سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه دانش انسان افزون شود، بر ادبش افزوده و بیم وی از پرودگارش، دو چندان شود . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :15
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66820
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
6:34 ص

حرف اول- سازمان ما یک طرح سلامت داره اینکه هر سال باید آزمایش های مختلف بدیم و یک جور چک آپ کامل بشیم. پارسال آزمایش خون و ادرار داشتیم و نوار قلب و تست روانشناسی. امسال آزمایش خون و ادرار داشتیم و تست بینایی سنجی. آزمایش خون را هفته پیش انجام دادم و امروز جوابش را گرفتم . الحمدالله هیچ مشکلی نداشتم. تست بینایی سنجی را امروز انجام دادم. متاسفانه چشم من نیاز به عینک پیدا کرده . هم ضعف بینایی دارم ، هم آُستیگمات . ضعف بینایی ام یک چشم 0/5 و یک چشم 0/75 هستش. آستیگمات هم هر دو چشم 0/75 هست. نسبت به پارسال نمره چشمم بالاتر رفته. باید دیگه امسال عینک تهیه کنم. لااقل پشت کامپیوتر عینک بزنم. چاره ای نیست.

حرف دوم- دیروز و امروز هم من با رضا و خانم همکارم دعوایم شد. امروز دیگه حسابی شاکی شدم. جلوی من و هادی کلی مشتری صف کشیده بودند. اما جلوی خانم همکار هیچ مشتری نبود. دیگه مجبور شدم جلوی مشتری ها سر ایشان داد بزنم. بعد از این خانم همکار بیشتر مشتری راه انداخت ولی ازم دلخور بود . آخر وقت یک کم گلایه کرد. منم خواستم از دلش دربیارم. گفتم منظورم به تو نبود که. خواستم به در بگم که دیوار بشنوه. منظورم رضا بود . خلاصه ما از خدمات بانکی ها شانس نیاوردیم. هر خدمات بانکی نصیب ما شد اذیت کن بود .

راستی روح الله پدر شد. دخترش به دنیا اومد و ما را بسیار خوشحال نمود. چون قراره بزودی ازش سور بگیریم. اسم بچه اش را گذاشته آیسان . بهش گفتم آیسان که مارک کولر گازیه شوخی بعدا توی نت خوندم که این اسم ترکیه به معنی "مانند ماه". خب اسمش را می ذاشتید مهسا . قشنگتر بود که . نمی دونم بعضی مردم چرا دوست دارند اسمی انتخاب کنند که علامت سوال روی کله ملت بکارند . خب اسم می تونه تک باشه اما معنی اش سریع به ذهن برسه .

حرف سوم- و اما دلارام من . امروز که داشتم نماز می خوندم طبق معمول اومد سمت مهر من که باهاش بازی کنه . ولی این بار به جای اینکه سینه خیز بره ، چهاردست و پا اومد. یعنی 2-3 متر را کامل چهار دست و پا حرکت کرد. این اولین بار بود که انقدر خوب چهاردست و پا می رفت. سریع بعد از نماز دوربین را برداشتم و ازش فیلمبرداری کردم.

بعدش اینکه به روروک خودش داره عادت می کنه. یعنی ازش خوشش میاد . دیگه با شنیدن صدای آهنگ روروک خودش گریه اش نمی گیره. هنوز نمی تونه باهاش راه بره. ولی به پاهایش فشار میاره و خودش را بالا و پایین میکنه . ولی خیلی به من وابسته است. من نباشم همش گریه میکنه . جوری که مادرش بهم زنگ می زنه که بیا با دلارام حرف بزن. یک کم باهاش حرف میزنم و قربون صدقه اش میرم و آرام میشه . توی خونه هم همش به من نگاه م یکنه. کافیه کم محلی کنم یا نگاهم به تلویزیون یا کامپیوتر باشه. می نزه زیر گریه .خب دیگه. دختر بابایی میشه. منم همه عشقم شده دخترم.


94/4/31::: 11:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- شنبه با خانواده ام حاضر شدیم که بریم کرج . منتها قبلش رفتیم خونه پدرم تا به پدر و مادرم تبریک عید بگیم. خیلی خوشحال شدند. منتظرمون بودند . دلارام هر دو شون را حسابی سر ذوق میاره . مخصوصا اینکه تازگی ها شیرین کاری های دخترم زیاد شده . خلاصه زیاد نموندیم.  سر راه خانواده باجناقم را هم سوار کردیم و افتادیم توی جاده . منتها اول رفتیم بهشت معصومه و به خواهرم تبریک عید گفتیم. بیشتر از یک ماه بود که سر خاک نرفته بودم. ماه رمضان بود و حوصله ای برای آدم نمی ذاشت .

