بینند . اکثر مشتری ها مراجعه می کنند به باجه هادی یا مهدی و من با خیال راحت فسقل در می کنم. شوخیجالب اینه که منم اکثر مشتری ها را نمی بینم. یک دفعه سرم را این ور و اون ور می چرخونم و می فهمم چند تا مشتری توی شعبه هستند . خوبه همین جا. این چند ماه باقیمانده را راحت سر می کنم.

حرف دوم- امروز روز دختر بود . منم از سر کار برگشتنی یک کیک کوچولو خریدم برای دلارام . یک مقدار بادکنک و چیزهای آویزونی و فانتزی هم خریدم و کلی تزئین کردیم خانه را و خلاصه فیلم گرفتیم و به دخترم کمک کردم کیک ببره و جشن و جیغ و هورا . خلاصه کلی کیف کردیم.دخترم توی همه عکسها چشمش دنبال کیک بود  ما هم یک کم بهش دادیم خورد هرچند براش خوب نیست. خب جشن خودشه. حیفه خودش نخوره . این اولین جشن روز دختر برای دلارام بود . خاطره انگیز شد.

البته دیشب باید جشن روز دختر را دیشب می گرفتیم . ولی خب دیشب خونه پدرم بودیم . نمی خواستم اونها بیاد راضیه بیفتند .هر چند اونها روز دختر را تبریک گفتند و پول به عنوان هدیه دادند .

حرف سوم- از دلارام بگم که جدیدا خودش بدون کمک گرفتن از کسی دست به مبل می گیره می ایسته . البته زیاد نمی تونه این حالت را ادامه بده. معمولا ما هواشو داریم که نخوره زمین . ولی گاهی حواسمون نیست و با کله می خوه به زمین یا مبل . اون وقته که کلی گریه می کنه. ما هم حواسش را جای دیگه پرت می کنیم و گریه اش بند میاد .

بعد جالبه برام. عاشق یک آهنگه که گاهی از تلویزیون پخش میشه . یک آهنگ کودکانه که تو تبلیغات تلویزیونی هر روز پخش میشه. هر وقت این تبلیغات پخش میشه در هر حالتی باشه سرش را برمی گردونه سمت تلویزیون . بارها امتحان کردیم ها . جوری که این ترانه را ضبط کردیم و هر وقت گریه میکنه پخشش می کنیم. آنی ساکت میشه .


  
  

پیشگفتار- سلام دوستان. روز  اول هفته همگی بخیر. خب ما از سفر برگشتیم. سفر خوبی بود . کلی تجربه به دست آوردیم. کلی روحیه مان عوض شد . امروز هم مرخصی بودم تا کمی استراحت کنم. ایشاله فردا میرم سر کار. جدا یک سفر بعد از مدت زیادی کار سخت و تکراری می چسبید. حالا به تدریج ماجراهای این سفر را براتون تعریف می کنم. اجمالا بگم یک شب ساوه موندیم ، دو شب همدان و یک شب ملایر .یک ناهار هم توی روستای آبا و اجدادیمون خوردیم و یک ناهار هم اراک بودیم.

حرف اول- یکشنبه بعد از مدتها ماشینم را بردم کارواش. من کلا از زمانی که این قرقی را خریدم دوباره بردمش کارواش. دیگه کلی کثیف شده بود. مسافرت هم در پیش داشتم و نمیشد با ماشین کثیف بریم سفر . کلی قیر به گلگیرهایش چسبیده بود و خودم نمی تونستم بشورم . خلاصه بردمش کارواش نزدیک خانه مان و گفتم سفارشی بشوره. بنده خدا کارگره نمی دونی با شور و هیجانی میشست . کم مونده بود با زبانش ماشین را لیس بزنه . گازوئیل زد. بنزین مالید . چند بار کف پاشی کرد و حسابی دستمال کشید. منم گفتم بنده خدا زحمت میکشه. رفتم میوه خریده برای خونه و یک موز هم دادم به کارگره که خستگیش دربره شوخی

خلاصه آخرش موقع حساب و کتاب شد . حساب کردند 52 هزار تومن خرج من میشه وااااای گفتم مگه چی کار کردید. همه جا 10-15 تومن میدم. دونه دونه کارهایی که روی ماشین من انجام شد را شمرد. پول را دادم و با خودم عهد بستم دیگه به کسی نگم ماشین منو سفارشی بشوره . اصلا این محله ای که میشینیم همه کسبه همین جوری هستند. فکر م یکنند ما پولدار هستیم و باید بیشتر از ما پول بگیرند. اندفعه میرم محله های قدیم شهرمون بشورند. اونمجا با 7-8 هزار تومن هم ماشین میشورند .

