سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بخشنده نادان نزد خدا از پارسای بخیل، محبوب تر است. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66791
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
7:4 ع

 دلارام علاقه عجیبی به کتاب و روزنامه داره . امروز گیر داده بود به کتاب مادرش و داشت له و لورده اش می کرد که یهو دیدم دور دهانش قرمز شده. یک لحظه ترسیدم گفتم چی شد . فکر کردم زخمی شده . فهمیدم خانم ، مداد گلی مادرش را که لای کتاب بود دستش گرفته و توی دهنش گذاشته خیلی خنده‌دار مداد گلی با آب دهانش رنگ پس داده و صورتش را این شکلی کرده :

ای وروجک بابا . همه چی را باید از جلوی دستش دور کنیم . وگرنه می ذاره تو دهانش. 


94/3/31::: 10:0 ع
نظر()
  
  

امروز بعد از دو روز تعطیلی رفتم سرکار. از قبل با هادی قرار گذاشته بودیم که زیاد به رضا رو ندیم که کارهای یک خدمات بانکی را گردن ما بندازه . آخه خدمات بانکی ها همین طوری هستند . با هرکی کار کردم فقط دوست دارند وظایفشون را گردن تحویلدار بندازند . با همشون هم یک جورایی مشکل داشتم.

خلاصه 30 برج بود و حسابی شلوغ. تو این وضعیت یکی از مشتری های ما یک واریز گروهی آورد. واریز گروهی یک جور عملیات هست که به به تعداد زیادی افرار مبلغی را واریزی می کنی. مثل پرداخت حقوق شرکتها. ایت مشتری ما هم همیشه آخر برج واریز گروهی میاره. سابق بر این من واریز گروهی انجام میدادم چون گروهبان (خدمات بانکی پیشین) می گفت اصلا بلد نیستم. تا این که گروهبان از شعبه ما رفت و رضا به جاش اومد. گفتیم دیگه به این رضا رو نمیدیم.

خلاصه اون مشتری اومد پیش رضا. رضا هم گفت:«کی اینجا واریز گروهی انجام میداده؟» من و هادی ساکت بودیم. یک دفعه خانم همکارمون گفت :فلانی انجام میداده. یعنی من.وااااایمنو بگو شاکی. یک چشم غره به خانم همکارمون رفتم. اونم سریع فهمید چه سوتی ای داده . عذرخواهی کرد. بهش گفتم:«مگه قرار نذاشته بودیم طبق رویه قبلی نباشیم؟» خلاصه گفت از دهنش پریده . ولی بدجور بهش چشم غره رفتما. خوف کرد ترسیدم

خلاصه توی اون شلوغی حسابی وقتم را گرفت. نزدیک به 2 ساعت بهش ور رفتم. رئیس و معاون اومدند بهم گفتند چرا مشتری راه نمی ندازم؟ گفتم دارم واریز گروهی می کنم. کار به جایی رسید که معاونمون یک قسمتی از کار را گردن گرفت تا من به مشتری ها برسم. اخرش هم نتونست درست انجام بده . ایشالله درس عبرتی بشه براشون که دیگه بهم نگن واریز گروهی کنم. آخه از این زورم میاد رضا بلده واریز گروهی کنه. گروهبان بلد نبود. از حالا می خواد رئیس بازی دربیاره .دعوا



94/3/30::: 10:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز دخترم یک شیرین کاری جدید از خودت نشان داد اونم اینکه در وضعیت چهار دست و پا ، علاوه بر اینکه شکمش را از زمین جدا کرد ، بلکه زانویش را هم بالا آورد. یعنی تونست روی کف دو دست و نوک پنجه های دو پایش بایسته . تبسم ماشالله پیشرفتش توی حرکت خیلی خوبه. منتها خوب نمی تونه جلو بره. به جای اینکه جلو بره بیشتر عقب عقب میره. منم مثل اون چهاردست و پا میشم و هی بهش یاد میدم چه جوری جلو بره. اونم با دقت نگاه می کنه ولی آخرش می خنده گیج شدم

جدیدا حرکت فک و دهان و لبهایش زیادتر شده . یعنی نگاه میکنه به لبهای ما که داریم حرف میزنیم. ادای ما را درمیاره . این دختر من زود زبان باز می کنه. مخصوصا مادرش خیلی باهاش حرف می زنه. اینم هوشش خوبه و داره سعی و تلاشش را میکنه. تا حالا هم خوب موفق بوده. یک دفعه میزنه زیر آواز و انواع هجا ها را ادا می کنه .

حرف دوم- در مورد ماجراهای یک ماه بی وبلاگی ام یک مورد دیگه تعریف کنم: چند وقت فکری ذهنم را مشغول کرده بود. اینکه دست به یک ماجراجویی هیجان انگیز بزنم. اینکه کل ساحل دریای مازندران را از آستارا تا گرگان ، پیاده برم. چرا؟ خب ماجراجویی هستش دیگه . هیجان داره. ایده این امر مربوط میشه به مرحوم مهران دوستی (مجری رادیو) که دوستش توی مصاحبه ای گفت با هم چنین تصمیمی گرفته بودند منتها توی راه کفشهاشون پاره شد و منصرف شدند .

خلاصه   دوشنبه  18 خرداد با هادی سرچ کردیم تو اینترنت گوشی اش. فهمیدم حدود 825 کیلومتر باید طی کرد. خیلی زیاده . حساب کردیم اگه ساعتی 5 کیلومتر بتونم راه برم اقلا دو هفته طول میکشه این راهپیمایی. ولی هادی میگه اونم باهام میاد . البته بعید م یدونم. اون از این ریسک ها نمی کنه .

خلاصه زنگ زدم به رسول که تو کار ورزش هستش . گفت باید زنگ بزنم به دایره ورزش در ستاد مرکزی تهران. اینکه اونها باید حمایت کنند . نمیشه با خرج خودم برم . باید پشتیبانی بشم. این همه راه ، من احتیاج به خورد و خوراک دارم. کفش ورزشی لازم دارم. شاید مصدوم شدم. باید بیان به دادم برسند . تازه کلی برای بانک تبلیغات میشه .

خلاصه زنگ زدم به رئیس دایره ورزش . اونم  گفت باید نامه بزنم به اداره روابط عمومی . چون بحث تبلیغات برای بانک هستش اونها باید تشخیص بدن چه تسهیلاتی برام بدن . ولی گفت حداقلش اینه که ماموریت ورزشی بهم میدن. یعنی از مرخصی هام کم نمیشه .

