سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در هر یک از امّت من که نه دانشمند است و نه دانشجو، خیری نیست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :66789
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/14
6:33 ع

حرف اول- امروز صبح بعد ازچند روز تهدید مدیریت مجتمع مبنی بر قطع برق کل مجتمع ، بالاخره برق مجتمع قطع شد. البته ما شک داریم اداره برق اومده باشه برق مجتمع را قطع کرده باشه . احتمالا خود مدیر مجتمع این کار را کرد چون می خواست ساکنین مجتمع جمع بشن برن جلوی تعاونی اعتراض خود را نشان بدن. خلاصه من که سر کار بودم . ولی تلفنی فهمیدم هم آب قطع شده هم آسانسور از کار افتاده .

دم ظهر بود به نگهبانی مجتمع زنگ زدم و گفتند هنوز برق وصل نشده . وای ما کلی گوشت توی یخچال داشتیم. یعنی اگه این قطعی برق طولانی بشه ما باشید چه کار کنیم.؟ دیگه به فکر این افتاده بودم که چند روز بریم خونه پدرم بمونیم که فهمیدم برق وصل شده . گویا اعتراض اعضا نتیجه داد و پای مدیر تعاونی به کلانتری با شد و همونجا قرارداد بستند که سریعتر کنترهای برق نصب بشه . اگه برق تفکیک بشه یعنی راحت میشیمها. الان خیلی به ما اجحاف میشه. چه کم مصرف کنیم و چه زیاد مصرف کنیم ماهی 35 هزار تومن باید پول برق بدیم. زور داره واقعا .

حرف دوم- امروز تکلیف پست ریاست خدمات بانکی شعبه ما معلوم شد. گروهبان از شعبه ما میره و یکی از همکاران شاغل در شعبه دیگر میاد جاش. راستش یک کم دلخور شدم. چون دوست داشتم من برای این پست  انتخاب بشم. با توجه به قولهایی که بهم داده بشه امسال حتما باید ارتقا پیدا کنم. ولی اینجور که معلومه ارتقایم توی این شعبه نخواهد بود. احتمالا همین چند وقته نامه بیاد که من از این شعبه برم.

اما بچه ها خیلی خوشحال بودند که گروهبان از این شعبه میره. چون او هر از چند گاهی با دونه دونه بچه ها درگیری لفظی پیدا می کرد. کلا اعصاب درستی نداشت و زود از کوره درمیرفت . بعضی همکارها حتی قبلا قول داده بودند که به محض اینکه گروهبان ا زاین شعبه بره سور میدن. البته برای خودش بد نشد. داره میره شعبه ای که درجه اش از شعبه ما بیشتره. این یعنی اینکه حقوق بیشتری دریافت میکنه. تازه یک معاون هم داره. این یعنی همه کارها را می خواد گردن معاونش بندازه و خودش مثل همیشه از زیر کار دربره . اما از رئیسش می ترسه. چون رئیس اون شعبه مثل رئیس اینجا نیست که لی لی به لالاش بذاره. ازش کار میکشه .

خب یک مورد از بداخلاقی های گروهبان که در یک ماه گذشته رخ داد را براتون تعریف کنم :  دوشنبه 28 اردیبهشت صبح که سرکار رفتم به رئیس گفتم :«دستگاه نوبت دهی خرابه ها. زنگ زدی به پیمانکارش؟» رئیس به گروهبان گفت :«فلانی! یک زنگ بزن به پیمانکار.» گروهبان گفت :«من شماره پیمانکار را ندارم.» رئیس گفت:«خودم دفعه پیش شماره را بهت دادم.» حالا از گروهبان انکار و از رئیس اصرار. یک دفعه دیدم بین رئیس و گروهبان دعوای لفظی شدیدی در گرفت . مخصوصا وقتی گروهبان رفت توی اتاق رئیس. نمی دونم گروهبان با عیالش دعواش شده بود که کلا قاطی کرده بود. آخرش رئیس بهش گفت برو گمشو بیرون. درستت می کنم.


