سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، بالاترین رستگاری است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66792
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
7:12 ع

حرف اول- امشب شب یلدا بود . بلندترین شب سال . دومین شب یلدایی که دلارام کنار ماست. پارسال این موقع 9 روزش بود .پارسال چون  10 روزش درنیومده بود، شب چله  نرفتیم خونه پدرم . خب رسمه توی همه جا این شب میرن خونه بزرگترهای فامیل .پارسال شاید بهانه داشتیم ولی امسال به خاطر یک سری مسائل ، این آرزو به دلم موند که بریم خونه پدرم. البته یک کم دلم آروم بود به خاطر آنکه جناب سرهنگ و خانمش امشب پیش اونها هستند . تنها نمی مونند . ولی خب می دونم ونها هم دوست داشتند نوه  شان پیششان باشه . این جوری بیشتر خوشحال میشدند .

به هر حال این امر باعث نشد ما توی خونه خودمون امشب را جشن نگیریم. رفتم هندوانه و میوه گرفتم و یه تایی دور هم فال حافظ گرفتیم. فال دلارام جالب بود . جناب حافظ باسخاوت شده بود و گفته بود بزودی به دلارام پول خوبی میرسه . البته خواسته بود مقداریش را انفاق کنیم. یعنی از کجا به دلارام پول میرسه ؟ حافظ هم حرفهایی میرنه ها .

جاتون خالی کلی هم از دلارام عکس گرفتم. این دخترم توی همه عکسها نگاهش به خوراکی هاست. هی داره به سمت هندوانه و اجیل حمله میکنه . ماشالله به خاطر همین شکم پرستیش حسابی داره چاق میشه . می ترسم همین جوری چاق بمونه . خوب نیست برای بچه . هر شب باهاش تمرینات ورزشی انجام میدم بلکه شکمش آب بشه .

راستی این شب قشنگ را به همه دوستان عزیز تبریک میگم. ایشالله شما در این شب پیش بزرگتر های فامیل بوده باشید.مخصوصا پدر و مادرها که گنجینه های زندگی آدم هستند . این روزها مخصوصا برای پدرم دلم می سوزه که مجبوره نوه اش را کمتر ببینه . دلارام همه عشق پدرمه . تنها دلیل برای زندگی او . اما افسوس که یک سری خودخواهی ها باعث این فاصله ها شده . دعا کنید درست بشه .

حرف دوم- ولی خب خبر خوب این شب یلدا اینه که من بالاخره گوشی مورد نظرم را خریداری کردم. اونم از طریق اینترنت . بس که راهها دوره و فرصت نمی کنم برم بازار . بالاخره تصمیم گرفتم از فروشگاهه ای اینترنتی خریداری کنم . ایشالله تا 4-5 روز دیگه دست من خواهد رسید. 8 روز فرصت برای تست دارم و ایشلله هیچ مشکلی نداشته باشه .

و اما گوشی مورد نظر من. بعد از ماها تحقیق و سبک سنگین کردن ده ها گوشی بالاخره  گوشی یده آل خودم را پیدا کردم.:  Honor 4x . مزیتهای این گوشی عبازت است از باطری عالی ، قابلیت OTG ، اینترنت 4G، دو سیم کارت همزمان ، پردازنده 64بیت،صفحه نمایش 5.5 اینچ HD،دوبین 13 مگاپیکسل. خلاصه بیشتر خواسته های مرا توی این رنج قیمت برآورده میکند. حالا به دستم برسه تحلیل دقیق تری خواهم داشت


94/9/30::: 11:5 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیشب پدر و مادرم را برای شام دعوت کرده بودیم. منتها برای اونها از شهرکرد مهمون اومد . همون دوستان خانوادگی که ماه عسل هم در بازگشت از شیراز رفتیم خونشون: جناب سرهنگ و خانمش . خیلی انسانها خونگرمی هستند . البته چند سال پیش پسرشان را در حادثه رانندگی از دست دادند و خیلی داغون شدند . یک جورایی همدرد پدر و مادر من هستند. بنابراین خانوادگی باهاشون زیاد در ارتباط هستند.