خلاصه چون هوا گرد وخاک بود زیاد نموندیم که بچه مریض بشه. سریع قرقی را انداختیم توی جاده.  عجب هوای بدی بود. گرد وخاک و باد . با خودم می گفتم کاش هواشناسی را چک می کردم. اگه م یدونستم هوا اینجوریه حرکت نمی کردم. ولی بعدا فهمدیم خود هواشناسی هم غافلگیر شده بوده . یک جا داشتیم می رفتیم یهو یک گردوخاکی بلند شد. یک دفعه دیدم هیچی نمی بینم. همه جا تیره و تار .خدا رحم کرد تصادف نکردیم. اگه یک نفر ترمز می کرد توی اون وضعیت باور کن 20 تا ماشین به هم م یخوردند. چون اصلا دید نداشتیم .

خلاصه یک کم باران اومد تا گردوخاک خوابید. به سلامت رسیدیم کرج . شب دسته جمعه با اقوام یک قلیانی زدیم و آخر شب رفتیم خونه اون یکی باجناقم خوابیدیم. هوا خنک بود و حسابی خواب بهم چسبید. صبح یک صبحانه مشتی خوردیم با باجناقها . اما نمی دونم زیاده روی کردم یا نه. ولی بعد از اون صبحانه معده ام آشوب شد. هوزم که هنوزه درگیر مشکلات معده هستم. فکر کنم به خاطر زیاده روی های بعد از ماه رمضان باشه. معده مون تعجب کرده.

ظهر به اتفاق اقوام رفتیم باغ یکی از دوستان باجناقم.یک باغ بزرگ بود با یک استخر پر آب. باجناقهایم لخت شدند و پریدند توی آب . اما من بی خیال شنا کردن شدم. چون آبش سرد بود . عوضش رفتم جلوی باربیکیو و آتش روشن کردم و حسابی آتش را برپا کردم تا زغال ها آماده شد . باجناقها هم جوجه ها را سیخ کشیدند و با هم جوجه ها را کباب کردیم. جاتون خالی دور هم خوردیم و حسابی چسبید .

بعد دیدم آب زیاده توی استخر . همت کردم و ماشینم را حسابی شستم. ولی از شانسم باران اومد و هر چی شسته بودم کثیف کرد. خلاصه داشت دیر میشد . تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون . باران شدت گرفت. همچین می بارید که کف زمین پر کف شده بود. گاهی وقتها واقعا حس می کردم خدا هوامون را داره که تصادف نمی کنیم. کافی بود یک نیش ترمز می گرفتم و ماشین سر می خورد و تصادف می کردم. با احتیاط کامل رانندگی کردم و سرعتم را پایین نگه م یداشتم که اتفاق برامون نیفته.

راستی دلارام هم توی رفت هم توی برگشت حسابی رو اعصاب بودا. انقدر گریه کرد که نگو. به این نتیجه رسیده بودیم که تا هوا خراب میشد دلارام اذیت کردن هایش شروع میشه . یعنی تا هوا قاتی پاتی  میشد دلارام هم قاط می زد. انقدر گریه م یکرد که من دیوونه میشدم. آخه من نیاز به تمرکز زیادی داشتم توی سفر. ولی بچه که حالیش نمیشد. حرف خودش را می زد. بهش گفتم دیگه ترو مسافرت نمی برم. بس که بد سفر هستی شوخی

خلاصه به هر ترتیبی بود به سلامت رسیدیم شهرمون . جالب این بود که هر جا می رفتیم باران میومد. چه توی رفت و چه توی برگشت. انگار ابرها ما را دنبال می کردند . اما خداراشکر حسابی باران بارید حتی توی شهر ما. هوای شهر ما حسابی شده. کاش بازم از این نعمتهای آسمانی بباره.

حرف دوم- امروز وقتی رفتم شعبه یک حسی بهم میگفت امروز روز شانس من نیست . از قضا دستگاه نوبت دهی هم خراب بود . ملت به صورت فله ای می ریختند جلوی باجه ها. این خانم همکارمون هم عین خیالش نبود . دل نمی سوزوند و فقط کارهایی که رضا بهش میداد را انجام  میداد . اونم نم نم و شل و ول . رضا هم هر چی مشتری میومد فقط می فرستاد سمت من و هادی. چند بار جلوی مشتری ها به رضا پرخاش کردم که آخه این چه وضعیه ؟ اون خانم همکارمون برای چی نباید مشتری راه بندازه ؟ هی می گفت حساس نشو.

خلاصه آخرالامر این حرص و جوش خوردن ها کار دستم داد و 190 هزار تومن اختلاف آوردم. هر چی گشتم فایده نداشت. آخرش از جیب گذاشتم و صندوق را جمع کردیم. یعنی امروز واقعا به خاطر سیاستهای غلط رضا من کسری آوردم. تا حالا چندین بار من و هادی با رضا درگیر شده ایم. بازم دم گروهبان (رئیس خدمات بانکی قبلی) گرم. کمک نمی کرد اقلا باری بر دوش ما نمی ذاشت. این رضا  کارهای خودش را گردن خانم همکارمون می ذاره . بعد من و هادی باید کل مشتری ها را ساپورت کنیم. ایشالله رئیس بعدی بیاد بلکه این رویه غلط را اصلاح کنه.