خلاصه گروهبان برگشت پشت میزش در حالی که کلی غر می زد . تازه هی از ما می پرسید که حق با اون مگه نیست؟ ما هم دیدم این گروهبان اونروز کلا قاطی هستش ما هم میگفتیم حق با تویه . خلاصه آخرش خودم شماره پیمانکار را پیدا کردم و دادم به گروهبان که زنگ بزنه. بچه ها می گفتند خب شماره پیمانکار را که داشتی چرا از اول خودت شماره را ندادی باعث دعوا شد. به هر حال ساعتی بعد  دیدم رئیس و گروهبان با هم رفیق شدند . هادی هم گیر داد باید شیرینی بدین. رئیس هم به مستخدمون گفت بره برای بچه ها شیر موز و کیک بگیره. خلاصه ما هم از این دعوا یک چیزی نصیبمون شد .

خب در باره قولهایی که بهم داده بودند باید بگم چهارشنبه 6 خرداد  جناب مدیر اومد شعبه. در یک فرصت منو کشوند کنار که باهام  خصوصی حرف بزنه. گفت خیلی تلاش کرده که برگردم مدیریت . ولی نمی ذارند . ما هم تصمیم گرفتیم کارشناسی ات را ازت بگیریم و توی چرخه ارتقائات توی شعبه قرار بگیری. منم گفتم خب کارشناسی را ازم بگیرید در عوضش چی میدید؟ یک کم خندید و گفت فلانی طلبکارانه حرف می زنی. گفت ما هم نظرمون اینه که اول به شما پست بدیم بعدا شما نامه بنویسید که در قبال از دست دادن این کارشناسی پست قبول می کنید. منم گفتم خدا از برادری کمتون نکنه . منم موافقت کردم و قرار شد جناب مدیر با رئیسمون صحبت کنه که بهم  مسئولیت های بیشتری بده.


خلاصه بچه ها که فهمیدند من قراره ارتقا پیدا کنند مرتب بهم میگن رئیس یا معاون . حس خوبیه آدم رئیس یا معاون بشه . ایشالله تا چند هفته دیگه خبرهای خوشی بهم میرسه . اصلا خوب شد برنگشتم توی مدیریت. شعبه خیلی بهتره. چهار تا آدم می بینیم دلمون وا میشه . چیه مدیریت. همش آدمهای تکراری و بعضا زیرآبزن .

خلاصه  در تب و تاب گرفتن پست جدید ، منم بر آن شده ام که مهارتهای یک "رئیس خدمات باتکی" را بدست بیارم. مهارتهایی که عمدتا حول و حوش حساب جاری هستش. یک رئیس خدمات بانکی باید با مبحث حقوقی چک آشنایی کامل داشته باشه. منم با اینکه 8 سال سابقه بانکی دارم ولی توی این بحث یک کم تنبلی کردم. بنابراین این روزها مرتب از همکارانم به خصوص گروهبان که فعلا رئیس خدمات بانکی ماست سوال می کنم که توی این امر پخته شم. اگر من رئیس خدمات بانکی بشم برای اولین بار توی عمرم زیردست پیدا میکنم. یعنی  مرخصی تحویلدارها  را من باید تایید کنم. تمام سندهایی که بچه ها می زنند را من باید کنترل کنم و امضا کنم.  دستور پرداخت بدم و کار بدم بهشون که بیکار نباشند .خلاصه خیلی حال میده.


  

حرف اول- توی آسانسور مجتمعمون یک اعلانیه زده اند اینکه شنبه برق مجتمع قط خواهد شد. علتش را هم همکاری نکردن تعاونی برای عقد قرارداد با پیمانکار نصب کنتور برق ذکر کرده بودند. اینکه اداره برق قراره بیاد کنتورهای قبلی را جمع کنه. خب این کلی استرس وارد کرد به خانواده ام. فکرش را بکن توی این هوای گرم  برق قطع بشه. کولر از کار میفته. پمپهای آب از کار میفتن. آسانسور از کار کار میفته. خیلی مصیبته .