خلاصه کلی تلاش کردیم که خونه مرتب و تمیز باشه  . همسرم هم کلی تهیه و تدارک دیده بود که مراسم به خوبی برگزار بشه. اولین بار بود که میومدند خونه ما و باید سنگ تموم میذاشتیم. خلاصه اونها اومدند. دلارام برای اولین بار از دیدن یک آدم غریبه حرکتی کرد تاحالا ازش ندیده بودیم. روشو کرد به یک طرف اصلا محل نذاشت . هر چی صداش می کردیم که بیا به مهمونها خوش آمد بگو. گوش نمی کرد که. زل زده بود به دیوار . یک کم نگران شدیم نکنه دلارام اهل جوشیدن نباشه .

اما جناب سرهنگ اونو بغل کرد وبازی داد وباهاش تاتی تاتی کرد تا اینکه دلارام جذب جناب سرهنگ شد. این برای ما خیلی عجیب بود. چون مردهای شهرکرد به این مشهورند که هیچ وقت بچه بغل نمی کنند. خانمش هم گفت که دو تا بچه اش را در طول عمرشون بغل نکرد. یعنی اگه بچشون هم بمیره بلندشون نمی کنند که بهشون نگن زن ذلیل. حالا ما مردها میریم بچه را هم می شوییم. جدا زنها باید قدر ما مردهای بساز را بدونند. قدیمی ها این جور تیپهایی بودند .خلاصه پذیرایی به نحو احسن انجام شد و اونها را به سلامتی راهی

کردیم.

حرف دوم- امروز رفتیم سر خاک خواهرم . باید مرتب بریم تا دخترم بدونه عمه ای داشته . حیف او رفت . خیلی دوست داشت بچه منو ببینه . حتی نتونست عقد و ازدواج مرا ببینه . خلاصه دلارام را روی پایم نشاندم و سر خاک خواهرم قرآن خوندیم. جالب اینکه دلارام هم زل زده بود به قرآن و یک چیزهایی زمزمه می کرد. بچه ها می فهمند و درک دارند . بعید نیست گاهی به خواب دخترم هم بیاد و با دخترم حرف زده باشه .

خلاصه موقع خداحافظی از خواهرم هم دلارام دستش را به علامت خداحافظی تکان داد . راهمون دور شده وگرنه قبلا ها من هر هفته میومدن به خواهرم سر می زدم. دو هفته دیگه سالگرد خواهرمه . چه سال سختی بود سال 89. با زندان رفتن من شروع شد و با فوت خواهرم تموم شد . خیلی سال تلخی بود .



94/9/27::: 11:29 ع
نظر()
  
  

حرف اول- یکشنبه 22 آذر با یک روز تاخیر ، ما برای دلارام جشن تولد گرفتیم. آخه روز تولدش مصادف بود با عزاداری های پایان صفر و نمیشد  تولد بگیریم. اول تصمیم داشتیم مهمون دعوت کنیم ولی بعدا دیدیم هم دیگران را دچار زحمت می کنیم هم اینکه من کلاس داشتم و اصلا فرصت مهمون داری نداشتیم. بنابراین تصمیم گرفتیم اولین تولد دخترم را سه تایی برگزار کنیم.

خلاصه ساعت 7 شب بعد از تمام شدن کلاسم سریع رفتم سمت خونه . توی را باید کیک می خریدم ، شمع م یخریدم و کلاه بوقی و ... . حالا این وسط کیک قشنگ پیدا نمیشد. چند تا شیرینی فروشی سر زدم تا بالاخره یک کیک بچه گانه قشنگ گیر آوردم. حالا شیرینی فروشه شمع نداشت. رفتم یک شیرینی فروش دیگه و یک شمع عدد "1" خریدم و کلاه بوقی و ... خلاصه  اومدم خونه.

دلارام با دیدن کیک مگه ولکن بود. همش می خواست پنجه بزنه به کیک و خرابش کنه . خواستیم فیلم برداری کنیم که متوجه دشم باطری دوربین تمام شده. موقتا مراسم را به تعویق انداختیم تا باطری شارژ بشه. بعدش  ازش فیلم برداری و عکس برداری که می کردیم همش چشماش به کیک هستش . شمع روشن کردیم. اینم که بلد نبود شمع را خاموش کنه  که .مادرش فوت کرد و هورا کشیدیم و آهنگ گذاشتیم و دلارام یک کم خودش را تکان داد و بعد کیک را بریدیم و جاتون خالی خوردیم. دلارام که حسابی با اشتها میخورد . برایش خوب نیست چون اضافه وزن میاره. ولی تولد خودش بود. یک امشب را باید بی خیال رژیم میشد.