94/4/29::: 9:38 ع
نظر()
  
  

پیشگفتار- عید سعید فطر را به همه دوستان تبریک میگم. خسته نباشید بابت یک ماه روزه داری . انصافا توی این هوای گرم سخت بود. ولی خداراشکر خدا سلامتی داد و تونستیم بگیریم. اونهایی که عذری داشتند و نگرفته اند هم خدا عباداتشون را قبول میکنه. ایشالله تعطیلا هم بهتون خوش بگذره.

حرف اول- پنجشنبه مادرم فامیلهای نزدیک را دعوت کرد برای افطاری. امسال برعکس سالهای پیش زیاد افطاری نرفتیم. آخه سالهای قبل به نوبت هر کدوم از فامیلها ما را دعوت میکردند . ولی گویا رکود اقتصادی باعث شده ملت صرفه جو تر شن . ایشالله با رفع تحریمها ، سال دیگه دو تا دوتا بریم افطاری جالب بود یک کم هم پنجشنبه مشکوک بود به آخریم روز ماه رمضان. گفتیم فطریه مون گردن پدر ئ مادر میشه. بنابراین همگی جمع شدند خونه پدرم.

افطاری به خوبی برگزار شد . بعد از افطاری ، دلارام یک تنه همه را مشغول کرد. ز اون بچه هایی نیست که وقتی میرن توی یک جمع گریه کند. شلوغی را دوست داره . هرکس یک کم باهاش بازی کرد و بنده خدا حسابی خسته شد. وقتی مهمونها رفتند راحت گرفت خوابید . بنابراین قسمت شد بعد از مدتها یک شب خونه پدریم بخوابیم.

جمعه ظهر برگشتیم خونه خودمون که فطریه مون گردن پدرم نیفته . دم افطار به اندازه سه نفر فطریه کنار گذاشتم و دادم به دست همسرم و دخترم دست به دست کردیم. وای چقدر خوشحالم امسال فطریه بیشتری میدم. خانواده ام رسما خانواده شده. من مسئولیت بیشتری دارم و دختری نصیبم شده که یک دنیا شادی را به خانواده ام تقدیم کرده. خداراشکر.

امروز دم ظهر بیدار شدم و مثل همیشه از نماز عید فطر جا ماندم. ولی کلی کیف کردم اینکه صبحانه خوردم . دلم برای چای و نون پنیر تنگ شده بود . الانم داریم میریم خونه پدرم و تبریک عید بگیم و بعد میریم سر مزار خواهرم و از اونجا میریم کرج.

حرف دوم- خب گفته بودم تاب برای بچه ام گرفتم که کمتر بیقراری کنه. دیدیم فایده نداره. یک رورواک هم برایش خریدیم. از اونهایی که دکمه داره و آهنگ می زنه . اما دلارام از این آهنگها می ترسه. تا دستش میخوره به دکمه هایش و صدایش درمیاد می زنه زیر گریه . عجب گرفتاری شدیما. اینها را گرفتیم که کمتر بغلش کنیم بدتر شده. البته اولشه . عادت م یکنه .

و اما از مهارتهای جدید دلارام اینکه از حالت تشسته م یتونه به حالت درازکش بره . قبلا پای جلوییش مزاحم بود. الان یاد گرفته اون پا را جمع کنه و بعد دراز بکشه . بعد اینکه چند قدمی می تونه چهار دست و پا بره . اینو توی مهمونی افطاری برای اولین بار دیدیم. خیلی جالب میشه. ولی زیاد نمی تونه چهاردست و پا بره و بقیه اش را سینه خیز میره.

کلا خداراشکر از هر لحاظ سالم هستش. خیلی خیلی باید خداراشکر کرد . سلامتی بزرگترین نعمتی است که خدا می تونه به بنده هایش بده . ایشالله همه پدر و مادرهایی که بچه مریض دارند خدا یک نگاهی بهشون بکنه و شا پیدا کنند. الهی آمین.


  
  

حرف اول- امروز دلارام بالاخره خودش تونست بنشینه. یعنی تونست بدون کمک گرفتن از ما از حالت درازکش به حالت نشسته بره. خیلی هیجان انگیز بود و من از این صحنه فیلم گرفتم . منتها موقع تغییر حالت از نشسته به دراز کش یک کم گیر داره. اونم بهخ اطر اینه که پای جلوییش مزاحمش میشه. ولی نهایت تلاشش را می کنه که پای جلوییش را جمع کنه تا به حالت درازکش دربیاد. نمونه اش امشب که همین تلاشش باعث شد تعادلش را از دست بده و به کله بخوره رو زمین. کلی گریه کرد دخترم. بمیرم براش.