حرف دوم- دوشنبه صبح یک نامه اومد اینکه خانم همکارمان باید از شعبه ما بره .وااااای  اونم کدوم شعبه؟ شعبه مرکزی. انگاری الهام شده بود به من. آخه چند وقت پیش که از دست خانم همکارمون حرصم گرفته بود گفتم خدا کنه بره شعبه مرکزی تا پوستش را بکنند . نمی دونستم انقدر زود دعایم میگیره. بنده خدا حسابی هول کرده بود. آخه رضا و روح الله که از شعبه مرکزی به شعبه ما اومدند کلی از فضای اون شعبه بد تعریف کردند که چقدر همکاران را اذیت می کنند ، هم مشتری ها هم روسا. از این به بعد خانم همکارمان دیگه نمی تونه یللی تللی کنه. اینجا حسابی بهش خوش گذشته بوده . همه هواشو داشتند . من و هادی همیشه از این قضیه شاکی بودیم . چند بار هم با رضا و خانم همکارمون دعوا داشتیم.

خلاصه فقط خانم همکارمون اذیت نمیشه توی این انتقالی . ما هم خیلی اذیت خواهیم شد. آخه خانم همکارمون را که ازمون گرفتند کسی را به جاش بهمون نمیدن که . تازه همکار بایگانمون را هم ازمون گرفتند و به مستخدم مات از این به بعد فشار میاد . از این به بعد باید مهدی را بکشونیم به تحویلداری. به او هم این چند وقته خوش گذشته بوده . اخه با اینکه تحویلدار بود اما کار تحخویلداری نمی کرد. به معاونمون برای تشکیل پرونده کمک می کرد . من و هادی همش معترض بودیم که چرا نمیاد کمک ما کنه. از این به بعد مجبور خواهد بود که کمک ما کنه . کمک که هیچی. باید بیاد کنار دست ما تحویلداری کنه. آی دل ما خنک شد.

خلاصه ترس این را داشتم رئیس دوباره با مرخصی من موافقت نکنه . چون اگه من میرفتم مرخصی فقط هادی می ماند و مهدی. مهدی هم زیاد تحویلداری بلد نبود و بنابراین همه بار شعبه روی دوش هادی میفتاد. ولی رئیس نمی تونست به من بگه نرو مرخصی چون شیر موز ازم گرفته بود به عنوان سور.  یعنی به همه بچه ها شیر موز و کیک دادم. لذا رئیس از شعبه مرکزی اجازه گرفت که این چند روز خانم همکارمون پیش ما بمونه .  رئیس ازم خواست شنبه بیام شعبه. ولی من تا یکشنبه مرخصی گرفته بودم. ولی دلم سوخت و گفتم یکشنبه میام شعبه .

خلاصه موقع رفتن با خانم همکارم خداحافظی کردیم و از هم حلالیت طلبیدیم . چند بار بدجور بهش غر زدم. توقع نداشت. آخه فکر می کرد چون دختره من نباید بهش غر بزنم. ولی هر کی کم کاری کنه من ازش انتقاد می کنم حالا چه خوشش بیاد چه بدش بیاد . ایشالله توی شعبه مرکزی زیاد بهش سخت نگیرند. این بنده خدا عادت به سخت کار کردن نداره . یک دفعه دیدی کلا استعفا میده میره ها.

حرف سوم- دوشنیه بعدازظهر سور دعوت بودیم. اونم از یکی از مشتریان خاص شعبه . اونم توی یکی از بهترین رستوران های شهرمان. ترس این را داشتم که سور در غیاب من برگزار بشه . ولی رئیس به خاطر همون شیر موزی که بهش دادم سور را جلو انداخت که منم بی نصیب نمونم. عجب شیر موز پر برکتی! ولی برای رئیس برکت نداشت. همه بدنش پاشیده بود. می گفت سور تو بهم نمی سازه. راست میگه. یک بار هم قرار بود بهش سور بدم بنده خدا تصادف کرد و نزدیک بود بمیره .