اینم عکسهای دلارام . ماشالله دخترم یکسالش شد و من خیلی خوشحالم : ایشالله هر سال بتونم تولدش را توی وبلاگم جشن بگیرم. یک روز خودش بیاد کامنت بده و از دوستان تشکر کنه:

عکس بالا کیک یکسالگی دلارام هستش. گوشه پایینیش جای پنجه های دلاارم هستش. اصلا صبر نکرد کیک را ببریم

حرف دوم- یکشنبه حسابی سید از دست مال دلخور شد. آخه با وامش موافقت شده. اما باید 5 نفر از همکاران  ضمانت وام او را به عهده بگیرند . این به آن خاطر است که اگر یهو اخراج شد همکاران دیگر اقساط  وی را عهده دار بشن. این یک رویه معموله . خود من ضمانت وام چند همکار را به عهده گرفتم و چند نفر هم ضمانت وامهای قبلی مرا به عهده دارند . ولی در مورد سید من و رضا و مهدی دچار بدبینی شده بودیم. آخه سید یک انسان مغضوب هستش. یعنی مدیران بانک دل خوشی ازش ندارند. بنابراین تا حالا دو بار مدیریت خودش را عوض کرده . الانم اصلا دل خوشی از بانک نداره . امکان داره یک دفعه انصراف بده از بانک . خب آیا باید ضمانت همچین کسی را کرد؟

اول رفت پیش رضا. رضا گفت شرمنده . من ضمانت کسی را نمی کنم. پیش من اومد. منم گفتم شرمنده . من تاحالا از این کارها نکردم. بعد رفت پیش مهدی. اونم گفت بذار با رئیس صحبت کنم. خلاصه حسابی سید از دست ما شاکی شد. من رفتم پیش رئیس. گفتم چه کار کنیم. گفت اختیار با خودتونه . ولی من امضا کردم. با بچه ها هم مشورت کردم. به این نتیجه رسیدیم که امضا نکنیم. به ریسکش نمی ارزه . خلاصه سید باید رو بزنه به همکارهای استانهای دیگه . آخه چند ماه بیشتر نیست که به جمع ما اضافه شده . شناختی ازش نداریم. یک نه گفتیم و خیالمون را راحت کردیم. حالا ناراحت شده که شد .


94/9/24::: 8:16 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز تولد یکسالگی دخترم ، دلارام هستشتبسم یادش بخیر سال پیش این موقع ؛ دم اذان صبح بهم زنگ زدند که بدو بچه ات به دنیا اومد . و من با هزار شور و شوق رفتم که دخترم را ببینم. اولین دیدار من با دخترم را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا دخترم را دادند بغل من یهو یک عالمه عشق وارد قلبم شد . حس کردم تو دنیا هیچ کس را به اندازه او دوست ندارم. دنیایی از معصومیت توی صوتش موج میزد و من با نهایت احساسم او را بوسیدم . چه عطری داشت و عجیب خوش بو بود. میگن نوزاد بوی بهشت میده . واقعا هم همینطوره . خیلی لحظه رویایی ای بود . دوست داشتن

دخترم! امروز که یکسالت شده آرزو میکنم سالهای عمرت دراز و پر از شادی و خوشبختی باشه . هیچ وقت تاراحتی نبینی. ایشالله عمری باشه که بزرگ شدنت را ببینم. خیلی دوستت دارمدوست داشتن

و اما دیشب دخترم انگار فهمیده بود تولدشه . تا ساعت 3 بعد از نیمه شب بیدار بود و گوشی ماردش را گرفته بود و هی آهنگ "تولدت مبارک" را گوش می کرد. هی هم می رقصید و کیف می کرد. وقتی آهنگ تموم میشد گوشی را میداد دست ما که دوباره آهنگ را از اول بذاریم. خلاصه نذاشت درست بخوابیم که . وقتی گیر میده دیگه هیچکی جریفش نیست . حیف امسال عزاداریه. وگرنه دوست داشتم برایش تولد بگیرم. ولی بزودی برایش یک قربونی خواهم کشت .



