سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66813
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
3:36 ص

حرف اول- امروز بازم خبر انتصابات جدید توی شعبه ما رسید. اینکه محمد(معاون) از شعبه ما میره شعبه مرکزی  و یک نفر از شعبه مرکزی به جاش میاد شعبه ما. محمد خیلی ناراحت بود چون قراره بره اعتبارات شعبه مرکزی. اونجا دیگه رنگ آسایش را نمی بینه . خیلی کار سرشون ریخته . اتفاقا قرار بود یکی دیگه از همکاران بره اونجا ولی گویا طرف زیر برا نرفته بس که اونجا کار ریخته . حالا ا زمحمد بی زبون تر گیر نیاوردند اینو قراره بفرستند اونجا.

ولی ما کاری به این کارها نداریم. هم از محمد سور میگیریم هم از اون همکارمون که می خواد به جای محمد بیاد شعبه ما. اون که حسابی حال میکنه. از اون شعبه شلوغ میاد یک شعبه خلوت و کلی از زندگی لذت می بره.  از او که حتما سور مشتی می گیریم. ولی امسال حسابی توی شعبه ما تغییر و تحولات هست ها. گروهبان که رفت. محمد هم بزودی میره. رئیس هم بزودی از اینجا میره . من و هادی هم تا چند ماه دیگه از این شعبه خواهیم رفت. یعنی چند ماه دیگه مشتری بیاد شعبه ما هیچکی را نمیشناسه .

حرف دوم- امروز یک خانمی اومد جلوی باجه من . من مثل بقیه مشتری ها کارش را انجام دادم. نم یدونم چی شد موقع خداحافظی گفت :«رئیس شما باید دو برابر به شما حقوق بده. آخه هر وقت کار مرا انجام میدید لبخند می زنید .تبسم» حالا این وسط هادی بر گرفته بود و بهم می گفت:«تا حالا با اخلاق گند تو روبرو نشده». اتفاقا آخر وقت روزه بهم فشار آورده بود و نزدیک بود خرخره یک مشتری را بجوم . البته اون مشتری آقا بود. احتمالا من با مشتری های خانم بهتر رفتار می کنم. البته باز هم با خانمهای بالای 50 سال مشکل جدی دارم. جالب بود

حرف سوم- امروز بعد از افطار ، دلارام بغلم بود. خواستم یک لیوان آب بخورم. یک دفعه دلارام همچین حمله کرد به لیوان من که نگو. دو دستی لیوان مرا گرفته و کشیدش سمت دهانش. اصلا نمیشد ازش جدا کنی. با هر زوری بود لیوان را رسوند به دهانش و همچین بامزه آب خورد که نگو . جالب اینکه نصف آب روی پیرهنش ریخت اما بی خیال نمیشد که. تا ته لیوان را خورد. بنده خدا تشنه اش بود. دیگه شیشه آب بهش فاز نمیده. می خواد از بزرگترها تقلید کنه و با لیوان آب بخوره .دوست داشتن 



94/4/1::: 11:31 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز صبح همکار جدیدی به جمع بچه های شعبه ما اضافه شد. اسمش رضا هستش. به جای گروهبان توی شعبه ما میشه رئیس خدمات بانکی. پستی من فکر می کردم از آن من باشه ولی قسمت من نشد  دلم شکستولی حتما خیری بوده که من این پست را نگیرم.  لاجرم من اگه قراره ارتقا پیدا کنم باید برم شعبه دیگه. ترس من از اینه که برم شعبه مرکزی. همون شعبه ای که رضا از اونجا اومده.وااااای رضا میگه اونجا دیوونه خونه ست . آخه خیلی اونجا مشتری داره. هر روز هم باجه عصر داره و هر کدوم از همکاران هفته ای اقلا 2 روز باید عصر توی شعبه بمونند. بعدش اینکه اونجا تعداد همکاران زیاده و روابط به اندازه شعب قبلی من گرم نیست. با برخی از همکاران شاید سالی یک بار هم سلام و علیک نداشته باشی.

خلاصه گروهبان کارها را تحویل رضا داد .ولی انقدر لفتش داد  و نرفت شعبه جدیدش تا نزدیک ظهر شد. بعد با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و رفت. به محض اینکه پلیش را از شعبه بیرون گذاشت من به همکاران گفتم :«دیو چو بیرون رود فرشته در آید.جالب بود» بس که این مدت اذیتمون کرد. همه ازش ناراضی بودند ها. هی کارهایش را گردن این و اون می انداخت . هی کل کل می کرد . هی تقصیرهاشو گردن بچه ها می انداخت. خلاصه راحت شدیم از دستش.