فعلا فرصت نکردم به اداره روابط عمومی زنگ بزنم. ولی این تصمیم را بالاخره عملی می کنم. تصمیم دارم یک شعار دهن پر کن برای این راهپیمایی انتخاب کنم: مثلا حمایت از منافع ایران در رژیم حقوقی دریای مازندران. می دونید که کشورهای حوزه این دریا اصلا مارا آدم حساب نکردند و دو تایی و سه تایی با هم توافق کردند بر سر تقسیم منابع دریا. به ایران هم 11 درصد بیشتر حق نمیدن. این در حالی است که ما زمانی 50 درصد دریا را صاحب بودیم. این مثل آن می ماند که ما سرزمین بزرگی از مملکتمان را دو دستی تقدیم اجنبی ها کنیم.

بذار فعلا تکلیف ارتقای من مشخص بشه . الان هم هوا گرمه. بای برای پاییز و زمستان برنامه ریزی کنم. البته بعید میدونم ازم پشتیبانی بشه. هر 30-40 کیلومتر باید بهم آب و غذا برسونند . اونم در ساحل شنی دریا. اصلا نباید پایم را از کنار دریا دور کنم. برای همین مدیریت گیلان و مازندران و گلستان حسابی منو پشتیبانی کنند. هزینه زیادی داره ولی به تبلیغاتش می ارزه . بعید میدونم کسی چنین کاری کرده باشه . یک جور رکورد محسوب میشه. توی اخبار هم حسابی گل می کنه.

حرف سوم- یادی کردیم از مهران دوستی. مرگ نابهنگام مهران دوستی مجری رادیو خیلی منو ناراحت کرد. من صدای مهران را از وقتی توی کارگاه برق کار می کردم و برنامه عصرگاهی رادیو جوان را گوش می کردم بیاد دارم. یادم میاد قصه لیلی و مجنون را خیلی پرشور اجرا می کرد جوری که من مجذوب این قصه شدم. حیف شد صاحب این صدا را از دست دادیم. روحش شاد .


94/3/29::: 9:0 ع
نظر()
  

حرف اول- فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به همه دوستان عزیزم تبریک میگم. چقدر خوشحالم که خدا عمری داد تا یک ماه رمضان دیگه را تجربه کنم. امسال قشنگی ماه رمضان ما به اینه که دخترم پیش ماست. پارسال این موقع دخترم اندازه یک آلبالو بود . تازه سهم اهش شده بود . اما امسال دخترم 6 ماهشه و خداراشکر صحیح و سالمه . تبسم

حرف دوم- امروز صبح من مرخصی داشتم. یعنی کل روز را مرخصی گرفته بودم. آخه همسرم چند ساعت امتحان پایان ترم دانشگاه داشت . خب باید یک نفر از بچه مراقبت می کرد . منم کل روز را مرخصی گرفتم که بتونم کنار دلارام باشم. البته فکر می کردم دلارام خیلی اذیت کنه . آخه بعضی وقتها بی دلیل بهانه گیری می کنه. ولی مادرش شیر و فرنی توی یخچال گذاشته بود و توصیه های لازم را توی کاغذ نوشته بود و خلاصه مرا با دخترم تنها گذاشت.

تا مادرش رفت دانشگاه دخترم بهانه گیری هایش را شروع کرد. حس کردم یک بوهایی میاد. دیدم وای! اسهال گرفته دخترم. بردمش دستشویی و شستمش و پوشکش کردم و یک کم بهش آب دادم خورد که آب بدنش کم نشه و پستونک گذاشتم توی دهنشو و توی رختخواب چسبوندمش به سینه ام که خوابش ببره . دلارام هم هی چنگ میزد به سینه ام. فکر می کرد من مامانشم.جالب بودبعد چشمانش گرم شد و خوابید.خوابم گرفت چقدر حس خوبیه در آغوش گرفتن فرزند توی خواب. انگار همه عشقت را در آغوش داری. یک عشق واقعی. عشق پدر نسبت به فرزند .

منم از فرصت استفاده کردم و کلی توی نت چرخیدم . دخترم هم چند ساعتی خوابید. بعد از گرسنگی بیدار شد و شیشه شیرش را از توی یخچال آوردم و بهش دادم و باهاش بازی کردم . دیدم دوباره بهانه می گیره. یک کم سیب رنده کردم و گذاشتم توی پستونکش که مخصوص میوه نوزاد هستش و انقدر مشغول خوردن آن شد تا مادرش اومد . انصافا دخترم رعایت من روزده را کرد و اذیتم نکرد. وگرنه باید سوار کالسکه اش می کردم و می بردمش بیرون تا آروم بشه.

حرف سوم- خب درباره ماجراهای اون یک ماه بی وبلاگی : پنجشنبه 31 اردیبهشت  با خانواده ام سر زدیم به مغازه پدرم و خونه مادرم و بعد رفتیم سر خاک خواهرم که از اونجا بریم کرج . منتها این سر خاک رفتن یک خوبی داشت اونم اینکه همت کردم و با آب قبرستان ماشینم را شستم . حسابی تمیز شدا .  بعد رفتیم کرج شب موندیم اما صبح بعد از صبحانه تنهایی برگشتم شهرمون . خب یک چند روزی خانواده ام اونجا بمونند و خوش بگذرونند بد نیست. منم اینجا تنهایی خوش می گذرانم.  اما حیف بلاگفا همچنان بازی در آورد  و من نتونستم توی نت زیاد بچرخم.

اما یک بدی داشت این تنها بودنم اینکه شنبه صبح خواب موندم. هر روز صبح خانمم منو بیدار می کنه . دست خودم باشه هر روز خواب می مونم. می تونستم برم خونه پدری. ولی اگه اونها می فهمیدند تنها هستم نمی ذاشتند خونه تنها بمونم. منم یک کم به تنها بودن نیاز دارم.

اما این چند روز مجردی اصلا بهم خوش نگذشت. چون بلاگفا دیگه شورش را درآورده و اصلا لود نمیشد. منم دوست داشتم توی تنهایی خودم فقط وبلاگ نویس یکنم که البته نشد. از جمعه تا دو شنبه خونه تنها بودم و این چند روز بدترین روزهای دوران وبلاگ نویسی ام بود. حس می کردم با این اقدام بلاگفا روح وبلاگ نویسی در من مرده .

