سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و شنید که مردى مى‏گوید « إنّا لِلَّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ » فرمود : ] گفته ما « ما از آن خداییم » اقرار ما است به بندگى و گفته ما که « به سوى او باز مى‏گردیم » اقرار است به تباهى و ناپایندگى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66797
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
9:21 ع

پیشگفتار- سلام دوستان عزیزم. اولین روز هفته همگی بخیر. شرمنده نتونستم چند روز آپ کنم. اخه اینترنت خیلی اختلال داشت . منم یک کم درگیری فکری داشتم و خلاصه جور نمیشد زودتر آپ کنم.

حرف اول- این چند وقت خیلی روی گوشی های مختلف تحقیق کردم. آخه گوشی من قدیمیه و اصلا سیستم عامل نداره . کلی از تکنولوژی  عقب افتادم. میخواستم بهترین گوشی ممکن را توی رنج قیمت متوسط انتخاب کنم. تا حالا گوشی huawei Ascend P7 چشم منو گرفته . الان حدود 820 هزار تومن قیمت داره . ولی امکاناتش نزدیک به چیزی که من ازش انتظار دارم هست .کیفیت دربین و صفحه نمایشش و سنسورهای و درگاه های ارتباطی اش خوبه . فقط یک کم سخت افزارش در برابر رقیا ضعیفتره. ولی برای من که اهل بازی نیستم خیلی هم خوبه . ایشالله در چند روز آینده اونو خواهم خرید .

حرف دوم- از دلارام بگم که چند روزه ازش دورم و دلم برایش یک ذره شده . خیلی سخته دوری از بچه . قلبم گاهی به درد میاد از اینکه نمی تونم ببینمش . این بچه شده همه قشنگی زندگیم. تنها دلیلی که دنیا برایم جذاب است . من با در آغوش کشیدن دلارام در حقیقت قلب خود را در آغوش می کشیدم . اما افسوس او نیست و من مجبورم فقط منتظر بمونم.

درست روزی که از دلارامم دور شدم اولین باران پاییزی باریدن گرفت . حس غم آلودی داشت . من که همیشه با دیدن اولین باران پاییز شاد میشدم اما این دفعه قلبم تیر کشید . پاییز آمد . فصل دوست داشتنی من . ولی این فصل را امسال خوب شروع نکردم. غربت و جدایی از جگرگوشه ام. چقدر سخته دلم شکست این روزها همش این آهنگ را گوش میدم.

I was five and he was six

من 5 سالم بود و اون 6 سالش

We rode on horses made of sticks

داشتیم با اسبهای چوبیمون میتاختیم

He wore black and I wore white

اون لباس سیاه می پوشید و من سفید

He would always win the fight

و همیشه هم مبارزات رو می برد

Bang bang

بنگ بنگ

He shot me down, bang bang

اون بهم شلیک می کرد، بنگ بنگ

I hit the ground, bang bang

من می افتادم روی زمین، بنگ بنگ

That awful sound, bang bang

اون چه صدای وحشتناکی بود، بنگ بنگ

My baby shot me down

عزیز دلم، من رو میکشت

Seasons came and changed the time

فصلها سپری شدن و زمان رو تغییر دادن

When I grew up, I called him mine

وقتی بزرگ شدم، گفتم که تو مال منی

He would always laugh and say

همیشه (بعد از این حرفم) بهم می خندید و می گفت

Remember when we used to play

یادته اون موقعها با هم بازی می کردیم

Bang bang

بنگ بنگ

I shot you down, bang bang

بهت شلیک می کردم، بنگ بنگ

You hit the ground , bang bang

تو می افتادی روی زمین، بنگ بنگ

That awful sound, bang bang

و اون صدای وحشتناکی بود، بنگ بنگ

I used to shoot you down

من همیشه تورو نقش بر زمین می کردم

Music played and people sang

موزیک شروع می شد و مردم شروع به آواز خوندن می کردن

Just for me the church bells rang

و صدای ناقوس کلیسا فقط برای من به صدا در میومد

Now he’s gone I don’t know why

حالا اون رفته، نمیدونم چرا

And till this day sometimes I cry

و تا همین امروز گاهی گریه می کنم

He didn’t even say goodbye

حتی ازم خداحافظی هم نکرد

He didn’t take the time to lie

حتی وقت نکرد برام دروغی سر هم کنه

Bang bang

بنگ بنگ

He shot me down, bang bang

اون بهم شلیک کرد، بنگ بنگ

I hit the ground, bang bang

من افتادم روی زمین، بنگ بنگ

That awful sound, bang bang

اون چه صدای وحشتناکی بود، بنگ بنگ

 

My baby shot me down

عزیز دلم، من رو نقش بر زمین کرد

اینم دانلود این آهنگ. کپی کنید و روی نوار آدرس پیست کنید.

http://amoomajid.persiangig.com/audio/Nancy%20Sinatra%20Bang%20Bang.mp3/


94/6/28::: 10:18 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز برای اولین بار با عینک سر کار رفتم. عکس العمل همکاران جالب بود. می گفتند خیلی به آدم های فرزانه و فرهیخته شباهت پیدا کرده ام. چشمک ولی بعضی هم گفتند سن من با زدن عینک زیادتر شده . البته روز اول با ریش و سبیل بودم. ولی امروز کامل صورتم را آب تراش کردم و بهتر بود برام. ولی دیروز دیدم خیلی دارم اذیت میشم با عینک. چشمانم سوزش پیدا کرده بود.  اصلا حس عمق را نداشتم. یعنی همش فکر می کردم تا کمر توی زمین هستم . یک جورایی تو ذوقم خورد. گفتم نکنه عینک سازه اشتباه برام عدسی تراشیده . اینه مه پول دادیم و آخرش خراب بشه زور داره .