و اما رضا . بچه خوبیه. تقریبا با هم وارد بانک شدیم. هم سن ما هم هستش و کلا بهتر شده جمع ما. فکر نکنم تنشهای سابق را داشته باشیم. البته تا زمانی که من این شعبه باشیم. وگرنه خدا به داد من برسه در شعبه بعدی. 

حرف دوم- خب درباره ماجراهای این یک ماه اخیر یک مورد دیگه تعریف کنم : -چهار شنبه 30 اردیبهشت اتفاق جالبی افتاد توی شعبه . یکی از مشتری ها که جلوی باجه خانم همکارمون ایستاده بود اعلام کرد که 300 هراز تومن از پولی که قرار بود به همکارمون بده نیست شده . واااااییعنی قبل از اینکه بده به همکارمون نا پدید شده. این در حالی بود که مطمئن بود توی یک پاکت روی باجه گذاشته بوده . محمد (معاونمون) رفت فیلم دوربین را نگاه کرد . بعد اومد مرا صدا زد که فیلم را ببینم. رفتم پشت مونیتور . دیدم اون پاکت از دست مشتری میفته زمین و همون لحظه یک مشتری دیگه از صندلی بلند میشه و یواشکی پاکت را برمی داره و لای کتابش می ذاره. بعد میاد جلوی باجه من . جالب اینکه دوربین بالای سر باجه من در اثر تعمیرات شعبه ، یه وری شده بوده و نمیشد دقیقا چهره اش را مشخص کرد.

ولی از روی ساعت دوربین ومقایسه با سندهایی که من اون روز زده ام فهمیدیم که طرف کی بوده. اتفاقا من متوجه  شده بودم این مشتری همش سرش پایینه و اخم کرده بوده . احتمالا اضطراب داشته. ولی من جاش بودم وقتی پول را می قاپیدم سریعتر از شعبه خارج میشدم نه اینکه صبر کنم نوبتم بشه تا کار بانکی اش انجام بشه. خب من کارت ملی اش را دیده بودم و چهره اش هم توی دوربین بوده . خیلی ناشی بوده طرف.

خلاصه آخر وقت خواستیم بهش زنگ بزنیم و با تهدید بکشونیمش شعبه که دیدم شماره تلفنی که پشت چک نوشته اشتباهه . خب از این لحاظ زرنگی کرده بود. اما فرداش رئیسمون زنگ زد به صاحب چک و ازش پرسید این چک را به کی داده . اونم یکی دو دست دیگه چرخیده بوده تا معلوم شد دست کیه. رئیس بهش زنگ زد و گفت تا اوضاع خیط نشده پول را برگردونه شعبه . اونم ترسیده و کلی التماس که به کسی نگه و میخواسته این پول را به صاحبش تحویل بده و خلاصه میاد دم درب شعبه و تو هم نمیاد. پول را می ده به رئیس و د فرار . خوب شد پیگیری کردیم. این جور آدما باید بدونند بانک خرتوخر نیست.

خلاصه پنجشنبه اون مشتری که پول را گم کرده بود اومد شعبه. کلی هم خوشحال بود و از رئیس تشکر کرد اما دریغ از یک جعبه شیرینی. مژدگانی نخواستیم. عجب آدمهای بیخیری پیدا میشن ها . نمیگه ما این همه پیگیری کردیم و درست نیست دست خالی بیاد. این از من خسیستره.جالب بود


94/3/27::: 10:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب یک ماجرای جالب از این یک ماه که نبودم تعریف کنم. البته شاید برای شما جالب باشه. برای من دردناک بود. چهارشنبه 16 اردیبهشت  صبح احساس کردم پشت کمرم درد ناجوری داره . البته من 10 روزی بود که دچار کمردرد شده بودم. البته نه از نوع اسکلتی بلکه ماهیچه های پشت کمرم دچار درد شده بود. علتش را هم می دونستم. زیر باد کولر خوابیدن باعث شده بود کمرم خشک بشه. ولی چهارشنبه یک جور دیگه دچار درد شده بودم.. گاهی یک دفعه تیر می کشید جوری که حتی مشتری هم متوجه ناراحتی من میشد .