94/9/21::: 7:17 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب چند روز تعطیلی از امروز شروع شد و من یک استراحت کاملی خواهم کرد. خداراشکر هوا سرد شده و لازم نیست هیچ مسافرتی بریم. ولی این تعطیلات یک بدی هم داره اونم اینکه به تولد دلارام می خوره. یعنی 21 آذر ما باید تولد بگیریم که عزاداریه . تعطیلات هم باعث شده نتونم کادویی برای دخترم بگیرم . از اون طرف یکشنبه و دو شنبه هم برامون کلاس گذاشتند و خلاصه بیچاره دخترم امسال تولد نخواهد داشت . البته شاید شب جمعه برایش قضای تولد بگیریم. شوخی

حرف دوم- از شیرین کاریهای جدید دخترم بگم که جدیدا خیلی راحت تر می تونه سرپا بیاسته .دستهایش را می ذاره زمین و پاهایش را صاف می کنه و بعد کمرش را راست میکنه . بهش هم یاد دادیم تا بهش بگیم "یاعلی" سریع بلند بشه . محرم و صفر تموم شد تازه سینه زدن را یاد گرفته . آهنگ شاد هم میشنوه سینه می زنه . تبسم موقع نماز خواند من هم جدیدا از سر و کول من بالا میره . تا به سجده میرم بلند میشه و خودش را روی کمر من می میندازه . خلاصه خودش را خیلی برامون شیرین می کنه .

امشب یک صحنه از عروسک بازی اش را دیدم دلم غش رفت . متکا را گذاته بود روی پایش و عروسک را گذاشته بود روی متکا و خودش را تکان می داد و یک سری صداها از خودش درمیآورد که مثلا داره لالایی میگه . بعد عروسک را این طرف و اون طرف پرت م یکرد . انگاری عصبانی بود که عروسک خوابش نمی بره .  این چند روز هم پاهایش به خاطر دندان درآوردن سوخنه . یک کم اذیت داره می کشه .

حرف سوم- هفته پیش زن داییم ام با فامیل ها اومده بودند خونه ما و یک اجاق کوچک به ما کادو دادند . منم یک فکری به ذهنم خورد. گفتم استفاده دو منظوره ازش کنم . هم باهاش توی تراس باهاش کباب بپزم هم اینکه وقتی برق رفت بیارمش داخل خونه تا از سرما یخ نزنیم. از طرفی خونه ما فقط توی تراس و آشپزخانه  شیر گاز داره . تصمیم گرفتم اجاق را وصل کنم به کپسول گاز. بنابراین دادمش نبدیلش کردن به گاز مایع و یک کپسول هم تهیه کردم با یک شیلنگ . حالا هر وقت خواسنم کباب بپزم کپسول و اجاق را می برم تراس و هر وقت برق رفت این دو را میارم توی خونه تا موقتا اتاق را گرم کنه . ولی باید مواظب باشیم که باعث اتش سوزی نشه . و اینکه دلارام سمتش حمله نکنه خودش را بسوزونه.



94/9/19::: 11:4 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز صبح که داشتم میرفتم سرکار دیدم ریز ریز داره برف میاد . همسرم با دخترم رفته بودند کرج. قرار بود غروب برگردند ولی کار براشوت پیش اومد . منم از اخبار شنیده بودم موجی از برف و کولاک سراسر کشور را خواهد گرفت. بنابراین غروب قرقی را آتش کردم سمت  کرج . با سرعت 140 رفتم تا از برف و کولاک جلو بزنم. خوشبختانه بموقع رسیدم و زن وبچه ام را سوار کردم و با همون سرعت برگشتم شهرمون.

امروز سحر که بیدار شدم یک نگاهی به آسمون کردم دیدم شیری رنگ شده . دقت کردم دیدم چه برفی روی زمین نشسته . وای! خدای من . چند ساله همچین برفی ندیدم. همه ماشین ها زیر برف دفن شده بودند . خوبه ما پارکینگ داریم. نگران این نیستم که صبح ماشین را برف روبی کنم.صبح موقع رفتن اول ضد یخ ریختم توی رادیات ماشین بعد حرکت کردم.