خلاصه دیشب مراجعه کردم به همون دکتری که عینک برام تجویز کرده بود . گفت تراش عینک دقیق بوده و عیب و ایرادی نداره. گفت با توجه به آستیگماتی که من دارم این علائم طبیعیه. گفت تا یک هفته سورش چشم و تاراحت یهای دیگه را خواهم داشت. ازم خواست مرتب عینک بزنم جز موقع رانندگی. هفته بعد اگه خوب نشدم دوباره برم پیشش تا بررسی دقیقتری بکنه . خلاصه یک کم خیالم ارحت شد.

امروز سر کار واقعا مشکل داشتم. چون همه جا را مه آلود میدیدم. بازم نگران دشم. اما متوجه شدم شیشه عینکم کثیف شده . پاک کردمش بهتر شد. هیچی دیگه. کارمون دراومد. از حالا همش باید شیشه عینکم را تمیز کنم. هادی میگه بهونه جدید برای از زی رکار فرار کردم پیدا کرده ام. ولی واقعیت اینه که اگه تند تند نمیز نکنم مشکل پیدا می کنم. جالب اینکه از وقتی عینک میزنم چشمم انگاری داره به عینک اعتیاد پیدا م یکنه. سالم بود چشمم ها. حالا عینک نمی زنم تار می بینم. گرفتار کردیم خودمونو .

حرف دوم- امروز از طرف بانک دعوت بودیم به یکی از تالارهای شهرمان . اونم خانوادگی. یعنی حتما باید همسرمان را می بردیم تالار. هم کلاس بود و هم پذیرایی و شام. گفته بودند اصلا با بچه نیایید. ولی دیدم دلارام را نمی تونم بیش از 2 ساعت جایی بذارم. صبج زنگ زدم مدیریت  و اجازه گرفتم که دلارام را هم همراه خودمون بیاریم.

خلاصه بعد از ظهر با یک ساعت تاخیر از خونه زدیم بیرون. هادی و همسرش را هم سر راه سوار کردیم و رفتیم تالار. فکر نمی کردم این موقع اینهمه همکار جمع شده باشند . آخه سالن پر بود از همکاران به همراه همسرشان. تعدد زیادی از همکاران با بچه شان اومده بودند. حتی بچه های 7-8 ساله . منو بگو میخواستم بچه را بذارم خونه پدرم اونم 4-5 ساعت.

خلاصه نشستم انتهای سالن. استاد یک خانم بود که درباره روانشناسی خانواده بحث می کرد. معلوم بود از اون فیمینیستها بود. چون بیشتر به آقایان گوشزد می کرد که هوای خانمها را داشته باشند. ای بابا! باید یک استاد مرد می اوردند که یک کم به خانمها گوشزد کنه که انقدر مردها را اذیت نکنند. خلاصه بچه پیش من بود و همکاران هر کدوم میومدند ازش تعریف می کردند . هی تو دلم م یگفتم نکنه چشمش بزنند. مثلا می گفتند  خیلی تپل هستش یا اینکه خیلی شبیه به منه .

خلاصه صحبتهای خانم دکتر تموم شد و رفتیم سالن پذیرایی که عصرانه بخوردیم. دلارام مثل همیشه آویزون من بود. منم هر میوه ای که می خوردم  نصفش را به دلارام می دادم و نصفش را خودم میخوردم. دلارام هم هی میوه هایش را می انداخت زمین. منم مجبور بودم یک میوه دیگه بردارم و نصفش را بدم به دلارام و نصفش را خودم بخورم. نه میوه ها را دراوردم.

خلاصه دوباره برگشتیم سالن و یک آقای دکتری درباره دیابت و فشار خون حرف زد. خودش تابلو بود فشار خون داشت بس که چاق بود . این دکترها فقط بلند برای مردم نسخه بپیچند. وگرنه خودشون هم سیگار می کشند هم غذاهای چرب می خورند  و ورزش هم نمی کنند . رئیس امور اداریمون میگفت همینو هم به زور پیدا کردیم. به هر دکتری رو زدیم گفت این ساعت اوج ساعت کاریشون توی مطبهاشون هست. بله دیگه. توی مطبهاشون پول پارو می کنند .چقدر بانک بهشون پول میده که چند ساعت وقتشونو را با بانک اختصاص بده. دکترها هم دیگه رفتند توی کار تجارت . فقط پول روی پول می ذارند .

خلاصه جلسه تمام شد و ما رفتیم سالن پذیرایی برای صرف شام. این دلارام هم مثل همیشه آویزون ما . نشوندم روی پاهایم و ا ازغذای خودم بهش دادم بلکه کمتر بیقراری کنه. این اخلاقش به من رفته. وقتی غذا می خوره آروم میشه . خلاصه شام را که خوردیم زدیم بیرون . هادی و همسرش را هم سوار کردیم و راهی خونه شدیم. خانمها خوب همدیگه را پیدا کرده بودند . لی شاماره ردو بدل کرده بودند . کارم دراومد. خانمهای همکار که اب هم جور بشن پوست از کله ما مردها می کنند .