خلاصه تا جایی که جا داشتیم خوردیم . بچه ها کم آورده بودند . هم کوبیده بود هم جوجه هم برگ . تازه دسرش هم سلف بود . من هم دسر خوب خورد مهم غذا را تا تهش زدم تو رگ. توقع داشتم به هر کدوم ما یک پرس غذا هم بده که ببریم خونه. آخه رئیس بهمون گفته بود که ایت مشتری یک پرس هم میده ببرید خونه . ما هم به خانمم گفته بودیم که ناهار درست نکنه . موقع خداحافظی دیدم خبری از دادن غذای دستی نیست کلی پژمرده شدم. هیچی دیگه. مجبور شدم از یک رستوران ارزان قیمت دیگه غذا بگیرم ببرم خونه. الکی ما را توی خرج انداختند ها . شوخی


94/5/24::: 4:10 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب الحمدالله همدان اوکی شد و من 20 مرداد با خانواده ام میرم همدان . یک مهمانسرا مربوط به بانکمان  جور کردم. مجبور شدم شدم به معاون مدیرمان رو بزنم چون این مهمانسرا ثبت نامی نیست و با مدیری یا معاون مدیر ما به مدیر یا معاون مدیر شهر مقصد زنگ بزنه و رزرو کنه. اکثر همکاران هم رویشان نمیشه به این انسانها والامقام رو بزنند لذا اکثر همکاران بی خیال استفاده از این امکانات رایگان میشن . ولی از آنجا که من پررو هستم زنگ زدم به معاون مدیر و اونم برام ردیف کرد.

خب قصدم اینه که از ساوه برم همدان و یکی دو روزی اونجا بمونم بعد برگردم ملایر و یکی دو روز هم اونجا بمونم پیش رفیقم و برگردم شهرمان. ایشالله سفر خاطره انگیزی میشه. اولین سفر با دخترم. ایشالهه آب و هوا هم یاری کنه و مشکل خاصی پیش نیاد .

حرف دوم- امروز صبح یک نامه اومد مبنی بر اینکه یک همکار جدید به جمع ما اضافه خواهد شد. شماره پرسنلی اش را که نگاه کردیم فهمیدیم آدم باسابقه ای هستش. گویا از یک شهر دیگه انتقالی گرفته بود به شهر ما . من نمی دونم چرا هر وقت م یخواد یک پست آزاد بشه و همکاران بومی پست بگیرند یک نفر از شهر دیگه انتقالی میگیره به شهر ما. مدیریت هم مجبورند به اینها پست بده. الان 10-12 نفر از همکاران پایور از شهرهای دیگه اومدند. این واقعا باعث تاسفه برای مدیریت ما که به همکاران بومی پست نمیدن اما به غریبه ها پست میدن.

خلاصه ساعتی بعد همکار جدید اومد. دیدم این اصلا قیافه اش به رئیس روسا می خوره . اینو که نمیشه کار تحویلداری بهش سپرد. تازه کاشف به عمل اومد که این آقا رئیس بوده توی مدیریت خودش و اومده شهر ما پستی معادل بگیره . بیچاره شدیم رفت. تازه یک پست ریاست توی مدیریت ما داره باز میشه. یک جا باز میشه 6-7 نفر پست میگیرند. ولی با وجود یک سری افراد مثل این همکار کلا جای امیدی برای اکثر همکاران بومی وجود نداره .

خب مشکلی که این همکار جدید برای من به وجود اورد این بود که رئیسمان از جناب مدیر شنید که این همکار جدید میاد به جای مهدی. و مهدی عن قریب از شعبه ما میره . خب مشکل اینجاست که این همکار جدید اصلا قصد نداره کار تحویلداری انجام بده . خب رئیس بوده برای خودش. بنابراین طی روزهای آینده من و هادی و خانم همکارمون فقط تحویلدار هستیم. منم که برم همدان چند روزی شعبه باید با دو تحویلدار بچرخه. رئیس گفت من اجازه نمیدم بری. کلی شاکی شدم. من هماهنگ کرده بودم. به من چیه یک دفعه یکی از تحویلدارهای ما را ازمون میگیرند.

خلاصه مستخدممون اومد در گوشم گفت رگ خواب رئیس دست منه . یک سور بده تا مرخصی ات را جور کنم. گفتم من باج به کسی نمیدم. اگه قسمت باشه میرم. اگه نه عمرا سور بدم. خلاصه رئیس هم اومد پیشم و گفت اگه سور ندی باید بمونی. گفتم می مونم. ولی عوضش را درمیارم. یک بار بهت رو زدم که برم مسافرفت. خلاصه رئیس و مستخدممون با هم شور کردند و مستخدممون اومد بهم گفت :«مجید. بیا یک کیک شیر موز به همه بده قال قضیه کنده بشه .» گفتم باشه . خلاصه رئیس هم با مرخصی من موافقت کرد و ما به یک بازی برد برد رسیدیم مثل مذاکرات هسته ای.

حرف سوم- از دلارام بگم که جدیدا مرتب فرشها را کثیف می کنه . یک نقطه سالم نذاشته روی فرشهای سالن . هر وقت میام خونه می بینم مادرش یک تشت گذاشته زیر یک نقطه فرش و پنکه  گذاشته خشک بشه . من نمی دونم دیگه کجا نماز بخونم. یک کم بزرگ بشه باید همه فرشها را بدن ماشین شویی.