سه شنبه بالاخره از مجردی  دراومدم و خانواده ام برگشتند خونه . وای نمی دونید چقدر دلتنگ دخترم بودم. ولی نگاه اول منو شوکه کرد. آخه حس کردم دخترم منو نمیشناسه. هی به من زل می زد و هیچ حرکتی نمی کرد. نگو تازه از خواب بیدار شده بود و منگ بود . خلاصه انقدر بازی کردم باهاش  تا یخش باز شد و کلی برام شیرین کاری کرد. ماشالله دخترم مثل بلبل دیگه حرف می زد. کلی اصوات جدید می تونست از خودش دربیاره . ناخنهای پاهایش را هم لاک زده بودند و کلی هیجان زده شده بود و همش پاهایش را می گرفت دستش . دیگه راحت جفت انگشتان پاهایش را دست می گیره .

ولی بی شوخی دیگه جشن تنهایی خوران حال نمیده. از وقتی بچه دار شده ام حتی برای یک ساعت دوری ار دخترم را نمی تونم تحمل کنم. همه قشنگی زندگیم شده دخترم. بدون او زندگی برام معنایی نداره. خیلی دوستش دارم.دوست داشتن


  

حرف اول- امروز صبح همکار جدیدی به جمع بچه های شعبه ما اضافه شد. اسمش رضا هستش. به جای گروهبان توی شعبه ما میشه رئیس خدمات بانکی. پستی من فکر می کردم از آن من باشه ولی قسمت من نشد  دلم شکستولی حتما خیری بوده که من این پست را نگیرم.  لاجرم من اگه قراره ارتقا پیدا کنم باید برم شعبه دیگه. ترس من از اینه که برم شعبه مرکزی. همون شعبه ای که رضا از اونجا اومده.وااااای رضا میگه اونجا دیوونه خونه ست . آخه خیلی اونجا مشتری داره. هر روز هم باجه عصر داره و هر کدوم از همکاران هفته ای اقلا 2 روز باید عصر توی شعبه بمونند. بعدش اینکه اونجا تعداد همکاران زیاده و روابط به اندازه شعب قبلی من گرم نیست. با برخی از همکاران شاید سالی یک بار هم سلام و علیک نداشته باشی.

خلاصه گروهبان کارها را تحویل رضا داد .ولی انقدر لفتش داد  و نرفت شعبه جدیدش تا نزدیک ظهر شد. بعد با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و رفت. به محض اینکه پلیش را از شعبه بیرون گذاشت من به همکاران گفتم :«دیو چو بیرون رود فرشته در آید.جالب بود» بس که این مدت اذیتمون کرد. همه ازش ناراضی بودند ها. هی کارهایش را گردن این و اون می انداخت . هی کل کل می کرد . هی تقصیرهاشو گردن بچه ها می انداخت. خلاصه راحت شدیم از دستش.

و اما رضا . بچه خوبیه. تقریبا با هم وارد بانک شدیم. هم سن ما هم هستش و کلا بهتر شده جمع ما. فکر نکنم تنشهای سابق را داشته باشیم. البته تا زمانی که من این شعبه باشیم. وگرنه خدا به داد من برسه در شعبه بعدی. 

حرف دوم- خب درباره ماجراهای این یک ماه اخیر یک مورد دیگه تعریف کنم : -چهار شنبه 30 اردیبهشت اتفاق جالبی افتاد توی شعبه . یکی از مشتری ها که جلوی باجه خانم همکارمون ایستاده بود اعلام کرد که 300 هراز تومن از پولی که قرار بود به همکارمون بده نیست شده . واااااییعنی قبل از اینکه بده به همکارمون نا پدید شده. این در حالی بود که مطمئن بود توی یک پاکت روی باجه گذاشته بوده . محمد (معاونمون) رفت فیلم دوربین را نگاه کرد . بعد اومد مرا صدا زد که فیلم را ببینم. رفتم پشت مونیتور . دیدم اون پاکت از دست مشتری میفته زمین و همون لحظه یک مشتری دیگه از صندلی بلند میشه و یواشکی پاکت را برمی داره و لای کتابش می ذاره. بعد میاد جلوی باجه من . جالب اینکه دوربین بالای سر باجه من در اثر تعمیرات شعبه ، یه وری شده بوده و نمیشد دقیقا چهره اش را مشخص کرد.

ولی از روی ساعت دوربین ومقایسه با سندهایی که من اون روز زده ام فهمیدیم که طرف کی بوده. اتفاقا من متوجه  شده بودم این مشتری همش سرش پایینه و اخم کرده بوده . احتمالا اضطراب داشته. ولی من جاش بودم وقتی پول را می قاپیدم سریعتر از شعبه خارج میشدم نه اینکه صبر کنم نوبتم بشه تا کار بانکی اش انجام بشه. خب من کارت ملی اش را دیده بودم و چهره اش هم توی دوربین بوده . خیلی ناشی بوده طرف.

خلاصه آخر وقت خواستیم بهش زنگ بزنیم و با تهدید بکشونیمش شعبه که دیدم شماره تلفنی که پشت چک نوشته اشتباهه . خب از این لحاظ زرنگی کرده بود. اما فرداش رئیسمون زنگ زد به صاحب چک و ازش پرسید این چک را به کی داده . اونم یکی دو دست دیگه چرخیده بوده تا معلوم شد دست کیه. رئیس بهش زنگ زد و گفت تا اوضاع خیط نشده پول را برگردونه شعبه . اونم ترسیده و کلی التماس که به کسی نگه و میخواسته این پول را به صاحبش تحویل بده و خلاصه میاد دم درب شعبه و تو هم نمیاد. پول را می ده به رئیس و د فرار . خوب شد پیگیری کردیم. این جور آدما باید بدونند بانک خرتوخر نیست.