  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیز. روز اول هفته تا بخیر و شادی. چشم هم گذاشتیم و تابستان هم رفته رفته داره تموم میشه و پاییز قشنگ و دلپذیر میاد . کی میشه این کولرهای لعنتی را خاموش کنیم بس که بدن درد کردیم.

حرف اول - این روزها رئیس بعد ازظهر ها ما را نگه نمی داره . عوضش دهان هادی را آسفالت کرده . هر روز 2 ساعت هادی را می فرسته بایگانی تا پرونده ها را مرتب کنه. یعنی میاد بیرون مثل این کارگرهای معدن پر از گرد و خاک هستش . بنده خدا چیزی نمی تونه به رئیس بگه  سر ما غر مزنه . دلم براش می سوزه . آخه چند هفته دیگه باید بره یک شعبه دیگه . اما رئیس اینجا ازش حسابی کار میکشه .

حرف دوم- پنجشنبه بعدازظهر دخترم را بردیم آتلیه که ازش عکس بگیریم. آخه دخترم یواش یواش داره از حالت تپل بودن در میاد به خاطر فعالیت و جنب و جوشهایش و حیفه که ازش عکس نداشته باشیم. کلی لباس با خودمون بدریم و رفتیم آتلیه . خانم عکاس با حوصله فراوان کلی دکور می چید و از  دلارام در وضعیت ها و لباسهای مختلف عکس می گرفت. ما هم پشت دوربین هی برای دلارام شکلک درمی آوردیم که بخنده و عکسهاش خوب دربیاد. یک جاهایی دیگه بیقراری  می کرد و مادرش بهش شیر می داد . ولی در صحنه های آخر دیگه اصلا همکاری نمی کرد و ما بیخیال عکسهای بیشتر شدیم. ولی عکسها خیلی قشنگ دراومد. تا دو هفته دیگه ایشالله حاضر میشه و من چند تاییش را توی وبم خواهم گذاشت .

حرف سوم- همون پنجشنبه از آتلیه که بیرون اومدیم رفتیم عینک فروشی و یک فریم و عدسی سفارش دادیم. گفته بودم که قبلا چشم پزشکی برایم عینک تجویز کرده بود . سعی کردم عینک ارزونی دربیاد که بانک پولش را راحت بده. ولی امروز که زنگ زدم مدیریت بهم گفتند  تا 250 هزار تومن می تونم عینک تهیه کنم. منم تلفنی عدسی عینکم را بهترین گرفتم تا با این قیمت جور دربیاد.

خلاصه امروز رفتم عینکم را تحویل گرفتم. وای نمی دونید چه حس بدی داشتم. نمی دونم عادت ندارم یا مشکلی وجود داره. من همش فکر می کنم یک پله بزرگ جلوی پاهامه . هی الکی پاهایم را بلند می کنم ولی پله ای وجود نداره . حالا چند روزی استفاده کنم ببینم عادت می کنم.  دلارام که کلی تعجب کرده از عینک من . هی بهم با تعجب نگاه می کنه .  گاهی هم دست دراز می کنه که عینکم را از صورتم بکشه.


  
  

حرف اول- خب از این روزهایم بگم که نگفتنم بهتره. این رئیس جدید حسابی اعصاب همه را خرد کرده. ایرادهایی می گیره که البته برا ی من آشناست . ولی برای همکارانم که تاحالا با این رئیس کار نکردند تعجب آورده . اما اعتراف می کنم  بعضی گیرهای اخیرش برای من هم تعجب آور بود. مثلا گیر داده دفترچه های خام پس انداز به ترتیب شماره سریال مرتب کنیم. وااااایخب که چی بشه؟ حالا بر اساس سریال مرتب نشه آیه خدا نقض میشه ؟ بیچاره هادی دیروز دو دستی میزد تو سرش که چه جوری 500-600 تا دفترچه را به ترتیب سریال مرتب کنه. اما من که تجربه داشتم توی شعبه قبلی و کارهایی نظیر این ، بهش یک الگوریتم دادم که طبق آن در کمتر از 10 دقیقه همه سریال ها مرتب بشه . یک کم کمکش کردم و دفترچه ها مرتب شد.

یا امروز گیر داد ته سوش های چک های رمزدار را به ترتیب سال صدورش مرتب کنیم. مثل همیشه هادی را گذاشت پای ته سوشها و چند ساعت از وقتش را گرفت که اینها را مرتب کنه . که چی؟ بعدا همه شان را خمیر کنه . خب چی بشه آخه؟ چرا انقدر همکاران را اذیت م یکنه ؟ به جای اینها به فکر جذب منابع باشه . بنده خدا هادی مثل گداها روی زمین سرد نشسته بد و این ته سوشها را از سال 82 تا حالا مرتب می کرد .

ی اینکه گیر داد زیر شیشه روی میزمون هیچ کاغذی نباشه . ما کارمندان بانک عادت داریم زیر شیشه یادداشتهایی بذاریم که به سرعت کارمون را راه بندازه . اما این رئیس می گفت همه اینها را باید از روی میز جمع کنیم. حالا مهدی عکس رهبر را زیر میزش گذاشته بود و تصور میکرد رئیس چیزی بهش نگه. اما رئیس گفت استثنایی وجود نداره . مهدی هم عکس را برداشت ولی از لج رئیس ، روی دستتاپ کامپیوترش عکس بزرگی از رهبر را گذاشت .