ولی شنبه شد و برق قطع نشد. فعلا برای احتیاط آب کنار گذاشتیم که لنگ نمونیم. از همه بدتر یخچال هستش که همه چی توش میگنده. خدا نکنه اتفاق بیفته. مصیبته .

حرف دوم-  خب درباره اتفاقاتی که در این یک ماه افتاد و من نتونستم توی وبلاگ بنویسم  بیاد بگم توی پستهای آتی یواش یواش ذکر خواهم کرد. فعلا تغییراتی که در این یک ماه برای بچه ام رخ داد را براتون می نویسم:

 یکشنبه 20 اردیبهشت ، دلارام حسابی ما را ترسوند . سر اشتباه خودمون یک تخته چوبی سنگین نزدیک بود بخوره به سرش. وای نمی دونید چقدر ترسیدیم . وااااایاگه 5 سانت اینورتر خورده بود خدای نکرده اتفاقی برای سرش میفتاد .ترسیدم خدا رحم کرد. جدا میگن فرشتگان نگهبان کودکان هستند راسته ها . باید خیلی بیشتر دقت کنیم. این نوزاد دست ما امانته .

و اینکه جدیدا اوایل ماه خیلی سعی و تلاشهایش برای سینه خیز رفتن زیاد شده بود. حسابی زور می زند که چهار دست و پا بره . یک مقدار داره  بازوهایش جون میگیره برای اینکه قشنگ سینه اش را به حالت دراز کش بالا بگیره ولی هنوز سختشه و زود خسته میشه و گریه میکنه.
سه شنبه و چهارشنبه 22 و 23 اردیبهشت با دلارام رفتیم دندانپزشکی تا مادرش دندانهایش را نشان بده . توی دندان پزشکی یک آکواریوم بود با چند تا ماهی قرمز چاق چله توشون . دلارام را بغل کردم که ماهی ها را تماشا کنه. انقدر مجذوب ماهی ها شده بود که می خواست با دستهایش بگیردشون .شوخی ماشالله خیلی کنجکاوه . عشق منهدوست داشتن

بعدش اینکه جدیدا خیلی خوب می تونه موقع دراز کشیدن روی شکم ، سر و سینه اش را بگیره بالا. حتی بدون کمک گرفتن دستهایش هم می تونه سر و سینه اش را بالا نگه داره . قدرت دستهایش هم خوب شده به طوری که وقتی به کمر می خوابونیش و مچهایش را می گیری یک زور چوپونی میزنه و خودش را به حالت نشسته درمیاره . هنوز کنترل کاملی روی نشستن نداره. کمرش خم میشه و باید هوایش را داشته باشی. ولی ایشالله راه میفته.


ولی از خودم بگم که یک کم بی حووصله شده بودم توی بچه داری. همش می خواستم دلارام را بخوابونم. نمی دونم شاید به دلیل مسدود شدن بلاگفا بود  که من کسل شده بودم. ولی حس می کنم گاهی اصلا حوصله بچه را ندارم.  فکر کنم این افکار موقتی باشه . وگرنه من عاشق دخترم هستم.  ولی کلا دلارام بعضی وقتها خیلی بدقلق میشه. می نشانیمش گریه می کنه ، می خوابونیش گریه م یکنه ، راهش می بری گریه م یکنه. گاهی اوقات علتش خواب آمدنش هستش. وقتی می خواد بخوابه همش نق می زنه. ما هم پستونک دهنش میکنیم و چشمانش را با دستمان می پوشانیم و دلارام برای خوندش لالایی میگه می خوابه.گیج شدم