خلاصه پنجشنبه اون مشتری که پول را گم کرده بود اومد شعبه. کلی هم خوشحال بود و از رئیس تشکر کرد اما دریغ از یک جعبه شیرینی. مژدگانی نخواستیم. عجب آدمهای بیخیری پیدا میشن ها . نمیگه ما این همه پیگیری کردیم و درست نیست دست خالی بیاد. این از من خسیستره.جالب بود


94/3/27::: 10:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب یک ماجرای جالب از این یک ماه که نبودم تعریف کنم. البته شاید برای شما جالب باشه. برای من دردناک بود. چهارشنبه 16 اردیبهشت  صبح احساس کردم پشت کمرم درد ناجوری داره . البته من 10 روزی بود که دچار کمردرد شده بودم. البته نه از نوع اسکلتی بلکه ماهیچه های پشت کمرم دچار درد شده بود. علتش را هم می دونستم. زیر باد کولر خوابیدن باعث شده بود کمرم خشک بشه. ولی چهارشنبه یک جور دیگه دچار درد شده بودم.. گاهی یک دفعه تیر می کشید جوری که حتی مشتری هم متوجه ناراحتی من میشد .

خلاصه دیدم با این وضع فرداش حتما نمی تونم بیام سر کار. رفتم پیش حامد و قضیه را گفتم. اونم گفت مرخصی بنویسم. مرخصی را نوشتم ولی دیدم درد انقدر زیاده که حتی اون روز هم نمی تونم سرکار بمونم. یک دفعه عضله پشتم می گرفت و من همون جور سیخ باید می موندم تا عضله ول کنه. دیگه داشت اشکم درمیومد . مرخصی ساعتی نوشتم و حساب و کتابم را گرفتم. حتی نمی تونستم پولهایم را بشمرم. هادی کمکم کرد. دیدم 50 هزار تومن کسری دارم . بیخیال گشتن شدم. به هادی گفتم حساب و کتاب کلی را بگیر. کم بود بذار تا بعدا بهش بدم. 

خلاصه خواستم برم بیرون که یک بار دیگه کمرم گرفت. همون جور به دیوار تکیه دادم تا بچه ها اومدند کمکم کردند و منو تا ماشینم رسوندند. ولی نمی تونستم سوار ماشین بشم که. تا می خواستم بنشینم دادم هوا می رفت . حسین (مستخدمممون ) ماشینم را روشن کرد و منم رفتم عقب ماشین دراز کشیدم و حسین رانندگی کرد تا مغازه پدرم . دستش درد نکنه. پیاده برگشت شعبه.

خلاصه پدرم رانندگی کرد و منو رسوند به اورژانس . تو راه چند جا پیچ تند بود که حسابی بهم فشار اومد و از درد به خودم پیچیدم.. به هر مصیبتی بود رسیدیم اورژانس.

پدرم برام ویلچر آورد و منو تا پیش دکتر برد. دکتر هم گفت گرفتگی عضلات دارم. چند تا آمپول نوشت و یک سری قرص. دو روز هم برام استراحت نوشت . آمپول را هم بهم زدند با یک بدبختی روی تخت دراز کشیدم و بلند شدم. بعد پدرم منو رسوند خونه خودشون . به کمرم پماد زد و یک شال المنت دار که خودش درست کرده بود پشتم گذاشت و چند تا پتو روم کشید . یک ساعتی به همون وضعیت بودم . دیدم بهتر شدم. از اون درد وحشتناک خبری نیست.

بعد بلند شدم که نمازم را بخونم و برم خونه خودمون. دیدم ای وای. رکوع و سجود که میرم  ، بعدش که می خوام پاشم تفسم میگیره . این عضله ای که کمرم را راست نگه میداره دچار اسپاسم شده بود. از پدرم خواستم یک بار دیگه پماد بزنه به کمرم. خلاصه پدرم با تاکسی رفت سر کار و ماشینم را گذاشت بمونه که اگه خواستم برم خونه مون مشکلی نباشه. البته ازم خواست شب بمونم . ولی من خونه خودم راحت تر بودم.

خلاصه ساعتی بعد لباسم را پوشیدم و یکراست رفتم خونه. چند روز استراحت داشتم و کلی حالی به هولی. اما هیچی تن سالم نمیشه. آدم هر روز بره سرکار ولی درد و مرض نداشته باشه . منم این چند روز استراحت نکردم که . پنجشنبه با پدر و مادرم رفتیم تهران عروسی پسر داییم.  جمعه رفتیم جمعه بازار و حسابی خرید کردیم. شنبه هم رفتم فروشگاه و کلی خرید کردم. شنبه دیدم اصلا حالم بهتر نشده. هنوز گرفتگی عضلات داشتم. رفتم یک دکتر متخصص. اونم یک سری قرص و آمپول برام نوشت و دو روز دیگه بهم استراحت داد .  به رئیسم زنگ زدم کلی شاکی شد و گفت پاشو بیا . شعبه شلوغه . ولی یکشنبه نتونستم برم شعبه . خوب استراحت کردم و حالم بهتر شد. دوشنبه دیگه رفتم سرکار. حوصله ام سر رفت از بس خونه نشینی کرده بودم. خلاصه این چند روز حسابی درد کشیدما .  هیچی سلامتی نمیشه . وقتی آدم مریض میشه قدر این نعمت را می دونه .

حرف دوم- اما از عروسی بگم که اول راضی نبودم برم عروسی . گفتم که کمردرد داشتم. ولی خب  عروسی پسرداییم بود. زشت بود اگه نمی رفتم. برای اینکه درد کمرم اذیتم نکنه قبل از حرکت رفتم حمام و دوش آب گرم گرفتم. بعد یک چسبهایی هست که برای گرفتگی عضلات استفاده میشه. اونو زدم به کمرم و حرکت کردیم سمت خونه پدرم که با اونها بریم تهران. ولی امان از این چسب که داغونم کرد. همچین داغ کرده بود محل کوفتگی را که داشت دادم هوا می رفت . با این وضع رانندگی نکردم که. پدرم مارا تا تهران برد . 

وقتی رسیدیم تالار ، من و پدرم ، دلارام را بردیم قسمت مردانه . آخه بچه برای زنها توی این جور مجالس دست و پاگیره . در ضمن قسمت زنانه پره از عطر و ادوکلن که برای بچه خوب نیست. اما دلارام. قربونش برم. انقدر بهش خوش گذشت که نگو. برای همه می خندید . اصلا هم اذیت نکرد . داماد که اومد وسط برقصه دلارام را رو دستم گرفتم و رفتم به داماد شاباش دادم. دلارام هم مجذوب رنگهای رقص نور شده بود و کلی کیف می کرد.

خلاصه همه چی خوب بود جز شام عروسی. یک ذره جوجه گذاشته بودند با یک عالمه برنج . همه شاکی بودند . خب همه عروسی یک طرف شام عروسی هم یک طرف. شام عالی نباشه ملت صد جوره حرف می زنند . برای همین برای عروسی خودم رفتیم قبل از مراسم شام را تست کردیم که کم و کسری تداشته باشه . 