وای عجب خیابانهای لیزی بود . یواش یواش می رفتم که تصادف نکنم . بعضی رانندگان خیلی اعتماد به نفس داشتند و تمام شیشه هاشون پر برف بود و فقط اندازه یک کف دست شیشه جلوییشون را پاک کرده بودند. بعد اینجوری داشتند با سرعت رانندگی می کردند. با یک مصیبتی خودمو رسوندم شعبه.

وقتی اومدم داخل به همکارها گفتم :«توی این هوای بد هر مشتری ای که بیاد شعبه بهش فحش میدم. سگ بیرون نمیاد توی این هوا » ولی جالب اینکه تا درب شعبه را باز کردیم یک مشتری اومد داخل. آشنا هم بود . بهش گفتیم حلال کن. پشت سرت فحش دادیم.  حالا تصور می کردیم امروز مشتری کم باشه. اتفاقا بد مشتری نیومد. وقت بیکاری کم داشتم. من جای این مردم بودم امروز را اصلا از خونه بیرون نمیومدم. آدم که کار آزاد داشته باشه بیکاره اول وقت بیاد سرکار؟ میره زیر پتو قشنگ لذت می بره. ما کارمندان باید در هر شرایطی بریم سرکار.

خلاصه ظهر اومدم خونه بعد ناهار یک چرتی زدم. وقتی بیدار شدم متوجه دشم برق قطع شده . توی این سرما واقعا ستم بود . آخه ما بخاری نداریم . پکیج داریم . پکیج هم که بدون برق کار نمی کنه که. دو ساعتی از سرما لرزیدیم تا برق وصل شد . باید یک پیک نیک بگیرم برای این جور مواقع . بچه ام مریض میشه خدای نکرده.

خلاصه برق که اومد رفتم از حیاط یک گوله بزرگ برف برداشتم و آوردم خونه. گذاشتم وسط یک سینی بزرگ و با دلارام اولین آدم برفی مشترکمون را ساختیم. یک پنگوئن کوچولو . ازش هم عکس گرفتیم. الان گذاشتم توی تراس تا آب نشه . خلاصه یک روز برفی را انیگونه به پایان رساندیم.


94/9/16::: 11:39 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب این چند روز درگیر مریضی دلارام بودیم. یکی دوشبی تا صبح به خودش می پیچید فکر می کردیم دلدرد داره . مرتب بهش آب جوش نبات و عرق نعنا و گریپ میکسچر و ... می دادیم. بعدش متوجه شدیم سرفه های خشکی می کنه .خورد به تعطیلات  و نتونستیم ببریم پیش دکتر متخصص . منتها با توجه به سابقه قبلی سرفه اش ، از داروخانه یک شربتی گرفتم که کمی آرومش کرد.منتها یکی شب تب هم داشت که تا پاسی از شب بیدار موندیم و استامینوفن دادیم و پاشویه اش کردیم تا اومد پایین.

ولی دیشب که خونه پدرم بودیم دیدم خیلی سرفه هایش شدید تر شده . بنده خدا اصلا نمی تونست بخوابه . همون دیشب ساعت 12 بردیمش بیمارستان کودکان. دکتر گفت دارویی که دادیم درست بوده. مننها یکی دو   دارو اضافه کرد . میخواست آمپول دگزا هم تجویز کنه که نذاشتیم.  به درد درمانش که نمی خورد. فقط درد بدنش را کم میکرد. ولی حوصله نداشتیم درد آمپول خوردنش را تاب بیاریم.

خلاصه علارغم مصرف داروها هنوز دلارام داره اذیت میشه . اصلا حوصله نداره. نمی خنده . تو خواب خیلی ناله میکنه . بمیرم براش. ایشالله تو این چند روزه خوب میشه. وگرنه می برمش پیش یک متخصص .

حرف دوم- از اول هفته ، حمید مرخصی گرفته بود و این چند روزه من و مهدی خیلی اذیت شدیم. رضا نامرد هم اصلا کمکمان نمی کرد. با این حال از اول هفته می گفت که م یخواد پنجشنبه مرخصی بگیره. گفتم من نامردم اگه بذارم تو مرخصی بری. خیلی پررویه . سه تا پنجشنبه پشت سر هم مرخصی ساعتی گرفته رفته یللی نللی. حالا هم برای بین التعطیلی مرخصی می خواد . من از لج رضا هم که شده درخواست مرخصی دادم برای پنجشنبه . کارخاصی نداشتم. فقط م یخواستم حال رضا را بگیرم.