و اینکه صورت دلارام مثل پسرها زخم و زیلی شده همش. پیشانی اش که توی پست قبلی گفتم به مبل خورده و خراش برداشته. زیر چشمش هم نمی دونم کجا خورده قرمز شده. امروز داشتم ازش فیلمبرداری می کردم که یک دفعه قطره مولتی ویتامینش را کوبید توی کله خودش. بالای چشمم قرمز شد. کلی گریه کرد . ولی فیلمه خیلی خنده دار شده . همه دور تا دور خونه را متکا و کوسن گذاشته ایم که صدمه نخوره . ولی گاهی خودش هم به خودش صدمه می زنه . خدا سالم نگهش داره تا بزرگ بشه  ایشالله.



  
  

حرف اول- پریشب که گفتم این شرکت ISP من حجم منو خورده. فکر می کردم متوجه اشتباهشون شده اند و حجم از دست رفته مرا بهم برگردانده اند. اما اشتباه می کردم. همون پریشب یک ذره اینترنت کار کردم متوجه دشم بازم حجم من تمام شده . با ISP تماس گرفتم. گفتند 40 مگابایت اشتباه شده بود. اونو هم به شما دادیم و استفاده کردید . این در حالیست که من اون شب 18 مگابایت بیشتر استفاده نکردم. انگاری فایده نداره . من ISPخودم را عوض خواهم کرد. برای ادب شدن این ISP اسم این شرکت را هم اینجا میذارم. شرکت های وب . این شرکت مثل آب خوردن حجم مرا می دزدد. براشون واقعا متاسفم. عصبانی شدم!

حرف دوم- پنجشنبه رضا یک مقدار شلیل خریده بود و هر کدوم از بچه ها یک دانه خوردند . بعد آخر وقت مستخدممون اومد نفری 100 تومن از ما گرفت. گفتیم چرا؟ گفت سهم میوه شما میشه. گفتیم دونه ای هزار تومن ؟ چه خبره؟ رضا گفت من این شلیل ها را کیلویی 8 هزار تومن خریده ام. گفتم چه خبره؟ من دیروز کیلویی 3 هزار تومن خریدم.  از اون طرف روح الله  گفت:«این که چیزی نیست. من یک بار انگور آفریقایی خریدم کیلویی 43 هزار تومن»وااااای همه ما فکهامون اومد پایین. پرسیدم مگه مغزت را خر گاز گرفته بود؟ گفت :«زنم باردار بود رد میشدیم هوس کرد منم براش خریدم. » گفتیم خاک تو سرت کنم. همین زن ذلیل هایی مثل تو هستند که باعث میشن ما دچار گرفتاری بشیم. هوس کرده که کرده . حالا چرا چیز گرون هوس کرده ؟

خلاصه از اون به بعد لقب روح الله شد افریقایی.  لقب رضا هم شد میوه فروش. براش حرف دراوردیم که رضا بعدازظهر ها میره میوه فروشی می کنه. انصافا هم میوه فروشها کلی درآمد دارند. چنین برابر ما کارمندها درامد دارند. ولی یک دهم ما هم مالیات نمیدن . گفتم مالیات یاد پدرم افتادم. سالی 70-80 هزار تومن مالیات میداده. امسال یادش رفت اظهانامه مالیاتی پر کنه. میگه قراره 300-400 تو.من بشه مالیاتش. کلی شاکی بود و حرص می خورد. این مالیات را من دو ماه یک بار اجبارا به دولت پرداخت میکنم.  بیچاره کارمندها .

حرف سوم- دیروز غروب به اتفاق خانواده ام رفتیم بیرون که در فضای سبز شام بخوریم. غذا را هم آ»اده کردیمن و با خودمون بردیم ولی هر چی گشتیم فضای سبزی که چراغ داشته باشه پیدا نکردیم . خیلی برامون جالب بود . شهر ما پر بوستانه و اصلا به همین هم معروفه . مردم هم از شدت گرما شبها میرن به بوستانها . حالا چرا برقهای همه بوستانها را خاموش کرده بودند اونم شب جمعه الله اعلم .

به هر حال مجبور شدیم بریم پای کوه خضر. یکی از تفریحگاه های شهرما همین کوه خضر هستش.یک کوه بی آب و علف که من نمیدونم باری چی مردم اتقدر به اینجا علاقه دارند. چون اون شب کلی اونجا شلوغ شده بود. ما هم یک روفرشی انداختیم رو به منظره شهر . آخه اونجا همه شهر زیر پایت هستش. قشنگ هست ولی نه اون قدر که ملت اون قدر شلوغ کنند. شایدم به خاطر این باشه که شهر ما جاذبه طبیعی چندانی نداره.  مثلا جنگلی ، آبشاری ، رودی. یک زمانی یک رودخانه داشت که سد بستند و الان بزرگراه شده .