و اما در مورد گریه های شبانه اش ، ما پریشب بردیمش دکتر . فکرمی کردیم عفونت گوش داشته باشه. ولی دکتر دهان و گوشش را معاینه کرد و گفت به خاطر دندان درآوردنه که بی قراری می کنه . چیز خاصی نیست . یک قطره ای داد که به لثه هایش بمالیم تا دردش کمتر بشه. خلاصه الحمدالله شبها بهتر شده. ولی خب تا پاسی از شب بیدار می مونه دیگه. یک کم هم تقصیر خودمونه . به خاطر ماه رمضان ، برنامه خواب و خوراکمون بهم خورده. بچه مون هم تابع ماست دیگه . ایشالله از بعد ماه رمضان ما هم زودتر می خوابیم که بچه زودتر بخوابه .

از خوراک جدیدش بگم که یواش یواش داره مثل ما غذا می خوره . توی سوپش جو بکار می بریم. یا اینکه یک کم زرده تخم مرغ می خوره .گوشت و مرغ را هم داخل پستونکش م یذاریم و مک می زنه که آبش دربیاد . از میوه ها فقط سیب و گلابی فعلا  میتونه بخوره . راستی عاشق خوردن نون  سنگک هستش. البته نمی خوره. فقط به لثه اش می کشه که خارش لثه اش کاهش پیدا کنه . ولی باید مراقبش باشیم که تکه های نان وارد دهانش نمیشه.

از بازی های جدیدش باید بگم عاشق کوبیدن دست روی کیبورد کامپیوترم هستش. انقدر می کوبه که صدای اسپیکر مادربرد درمیاد . ا زحالا می خوا بگه می خواد مهندس کامپیوتر بشه ها . خلاصه همش بازی می خواد . مخصوصا اینکه همبازی می خواد که کلا وقت ما را می گیره . برای همین یک تاب مخصوص نوزاد و کودک خریدم و به بالفیکس وصل کردم که یک ربع نیم ساعتی اقلا مشغول باشه . دیگه کمردرد کردیم از بس بلندش کردیم. ماشاله اضافه وزن هم داره . سخته برای ما.

حرف دوم- درمورد توافق هسته ای که دکتر ظریف (وزیر امور خارجه) با پنج قدرت هسته ای انجام داد باید بگم قدم مثبتی بود در جهت خارج شدن ایران از انزوای جهانی. من این موفقیت را به مردم کشورم تبریک میگم. هر چند حس می کنم موانع زیادی پیش رو وجود خواهد داشت اما همین که مقتدارانه با ایشان مذاکره کرده ایم و بیشترین امتیازات را گرفتیم و کمترین امتیازات را دادیم جای تقدیر  داره . واقعا وزارت امور خارجه فعلی ما دست کسانی است که این کاره اند .واقعا باید بهشون تبریک گفت . من مطمئن هستم اگر در دوره آینده ریاست جمهوری ، آقای ظریف کاندیدا بشه رای خواهد آورد.

اما ما توی شعبه از لج مهدی که مخالف صددرصد دولت روحانی هستش کلی شادی می کردیم که این توافق حاصل شده . من نمی فهمم این بشر چرا انقدر با گفتگو و مذاکره مخالفه. همش دوست داره جلوی قدرتها قلدری کنیم. خب نمیشه . زور آزمایی هم قاعده خودش را داره . قدرتهای جهان انقدرها هم دست و پاشون بسته نیست. ما می تونیم در عین حفظ ارزشها و متفع خودمون ، با اونها هم مذاکره کنیم. همین که شیوخ عربی از این توافق عصبانی هستند نشانه این است که ما موفق بوده ایم.


  
  

حرف اول- خبر بد اینکه رئیس ما به زودی از شعبه ما میره. حامد خیلی رئیس خوب و خوش مشربیه . برای اولین بار توی این 8 سال خدمتم راحت بودم از کار کردن توی شعبه . اما چاره چیه چون همه همکاران باید چند سال یک بار از شعبه ای به شعبه دیگه جابجا بشن : تحویلدارها هر دو سال یک بار و پایوران هر چهارسال یک بار. رئیسمون هم چهارسالش پرشده و به ناچار باید بره.

حالا خبر بدتر را بشنوید. رئیس قبلی من توی شعبه قبلی قراره بیاد شعبه ماوااااای همون که من گه گاهی باهاش حرفم میشد . حتی یک بار کار به فحاشی هم کشیده شد . آخه من روش مدیریتی اونو قبول ندارم.  بسیار مشتری ذلیل و بسیار بهره کش از همکار. یعنی دوست نداره زیردستان یک لحظه استراحت کنند. هی بهشون کار میده . از همه بدتر خیلی گیر میده به سندها . حتما همه سندها باید توشته بشه و اسلیپ گرفته بشه و تازه یک سری قوانین توی سند زدن برای خودش داره که واقعا در نوع خودش بدعت به حساب میاد.به بچه ها میگن دوران یللی تتلی تون تموم شد. رئیس جدید ازتون حسابی کار خواهد کشید .