ودر مورد دلارام اضافه کنم  جدیدا خیلی بیقرار شده چون لثه هاش می خاره چون کم کم باید دندان دربیاره .گاهی وقتها انقدر بیقراری می کنه که مجبوریم بهش استامینوفن بخورانیم تا خوابش ببره . بنابراین کار ما برای آرام کردنش بیشتر شده. من دیگه رسما دلقک شدم برای دخترم. بالای سرش انقدر ادا درمیارم که و بالا و پایین می پرم . دلارامم این کارهای منو خیلی دوست داره و کلی م یخنده . ماشالله خنده هاش کاملا واضح شده. غش میکنه از خنده . یکی از سرگرمی های دلارام اینه که وقتی صورتم را می گیرم جلوی صورتش دستش را تا آرنج می کنه تو حلق من . منم با لبهام گازش می گیرم و اون کلی خوشش میاد. جالب اینکه وقتی دست خودش را از دهانم آزاد میکنه دست دیگرش را میاره جلو که بکنه تو حلقم.

  اما پنجشنبه 31 اردیبهشت  من برای دخترم یک حساب سپرده سرمایه گذاری باز کردم. قرار شده ماهی 50 هزار تومن بریزم به حسابش که 20 سال دیگه سرمایه خوبی برایش جمع بشه .اگه همین قدر تا 20 سال بریزم به حسابش در 20 سال آینده 117 میلیون تومن برایش سرمایه جمع میشه. خب این مبلغ خوبیه و حداقل نگران جهیزیه اش نخواهم بود .دوست داشتن به همه دوستاتن هم سفارش می کنم این حساب را برای بچه های خودتون باز کنید. اگه راهنمایی می خواهید بهم بگید براتون بگم.

جمعه 8 خرداد تصمیم گرفتیم دخترم را برای اولین بار ببریم. حرم حضرت معصومه . باور می کنید توی این شش ماه نرفته بودیم حرم ؟ بس که این بچه وقت برامون نذاشته .هوا زیاد خوب نبود. اما قابل رفت و آمد بود . ولی همین که از ماشین پیاده شدیم که بریم سمت حرم یک طوفان شدیدی گرفت که نگو .یک کم توی بازارچه نزدیک حرم موندیم که هوا بهتر بشه . باران بارید و از گرد و خاک کاسته شد تا تونستیم حرکت کنیم. دلارام را توی چادر مادرش پیچاندیم و دویدیم داخل حرم.

خلاصه وارد  حیاط  حرم شدیم . دلارام مبهوت گنبد و مناره حرم شده بود. سلامی گفتییم و داخل شدیم. بعد دلارام را خودم گرفتم و بردمش داخل صحن . وای دلارام انقدر تعجب می کرد که آینه کاریهای صحن را میدید. مات چهلچراغهای حرم شده بود .

خلاصه بردمش نزدیک ضریح و بلندش کردم و بالای صریح را بوسید . چند بار هم دست کشیدم به ضریح و به صورت دلارام زدم و برای سلامتی دلارام دعا کردم.  دو باری دور ضریح چرخاندم و توی صحنها چرخاندم و سر قبر آیت الله های مرحوم هم بردمش و فاتحه خوندم و خلاصه اومدیم بیرون و از حضرت معصومه خداحافظی کردیم و سریع برگشتیم سمت ماشین که دخترم سرما نخوره . اخه داشت بارون میومد. خب اینم خاطره ای شد از اولین باری که دخترم را آوردیم حرم.

شنبه 9 خرداد صمیم گرفتیم به دلارام غذای کمکی بدیم. شش ماهش داشت تموم میشد و شیر مادرش کفاف گرسنگی اش را نمیداد. بنابراین شیر و آرد برنج خریدم و برایش فرنی درست کردیم. خب دفعه اول بود فرنی درست می کردیم یک چیزی شده بود توی مایه های حلیم . به اون سفتی. یک کم دادیم به دلارام . بنده خدا دلارام هر چی خورده بود پس داد . خب حق داره . با اون فرنی باید یک شیشه نوشابه هم می خوردیم که بره پایین. ولی دوباره برایش فرنی درست کردیم و بهش دادیم و با لذت خورد.