ولی این بین التعطیلی یک حسنی داشت اونم اینکه فرصت کردم ورفتم بازار موبایل برای خرید گوشی.  از همون اول زوم کرده بودم روی گوشی honor 6 . این چند ماه تحقیقاتم منجر شده بود به همین گوشی. با این رنج قیمت ، بهترین حالتی بود که م یتونستم خریداری کنم. ولی همون اول متوجه شدم این گوشی توی بازار شهرمان کمیابه . توی چهار طبقه پاساژ فقط سه تا مغازه این گوشی را داشتند اونم توع تک سیمکارتش را. ولی من دو سیمکارتش را می خواستم.

خلاصه دست از پا درازتر برگشتم خونه . بازم باید تحقیق کنم . بلکه گوشی مناسبتری پیدا کنم. یعنی ممکنه توی این هفته من یک گوشی خریداری کنم. ؟

حرف سوم- این چند روز یک نگرانی دیگه هم داشتم و اونم سلامتی مادربزرگم . گویا رفته بود مجلس عزاداری و فشارش بالا رفته بود. میگن فشارش به 30 رسیده بوده. دیشب با خانواده ام رفتیم خونشون . سر راه گریپ فرویت گرفتیم که برای فشار خون خوبه . الحمدالله فشارش اومده بود پایین . ولی یک طرف صورتش کج شده بود . دخترم را دید یک کم شاد شد.

ااما امروز با خبر شدم که بازم فشارش رفته بود بالا و بردندش بیمارستان . یک چند روز تحت مراقبت باشه بهتره . ایشالله زودتر خوب بشه . برای همه مریضها دعا کنیم. برای کسانی که توی بیمارستانها چشم انتظارند . خدا همشون را شفا بده .




94/9/13::: 8:43 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز سالروز عقد ما بود . به همین زودی 5 سال گذشت . قشنگی امسال این بود که دلارام هم حضور داشت . خیلی شیک سه نفری رفتی به یکی از رستورانهای شهرمون و سه نفری شام سفارش دادیم و خوردین. البته من رژیم خودم را خراب نکردم و هر چه غذا اضافه ماند توی ظرف یک بار مصرف ریختیم و بردیم خونه . ولی یادش بخیر اون روزها . هم نگران حال خواهرم بودم و هم نگران آینده خودم. محرم نزدیک بود و حس می کردم اگه زودتر عقد نکنم کلی باید صبر کنم. خواهرم بیمارستان بود . خیلی دوست داشت توی مراسم عقد ما شرکت کنه. ولی زیر دستگاه بود. زیاد تمایل نداشت ولی موافقت کرد با عقد ما. گفت برای عروسیمون چه ها بکنه . اما دیگه هیچ وقت عروسی مان را ندید . یک ماه بعد از عقدمان پر کشید و رفت به آسمانها .

ولی همه اش خاطره بد از اون موقع نداشتم . خاطره خوش هم بود. یادمه با ماشین پدرم از محضر برمی گشتیم. منم تازه رانندگی یاد گرفته بودم. ماشین فیلمبردار هم جلوی ما بود. پشت چراغ قرمز نتونستم بموقع ترمز بگیرم زدم به عقب ماشین فیلمبردار.  جالب اینکه چهار راه بعدی هم همین اتفاق تکرار شد. به طوری که فیلمبردار گفت : تو برو جلو . از عقب فیلم میگیریم. بنده چراغ راهنمایش را شکستم . چه شور و حالی داشتم. یادش بخیر.

حرف دوم- امروز یک خانمی اومده وبد جلوی باجه مهدی. این خانم یک پسربچجه ای داشت واقعا شلوغ . از اون بچه های تخس بودا . نمی دونم قبلا گفتم یا نه. مهدی مو به سر نداره. به قول معروف کچله . اون پسر بچه هم زوم کرده بود به مهدی و هی می خندید . یک دفعه شنیدیم بچه ها بلند گفت :«کچل!» شوخی هی مهدی هیچی نمی گفت اون بچه بازم تکرار می کرد : کچل . ما مرده بودیم از خنده . جالب اینکه مادرش هیچی به این بچه نمی گفت . مهدی هم برای اینکه کم نیاره بهش می گفت: همه به ما می خندند تو هم به ما بخند .