خلاصه هر روز تا ساعت 4:30 شعبه می مونیم و مثل مرغ پرکنده این ور و اونور می پریم. قدر رئیس قبلی را ندانستیم. یادش بخیر. هر روز ساعت 2:30 خداحافظی می کردیم و می زدیم بیرون . چه گناهی کردیم که 2 ساعت بیشتر باید بمونیم سرکار در حالی که ماهی کمتر از 100 هزار تومن اضافه کار میگیریم. خب زور داره واقعا . بدبدختی اینه که رئیس خودش هم پا به پای ما کار میکنه . اصلا خودآزاری داره . دیروز خانمش گویا می خواسته بره دکتر. انقدر زنگ می زنه به رئیس تا بالاخره راضی میشه یک ربع زودتر تعطیل کنیم. انقدر دیگه آدم خودش را فدای بانک نمی کنه که .

خلاصه ما دیگه عطای زود خانه آمدن را به لقایش بخشیدیم . بنابراین خودم از خانه غذا میارم و به محضی بسته شدن درب شعبه میرم آشپزخانه و ناهارم را می خورم. نمازم را همون جا میخونم. حالا هر چی طول بکشه کارم. ولی با خستگی چه کنم؟ نمی تونم سر کار بخوابم که . هر روز از سرکار خسته و کوفته برمیگردم خونه و میخوابم تا ساعت 7. بعد چشم هم می زنم اذان شده و بعد یک سریال می بینم و بعد آخر شب میشه و میخوابم. یعنی هیچی از زندگی نمی فهمم که.

حرف دوم- از دلارام بگم که روز بروز شیرینتر میشه. تازگی ها یاد گرفته دست بزنه.با کلی شادی و هیجان شروع می کنه به دست زدنو صدای مختلف از خودش درآوردن و گاهی هم دستهاشو به حالت رقص می چرخونه و کلی شیرینکاری از خودش درمیاره. در زمینه حرکت هم از همه جا آویزون میشه. از مبل و پاتختی یا زیر تلویزیونی گرفته تا پشتی و لب پله دستشویی و خلاصه همش دنبالشیم دیگه . اما گاهی از دستمون در میره و سر و وصرتش می خوره و به در دیوار . اونوقته که کلی گریه می کنه . الانم کنار من گیر داده به دسته های کشوی پاتختی و انقدر می چروخنه که در بیاد . کلا ورجکی شده واسه خودش .


94/6/17::: 9:47 ع
نظر()
  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیز . روز اول هفته همه تان بخیر باشه.امیدوارم هفته خوبی در پیش رو داشته باشید. هفته ای پر از موفقیت و  شادی .

حرف اول- چهارشنبه اتفاق مهمی برای شعبه ما رخ داد. اونم تعویض روسا بود. امیر (رئیس من توی شعبه قبلی) اومد به شعبه ما و حامد از شعبه ما رفت به همون شعبه سابقم. این تعویض به این راحتی نبود. چندین نفر از مدیریت از جمله معاون مدیر ، رئیس بازرسی و رئیس حراست در جریان این تعویض در شعبه حضور داشتند  . شعبه تحویل امیر شد و حامد با همه ما خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و رفت . حامد خیلی رئیس خوبی بود. خیلی راحت بودیم در این چند ماه. اصلا دغدغه ای نداشتیم چجون اصلا اهل گیر دادن به کارمندان نبود .

خلاصه حامد با امیر رفتند شعبه سابقم تا اونجا را هم تحویل حامد بدهند. تصور می کردیم امیر دیگه روز چهارشنبه نیاد شعبه . ولی آخر وقت اومد شعبه و اولین گیر را به من داد. اینکه از این به بعد من همیشه مادرصندوق باشم. تا این زمان ، مادرصندوقی گردشی بود. یعنی هر دو روز یک بار بیم تحویلدارها می چرخید. ولی امیر اعتقادی به گردش مادر صندوقی نداشت . منم با توجه به سابقه ایکه از امیر در شعبه قبلیم داشتیم اینکه هیچ جوره  انعطاف نداشت و حرف حرف خودش بود لذا هیچ مخالفتی باهاش نکردم.

خلاصه پنجشنبه شد و خوشبختانه جلسه روسای شعب بود و امیر رفت مدیریت و ما یک نفس راحت کشیدیم اما امروز حسابی گیر بازارش شروع شد. مخصوصا سخت گیری هایی که به رضا داشت برای کنترل اسناد . رضا که خیلی آدم تن پروری هست کلی هنگ کرد . اونم می خواست کارهایی که رئیس ازش خواسته بود گردن من بذاره که من قبول نکردم. خیلی آدم زرنگیه . فقط بلده ارجاع بده .به این علی آقا (نیروی جدیدمان) هم گیر داد که بایگانی اسناد کنه . بایگانی اسناد کار مستخدم هاست. خیلی برای علی آقا که سابقه اش از رئیس هم بیشتره زور اومد . کلی غرولند می کرد . ولی چاره ای نبود . امیر اصلا در تصمیماتش تغییری ایجاد نمی کنه. دو سال باهاش کردم. اخلاقش را می دونم.