حرف دوم- امروز شعبه داشتم کار می کردم که رضا بهم گفت :«فلانی! 270 میلیون چک کلر داری؟» کلی تعجب کردم. من کی 270 میلیون چک کشیدم. یک دفعه یادم افتاد که چجند سال پیش یکی از همکارانم به نام حمید را ضمانت کردم توی بانک دیگه. اونم گویا قسطهاشو پرداخت نکرده بود و اون بانک هم چک منو کلر کرده بوده. کلی شاکی شدم. زنگ زدم به حمید و گفتم:«ما توی عمرمان یک بار شمانت یکی را کردیم و اینجور اذیت شدیم. چک منو کلر کردند . چه کار می کنی؟» اونم گفت:«خدا لعنتشون کنه. من بهشون گفته بودم که میدم.» گفتم:«من کاری به اینک ارها ندارم. پاشو مرخصی بگیر برو حلش کن. حساب من داره خراب میشه.»

خلاصه به رضا گفتم که فعلا چک منو برگشت تزت ببینیم این حمید گردن شکسته می تونه چک را برگردونه . چند بار زنگ زدم به شعبه اش. گویا مرخصی گرفته بود که بره کار را ردیف کنه. الحمدالله ردیف شد و چک من برگشت نخورد . ولی توی گوشم موند که دیگه ضمانت کسی را نکنم. این که همکارم بود اینجوری نزدیک بود منو به دردسر بندازه. دیگه حساب کنید غریبه ها چی؟ همین آدمها هستند که باعث میشن آدم کار خیر برای کسی نکنه دیگه .

حرف سوم- امروز خبر بد دیگه ای که شنیدم این بود که برق مجتمع بازم قطع شد. اونم به خاطر اخنلاف با تعاونی. دیگه کلافه شدم از این موش و گربه باز یها . عجب اشتباهی کردم اومدم ساکن این دیوونه خونه شدم. حالا زن و بچه ام توی طبقه نهم ساختمان داشتند گرما می خوردند. آسانسور هم که کار نمی کرد. بنده خدا خانمم 9 طبقه را با بچه اومد پایین و رفت خونه خواهرزن. منم توی شعبه بودم و همش حرص می خوردم.

خلاصه بعد از ساعت کاری من رفتم خونه پدرم و بعدازظهر اونجا خوابیدم تا اینکه بهم خبر دادند برق مجتمع وصل شده . اومدم خونه و پرس جو کردم. گویا کلنگ ساخت پست برق را زده اند. تا ببینیم کی به بهره برداری برسه .من که چشمم آب نمی خوره به این زودی ها برق ما تفکیک بشه .

حرف چهارم- دلارام این شب ها خیلی بیقراری می کنه. تا می خواهیم بخوابونیمش آی گریه میکنه ، آی گریه می کنه . مجبوریم همش سرپا بچرخونیمش. فکرش را بکن .با کالسکه توی خونه می گردونیمش تا آرام بیگره. اما امشب کالسکه هم جواب نداد و مجبور شدن ببرمش تو حیاط و خیابان بگردونمش بلکه آرام بشه. اونم نیمه شب . باید یک دکتر ببریمش ببینیم چشه ؟ خیلی بی تابی می کنه .


94/4/21::: 11:0 ع
نظر()
  
  

پیشگفتار- خب شبهای قدر هم تموم شد و افتادیم توی سرازیری ماه رمضان . امیدوارم توی این شبهای عزیز بهره کافی برده باشید و توشه کافی برای یک سال آینده جمع آوری کرده باشید .

حرف اول- خب از شبهای قدر خودمون بگم که شب 21 ام خواستم صد رکعت نماز بخونم که انصافا وقت کم اوردم و حدود 30 رکعت بیشتر نتونستم بخونم. شب 23 ام خواستم هزار مرتبه سوره قدر بخوانم که 300 تا بیشتر نتونستم بخونم. من موندم این اعمالی که توی مفاتیح نوشته را چه کسی می تونه کامل ادا کنه . والله ما از بعد افطار شروع کردیم و نتونستیم این دو شب همه اعمال را انجام بدیم.

ولی شب  21 ام یه چیزجالب داشت . اونم اینکه تا موقع قرآن سر گرفتن ، دلارام خواب بود . همین که آخرین فراز قرآن سر گرفتن رسید یعنی همون فراز "باالحجه" دلاران بیدار شد. مجبور شدم بغلش بگیرم. ولی دو تایی با هم قران سر گرفتیم و اونم از برکات این شبهای قدر بهره مند شد . ایشالله سال دیگه انقدر بزرگ میشه که من بیدارش نگه میدارم تا اونم احیا کنه .

حرف دوم- ولی شب 23 ام یک کار واقعا ارزشمندی که کردم  این بود که رفتم از نگهبان مجتمع حلالیت گرفتم. چند ماه پیش اگه یادتون باشه باهاش بحثم شد و حتی کار به درگیری فیزیکی کشیده شد . تا حالا هم با هم قهر بودیم. من حس کردم وقتی یک نفر از آدم دلخور باشه فایده نداره هر چی احیا کنی و درخواست توبه کنی. گفتم دل یک نفر را به دست بیارم از 40 باز شب زنده داری بهتره. انصافا هم کار سختیه. اینکه غرورت را بشکنی و از یکی عذرخواهی کنی.اونم من که خیلی غرور دارم. ولی گفتم اون دنیا کارم گیر خواهد کرد. رفتم نگهباتی و گفتم فلانی اومدم ازت حلالیت بگیرم. اونم خیلی استقبال کرد و کلی خوشحال شد پیرمرد . حلالیت گرفتم و اومدم اعمال شب قدر را انجام دادم.