حرف سوم- از شیرین کاری های جدید دلارام بگم که عاشق موبایل شده . هی دم به دقیقه گوشی مادرش را دست می گیره و دم گوشش میذاره و میگه "الوووو" . بعد گوشی را میده دست مادرش که یالله به یک نفر زنگ بزن می خوام باهاش حرف بزنم.  یک آهنگ بچه گونه هم هست توی گوشی. هی اینو گوش میده و وقتی تموم میشه سعی م یکمنه دوباره تکرارش را بزنه. وقتی نمی تونه میده دست من که تکرارش را بزنم.

بعدش اینکه میشینه پای تلویزیون و تا یک ترانه خاصی را می نوه همزمان با اون ترانه اونم می خونه . خوش را هم تکون میده انگار میرقصه. باریش هم فرق نمی کنه آهنگ شاد باشه یا غمگین در هر حال باید خودش را تکون بده . ولی یک اخلاق بدی داره . اینکه همش می چسبه به تلویزیون . خیره میشه بهش. خب این اصلا برای چشماش خوب نیست . مرتب بلندش می کنیم و میرایمش عقب. ولی بازم ای میره خودش را می چسبونه به تلویزیون .

 


94/9/9::: 11:28 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه من از دست این رضا خیلی عصبانی شدم. آخه عادت کرده پنجشنبه ها میره مرخصی ساعتی. الکی میگه حالم بده، گردنم درد میکنه ، سرش گیج میره و ... من موندم چرا فقط پنجشنبه ها این امراض بهش حمله ور میشه . آخه بدبختی اینه که وقتی میره همه کارهاش گردن من میفته .

وقتی رفت من رفتم پیش رئیس شکایت کردم که این رضا داره دودره باز یدرمیاره . من از کار ترسی ندارم. ولی این خیلی تنبل باز یدرمیاره . رئیس اما ازش حمایت کرد و گفت چند روزه ماسک می زنه . مریضه . منم تو دلم گفتم منم از شنبه ماسک می زنم که بهانه داشته باشم پنجشنبه برم مرخصی . اگه واقعا مریض بود من حرفی نداشتم. این رضا فقط می خواد زیرآبی بره. بس که تن پرو و تنبله. یعنی من رئیس خدمات بانکی به این آز زیر کاهی تاحالا ندیده بودم.

حرف دوم- پنجشنبه شب رسول با خانواده اش اومدند خونه ما شب نشینی . اتفاقا رسول چند روزیه اومده شعبه ما حسابرسی کنه . برای کسانی که با بانک آشنا نیستند میگم. هر شعبه در طول سال توسط سه نفر یا گروه مرتب بازرسی میشه: 1- حسابرس 2- بازرس مدیریت 3-بازرس مرکز.  این به آن جهته هیچ خطای سهوی یا عمدی در سطح شعب رخ نده . رسول هم چند ماهی است شده حسابرس مدیریت . یک هفته هم باید شعبه ما بمونه.

خلاصه منو رسول شروع کردیم به حرف زدن و غیبت پشت سر همکارها . مخصوصا پشت سر رئیسم غیبت کردم که خیلی سخت میگیره و اذیت می کنه. یک دفعه حرفی از دهانم پرید که بعدا پشیمون شدم . گفتم رئیس گیر داده همه امضاهای مشتری ها را از اول اسکن کنم . گفت مگه امضا ها اسکن نشده ؟ یک دفعه به خودم اومدم. من دارم جلوی حسابرس زیراب شعبه مون را می زنم. گفتم رسول. انصافا بایت این بند بازرسی ننویس. دهن من آسفالت میشه. دستگاه اسکنر فقط پیش منه . بند بازرسی بنویسی از فردا هر روز بعدازظهر منو نگه می داره اسکن کنم.