خلاصه شام خوردیم و عکس انداختیم و خوش گذشت. راستی دلارام هر موتوری که رد میشد چاردست و پا فرار میکرد توی بغل مادرش. می ترسید از صدای موتور . البته دلاارم از صدای میکسر هم میترسه . تا مادرش میکسر را روشن م یکنه دلارام می زنه زیر گریه . نمی دونم. شاید اینها ریشه در دوران جنینی داشته باشه.

حرف چهارم- از شیرین کاری های جدید دلاارم بگم اینکه وقتی پیشانی ات را میاری مقابل پیشانیش و بهش میگی:"سر...سر...سر...سر" اونم با پیشانی اش میزنه به پیشانیت . یعنی یک جورایی کله میزنه . بعدش اینکه دوست داره از همه جا بالا بره. همش دنبالشیم که اتفاقی براش نیفته. همین چند روز پیش حواسمون نبود و سرش خورد به چایه مبل و پیشانی اش خراش پیدا کرد و کلی گریه کرد. هیچ جا هم نمیخوابه جز تخت ما. م یخوابه هم مثل من کج و ماوج میخوابه . منم مجبور میشم برم توی سالن بخوابم. گهواره داره ولی اصلا توش آرام و قرار نداره. فکرش را بکن جفت پاهایش را از نرده های گهواره اش بیرون می اندازه که بیاد پایین.

خلاصه خیلی وروجک شده . خیلی از من و مادرش انرژی می دزده.  جوری که وقتی م یخوابه ما هم مثل جنازه ها میخوابیم. امرو زمثلا جمعه بوده و وقت استراحت من . از صبح همش دارم بازی اش میدم. الان تازه خوابیده و من اومد آپ کنم برم بخوابم. .شب بخوش.


  
  

حرف اول- خب این چند روز غیبتم به خاطر این بود که یک دفعه متوجه شدم حجم دانلودم برای اینترنت تمام شده. در حالی که مطمئن بودم انقدر استفاده نکردم از نت . اینترنتی که من دارم ماهی 500 مگابایت حق دانلود دارم و اگر این حجم قبل از یک ماه تمام شد می تونم هر 24 ساعت 1 گیگابایت استفاده کنم و البته به تعداد محدودی. خب اینجور که حساب کردم تا آخر ماه هر روز باید یک بسته یک گیگابایت آزاد می کردم. اینجوری در ماههای آینده کم می آوردم. بنابراین تصمیم گرفتم از سایت شرکت اینترنتم گزارش عملکرد بگیرم.

حساب کردم از اول ماه تا اون روز فقط 360 مگابایت از حجم را استفاده کرده ام. پس 140 تای بقیه اش کو ؟ زنگ زدم به پشنیبانی شرکت . اونم نگاه کرد دید حق با منه. قول داد موضوع را به کارشناس ارشدش اطلاع بده. خب تابلویه این شرکت حجم دزدی کرده از من . دو سه ماهه این طوری میشه. فکر نمی کردم چنین کاری کرده باشند. تا برج 8 این اینترنت را دارم. بعد از آن من با این شرکت تمدید قرارداد  نخواهم کرد. هر چند الان اینترنت مرا آزاد کرده اند. ولی یک زنگ نزدند عذرخواهی کنند اقلا .من پیگیر بودم فهمیدم. خیلی ها پیگیر نیستند . باید سر ملت کلاه بذارند ؟

حرف دوم- این چند روز که هادی مرخصی بود با وجود آنکه سرمان خیلی شلوغ بود ولی مشکلی با همکاران نداشتم. اکثرا کمک می کردند که کار مشتری زمین نمونه . ولی امروز که هادی از مرخصی اومد متوجه شدم که خانم همکارمون همش بیکاره و شل کار می کنه. آخر وقت بهش غر زدم اونم خیلی شاکی شد. جلوی مشتری اومد به من پرخاش کرد .منم یک کم باهاش دهن به دهن کردم. خلاصه وقتی شعبه تعطیل شد با بچه ها یک کم سر اینکه چرا مسئولیتها خوب تقسیم نمیشه تو شعبه بحث کردم. واقعیت اینه که از کاری که دارم خسته شدم. . دوست دارم بیشتر کار اعتباراتی کنم. دیگه از من گذشته تحویلداری. 8 سال سابقه کار دارم. برایم افت داره یک دو سال سابقه برای من سوسه بیاد . خانم همکارمون از من شاکی میشه که چرا به اون گیر می دم. من به در میگم که دیوار بشنوه. متاسفانه توی این شعبه مسئولیتها چرخشی نیست. یعنی از اول یک کار انجام میدی و تا آخر همون کار را انجام میدی. یعنی کار جدید یاد نمیگیری. من امسال دیگه باید پست بگیرم. خب اگه کار اعتباراتی بلد نباشم توی پست جدیدم لنگ می مونم.  معاونمون قول داد رئیس که از مرخصی برگشت یک جابجایی وظایف بین همکاران صورت بگیره .  ایشالله صورت بگیره و من از این دلخستگی از کار دربیام.