خلاصه دیدم با این وضع فرداش حتما نمی تونم بیام سر کار. رفتم پیش حامد و قضیه را گفتم. اونم گفت مرخصی بنویسم. مرخصی را نوشتم ولی دیدم درد انقدر زیاده که حتی اون روز هم نمی تونم سرکار بمونم. یک دفعه عضله پشتم می گرفت و من همون جور سیخ باید می موندم تا عضله ول کنه. دیگه داشت اشکم درمیومد . مرخصی ساعتی نوشتم و حساب و کتابم را گرفتم. حتی نمی تونستم پولهایم را بشمرم. هادی کمکم کرد. دیدم 50 هزار تومن کسری دارم . بیخیال گشتن شدم. به هادی گفتم حساب و کتاب کلی را بگیر. کم بود بذار تا بعدا بهش بدم. 

خلاصه خواستم برم بیرون که یک بار دیگه کمرم گرفت. همون جور به دیوار تکیه دادم تا بچه ها اومدند کمکم کردند و منو تا ماشینم رسوندند. ولی نمی تونستم سوار ماشین بشم که. تا می خواستم بنشینم دادم هوا می رفت . حسین (مستخدمممون ) ماشینم را روشن کرد و منم رفتم عقب ماشین دراز کشیدم و حسین رانندگی کرد تا مغازه پدرم . دستش درد نکنه. پیاده برگشت شعبه.

خلاصه پدرم رانندگی کرد و منو رسوند به اورژانس . تو راه چند جا پیچ تند بود که حسابی بهم فشار اومد و از درد به خودم پیچیدم.. به هر مصیبتی بود رسیدیم اورژانس.

پدرم برام ویلچر آورد و منو تا پیش دکتر برد. دکتر هم گفت گرفتگی عضلات دارم. چند تا آمپول نوشت و یک سری قرص. دو روز هم برام استراحت نوشت . آمپول را هم بهم زدند با یک بدبختی روی تخت دراز کشیدم و بلند شدم. بعد پدرم منو رسوند خونه خودشون . به کمرم پماد زد و یک شال المنت دار که خودش درست کرده بود پشتم گذاشت و چند تا پتو روم کشید . یک ساعتی به همون وضعیت بودم . دیدم بهتر شدم. از اون درد وحشتناک خبری نیست.

بعد بلند شدم که نمازم را بخونم و برم خونه خودمون. دیدم ای وای. رکوع و سجود که میرم  ، بعدش که می خوام پاشم تفسم میگیره . این عضله ای که کمرم را راست نگه میداره دچار اسپاسم شده بود. از پدرم خواستم یک بار دیگه پماد بزنه به کمرم. خلاصه پدرم با تاکسی رفت سر کار و ماشینم را گذاشت بمونه که اگه خواستم برم خونه مون مشکلی نباشه. البته ازم خواست شب بمونم . ولی من خونه خودم راحت تر بودم.

خلاصه ساعتی بعد لباسم را پوشیدم و یکراست رفتم خونه. چند روز استراحت داشتم و کلی حالی به هولی. اما هیچی تن سالم نمیشه. آدم هر روز بره سرکار ولی درد و مرض نداشته باشه . منم این چند روز استراحت نکردم که . پنجشنبه با پدر و مادرم رفتیم تهران عروسی پسر داییم.  جمعه رفتیم جمعه بازار و حسابی خرید کردیم. شنبه هم رفتم فروشگاه و کلی خرید کردم. شنبه دیدم اصلا حالم بهتر نشده. هنوز گرفتگی عضلات داشتم. رفتم یک دکتر متخصص. اونم یک سری قرص و آمپول برام نوشت و دو روز دیگه بهم استراحت داد .  به رئیسم زنگ زدم کلی شاکی شد و گفت پاشو بیا . شعبه شلوغه . ولی یکشنبه نتونستم برم شعبه . خوب استراحت کردم و حالم بهتر شد. دوشنبه دیگه رفتم سرکار. حوصله ام سر رفت از بس خونه نشینی کرده بودم. خلاصه این چند روز حسابی درد کشیدما .  هیچی سلامتی نمیشه . وقتی آدم مریض میشه قدر این نعمت را می دونه .

حرف دوم- اما از عروسی بگم که اول راضی نبودم برم عروسی . گفتم که کمردرد داشتم. ولی خب  عروسی پسرداییم بود. زشت بود اگه نمی رفتم. برای اینکه درد کمرم اذیتم نکنه قبل از حرکت رفتم حمام و دوش آب گرم گرفتم. بعد یک چسبهایی هست که برای گرفتگی عضلات استفاده میشه. اونو زدم به کمرم و حرکت کردیم سمت خونه پدرم که با اونها بریم تهران. ولی امان از این چسب که داغونم کرد. همچین داغ کرده بود محل کوفتگی را که داشت دادم هوا می رفت . با این وضع رانندگی نکردم که. پدرم مارا تا تهران برد . 