ولی با وجود این اخلاقهاش یک اخلاقی کهخ از امیر سراغ دارم و امروز هم دیدم این بود که توی شلوغی شعبه واقعا کمک بود. با این که رئیس هستش اومد صندوق داری کرد و کمکموت کرد و شعبه خلوت شد . کاری که رضا هیچ وقت انجام نمیدهه. بهش هم گفتیم. اینکه خجالت نمی کشی رئیس داره مشتری راه میندازه اما تو اصلا کمک نمی کنی؟ از این اخلاق رضا اصلا خوشم نمیاد. خیلی خودبین و مغروره . فکر کرده رئیس خدمات بانکی شده واسه خودش کسی شده .

حرف دوم- چهارشنبه اتفاق مهم دیگه ای هم توی شعبه افتاد . دعوا و بحث و جدل حسین(مستخدممون) با معاون مدیر. گویا معاون مدیر اومده به حسین گیر داده که چرا دستشویی کثیفه . حسین هم بهش برخورده و گفته :«اگه شما به جای نظافت به منابع بانک توجه بیشتری می کردید خیلی بهتر بود.» فکرش را بکن . یک مستخدم به دومین مقام مدیریت این جوری حرف بزنه خب خیلی برای طرف سنگینه .

خلاصه وقتی امیر شعبه قبلی خود را تحویل داد و برگشت به شعبه اول به حسین گیر داد. اینکه چرا شعبه انقدر نامرتبه. حسین هم گفت من اول و آخر ساعت کاری شعبه را تمیز می کنم. کلی کار هست که وظیفه من نیست و من انجام میدم. کسی اینها را نمی بینه . امیر هم بهش گفت :«از این به بعد کارت فقط نظافته . روزی چند بار میای شیشه های اتاق منو تمیز می کنی. مشتری هم از جایش بلند شد میری زیر پاشو تمیز می کنی.» این حرف را که زد حسین خیلی بهش برخورد. باهاش یکی به دو کرد. امیر هم گفت :«فردا برو مدیریت. بگو این کارها را انجام نمیدم.» حسین هم گذاشت رفت.

خلاصه با امیر صحبت کردیم که بابا حسین بچه خوبیه . حالا عصبانی بوده و یک چیزی گفته . گفت خودم هم شوکه شدم. فکر نمی کردم این حرفها را بهم بزنه. منم چیزی نگفتم. بیاد فردا کارش را انجام بده . خودش می گه نمی تونه با من کار کنه . شب به حسین زنگ زدم. ازش خواستم نره مدیریت و اعتراضی نکنه . فردا برگرده سر کار . گفت امیر به مدیریت خبر رسونده. خود مدیریت ازم خواسته بیام مدیریت. گفت دیگه تحمل ایم رفتارهای اینها را نمی تونه بکنه . خسته شده . خب 6-7 ساله مستخدمه. استخدام هم نشده . شرکتی هستش. اگه بره مدیریت حتما اخراجش می کنند . ولی گفت هیچ براش خیالی نیست . میره دنبال یک کار دیگه .

به هر حال پنجشنبه  و شنبه ، حسین نیومد شعبه. صبح امروز به حسین زنگ زدم. گویا از طرف مدیریت عذر حسین را خواستند. فردا قراره بیاد وسایلش را جمع کنه و بره . خیلی ناراحت شدم. حسین آدم خیلی بامعرفتی بود. خیلی کارهایی که وظیفه اش نبود را انجام می داد. به ما کمک می کرد . حتی برای ما نان هم می گرفت . در حالی که وظیفه ای نداشت . امیدوارم کار بهتری پیدا کنه .


  
  

حرف اول- امروز یک مشتری اومده بود شعبه که با سیستم نوبت دهی کلا مشکل داشت . 10 تفر توی شعبه منتظر نوبتشون بودند این آقا تا رسیده اومده پیش رضا که کارش را انجام بده. رضا هم بهش گفت نوبت بگیره.  با عصبانیت رفته پیش رئیس و شکایت کرد . رئیس هم گفت باید نوبت بگیره . خلاصه این پیرمرد هی غر زد و هی فحش می داد و هی می گفت : من 10 میلیون تومن دارم توی این شعبه . باید کار من زودتر انجام بشه.

خلاصه قریب 20 بار هی رفت بالای سر هادی و هی رفت پیش رئیس و غر زد . دید فایده نداره . رفت نوبت گرفت ولی باز هم غر می زد و حسابی رو اعصابمون بود. حسیت (مستخدممون) اومد بالای سر من و یواشکی بهم گفت :«شماره این پیرمرده 129 هستش. مواظب باش بهت نرسه» . منم شماره 128 را داشتم راه می انداختم. انقدر لفتش دادم تا یکی دیگه از بچه ها شماره صدا کنند . ولی فکر کنم حسین به بچه های دیگه هم اینو گفته بود . اونها هم لفت می دادند. دیدم فایده نداره کار 128 را که راه انداختم بلند شدم و رفتم دستشویی .شوخی به هر حال هادی کارشو راه انداخت ولی مرتب فحش می داد و می گفت : من باید حسابم را توی این شعبه ببندم. ما هم می گفتیم : خواهش می کنم حتما حسابت را ببندی . این جور مشتری ها با این انتظارات بی جا آبروی بانک را می برند .همون بهتر که از پولشون را ببرند یک بانک دیگه .