یکشنبه 10 خرداد دلارام یک توانایی جدید از خودش نشون داد اونم اینکه آواز خوند. یک دفعه دیدیم زد زیر آواز و بلند بلند اصوات مختلفی از دهانش میومد بیرون . منم سریع رفتم دوربین را اوردم و از اولین باری که آواز خوند فیلم گرفتم. خیلی جالب بود و یک فیلم خاطره انگیز شد .از اون به بعد هر روز آوازهای جدیدی می خونه و منم باز ازش فیلم گرفتم. کاش میشد اینجا بذارم که همه ببینند .

پنجشنبه شب 14 خرداد رفتیم خونه پدر شب نشینی. کلی کارهای جدید دلارام داشت که به پدر و مادرم نشون بده و اونها را خوشحال کنه. ولی یک کاری کرد که برای من هم تازگی داشت . داشتیم سعی می کردیم دخترم آواز بخونه که یک دفعه دیدیم دلارام شدیدا داره تلاش می کنه حرف "ب" را بگه . همچین لبهایش را به هم می چسبوند که دل منو برده بود. منم از فرصت استفاده کردم بهش گفتم "بگو بابا". دیدم دلارام داره به شدت دست و پا می زنه و لبهایش را به هم می چسبانه . منم هی می گفتم : بگو بابا . که یک دفعه دلارام ما را نصف کرد و گفت "با" . دوست داشتنوای نمی دونید. اشک تو چشمانم جمع شده بود. دخترم بهم گفت "با" یعنی یک کم دیگه تلاش کنه می تونه بگه بابا . ولی هر کاری کردیم بیشتر از این نگفت . بعد خسته شد و گریه کرد . ولی همینش هم خیلی قشنگ بود .  جیگرشو برم. نگاه می کنه به لبهای ما و تقلید می کنه . معلومه زود زبان باز می کنه.
اما نمی دونم چه حدیثیه هر وقت پدر منو می بینه می زنه زیر گریه . به دیر دیدن نیستها. مادرم را هم هفته ای یک بار می بینه . ولی از اول که مادرم را می بینه می خنده. اول فکر کردیم شاید پدرم ریش می ذاره دخترم می ترسه. ولی پنجشنبه پدرم ریشهای را هم کوتاه کرده بود. ولی پدرم انقدر باهاش بازی کرد تا بالاخره با پدرم دوست شد .

جمعه 15 خرداد نوبت صله رحم بود که قسمت شد درعرض چند ساعت 4-5 تا خانه را سر زدیم. این دختر گلم توی هر خونه ای میره با خودش شادی میاره . کلا مارا فراموش میکنند و با دخترم مشغول میشن . دخترم هم خنده اش را از هیچ کس دریغ نم یکنه فقط نمی دونم چرا با مردا مشکل داره. چون هر مرد غریبه که می بینه می زنه زیرگریه . گاهی وقتها من را هم که می بینه گریه م یکنه . این دخترم با این کوچیکی می دونه ما مردها چقدر شیشه خرده داریم.

خلاصه علیرغم اصرار پدر و مادرم شب خونه اونها نرفتیم. پاهای دخترم بد جور سوخته بود . کسانی که بچه داری کرده اند می دونند این تابستان بلای جان پاهای نوزادانه و دفعه بعد که خواستم اولاد دار باشم حتما دقت میکنم اقلا 6 ماه اول تولد بچه توی پاییز و زمستان باشه. بچه خیلی صدمه می کشه. هم بچه هم مادر بچه. بنده خدا مادرش مرتب حمام می بردنش و لباسهایش را می شوره. اصلا شبها بدون پوشک توی رختخواب می ذاشتیمش بلکه یک کم سوختگیش برطرف بشه. یک پلاستیک بزرگ گذاشتیم زیر تشکش که اگه خودش را این ور و اونور کرد فرش را نجس نکنه . خیلی دنگ و فنگ داره بچه . اعصاب می خواد ها . اعصاب. وقتی صبح تا شب گریه میکنه آدم گاهی می خواد با ماهی تابه بزنه تو سر خودش.