وقتی رسیدیم تالار ، من و پدرم ، دلارام را بردیم قسمت مردانه . آخه بچه برای زنها توی این جور مجالس دست و پاگیره . در ضمن قسمت زنانه پره از عطر و ادوکلن که برای بچه خوب نیست. اما دلارام. قربونش برم. انقدر بهش خوش گذشت که نگو. برای همه می خندید . اصلا هم اذیت نکرد . داماد که اومد وسط برقصه دلارام را رو دستم گرفتم و رفتم به داماد شاباش دادم. دلارام هم مجذوب رنگهای رقص نور شده بود و کلی کیف می کرد.

خلاصه همه چی خوب بود جز شام عروسی. یک ذره جوجه گذاشته بودند با یک عالمه برنج . همه شاکی بودند . خب همه عروسی یک طرف شام عروسی هم یک طرف. شام عالی نباشه ملت صد جوره حرف می زنند . برای همین برای عروسی خودم رفتیم قبل از مراسم شام را تست کردیم که کم و کسری تداشته باشه . 

بعد از خوردن شام بیرون ماندیم تا عروس و داماد بیان بیرون . به عروس و داماد تبریک گفتم و یکی از گلهای روی ماشین عروس را کندم و دادمش به دلارام . عروسی خودم هیچ گلی روی ماشینم نموند. همه اش را کندند . مجردها می کنند به هوای اینکه بخت اونها هم باز بشه . منم برای دخترم کندم . همون شب برگشتیم شهرمون و ما هم رفتیم خونمون . حوصله موندن خونه فامیل را نداشتم. 


94/3/26::: 10:0 ع
نظر()
  

حرف اول- امروز صبح بعد ازچند روز تهدید مدیریت مجتمع مبنی بر قطع برق کل مجتمع ، بالاخره برق مجتمع قطع شد. البته ما شک داریم اداره برق اومده باشه برق مجتمع را قطع کرده باشه . احتمالا خود مدیر مجتمع این کار را کرد چون می خواست ساکنین مجتمع جمع بشن برن جلوی تعاونی اعتراض خود را نشان بدن. خلاصه من که سر کار بودم . ولی تلفنی فهمیدم هم آب قطع شده هم آسانسور از کار افتاده .

دم ظهر بود به نگهبانی مجتمع زنگ زدم و گفتند هنوز برق وصل نشده . وای ما کلی گوشت توی یخچال داشتیم. یعنی اگه این قطعی برق طولانی بشه ما باشید چه کار کنیم.؟ دیگه به فکر این افتاده بودم که چند روز بریم خونه پدرم بمونیم که فهمیدم برق وصل شده . گویا اعتراض اعضا نتیجه داد و پای مدیر تعاونی به کلانتری با شد و همونجا قرارداد بستند که سریعتر کنترهای برق نصب بشه . اگه برق تفکیک بشه یعنی راحت میشیمها. الان خیلی به ما اجحاف میشه. چه کم مصرف کنیم و چه زیاد مصرف کنیم ماهی 35 هزار تومن باید پول برق بدیم. زور داره واقعا .

حرف دوم- امروز تکلیف پست ریاست خدمات بانکی شعبه ما معلوم شد. گروهبان از شعبه ما میره و یکی از همکاران شاغل در شعبه دیگر میاد جاش. راستش یک کم دلخور شدم. چون دوست داشتم من برای این پست  انتخاب بشم. با توجه به قولهایی که بهم داده بشه امسال حتما باید ارتقا پیدا کنم. ولی اینجور که معلومه ارتقایم توی این شعبه نخواهد بود. احتمالا همین چند وقته نامه بیاد که من از این شعبه برم.

اما بچه ها خیلی خوشحال بودند که گروهبان از این شعبه میره. چون او هر از چند گاهی با دونه دونه بچه ها درگیری لفظی پیدا می کرد. کلا اعصاب درستی نداشت و زود از کوره درمیرفت . بعضی همکارها حتی قبلا قول داده بودند که به محض اینکه گروهبان ا زاین شعبه بره سور میدن. البته برای خودش بد نشد. داره میره شعبه ای که درجه اش از شعبه ما بیشتره. این یعنی اینکه حقوق بیشتری دریافت میکنه. تازه یک معاون هم داره. این یعنی همه کارها را می خواد گردن معاونش بندازه و خودش مثل همیشه از زیر کار دربره . اما از رئیسش می ترسه. چون رئیس اون شعبه مثل رئیس اینجا نیست که لی لی به لالاش بذاره. ازش کار میکشه .