حرف دوم- خب یک قسمت دیگه از ماجراهای همدان را بگم. آبشار را که رد کردیم چند 10 متر آنطرف تر کتیبه های گنجنامه را مشاهده کردیم . این کتیبه به خط میخی برای بزرگداشت داریوش بزرگ و خشایارشا ساخته شده و به جهانیان شکوه و عظمت ایران را  به رخ میکشه. این نصویر خود کتیبه :

واین هم ترجمه این کنیبه ها :

 

ff


94/6/10::: 11:8 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب نامه انتصاب روسا اومد و قرار شد حامد (رئیسمون) از شعبه ما بره و امیر (رئیس شعبه قبلیم) به جاش بیاد شعبه ما. وای چقدر این حامد چقدر بدشانسه . آخه شعبه ای که قراره بره توی چند هفته اخیر حسابی کاهش منابع داشته .الان به قول معروف ته جدول لیگ هستش و همین جور پیش بره سقوط می کنه به دسته یک شوخی و از حامد بدشانس تر ، امیر هستش. آخه قراره  همکار من میشه گیج شدم خیلی جالبه. خیلی کم پیش میاد این جوری. اینکه سه بار شعبه ای برم که امیر رئیسشه .

خلاصه خیلی حیف شد حامد داره میره. دوران خوبی بود . زیاد گیر نمی داد . اما امیر خیلی گیر میده. اعصاب آدم را خرد می کنه. توی شعبه قبلی چند باری باهاش دعوام شد . ولی آدم خوبیه . ولی کلی با بچه های ما مشکل خواهد داشت . بس که بچه ها راحت طلب شده اند . گیر رئیس گیر نیفتاده اند .

حرف دوم- از دلارام بگم که بالاخره نوک دندانش را دیدم. پوزخند بالاخره دندانش نیش زد و یک کم راحت شد . ولی مثل خرگوش همه چی را می جوه . خیار بهش میدیم قشنگ توشو خالی می کنه. به هر چی گاز میزنه بلکه خارش لثه اش بیفته. ولی وقتس میخواهی دندانش را ببینی محکم لبهایش را به هم فشار میده تا نتونی ببینی. هر کاری کردم از دندانش عکس بگیرم نشد که نشد .

حرف سوم- خب از  سفرمون به همدان بگم. 21 مرداد ماه صبح زود بیدار شدیم و از مهمانسرا حرکت کردیم سمت گنجنامه.جاده ای که می خورد به گنجنامه مثل جاده چالوس بود. خیلی سرسبز و باصفا . خوش بحال مردم همدان که چنین شهر زیبایی دارند . ما کویر نشین ها واقعا حسرت این جور جاها را می خوریم.

رسیدیم گنجنامه. ماشین را پارک کردیم و دلارام را بغل کردم و حرکت کردیم سمت مجموعه تاریخی گنجنامه. همون اول یک چادر بود که یک نفر مسابقه گذاشته بود. اینکه هر کس بال توپ بزنه به لیوانها و همه اش بریزه ، یک گوشی موبایل جایزه می گیره .هر بار پرتاب هم 2 هزار تومن هزینه داشت . من گفتم اینکه کاری نداره که. یک توپ می زنی و لیوانها میفته. ولی لامصب هر چی زدم چز یکی دو لیوان هیچی نشکست . بایدهمه اش میریخت پایین وگرنه چیزی جایزه نمی گرفتی. 5 بار پرتاب کردیم ولی فایده نداشت . خلاصه بیخیال شدیم.

خلاصه راه را اندامه دادیم بین راه کلی ملت بساط کرده بودند . رسیدیم به آبشار گنجنامه. یک آبشار قشنگ و چشم نواز . نور افتاب هم خورده بود بهش و یک رنگین کمان قشنگ درست کرده بود . من و دلارام هم پا روی سنگهای پای آبشار گذاشتیم فشنگ رفتیم زیر ابشار. جفتمون یک کم خیس شده بودیم ولی خیلی حال می داد . کلی عکس گرفتیم اونجا . اینم یک عکس قشنگ از آبشار . رنگین کمان را ببینید . خیلی باحال بود.

f


94/6/8::: 8:4 ع
نظر()
  
  

حرف اول- این روزها دلارام هی حوصله اش سر میره. تو خونه موندگار نیست. غروب که میشه بهونه گیر میشه . مرتب میگه دد . یعنی بریم بیرون . دیشب با این که حوصله نداشتم ولی به خاطر دلارام شام را بردیم یکی از بوستان های شهرمون خوردیم. . چقدر هم حالم خوب شد. توی فضای باز بین یک عالمه مردم که فرش پهن کردن خیلی میچسبه شام خوردن . دلارام هم کلی سرحال اومد .

دلارام جدیدا خیلی غیر قابل کنترل شده. همه جای خونه که سرک میکشه هیچ، جدیدا می تونه از پله ها هم بالا بره. این یعنی خطر بیشتر برای دلارام . خیلی باید حواسمون جمع باشه . تازگی ها از یک جا که بالا میره با دستهاش همون جا را می گیره و یک کم راه میره. مثلا دستش را به مبل میگیره و می ایسته بعد چند قدم برمیداره و میره اون ور مبل . خلاصه وروجکی شده برای خودش.