  سوختگی پای دلارام اواسط هفته گذشنبه یک کم بهتر شده چون پوشکش را عوض کردیم و مرتب پماد سوختگی زدیم و مرتب شستیمش. پنجشنبه قراره بود واکسنش را بزنیم . باید تا اون موقع خوب خوب میشد . وگرنه چتد روز نمی تونستیم بشوریمش و اینجوری خیلی اذیت میشد . این روزها خیلی دلارام اذیت میکنه. از سر کار میام همش مشغول سرگرم کردن این دختر هستم تا شب که بخوابه. اصلا فرصت هیچ کار شخصی بهم نمیده. همین چهار خط مطلب نوشتن را هم بزور انجام میدم.

ولی موقع دادن فرنی کلی می خندیم به کارهاش. آخه مادرش فرنی براش درست کرده بود. انقدر با ولع می خورد که کم مونده بود کاسه را ازدست بگیره و سر بکشه. تا قاشق را نزدیکش می بردمش دستهایم را محکم می گرفت که نکنه بهش فرنی ندم. قاشق را از دستم می قاپید و می کرد توی دهنش. خیلی وروجک شده ماشالله . وظیفه دادن غذای کمکی به دلارام با منه. ومن این کار را خیلی دوست دارم.

پنجشنبه این گذشت ، واکسن 6 ماهگی دلارام  را زدیم. بنده خدا کلی درد کشید چون واکسن 6 ماهگی خاصیتش همینه . شب جمعه تا صبح بالای سرش به نوبت بیدار بودیم که تب نکنه. البته تب که دم صبح کرد. منتها پاشویه اش کردیم و مرتب قطره استامینوفن بهش دادیم . یک لحظه نگران شدم چون نبش مرتب داشت بالای مریفت. حتی زنگ زدیم اورژانس. اونها گفتند اگه تنبش به 38 درجه رسید سریع به بیمارستان برسونیدش. ولی الحمدالله تبش پاییت اومد و بعدش خوابید . ما هم خسته و کوفته خوابیدیم. خدایش پدر و مادر بودن فداکاری می خواد . تازه یک چیزهایی از فداکاری های آنها داریم حس می کنیم.

اما یک حرکت جدیدی دلارام داره انجام میده. اینکه داره سعی موقع خزیدن ، کمر خودش را بیاره بالا که بتونه چهار دست و پا راه بره. آخه الان با کلی زحمت چند سانتی میتونه خودش را روی زمین بکشه. ولی اگه بتونه کمرش را بیاره بالا با نیروی کمتری می توته حرکت. کنه فعلا چند ثانیه ای کمرش را میاره بالا و خسته میشه ودوباره دراز می کشه. هنوز کار داره .

و مورد دیگه از دلارام اینه که جدیدا دنده عقب میره . یعنی اگه ولش کنی می بینی عقب عقب رفت زیر مبل . نمی دونم چرا توی جلو رفتن تنبله . باید خیلی باهاش تمرین کنیم. الان که وبلاگ نویسی را از نو آغاز کردم روحیه ام بهتره . بیشتر باهاش تمرین میکنم. شرمنده اینهمه نوشتم. بس که یک ماه سکوت کرده بودم دچار افسردگی شده بودم.

از عادات جدید دلارام اینه که خوابش کم شده . یعنی تا می خوابه و ما می خواهیم به کارهای روزمره خودمون برسیم یک دفعه بیدار میشه و دیگه نمی خوابه . برای همین کلی وقت کم دارم برای نوشتن چون مادر ش امتحان داره و من باید مواظب بچه باشم . یعنی وقتی می خوابه ، من نفس راحتی میکشم و میگم :«آقا غوله خوابید.»  چون خیلی مراقبم موقع خواب بیدار نشه این لقب را بهش دادم. چون عملا میاد همه ما را  مثل آقا غوله می خوره .

اینم جدیدترین عکس از دلارام که با عروسکهاش گرفتم. ایند و تا عروسک دوستهای دلارام هستند .