بعد از خوردن شام بیرون ماندیم تا عروس و داماد بیان بیرون . به عروس و داماد تبریک گفتم و یکی از گلهای روی ماشین عروس را کندم و دادمش به دلارام . عروسی خودم هیچ گلی روی ماشینم نموند. همه اش را کندند . مجردها می کنند به هوای اینکه بخت اونها هم باز بشه . منم برای دخترم کندم . همون شب برگشتیم شهرمون و ما هم رفتیم خونمون . حوصله موندن خونه فامیل را نداشتم. 


94/3/26::: 10:0 ع
نظر()
  

حرف اول- امروز صبح بعد ازچند روز تهدید مدیریت مجتمع مبنی بر قطع برق کل مجتمع ، بالاخره برق مجتمع قطع شد. البته ما شک داریم اداره برق اومده باشه برق مجتمع را قطع کرده باشه . احتمالا خود مدیر مجتمع این کار را کرد چون می خواست ساکنین مجتمع جمع بشن برن جلوی تعاونی اعتراض خود را نشان بدن. خلاصه من که سر کار بودم . ولی تلفنی فهمیدم هم آب قطع شده هم آسانسور از کار افتاده .

دم ظهر بود به نگهبانی مجتمع زنگ زدم و گفتند هنوز برق وصل نشده . وای ما کلی گوشت توی یخچال داشتیم. یعنی اگه این قطعی برق طولانی بشه ما باشید چه کار کنیم.؟ دیگه به فکر این افتاده بودم که چند روز بریم خونه پدرم بمونیم که فهمیدم برق وصل شده . گویا اعتراض اعضا نتیجه داد و پای مدیر تعاونی به کلانتری با شد و همونجا قرارداد بستند که سریعتر کنترهای برق نصب بشه . اگه برق تفکیک بشه یعنی راحت میشیمها. الان خیلی به ما اجحاف میشه. چه کم مصرف کنیم و چه زیاد مصرف کنیم ماهی 35 هزار تومن باید پول برق بدیم. زور داره واقعا .

حرف دوم- امروز تکلیف پست ریاست خدمات بانکی شعبه ما معلوم شد. گروهبان از شعبه ما میره و یکی از همکاران شاغل در شعبه دیگر میاد جاش. راستش یک کم دلخور شدم. چون دوست داشتم من برای این پست  انتخاب بشم. با توجه به قولهایی که بهم داده بشه امسال حتما باید ارتقا پیدا کنم. ولی اینجور که معلومه ارتقایم توی این شعبه نخواهد بود. احتمالا همین چند وقته نامه بیاد که من از این شعبه برم.

اما بچه ها خیلی خوشحال بودند که گروهبان از این شعبه میره. چون او هر از چند گاهی با دونه دونه بچه ها درگیری لفظی پیدا می کرد. کلا اعصاب درستی نداشت و زود از کوره درمیرفت . بعضی همکارها حتی قبلا قول داده بودند که به محض اینکه گروهبان ا زاین شعبه بره سور میدن. البته برای خودش بد نشد. داره میره شعبه ای که درجه اش از شعبه ما بیشتره. این یعنی اینکه حقوق بیشتری دریافت میکنه. تازه یک معاون هم داره. این یعنی همه کارها را می خواد گردن معاونش بندازه و خودش مثل همیشه از زیر کار دربره . اما از رئیسش می ترسه. چون رئیس اون شعبه مثل رئیس اینجا نیست که لی لی به لالاش بذاره. ازش کار میکشه .

خب یک مورد از بداخلاقی های گروهبان که در یک ماه گذشته رخ داد را براتون تعریف کنم :  دوشنبه 28 اردیبهشت صبح که سرکار رفتم به رئیس گفتم :«دستگاه نوبت دهی خرابه ها. زنگ زدی به پیمانکارش؟» رئیس به گروهبان گفت :«فلانی! یک زنگ بزن به پیمانکار.» گروهبان گفت :«من شماره پیمانکار را ندارم.» رئیس گفت:«خودم دفعه پیش شماره را بهت دادم.» حالا از گروهبان انکار و از رئیس اصرار. یک دفعه دیدم بین رئیس و گروهبان دعوای لفظی شدیدی در گرفت . مخصوصا وقتی گروهبان رفت توی اتاق رئیس. نمی دونم گروهبان با عیالش دعواش شده بود که کلا قاطی کرده بود. آخرش رئیس بهش گفت برو گمشو بیرون. درستت می کنم.


خلاصه گروهبان برگشت پشت میزش در حالی که کلی غر می زد . تازه هی از ما می پرسید که حق با اون مگه نیست؟ ما هم دیدم این گروهبان اونروز کلا قاطی هستش ما هم میگفتیم حق با تویه . خلاصه آخرش خودم شماره پیمانکار را پیدا کردم و دادم به گروهبان که زنگ بزنه. بچه ها می گفتند خب شماره پیمانکار را که داشتی چرا از اول خودت شماره را ندادی باعث دعوا شد. به هر حال ساعتی بعد  دیدم رئیس و گروهبان با هم رفیق شدند . هادی هم گیر داد باید شیرینی بدین. رئیس هم به مستخدمون گفت بره برای بچه ها شیر موز و کیک بگیره. خلاصه ما هم از این دعوا یک چیزی نصیبمون شد .

خب در باره قولهایی که بهم داده بودند باید بگم چهارشنبه 6 خرداد  جناب مدیر اومد شعبه. در یک فرصت منو کشوند کنار که باهام  خصوصی حرف بزنه. گفت خیلی تلاش کرده که برگردم مدیریت . ولی نمی ذارند . ما هم تصمیم گرفتیم کارشناسی ات را ازت بگیریم و توی چرخه ارتقائات توی شعبه قرار بگیری. منم گفتم خب کارشناسی را ازم بگیرید در عوضش چی میدید؟ یک کم خندید و گفت فلانی طلبکارانه حرف می زنی. گفت ما هم نظرمون اینه که اول به شما پست بدیم بعدا شما نامه بنویسید که در قبال از دست دادن این کارشناسی پست قبول می کنید. منم گفتم خدا از برادری کمتون نکنه . منم موافقت کردم و قرار شد جناب مدیر با رئیسمون صحبت کنه که بهم  مسئولیت های بیشتری بده.