بعدش اینکه یک مهارت جدیدی که یاد گرفته اینه به جا اشاره م یکنه نگاهش را برمی گردونه سمت اون طرف. مثلا با انگشت اشاره می کنه به توپش در اون طرف سالن .اونم نگاهش را برمی گردونه سمت توپ قبلا . نوک انگشت را نگاه م یکرد به جای اینکه سمتی را که بهش اشاره میکنی. خب در این سن خداراشکر هوشش عادی هستش .

حرف دوم- خب یک قسمت دیگه از ماجراهای سفر همدان را تعریف می کنم. خب تا آنجا رسیدیم که رسیدیم همدان . همون اول یک نقشه تهیه کردیم و یک راست رفتیم سمت مدیریت بانکمان . از تگهباتی مدیریت کلید واحدم را گرفتم و یک نقشه دیگه بهم داد که برم به مهمانسرای بانک. کلا همدان طوری ساخته شده که آدم زیاد اذیت نمیشه توی آدرس پیدا کردن . خیلی راحت مهمانسرا را هم پیدا کردم.

ماشین را بردم به پارکینگ و وسایل را برداشتم و رفتم طبقات بالا . متاسفانه این مهمانسرا آسانسور نداشت .بنابراین هی می رفتم طبقه بالاتر و خبری از واحدم نبود. تا اینکه با کلی نفس تنگی رسیدیم طبقه چهارم و واحدمون را اونجا دیدیم. وای چه مصیبتی خواهد بود . بدون آسانسور اونم توی طبقه آخر . خیلی سخته. خلاصه دردسرتون ندم. سه چهار بار رفتیم بالا و پایین تا کل وسایل توی ماشین راآوردم بالا. دیگه جونی برام نمونده بود .

خب شب شده بود. باید برای شما کاری می کردیم. رفتم بیرون و نان خریدم و برگشتم. همسرم مشغول درست کردن غذا بود . دلارام هم روی کابینت آشپزخانه داشت بازی می کرد. یک دفعه صدای مهیبی شنیدم و به دنبال آن گریه بچه. سریع دویدم آشپزخانه. دلارام در یک لحظه پریده بود از کابینت به پایین و همسرم بین هوا و زمین گرفته بودتشو منتها چون دخترم ترسیده بود گریه می کرد. خدا خیلی رحم کرد. هر دو مون کلی ترسیده بودیم. اگه میفتاد زمین و خدای نکرده سرش می خورد زمین دیگه کل سفرمون کوفتمون میشد. شایدم خدای نکرده کل زندگیمون . خدا نگهدار دخترم بود. وگرنه همسرم به اون سرعت نمی تونست بگیردش.

شب متوجه شدیم آب واحد قطع شده . فکر کردم اشکال از پمپ آب هستش. بنابراین زنگ زدم به مسئول مهمانسرا. گفت چند وقته این محله همین جوریه . از ساعت 10 شب تا 4 صبح آب قطع میشه . وای چه مصیبتی!  دلارام هر آن ممکنه خودش را کثیف کنه. باید با آب گرم بشوریمش. ما هم خبر نداشتیم که اینجوریه . وگرنه آب ذخیره می کردیم.

بهبه هر حال کولر هم با وجود قطعی آب جوابگو نبود. بنابراین کولر را خاموش کردیم و درب و پنجره ها را باز کردیم . هوا خنک بود و شب خوب خوابیدیم ولی فردا صبحش به خاطر همین باز گذاشتن پنجره ها کل خونه پر مگس شده بود. خلاصه علیرغم شیک بودن واحدمون ، این مشکلات اذیتمون می کرد.


  
  

حرف اول-دیروز خونه پدرم بودیم .مادرم دومین آش دندونک را برای دلارام پخت . این بار قرار بود آش بین فامیل تقسیم بشه. پدرم هم برای تبریک دندون درآوردن دخترم یک لباس براش خریده بود . جاتون خالی دیروز ظهر خونه پدرم ناهار کباب داشتیم. پدرم یک سیخ فیله برای دلارام کباب کرده بود. دلارام با یک ولعی می خورد که نگو. دیگه دخترم به کباب خوردن افتاده. بووووس

امروز هم برای دخترم مسواک انگشتی خریدم. چون دندانش که دربیاد باید مرتب مسواک بزنه. ولی همچنان بیقراری هایش ادامه داره. دندانش که ذربیاد راحت میشه. ماهم وقتی می بینیم شبها نمی خوابه بهش قطره استامینوفن میدیم. البته سعی م یکنیم بهش ندیم چون بدنش شل میشه . ولی وقتی شب تا ساعت 2 بیدا میشه دیگه چاره ای نمی مونه . همینه دیگه. فکر کردید بی زحمت بزرگ شدید؟ پدر و مادرتون خون دل ها براتون خوردند . ما هم هی خون دل می خوریم ولی همش با یک لبخند دلارام تبدیل به شادی میشه .

حرف دوم- یک مشتری جدیدا بدجور به من و هادی گیر داده. آخه چند روز پیش اومده بود پیش من می گفت تو یک حساب برام باز کردی. ولی حسابی که باز کردی سود نداشته. 10 میلیون تومن هم واریز کرده بود به هوای سود ولی سودی نصیبش نشده.  من رفتم برگ افتتاح حسابش را درآوردم. دیدم اصلا من باز نکردم که. هادی حساب را براش باز کرده . هادی هم گفت این مشتری گفته یک حساب کارتی براش باز کنه اونم با 10 هزار تومن . بعدا 10 میلیون تومن ریخته. توی برگه افتتاح حساب هم نوشته بوده قرض الحسنه .