خلاصه کلی خندیدم و اونم قول داد چیزی ننویسه . آخه تقصیر من چیه. 4 تا رئیس قبلی این شعبه همش سهل انگار بوند و گیر نمی دادند به بچه ها که امضاها را کامل اسکن کنند . اون وقت من باید جور سهل انگاری اونها را بکشم. درست نیست انصافا . خلاصه این سوتی ای بود که دادم. توی گوشم موند دیگه رسول فرق کرده با دفعات قبل. الان منتظره سوتی از شعبه بگیره. 



  
  

حرف اول- خب رژیمم خوب پیش میره . از وزن 93/3 رسیدم به 91 . خیلی رعایت میکنم. بموقع از غذا دست می کشم. حتی چند روز پیش همکاران کله پاچه گرفتند . من سهم خودم را سه قسمت کردم و در سه روز خوردم. این درحالی  است که من همیشه یک بناگوش  و نصف مغز و آب کله را در یک وعده می خوردم. ولی سخته . خوردن بزرگترین شهوت انسانه. آدم وقتی غذا می خوره انگار لذت می بره.

حرف دوم - دیروز صبح وقتی رفتم سرکار رئیس بهم گیر داد . گفت چرا دیر میای؟ من دیر نرفته بودم. تا 7:15 فرصت داریم. ولی رئیس میگه باید ساعت 7 سرکار باشیبم. گفتم باشه . ولی بازم گیر داد . گفت چرا دیروز 10 هزار تومن کسری داشتی دنبالش نگشتی. گفتم خب صندوق کل خوند بی خیال شدم دیگه. گفت: چه معنی داره صندوق کل می خونه نمیرید دنبال اختلافهای خودتون بگردید. شاید یکیتون کسری آورده و یکیتون فزونی با هم خونده .گفتم چشم. منبعد رعایت می کنیم. گیر داده بودها .

خلاصه دیروز نمی دونم با عیالش دعوا شده بود کلا کج خلق بود . ولی یک جا کلی خندیدیم. یک پیرمرده اومد پیش مهدی که قسط پرداخت کنه . یک دفعه دیدیم داره داد و هوار می کنه سر مهدی. رئیس رفت پیشش ببینه چی شده. اون پیرمرده گفت این آدمهای تازه کار را برای چی استخدام میکنید . این اصلا کار بلد نیست . یک دفعه چشمش افتاد به من و گفت :«این آقا خوب کار منو راه میندازه .این خیلی آدم خوبیه .»شوخیمنم گفتم :«خدایا شکر نمیردیم و کی از ما تعریف کرد .»مؤدب بچه ها هم کلی خندیدند . می گفتند  احتمالا اون پیرمرده منو با اون همکار خانم اشتباه گرفته .دهنم آب افتاد

حرف سوم - از شیرین کاری های دلارام بگم . یکی اینکه یک دفعه می بینیم بدون اینکه دست به جایی گرفته ایستاده. من تا ایت صحنه را می بینم فریادی از شادی سر میدم. اون وقته که دلارام میفته زمین. جدیدا سعی می کنم ذوق نکنم تا دلارام بیشتر سرپا بمونه.ماشاله خوب هم سرپا می مونه . قربونش برم. خیلی دوست دارم راه رفتنش را ببینم.

یا اینکه خیلی شیطون شده. دیشب روم به دیوار حمام بودم . طبق معمول دلارام پشن حمام نشسته بود و هی در می زد و صدا درمی آورد . یک دفعه دیدم درب حمام باز شد. زود درب را گرفتم که باز نشه. دیدم درب را محکم نبسته بودم. دلارام هم درب را هل داده بود و نزدیک بود مرا با اون وضعیت ببینه .از این به بعد درب را قفل می کنم. اصلا به این دختر اعتمادی نیست .

یا اینکه امروز یک شیرین کاری ازش دیدم مرده بودم از خنده. تلویزیون خاموش بود . اینم صاف رفت سراغ کنترل نلویزیون . دیدم کنترل را سمت تلویزیون گرفته و هی داره دکه هایش را فشار میده . مثلا می خواست تلویزیون را روشن کنه. میدید روشن نمیشه کنترل را تق نق می کوبید زمین . داره ادای مرا درمیاره دیگه. اصلا شده نوار ضبط. هر کاری کنیم اینم انجام میده .


94/9/4::: 11:14 ع
نظر()
  
  
   1   2      >