  
  

حرف اول- پنجشنبه غروب به اتفاق خانواده ام رفتیم خونه پدرم که از اونجا بریم باغچه . پدرم مادربزرگم را هم همراه خود اورده بود. بنابراین یک کم تنگ نشستیم تا رسیدیم روستا . این روستا در 70 کیلومتری شهرمون قرار داره. خیلی هواش ختک تر از شهرمون هست . همون بدو ورود به باغچه ، پشه بند را برپا کردیم تا دلارام توش بخوابه و پشه نزندش. ولی مگه دلارام بند میشد توی پشه بند. دوست داشت همه جای کلبه را بگرده . اولش رو فرشی انداختیم که مطمئن بشیم دستش کثیف نمیشه در اثر چهار دست و پا رفتن . ولی این دختر هیچ محدودیتی قبول نمی کرد . هر جا دلش خواست راه رفت .

خلاصه شام خوردیم و بعد خواستیم بخوابیم. من قصد داشتم توی حیاط زیر آسمان پرستاره بخوابم. ولی پدر و مادر و مادر بزرگم زودتر از من جا اشغال کردند و من مجبور شدم توی کلبه بخوابم. راستش با وجود و خروپف های مادربزرگم دیگه جایی برای ماندن توی حیاط نبود. مادربزگم با وجود بیماری قندی که داره کلی ذوق کرده بود و توی این هوای خنک تو یحیاط خوابید. میگفت اگه  من اینجا بمونم 20 سال دیگه زنده می مونم. ولی توی شهر یک سال بیشتر دوام نمیارم. راست میگه. هوای روستا یک چیز دیگه است .

صبح جمعه که بیدار شدیم اول از همه صبحانه خوردیم. نمی دونید صبحانه های باغچه چه لذتی داره . اما مگه دلارام می ذاشت . م یخواست سفره را بلند کنه و ببره . بعد از صبحانه با اتفاق خانواده و مادرم رفتیم توی کوچه باغها . دوربین را هم برده بودیم و چند تا عکس از دلارام گرفتیم. دلارام محو سرسبزی باغها شده بود. کلی کیف می کرد . کاش میشد دخترم را بیشتر از اینها توی طبیعت می آوردم. خیلی روحه بچه بهتر میشه. توی شهر و مخصوصا محیط آپارتمانی ، بچه واقعا کلافه میشه .

وقتی برگشتیم دلارام دیگه خسته شده بود و خوابید. ما هم از فرصت استفاده کردیم و آتیشی روشن کردیم و جوجه کبابی درست کردیم و دور هم خوردیم. آی کیف داد وقتی دلارام خواب بود و با خیال راحت غذامون را خوردیم. والله هر بار که می خواهیم یک چیزی بخوریم این دختر زل می زنه به دهان ما و همچین مظلوم نگاه میکنه . هر چیزی را هم که نم یتونیم بهش بدیم. مخصوصا غذاهایی که رب دارند یا ادویه . همش باید قایمکی یک چیزی بخوریم.

بعد از ظهر اما چهارپایه را گذاشتم پای درخت بادام و  هر چی بادام دم دستم بود چیدم. این درخت را پدرم هدیه داده به دخترم. کلا دو تا درخت بادام بیشتر نداریم. یکیش مال دلارامه و یکیش مال خواهرم که به رحمت خدا رفته . ماشالله بادامها همگی دوقلو و چاق چله . بادامهای دلارام را برای خوراک دلارام کنار گذاشتم. آخه هر روز باید حریره بادام بخوره .

به هر حال بعدازظهر یک آش هم درست کردیم و خوردیم . لامصب توی باغچه هر چی آدم می خوره سیر نمیشه . بعدش سیب زمینی کبابی هم زدیم به بدن و خلاصه زودتر حرکت کردیم تا نترکیدیم. جای شما خالی خیلی خوش گذشت . مخصوصا اینکه این دفعه دلارام اصلا نذاشت پدر و مادرم به هیچ چیز ناراحت کننده ای فکر کنند. قبلا هر وقت میومدیم مادرم همش بغض داشت  چون یاد راضیه میفتاد . ولی این دفعه شادی را توی چشم اونها میدیدم. خداراشکر.