خلاصه هادی هم گردن نگرفت. امروز بازم این مشتری اومد این دفعه به من گیر داد. اینکه تلفنی از من پرسیده که این حساب سودی هست یا نه . منم گویا گفتم سودی هستش. ولی من اصلا یادم نمیاد. اصلا من تلفن جواب نمی دم که . این وسط این مشتری تقاضای خسارت کرده . ما هم اگه قراره خسارت بدیم باید از جیبمون بدیم. ولی من و هادی عهد کردیم خسارتی ندیم. به ما ربطی نداره که . خودش باید دقت می کرده . چه آدمهایی پبدا میشن . می خوان ادمو تلکه کنند.

حرف سوم- امروز روز سختی بود . چون هادی و مهدی هر دو رفته بودند کلاس و من فقط به عنوان تحویلدار مونده بودم شعبه . البته دو تا از همکارام هم کمکم می کردند. مخصوصا این همکار جدید. ولی دهان ما را آسفالت کرد از بس از ما سوال کرد . من نمی دونم این همه سال توی بانک چه کار می کرده . هیچی بلد نبود . خلاصه آخر وقت هادی و مهدی اومدند شعبه و الحمدالله حساب خوند و رفتیم.

اما موقع رفتن بازم حالم گرفته شد. آخه یک انسان بی شعور پشت ماشین من پارک کرده بود طوری که هیچ جوری نمی تونستم بیرون بیام. مرتیکه یک یادداشت هم نذاشته بود که شماره تلفنی بذاره که بهش زنگ بزنیم. خلاصه به کمک هادی با کلی فرمان چرخاندن ، ماشین را آوردم بیرون . اما قبل از رفتن با لاک غلط گیز روی شیشه ماشینش نوشتم "خیلی خری" . دلم ختک شد . دقیقا نیم ساعت توی گرمای تابستان ما را علاف کرد.


94/6/3::: 11:14 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز صبج که خواستم برم سرکار طبق معمول هادی را سوار کردم. منتهی امروز خانمش هم همراهش بود. اونو هم سوار کردم. های گفت فلان جا پیاده میشیم و یک ساعت دیگه میاد سرکار. علت را پرسیدم. گفت میریم آزمایشگاه . منم پیاده شون کردم و رفتم سرکار و بین بچه ها پر کردم که هادی داره بابا میشه. اینها هم رفتند آزمایشگاه برای آزمایش بارداری.

خلاصه هادی که اومد بچه ها کلی دستش گرفتند . هادی هم کلا کتمان می کرد و حاشا می نمود . کلی هم به من دری وری گفت که چرا شایعه درست کردم. گفتم خب باید سور بدی . یادش بخیر . من شعبه قبلی که بودم یکی دو تا آزمایش صبح باید می دادیم اما اصلا بروز ندادم . تا 7-8 ماهگی بچه ام اصلا هیچکی خبر نداشت من دارم بابا میشم. انقدر تودار بودم. خلاصه ما شایعه را انداختیم . ببینیم که صداش درمیاد .

حرف دوم - این دو روزه خیلی به ما فشار اومد توی شعبه . آخه همن پایان ماه بود و هم اول ماه و هم اینکه با دو تحویلدار و نصفی شعبه را می گرداندیم . اون نصفه تحویلدار همانا مهدی بود . پوست ما را کنده. تجربه تحویلداری نداره لذا خیلی کند کار می کنه . تازه مادرصندوقی این دو روز را هم به زور گردنش انداختییم. آخه قبول نمی کرد مادرصندوق بشه . ولی من و هادی اجبارش کردیم  که مسئولیت به عهده بگیره . بنابراین به خاطر کند جمع کردن حسابها توسط وی این دو روز را یکی دو ساعت دیرتر میریم خونه .

روزهای آینده شرایط سخت تر میشه . فردا من باید 3 ساعت بعد از ظهر برم شعبه مرکزی تا وصول مطالبات  کنم. بنابراین امشب میریم خونه پدر می مونیم تا فردا در غیاب من دومین آش دندونک توی خونه پدرم درست کنند. پس فردا شرایط باز هم سخت تر میشه. چون قراره برای یک کلاس آموزشی هم هادی و هم مهدی  صبح برن مدیریت. بنابراین فقط من به عنوان تحویلدار باید شعبه را بچرخونم. یک پاداش به عنوان هفته بانکداری می خوان بهمون بدن می خوان دهن ما را آسفالت کنند .

حرف سوم- از دلارام بگم این روز ها و شبها خیلی داره اذیت می کشه. چقدر دندان درآوردن برای بعضی بچه ها سخته. برای بعضی ها خیلی راحت دندان درمیاد . خوش بحال پدر و مادرشون. ولی به خاطر این دندان درآوردن نطق دخترم باز شده. یک مدت بود کمتر حرف می زد و آواز می خوند. ولی الان هی "قییییخ" میگه. جدیدا "جیییییز " هم میگه . از همدان هم برگشتیم "دددددد" هم به کلماتش اضافه شده.  برایش بسته بی بی انیشتن هم گرفتیم . ایشالله با شنیدن آن هر چه زودتر زبان باز کنه .