خلاصه بچه ها که فهمیدند من قراره ارتقا پیدا کنند مرتب بهم میگن رئیس یا معاون . حس خوبیه آدم رئیس یا معاون بشه . ایشالله تا چند هفته دیگه خبرهای خوشی بهم میرسه . اصلا خوب شد برنگشتم توی مدیریت. شعبه خیلی بهتره. چهار تا آدم می بینیم دلمون وا میشه . چیه مدیریت. همش آدمهای تکراری و بعضا زیرآبزن .

خلاصه  در تب و تاب گرفتن پست جدید ، منم بر آن شده ام که مهارتهای یک "رئیس خدمات باتکی" را بدست بیارم. مهارتهایی که عمدتا حول و حوش حساب جاری هستش. یک رئیس خدمات بانکی باید با مبحث حقوقی چک آشنایی کامل داشته باشه. منم با اینکه 8 سال سابقه بانکی دارم ولی توی این بحث یک کم تنبلی کردم. بنابراین این روزها مرتب از همکارانم به خصوص گروهبان که فعلا رئیس خدمات بانکی ماست سوال می کنم که توی این امر پخته شم. اگر من رئیس خدمات بانکی بشم برای اولین بار توی عمرم زیردست پیدا میکنم. یعنی  مرخصی تحویلدارها  را من باید تایید کنم. تمام سندهایی که بچه ها می زنند را من باید کنترل کنم و امضا کنم.  دستور پرداخت بدم و کار بدم بهشون که بیکار نباشند .خلاصه خیلی حال میده.


  

حرف اول- توی آسانسور مجتمعمون یک اعلانیه زده اند اینکه شنبه برق مجتمع قط خواهد شد. علتش را هم همکاری نکردن تعاونی برای عقد قرارداد با پیمانکار نصب کنتور برق ذکر کرده بودند. اینکه اداره برق قراره بیاد کنتورهای قبلی را جمع کنه. خب این کلی استرس وارد کرد به خانواده ام. فکرش را بکن توی این هوای گرم  برق قطع بشه. کولر از کار میفته. پمپهای آب از کار میفتن. آسانسور از کار کار میفته. خیلی مصیبته .

ولی شنبه شد و برق قطع نشد. فعلا برای احتیاط آب کنار گذاشتیم که لنگ نمونیم. از همه بدتر یخچال هستش که همه چی توش میگنده. خدا نکنه اتفاق بیفته. مصیبته .

حرف دوم-  خب درباره اتفاقاتی که در این یک ماه افتاد و من نتونستم توی وبلاگ بنویسم  بیاد بگم توی پستهای آتی یواش یواش ذکر خواهم کرد. فعلا تغییراتی که در این یک ماه برای بچه ام رخ داد را براتون می نویسم:

 یکشنبه 20 اردیبهشت ، دلارام حسابی ما را ترسوند . سر اشتباه خودمون یک تخته چوبی سنگین نزدیک بود بخوره به سرش. وای نمی دونید چقدر ترسیدیم . وااااایاگه 5 سانت اینورتر خورده بود خدای نکرده اتفاقی برای سرش میفتاد .ترسیدم خدا رحم کرد. جدا میگن فرشتگان نگهبان کودکان هستند راسته ها . باید خیلی بیشتر دقت کنیم. این نوزاد دست ما امانته .

و اینکه جدیدا اوایل ماه خیلی سعی و تلاشهایش برای سینه خیز رفتن زیاد شده بود. حسابی زور می زند که چهار دست و پا بره . یک مقدار داره  بازوهایش جون میگیره برای اینکه قشنگ سینه اش را به حالت دراز کش بالا بگیره ولی هنوز سختشه و زود خسته میشه و گریه میکنه.
سه شنبه و چهارشنبه 22 و 23 اردیبهشت با دلارام رفتیم دندانپزشکی تا مادرش دندانهایش را نشان بده . توی دندان پزشکی یک آکواریوم بود با چند تا ماهی قرمز چاق چله توشون . دلارام را بغل کردم که ماهی ها را تماشا کنه. انقدر مجذوب ماهی ها شده بود که می خواست با دستهایش بگیردشون .شوخی ماشالله خیلی کنجکاوه . عشق منهدوست داشتن

بعدش اینکه جدیدا خیلی خوب می تونه موقع دراز کشیدن روی شکم ، سر و سینه اش را بگیره بالا. حتی بدون کمک گرفتن دستهایش هم می تونه سر و سینه اش را بالا نگه داره . قدرت دستهایش هم خوب شده به طوری که وقتی به کمر می خوابونیش و مچهایش را می گیری یک زور چوپونی میزنه و خودش را به حالت نشسته درمیاره . هنوز کنترل کاملی روی نشستن نداره. کمرش خم میشه و باید هوایش را داشته باشی. ولی ایشالله راه میفته.


ولی از خودم بگم که یک کم بی حووصله شده بودم توی بچه داری. همش می خواستم دلارام را بخوابونم. نمی دونم شاید به دلیل مسدود شدن بلاگفا بود  که من کسل شده بودم. ولی حس می کنم گاهی اصلا حوصله بچه را ندارم.  فکر کنم این افکار موقتی باشه . وگرنه من عاشق دخترم هستم.  ولی کلا دلارام بعضی وقتها خیلی بدقلق میشه. می نشانیمش گریه می کنه ، می خوابونیش گریه م یکنه ، راهش می بری گریه م یکنه. گاهی اوقات علتش خواب آمدنش هستش. وقتی می خواد بخوابه همش نق می زنه. ما هم پستونک دهنش میکنیم و چشمانش را با دستمان می پوشانیم و دلارام برای خوندش لالایی میگه می خوابه.گیج شدم

ودر مورد دلارام اضافه کنم  جدیدا خیلی بیقرار شده چون لثه هاش می خاره چون کم کم باید دندان دربیاره .گاهی وقتها انقدر بیقراری می کنه که مجبوریم بهش استامینوفن بخورانیم تا خوابش ببره . بنابراین کار ما برای آرام کردنش بیشتر شده. من دیگه رسما دلقک شدم برای دخترم. بالای سرش انقدر ادا درمیارم که و بالا و پایین می پرم . دلارامم این کارهای منو خیلی دوست داره و کلی م یخنده . ماشالله خنده هاش کاملا واضح شده. غش میکنه از خنده . یکی از سرگرمی های دلارام اینه که وقتی صورتم را می گیرم جلوی صورتش دستش را تا آرنج می کنه تو حلق من . منم با لبهام گازش می گیرم و اون کلی خوشش میاد. جالب اینکه وقتی دست خودش را از دهانم آزاد میکنه دست دیگرش را میاره جلو که بکنه تو حلقم.