خب یک مورد از بداخلاقی های گروهبان که در یک ماه گذشته رخ داد را براتون تعریف کنم :  دوشنبه 28 اردیبهشت صبح که سرکار رفتم به رئیس گفتم :«دستگاه نوبت دهی خرابه ها. زنگ زدی به پیمانکارش؟» رئیس به گروهبان گفت :«فلانی! یک زنگ بزن به پیمانکار.» گروهبان گفت :«من شماره پیمانکار را ندارم.» رئیس گفت:«خودم دفعه پیش شماره را بهت دادم.» حالا از گروهبان انکار و از رئیس اصرار. یک دفعه دیدم بین رئیس و گروهبان دعوای لفظی شدیدی در گرفت . مخصوصا وقتی گروهبان رفت توی اتاق رئیس. نمی دونم گروهبان با عیالش دعواش شده بود که کلا قاطی کرده بود. آخرش رئیس بهش گفت برو گمشو بیرون. درستت می کنم.


خلاصه گروهبان برگشت پشت میزش در حالی که کلی غر می زد . تازه هی از ما می پرسید که حق با اون مگه نیست؟ ما هم دیدم این گروهبان اونروز کلا قاطی هستش ما هم میگفتیم حق با تویه . خلاصه آخرش خودم شماره پیمانکار را پیدا کردم و دادم به گروهبان که زنگ بزنه. بچه ها می گفتند خب شماره پیمانکار را که داشتی چرا از اول خودت شماره را ندادی باعث دعوا شد. به هر حال ساعتی بعد  دیدم رئیس و گروهبان با هم رفیق شدند . هادی هم گیر داد باید شیرینی بدین. رئیس هم به مستخدمون گفت بره برای بچه ها شیر موز و کیک بگیره. خلاصه ما هم از این دعوا یک چیزی نصیبمون شد .

خب در باره قولهایی که بهم داده بودند باید بگم چهارشنبه 6 خرداد  جناب مدیر اومد شعبه. در یک فرصت منو کشوند کنار که باهام  خصوصی حرف بزنه. گفت خیلی تلاش کرده که برگردم مدیریت . ولی نمی ذارند . ما هم تصمیم گرفتیم کارشناسی ات را ازت بگیریم و توی چرخه ارتقائات توی شعبه قرار بگیری. منم گفتم خب کارشناسی را ازم بگیرید در عوضش چی میدید؟ یک کم خندید و گفت فلانی طلبکارانه حرف می زنی. گفت ما هم نظرمون اینه که اول به شما پست بدیم بعدا شما نامه بنویسید که در قبال از دست دادن این کارشناسی پست قبول می کنید. منم گفتم خدا از برادری کمتون نکنه . منم موافقت کردم و قرار شد جناب مدیر با رئیسمون صحبت کنه که بهم  مسئولیت های بیشتری بده.


خلاصه بچه ها که فهمیدند من قراره ارتقا پیدا کنند مرتب بهم میگن رئیس یا معاون . حس خوبیه آدم رئیس یا معاون بشه . ایشالله تا چند هفته دیگه خبرهای خوشی بهم میرسه . اصلا خوب شد برنگشتم توی مدیریت. شعبه خیلی بهتره. چهار تا آدم می بینیم دلمون وا میشه . چیه مدیریت. همش آدمهای تکراری و بعضا زیرآبزن .

خلاصه  در تب و تاب گرفتن پست جدید ، منم بر آن شده ام که مهارتهای یک "رئیس خدمات باتکی" را بدست بیارم. مهارتهایی که عمدتا حول و حوش حساب جاری هستش. یک رئیس خدمات بانکی باید با مبحث حقوقی چک آشنایی کامل داشته باشه. منم با اینکه 8 سال سابقه بانکی دارم ولی توی این بحث یک کم تنبلی کردم. بنابراین این روزها مرتب از همکارانم به خصوص گروهبان که فعلا رئیس خدمات بانکی ماست سوال می کنم که توی این امر پخته شم. اگر من رئیس خدمات بانکی بشم برای اولین بار توی عمرم زیردست پیدا میکنم. یعنی  مرخصی تحویلدارها  را من باید تایید کنم. تمام سندهایی که بچه ها می زنند را من باید کنترل کنم و امضا کنم.  دستور پرداخت بدم و کار بدم بهشون که بیکار نباشند .خلاصه خیلی حال میده.