حرف سوم- از دلارام بگم که دیگه نشستن برای مدت طولانی برایش آسان شده . دور و اطرافش را متکا می گذاریم و یک ربع ساعتی با خودش و اسباب بازی هایش بازی می کنه و مشغوله . حرکتش از سینه خیز رفتن داره تبدیل میشه به چهار دست و پا رفتن . منتها هنوز چهار دست و پا نمیره. بلکه روی کف دست و نوک پتجه های پاهایش می ایسته و چند بار جلو و عقب می ره و یک دفعه خودش را پرت می کنه جلو . بعد دوباره پا میشه و همین حرکت را تکرار می کنه .

و اما یک عکس از دلارام بذارم که دل منو بدجور برده . گفته بودم که موقع نماز خوندن ما سرع خودشو به مهر ما میرسونه و مهر ما را برمیداره. امشب در این حین چادرنماز مادرش را سرش انداختیمو این عکس را گرفتیم.مثل فرشته ها شده توی این عکس:



94/4/19::: 11:31 ع
نظر()
  
  

حرف اول- شنبه شب اولین شب احیای ما بود. دخترم هم احیا گرفته بود . یعنی من نذاشتم بخوابه ها. گفتم باید از برکات شب قدر بهره ببره . اما  خواستم دعای جوشن کبیر بخونم دلارام گیر داده بود که کتاب دعای مرا از دستم بگیره. حالا هی من کتاب را ازش دور می کنم اونم هی سینه خیز میومد که ازم بگیره . دیدم فایده نداره فرار کردن. کناب دعا را جلویش گرفتم و گفتم :«دخترم. بگو الغوث الغوث» دلارام ولی کتاب را گرفت و گذاشت توی دهانش و مشغول خوردن شدپوزخند

خلاصه نتونستیم همه دعای جوشن کبیر را بخونیم که. یک بار من بغلش می کردم که بهانه گیری نکنه ، یک بار هم مادرش. آخرش با هزار زحمت خوابوندیمش و فرازهای آخر دعای جوشن کبیر را خوندیم و قران سر گرفتیم. یک قران کوچک هم بالای سر دلارام گذاشتم که از امشب بهره ببره .ایشالله به برکت همین قرآن عاقبت بخیر بشه دخترم.

حرف دوم- از شیرین کاری های جدید دلارام بگم . اینکه می تونه از حالت خوابیده روی شکم خودش را به حالت نیمه نشسته در بیاره . یعنی یک پهلو می نشینه . داره تمرین می کنه خودش بتونه بنشینه . وقتی هم کمک می کنیم که بنشینه دیگه زیاد به کمک نیاز نداره که تعادل خودش را حفظ کنه . کمرش را هم نسبتا صاف نگه میداره.

از غذایش بگم روزی اقلا دو وعده کمک غذایی می خوره . یکی هریره بادام و دیگری سوپ گوشت . البته به صورت میکس شده . یعنی تا شکمش سیر سیر نشده نمی خوابه که. مرتب بهانه میگیره و گریه میکنه . گاهی بی دلیل یک ساعت گریه م یکنه و اعصاب همه را بهم میریزه .بدبختی اینکه نمی تونه بگه چشه . فقط گریه م یکنه . فکر کنم گوشش درد می کنه چون مرتب گوشش را می کشه . شنبه ببریمش دکتر چک کنه .

حرف سوم- امروز صبح قرقی را بردمش سرویس دوره ای. صبح زود که از جلوی نمایندگی رد می شدم دیدم خلوته . دیگه نرفتم شعبه . تا ساعت 8 که درب نمایندگی بسته بود. وقتی درب باز  شد کلی معطل شدیم که پذیرش بشیم. بعد ماشین را بردند داخل و روغت و فیلترش را عوض کردند. بعد باید منتظر می بودم که باطری ساز بیاد ریموت قفل ماشینم را چک کنه. دقیقا 2 ساعت معطل بودم تا اومدند سر وقت ماشین من .انقدر باطری سازه لفتش داد که من رفتم به رئیس شکایت کردم. خلاصه وقتی ریموت ماشینم درست شد و رفتم دنبال کارهای ترخیص فهمیدم صافی بنزین مرا عوض نکردند. خوب شد من برگه را خوندم. وگرنه کلاه سرم می ذاشتند .