  اما پنجشنبه 31 اردیبهشت  من برای دخترم یک حساب سپرده سرمایه گذاری باز کردم. قرار شده ماهی 50 هزار تومن بریزم به حسابش که 20 سال دیگه سرمایه خوبی برایش جمع بشه .اگه همین قدر تا 20 سال بریزم به حسابش در 20 سال آینده 117 میلیون تومن برایش سرمایه جمع میشه. خب این مبلغ خوبیه و حداقل نگران جهیزیه اش نخواهم بود .دوست داشتن به همه دوستاتن هم سفارش می کنم این حساب را برای بچه های خودتون باز کنید. اگه راهنمایی می خواهید بهم بگید براتون بگم.

جمعه 8 خرداد تصمیم گرفتیم دخترم را برای اولین بار ببریم. حرم حضرت معصومه . باور می کنید توی این شش ماه نرفته بودیم حرم ؟ بس که این بچه وقت برامون نذاشته .هوا زیاد خوب نبود. اما قابل رفت و آمد بود . ولی همین که از ماشین پیاده شدیم که بریم سمت حرم یک طوفان شدیدی گرفت که نگو .یک کم توی بازارچه نزدیک حرم موندیم که هوا بهتر بشه . باران بارید و از گرد و خاک کاسته شد تا تونستیم حرکت کنیم. دلارام را توی چادر مادرش پیچاندیم و دویدیم داخل حرم.

خلاصه وارد  حیاط  حرم شدیم . دلارام مبهوت گنبد و مناره حرم شده بود. سلامی گفتییم و داخل شدیم. بعد دلارام را خودم گرفتم و بردمش داخل صحن . وای دلارام انقدر تعجب می کرد که آینه کاریهای صحن را میدید. مات چهلچراغهای حرم شده بود .

خلاصه بردمش نزدیک ضریح و بلندش کردم و بالای صریح را بوسید . چند بار هم دست کشیدم به ضریح و به صورت دلارام زدم و برای سلامتی دلارام دعا کردم.  دو باری دور ضریح چرخاندم و توی صحنها چرخاندم و سر قبر آیت الله های مرحوم هم بردمش و فاتحه خوندم و خلاصه اومدیم بیرون و از حضرت معصومه خداحافظی کردیم و سریع برگشتیم سمت ماشین که دخترم سرما نخوره . اخه داشت بارون میومد. خب اینم خاطره ای شد از اولین باری که دخترم را آوردیم حرم.

شنبه 9 خرداد صمیم گرفتیم به دلارام غذای کمکی بدیم. شش ماهش داشت تموم میشد و شیر مادرش کفاف گرسنگی اش را نمیداد. بنابراین شیر و آرد برنج خریدم و برایش فرنی درست کردیم. خب دفعه اول بود فرنی درست می کردیم یک چیزی شده بود توی مایه های حلیم . به اون سفتی. یک کم دادیم به دلارام . بنده خدا دلارام هر چی خورده بود پس داد . خب حق داره . با اون فرنی باید یک شیشه نوشابه هم می خوردیم که بره پایین. ولی دوباره برایش فرنی درست کردیم و بهش دادیم و با لذت خورد.

یکشنبه 10 خرداد دلارام یک توانایی جدید از خودش نشون داد اونم اینکه آواز خوند. یک دفعه دیدیم زد زیر آواز و بلند بلند اصوات مختلفی از دهانش میومد بیرون . منم سریع رفتم دوربین را اوردم و از اولین باری که آواز خوند فیلم گرفتم. خیلی جالب بود و یک فیلم خاطره انگیز شد .از اون به بعد هر روز آوازهای جدیدی می خونه و منم باز ازش فیلم گرفتم. کاش میشد اینجا بذارم که همه ببینند .

پنجشنبه شب 14 خرداد رفتیم خونه پدر شب نشینی. کلی کارهای جدید دلارام داشت که به پدر و مادرم نشون بده و اونها را خوشحال کنه. ولی یک کاری کرد که برای من هم تازگی داشت . داشتیم سعی می کردیم دخترم آواز بخونه که یک دفعه دیدیم دلارام شدیدا داره تلاش می کنه حرف "ب" را بگه . همچین لبهایش را به هم می چسبوند که دل منو برده بود. منم از فرصت استفاده کردم بهش گفتم "بگو بابا". دیدم دلارام داره به شدت دست و پا می زنه و لبهایش را به هم می چسبانه . منم هی می گفتم : بگو بابا . که یک دفعه دلارام ما را نصف کرد و گفت "با" . دوست داشتنوای نمی دونید. اشک تو چشمانم جمع شده بود. دخترم بهم گفت "با" یعنی یک کم دیگه تلاش کنه می تونه بگه بابا . ولی هر کاری کردیم بیشتر از این نگفت . بعد خسته شد و گریه کرد . ولی همینش هم خیلی قشنگ بود .  جیگرشو برم. نگاه می کنه به لبهای ما و تقلید می کنه . معلومه زود زبان باز می کنه.
اما نمی دونم چه حدیثیه هر وقت پدر منو می بینه می زنه زیر گریه . به دیر دیدن نیستها. مادرم را هم هفته ای یک بار می بینه . ولی از اول که مادرم را می بینه می خنده. اول فکر کردیم شاید پدرم ریش می ذاره دخترم می ترسه. ولی پنجشنبه پدرم ریشهای را هم کوتاه کرده بود. ولی پدرم انقدر باهاش بازی کرد تا بالاخره با پدرم دوست شد .

جمعه 15 خرداد نوبت صله رحم بود که قسمت شد درعرض چند ساعت 4-5 تا خانه را سر زدیم. این دختر گلم توی هر خونه ای میره با خودش شادی میاره . کلا مارا فراموش میکنند و با دخترم مشغول میشن . دخترم هم خنده اش را از هیچ کس دریغ نم یکنه فقط نمی دونم چرا با مردا مشکل داره. چون هر مرد غریبه که می بینه می زنه زیرگریه . گاهی وقتها من را هم که می بینه گریه م یکنه . این دخترم با این کوچیکی می دونه ما مردها چقدر شیشه خرده داریم.