94/5/10::: 11:14 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز خیلی نگران مادربزرگم شدم . آخه قند خونش رفته بود بالا و حالش بد شده بود. مادرم هم رفته بود خونشون که مراقبش باشه . نمی دونم توی عروسی اخیر چه ناپرهیزی ای کرده بود که حسابی آب روغن قاطی کرده بود. خلاصه هر بار گوشی ام زنگ می خورد م یترسیدم خبر فوت مادربزرگم را بهم بدن . ولی الحمدالله حال وی بهتر شد و حضرت عزرائیل بی خیال او شد. توی این وضعیت که الحمدالله پدر و مادرم روحیه خوبی دارند اصلا دوست نداشتم خاطر آنها مکدر بشه .

ولی پیری اصلا حس خوبی نیست. هر آن باید منتظر مرگ باشی. حالا امروز نشد فردا . فردا نشد پس فردا. هی باید منتظر باشی که یک  غریبه از دیوار بیاد بیرون و بگه می خوام جونتو بگیرم. فکرش هم رعب آوره . همه ما دیر یا زود این لحظه تلخ را می چشیم. خدا کنه که اقلا اون غریبه خوشرو و خوش اخلاق باشه . اگه اعمال ما زشت باشه اون غریبه بسیار ترسناک خواهد بود . ولی کلا خوش اخلاق هم باشه بازم ترسناکه . خدا کمک کنه . ترجیح میدم توی فضای باز بمیرم تا اینکه توی خونه تک و تنها.

حرف دوم- امروز بعدارظهر با هادی قرار گذاشتم و با هم رفتیم دکتر. باید جواب آزمایشهایی را که بانک اجبارا از ما گرفته به دکتر نشون می دادیم. دکتر به من گفت که یک کم آهن بدنم کمه. بهم فولیک اسید داد . ولی به هادی گفت چربی خون داره . جالب اینکه هادی از من خیلی لاغرتره . تازه ورزش هم می کنه. کلی بهش خندیدم . گفتم هی منو مسخره می کنه که زیاد میخورم . خودت چربی گرفتی. دکتر به او توصیه کرد که روغن غذایش را عوض کنه. یعنی روغن زیتون یا کنجد بخوره .

تنها مشکل من چاقی شکم هستش. اونم به خاطر کم تحرکی هستش . هر بار که تصمیم میگیرم رپیم بگیرم چند کیلویی کم می کنم ولی زودی برمی گردم به وزن قبلی. دوستانی که از قدیم منو می شماسند می دونند من بارها رژیم گرفتم. اوجش برای روز عروسیم بود که 82 کیلو شده بودم. ولی بعد از ازدواج همین جور وزنم زیاد شد و الان 89 کیلو هستم. یک مطلب توی روینامه خوندم اینکه پدر شدن باعث چاقی میشه . راست میگه. بعد از به دنیا اومدن دلارام علاقه ام به خوردن خیلی زیاد شده .نمی دونم چه کار کنم.

حرف سوم- دلارام من که دیگه نگو. انقدر جیگر شده که نگو. جدیدا خیلی سعی می کنه دستش را به جاهای بلند بگیره و خودش را بلند کنه . مثلا دست میگیره به مبل  یا زانوهای من . کلی تقلا م یکنه و گریه م یکنه که بیاد بالا. ما هم کمکش می کنیم. کلی خوشحال میشه و ذوق می کنه .

خوابش که به کل بهم خورده . روز تا لنگ ظهر میخوابه . عوضش شب تا ساعت 3 بیداره . امروز نزدیک بود خواب بمونم. لزوما گریه نمی کنه شبها. بلکه تازه بازی اش میگیره . توقع داره ما دو تا هم باهاش بازی کنیم. خونه را تاریک می کنیم و پتو می کشیم روی خودمون و الکی خورپف می کنیم. هیچ فایده نداره . موندیم چه کار کنیم.


94/5/7::: 11:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه بعد از ظهر به اتفاق خانواده ام رفتیم خرید. آخه جمعه عروسی دعوت بودیم . خودمون را که دیگه کسی نگاه نمیکنه . همه نگاه ها به سمت بچه هست. بنابراین فقط به قصد خرید برای دلارام رفتیم بیرون. نم یدونم چی فکر کرده بودم درباره خودم. لات بازی درآوردم و گفتم کالسکه نمی خواد برداریم. بچه را بغل میگیرم. ولی دهانم آسفالت شد. یکی دو مغازه که نرفتیم. کل یمغازه گشتیم باری دلارام . کمرم درد گرفت از بس بغلش کردم. ماشالله سنگین شده. وانگهی مرتب ورجه و وورجه میکنه . حسابی به آدم فشار میاد .