خلاصه به سرویس کار گفتم صافی را عوض کنه. گفت وقت نمی کنه . برو فردا بیا. رفتم به رئیسش اعتراض کردم. که اون اومد ازش خواست کار منو راه بندازه. یعنی تا زور بالای سر اینها نباشه کار برای آدم نمی کنند که. کلا از این نمایندگی خوشم نیومد. دیگه برای سرویسهای آینده به این نمایندگی نمیام. در کل گارانتی های خودروهای داخلی مزخرف هستنش. چه گارانتی ای. دوبله سوبله قیمت اجناسشون را ازم ا می گیرند و منت م یذارند که کارمزد نمی گیریم. گارانتی ماشینم که تموم شد این ماشین را می فروشم و یک ماشین نوی دیگه می خرم.


94/4/16::: 11:20 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز برای اولین بار بین هادی و رضا (رئیس جدید خدمات بانکی) جرو بحث شد . آخه ما قبلا هی غیبت گروهبان (رئیس خدمات بانکی قبلی) را می کردیم که کارهایش را گردن تحویلدارها می اندازه. اما سرمون اومد و این رضا بدتر از گروهبان شده. علاوه بر اینکه کارهایش را گردن من و هادی میندازه ، خانم همکارمون را دربست دستیار خودش کرده. بطوریکه عملا فقط من و هادی تحویلداری میکنیم.

امروز صبح هادی به رضا گفت :«یک کم از این خانم کار بکش. همش من و مجید داریم سند میزنیم.» اما رضا گفت:«اینخ انم که از شما بیشتر سند میزنه.» این را که گفت دیدم هادی رفت تو هم و توی سیسنم یک سری گزارش گرفت و و یک جدول تنظیم کرد و بهم گفت  :«ببین تو از هم بیشتر سند زدی. این خانمه از همه کمتر سند زده .» بعد این جدول را نشان رضا داد و گفت :«نگو ما کم کار می کنیم. از این بعد هم من کارهای صدور دسته چک را انجام نمیدم.میخای نامه به رئیس بگو، به مدیریت بگو. بده به هرکی که بیشتر کار میکنه»

خلاصه با این حرکت کاری کرد که دیگه رضا به هادی کاری نسپرد . من نمیدونم این خدمات بانکی ها چرا عادت دارند کارهاشون را گردن تحویلدارها بندازند . با همه خدمات بانکی ها از اول مشکل داشتما. شاید خودم زمانی خدمت بانکی بشم همین رویه را تکرار کنم. ولی سعی خواهم کرد کارهای خودم را خودم انجام بدم.

حرف دوم- امشب اولین شب احیاست . تا اخرین ساعت اداری خبری از تغییر ساعت اداری فردا نشد . با خودمون می گفتیم چه وضعیه ! از یک طرف توی صدا و سیما تبلیغ می کنند که بریم مساجد و تا صبح گریه و ناله کنیم. از اون طرف میگن صبح زودبیایید سرکار.تا ایتکه ـخر شب رئیس پیامک زد که فردا ساعت 9 درب شعبه باز میشه. کلی خوشحال شدم. یک دل سیر می خوابم. بس که در طول ماه رمضان کم خوابی داشتم کلافه شدم.

خلاصه اگه قسمت باشه امشب دعای جوشن کبیر را می خونم. و قرآن سرمیگیرم. دلارام هم هنوز نخوابیده. انگاری دوست داره اونم احیا بگیره. پارسال این موقع 2-3 ماهش بیشتر نبود . چقدر دعا کردیم که ایشالله سالم به دنیا بیاد. خداراشکر خدا دعایمان راا جابت کرد. التماس دعا.


  
  

حرف اول- پنجشنبه متوجه شدم خانم همکارمون داره یک سری نستها را جواب میده . کنجکاو شدم. فهیمدم جواب یک مسابقه که از طرف مدیریت برگزار شده را داره میده. منم خواستم زرنگی کنم. پاسخنامه اش را گرفتم و ازش کپی گرفتم و به اسم خودم فرستادم. هم باری خودم هم از جانب همسرم و دخترم روی هم سه تا پاسخنامه فرستادم که شانسم برای بردن جایزه بیشتر بشه . همکاران هم که اینو دیدند همگی از روی پاسخنامه وی کپی زدند و خلاصه 7- 8 تا برگه یکسان تکمیل شد و به مدیریت ارسال شد. خوشحال و شاد اینکه راحت و بدون دردس جایزه را می بریم. خانم همکارم هم کاملا ما را قانع کرد که همه جوابها را درست داده.

آخر وقت اداری از مدیریت باهام تماس گرفتند. همکارمون که مسئول این مسابقات بود زنگ زد . گفت که 2-3 تا از این جوابها اشتباه بوده. تابلویه که همه از روی هم کپی زده اید. چون همگی همین 2- 3 تا اشتباه را داشتید . ما را بگو شاکی. آی سر خانم همکارمون غر زدیم. یک بار خواستیم زرنگی کنیم ها. آخه من توی مسابقات شانس خوبی بدارم. هر بار که شرکت کرده ام برنده دشه ام. اما این بار به خاطر خنگ بازی این همکارمون از جایزه محروم میشیم.حقشه این خانم همکارموئن را مجبور کنیم یک افطاری به عوان جریمه به همه بده .