خلاصه علیرغم اصرار پدر و مادرم شب خونه اونها نرفتیم. پاهای دخترم بد جور سوخته بود . کسانی که بچه داری کرده اند می دونند این تابستان بلای جان پاهای نوزادانه و دفعه بعد که خواستم اولاد دار باشم حتما دقت میکنم اقلا 6 ماه اول تولد بچه توی پاییز و زمستان باشه. بچه خیلی صدمه می کشه. هم بچه هم مادر بچه. بنده خدا مادرش مرتب حمام می بردنش و لباسهایش را می شوره. اصلا شبها بدون پوشک توی رختخواب می ذاشتیمش بلکه یک کم سوختگیش برطرف بشه. یک پلاستیک بزرگ گذاشتیم زیر تشکش که اگه خودش را این ور و اونور کرد فرش را نجس نکنه . خیلی دنگ و فنگ داره بچه . اعصاب می خواد ها . اعصاب. وقتی صبح تا شب گریه میکنه آدم گاهی می خواد با ماهی تابه بزنه تو سر خودش.

  سوختگی پای دلارام اواسط هفته گذشنبه یک کم بهتر شده چون پوشکش را عوض کردیم و مرتب پماد سوختگی زدیم و مرتب شستیمش. پنجشنبه قراره بود واکسنش را بزنیم . باید تا اون موقع خوب خوب میشد . وگرنه چتد روز نمی تونستیم بشوریمش و اینجوری خیلی اذیت میشد . این روزها خیلی دلارام اذیت میکنه. از سر کار میام همش مشغول سرگرم کردن این دختر هستم تا شب که بخوابه. اصلا فرصت هیچ کار شخصی بهم نمیده. همین چهار خط مطلب نوشتن را هم بزور انجام میدم.

ولی موقع دادن فرنی کلی می خندیم به کارهاش. آخه مادرش فرنی براش درست کرده بود. انقدر با ولع می خورد که کم مونده بود کاسه را ازدست بگیره و سر بکشه. تا قاشق را نزدیکش می بردمش دستهایم را محکم می گرفت که نکنه بهش فرنی ندم. قاشق را از دستم می قاپید و می کرد توی دهنش. خیلی وروجک شده ماشالله . وظیفه دادن غذای کمکی به دلارام با منه. ومن این کار را خیلی دوست دارم.

پنجشنبه این گذشت ، واکسن 6 ماهگی دلارام  را زدیم. بنده خدا کلی درد کشید چون واکسن 6 ماهگی خاصیتش همینه . شب جمعه تا صبح بالای سرش به نوبت بیدار بودیم که تب نکنه. البته تب که دم صبح کرد. منتها پاشویه اش کردیم و مرتب قطره استامینوفن بهش دادیم . یک لحظه نگران شدم چون نبش مرتب داشت بالای مریفت. حتی زنگ زدیم اورژانس. اونها گفتند اگه تنبش به 38 درجه رسید سریع به بیمارستان برسونیدش. ولی الحمدالله تبش پاییت اومد و بعدش خوابید . ما هم خسته و کوفته خوابیدیم. خدایش پدر و مادر بودن فداکاری می خواد . تازه یک چیزهایی از فداکاری های آنها داریم حس می کنیم.

اما یک حرکت جدیدی دلارام داره انجام میده. اینکه داره سعی موقع خزیدن ، کمر خودش را بیاره بالا که بتونه چهار دست و پا راه بره. آخه الان با کلی زحمت چند سانتی میتونه خودش را روی زمین بکشه. ولی اگه بتونه کمرش را بیاره بالا با نیروی کمتری می توته حرکت. کنه فعلا چند ثانیه ای کمرش را میاره بالا و خسته میشه ودوباره دراز می کشه. هنوز کار داره .

و مورد دیگه از دلارام اینه که جدیدا دنده عقب میره . یعنی اگه ولش کنی می بینی عقب عقب رفت زیر مبل . نمی دونم چرا توی جلو رفتن تنبله . باید خیلی باهاش تمرین کنیم. الان که وبلاگ نویسی را از نو آغاز کردم روحیه ام بهتره . بیشتر باهاش تمرین میکنم. شرمنده اینهمه نوشتم. بس که یک ماه سکوت کرده بودم دچار افسردگی شده بودم.

از عادات جدید دلارام اینه که خوابش کم شده . یعنی تا می خوابه و ما می خواهیم به کارهای روزمره خودمون برسیم یک دفعه بیدار میشه و دیگه نمی خوابه . برای همین کلی وقت کم دارم برای نوشتن چون مادر ش امتحان داره و من باید مواظب بچه باشم . یعنی وقتی می خوابه ، من نفس راحتی میکشم و میگم :«آقا غوله خوابید.»  چون خیلی مراقبم موقع خواب بیدار نشه این لقب را بهش دادم. چون عملا میاد همه ما را  مثل آقا غوله می خوره .

اینم جدیدترین عکس از دلارام که با عروسکهاش گرفتم. ایند و تا عروسک دوستهای دلارام هستند .



  

سلام دوستان. بعد از یک ماه از کار افتادن بلاگفا ، بالاخره دل به دریا زدم و کلا از بلاگفا مهاجرت کردم. خواستم اول به پرشین بلاگ برم ولی متوجه شدم پرشین بلاگ با ثبت نام کاربری من مشکل دارم. خلاصه از آنجا که یکی از دوستان خیلی قدیمی توی اینجا وبلاگ داره گفتم بد نیست این محیط را هم امتحان کنم. امیدوارم این وبلاگ منشا خیر و برکت باشه برای من. آخه من از سال 83 که وبلاگ نویسی را شروع کرده ام بارها وبلاگم را عوض کردم. بعضی وبلاگ ها خیلی خیر بودند ولی برعکس بعضی وبلاگ ها خیلی برام بدیمن بودند . خلاصه امیدوارم این یکی خوب باشه برام.آفرین

خلاصه کسانی که اولین بار این وبلاگ را باز می کنند باید بگم من مجید هستم. 36 ساله ، متاهل ، پدر یک نوزاد دختر 6 ماهه به نام "دلارام" ، کارمند بانک هستم و حدود 11 ساله وبلاگ نویسی می کنم. خب فعلا همین تا درپستهای بعد بیشتر باهام آشنا بشید . چشمک