خلاصه بالاخره یک جفت لباس قشنگ و ناز براش انتخاب کردیم و خریدیم. دخترم بانمکه و هر لباسی بهش میاد . خودش هم معلوم بود از لباسهایش خیلی خوشش اومده بود . دیگه فرصت نشد بریم حنا بندان. برگشتیم خونه. روز بعد یکی از همین لباسها را تنش کردیم و اومدیم خونه پدرم. از آنجا مادرم را به همراه چند از فامیل سوار کردیم و رفتیم عروسی. داماد ،  پسرعموی پدرم بود . منتها خبری از تالار نبود . مراسم در خانه مادربزرگم برگزار میشد . خب داماد یک کم دستش تنگ بود . از این طریق خواستند صرفه جویی کنند .

خلاصه دلارام را با خودم بردم به قسمت مردانه تا مادرش یک کم راحت باشه.  در ضمن دلارام با جمع مردانه بیشتر خوشحاله تا زنانه . این وقتی بهم ثابت شد که دلارام را فرستادم قسمت زنانه که مادرش شیر بده. ولی زود بهم پسش دادند چون اونجا زد زیر گریه . عوض پیش من نمی دونید چه وروجک بازی هایی درمی آورد . فقط دست و پاهایش را می گرفتم که از پیشم فرار نکنه. به چهاردست و پا افتاده دیگه نمیشه حریفش شد.

به هر حال ارکستر آورده بودند و بزن و بکوب. منم با دلارام کلی اون وسط رقصیدیم. داماد هم اومد و اون وسط مجبورش کردند برقصه . منم شاباش بهش دادم و آخرش دلارام را دادم دست داماد که فیلمبردار ازش فیلم بگیره . بعد پدرم از راه رسید و دلارام را ازم گرفت و برد حیاط و من یک کم تونستم خستگی درکنم. کادوی عروس و داماد هم مبلغی پول دادم . اینها واقعا لازمشون میشد. هم عروس و هم داماد ، پدر نداشتند و با سختی این مراسم را جور کرده بودند .

خلاصه موقع شام شد و از این شام عروسی یک تصیبی هم به دلارام رسید اونم اینکه یک تیکه از جوجه را گذاشتم  توی مخزن پستونکش و دادم بخوره. کلی کیف کرد دخترم. ماشالله اشتهای دخترم به خودم رفته. همه چیز را با حرص و ولع می خوره .بعد شام اومدیم بیرون و ساز دهل آوردند و با دخترم یک دور اونجا رقصیدیم. بعد دخترم را دادم دست پدرم و به رسم فامیلمون هولی رقصیدیم . خلاصه عروسی خوبی بود . دیگه دنبال عروس و داماد نرفتیم. از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.

حرف دوم- شنبه تا اخر هفته کلاس آموزشی برامون گذاشتند درباره مدیریت . بنابراین شنبه از رضا سور گرفتیم بابت ارتقای پستش. که بی ناهار نمونیم. دوشنبه هم از روح الله سور گرفتیم بابت بچه دار شدنش. یکشنبه هم رفتم خونه پدرم و ناهخار اونجا موندم. خلاصه پی اینو به تنم مالیده بودم که تا اخر هفته از صبح تا غروب از خونه دور باشم. منتها امروز نامه اومد که کلاس تا اطلاع ثانوی کنسل شده. خیالمون راحت شد. آخه چیه این کلاسهای بیخودی که بارمون می ذارند. فقط می خوان ما را از خانوادمون دور کنند .

البته یک شایعه ای شده که علت کنسل شدن کلاس به خاطر اعتراض یکی از همکاران بود به استاد. آخه استاد داشت درباره دانشمندان بزرگ روانشناسی مثل فروید و هونگ و .. صحبت میکرد. یکی از همکاران اعتراض کرد به اینکه آخه اینم باحث چه ربطی به ما داره . به جای اینها یک کم درباره مسائل مدیریتی صحبت کنید. به استاد هم که دکترا داشت یک کم برخورد . بچه ها میگن احتمالا استاد امتناع کرده از حضور در کلاس به خاطر این حرف همکار. ولی خب پر بیراه نمیگفت. خیلی سر این کلاسها سختی می کشیم. فکرش را بکن خسته و کوفته از سر کار تازه باید بری سر کلاس. اونم کلاسهایی که زیاد برات مفید نیست.



94/5/5::: 11:12 ع
نظر()