حرف دوم- از دلارام بگم که پیشرفتهای زیادی کرده . نشستن برایش راحت تر شده. هر چند زیاد نمیتونه صاف بنشینه . ولی در حد اینکه چند لحظه فرصت داشته باشیکه یک عکس ازش بگیری میتونه تحمل کنه. مثل این عکس که داره کتاب آناتومی حیوانات را میخونه :

 

یا اینکه عاشق این شده روی هر چیز مسطحی ضربه بزنه . مثل روی میز یا عسلی. چون این کار خطرات خودش را داره ما سینی جلوش میذاریم که با دستش بهش ضربه برنه. آخه از صداش خوشش میاد . مثل این تصویر :

 

یا اینکه اتقدر وروجک شده که هر جایی ممکنه سر و کله اش پیدا بشه . مثل زیر میز. این عکمس را ببینید. آخه دختر زیر میز دنبال چی هستی؟

عاشق فضولی کردن تو خوراکی هایی است که ما می خوریم. البته اصلا رو بهش نمیدیما. اینکه بچه هوس کنه یا نه . چیزی که براش ضرر داشته باشه بهش نمیدیم. ولی هندوانه دوست داره. میبینید که م یخواد همه هندوانه را بخوره :

 

من نمیدونم این دختر با نماز خوندن من چه مشکلی داره . هر وقت م یخوام نمیاز بخونم میره سر وقت مهر من . بازم اگه مهر را برداره و بره خوبه. همونجا روی سجاده دراز میکشه و مهر را می خوره . ببینید با چه مصیبتی من رفتم توی سجده:

قبلا گفته بودم که دلارام مثل من میخوابه . اینم شاهد قضیه . عین من لم میده رو رختخواب.

 

خلاصه الحمدالله خونه مان با وجود این بچه پر از سوژه است . هر روز هم شیرینتر میشه. خداراشکر.

 

 


94/4/12::: 10:14 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز از صبح هی می رفتم پیش حامد (رئیس) و می گفتم پس افطار کجا بریم؟ اونم بنده خدا مرتب این ور و اون ور زنگ می زد ولی اکثر رستوران های بیست شهرمون تمام میزهاشون را رزرو داده بودند . رئیس دنبال یک رستوران می گشت که فضای سنتی ای داشته باشه . خلاصه تا آخر وقت نتونست چیزی پیدا کنه . بهمون گفت اس ام اس میزنه . ضمنا ازمون خواست که به خانمها نگیم کدوم همکار قراره سور بده. من گفتم :«یک پرس بیشتر بهم بدید وگرنه لو مدیم. شوخی»

خلاصه تو راه برگشت به خونه بدودیم که رئیس اس ام اس داد که فلان رستوران جمع بشیم. این رستوران با اینکه نزدیک خونه پدری ام هست ولی تا بحال نرفته بودم. خلاصه قرار شد من هادی و خانمش را هم با خودم ببریم رستوران. رفتم خونه و استراحتی کردم و آماده شدیم برای رفتت به رستوران.

خلاصه غروب نیم ساعت مونده به افطار از خونه زدیم بیرون. سر راه هادی و خانمش را هم سوار کردیم و رفتیم سمت رستوران . این راننده ها دم افطار واقعا خطرناک هستند. گرسنه شون هستش می خوان هر چه سریعتر برسند خونه . خیلی باید احتیاط کرد . خلاصه وقتی رسیدیم رستوران که اذان داشتند میگفتند .بموقع رسیدیم.

همه همکاران شعبه به همراه خانوادشون جمع شده وبدند . همکاران هر کس دخترم را دید گفت عین مجیده . راست میگن . قیافه اش تا حدود زیادی شبیه من  شده . دختر بابایی میشه دیگه . خلاصه فرصت بحث کردن نبود. نشستیم و سرع مشغول خوردن غذا شدیم. من عادت ندارم افطاری شام بخورم. اذیت میشم. ولی چاره ای نبود . غذا میکس یود . انقدر گرسته ام بود که سریعتر از هم خوردم. غذا را که خوردم به شوخی گفتم پس شام کی میارند ؟جالب بود بچه یکی ا زهمکاران نتونست غذای خودش را تموم کنه. دادند به منو غذای او را هم خوردم. وقتی کبابش را خالی خالی خوردم فهمیدم اصلا حیفه پول که بدی پای این غذا. شور بود . بنده خدا روح الله حدود 300 هزار تومن خرج کرد. ولی دور هم خوش گذشت.

دوست داشتیم دور هم بیشتر بمونیم و بگیم و بخندیم. ولی مسئول رستوران گفت قراره تا یک ربع دیگه یک گروه دیگه بیان شام بخورند . خلاصه نشد بیشتر با هم گپ بزنیم. قلیانی هم در کارنبود . همین رستوران هم بزور پیدا شد . راستی روح الله تا 20 روز دیگه پدر میشه. ایول بازم ازش سور می کنیم. تازه رضا هم قراره بعد ماه رمضان سور بده . کلی خوش بحال من میشه این هفته های آخر که توی این شعبه ام.



  
  
   1   2      >