سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در خبر ضرار پسر ضمره ضبابى است که چون بر معاویه در آمد و معاویه وى را از امیر المؤمنین ( ع ) پرسید ، گفت : گواهم که او را در حالى دیدم که شب پرده‏هاى خود را افکنده بود ، و او در محراب خویش بر پا ایستاده ، محاسن را به دست گرفته چون مار گزیده به خود مى‏پیچید و چون اندوهگینى مى‏گریست ، و مى‏گفت : ] اى دنیا اى دنیا از من دور شو با خودنمایى فرا راه من آمده‏اى ؟ یا شیفته‏ام شده‏اى ؟ مباد که تو در دل من جاى گیرى . هرگز جز مرا بفریب مرا به تو چه نیازى است ؟ من تو را سه بار طلاق گفته‏ام و بازگشتى در آن نیست . زندگانى‏ات کوتاه است و جاهت ناچیز ، و آرزوى تو داشتن خرد نیز آه از توشه اندک و درازى راه و دورى منزل و سختى در آمدنگاه . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66815
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
4:3 ص

حرف اول- خب یک ماجرای جالب از این یک ماه که نبودم تعریف کنم. البته شاید برای شما جالب باشه. برای من دردناک بود. چهارشنبه 16 اردیبهشت  صبح احساس کردم پشت کمرم درد ناجوری داره . البته من 10 روزی بود که دچار کمردرد شده بودم. البته نه از نوع اسکلتی بلکه ماهیچه های پشت کمرم دچار درد شده بود. علتش را هم می دونستم. زیر باد کولر خوابیدن باعث شده بود کمرم خشک بشه. ولی چهارشنبه یک جور دیگه دچار درد شده بودم.. گاهی یک دفعه تیر می کشید جوری که حتی مشتری هم متوجه ناراحتی من میشد .

خلاصه دیدم با این وضع فرداش حتما نمی تونم بیام سر کار. رفتم پیش حامد و قضیه را گفتم. اونم گفت مرخصی بنویسم. مرخصی را نوشتم ولی دیدم درد انقدر زیاده که حتی اون روز هم نمی تونم سرکار بمونم. یک دفعه عضله پشتم می گرفت و من همون جور سیخ باید می موندم تا عضله ول کنه. دیگه داشت اشکم درمیومد . مرخصی ساعتی نوشتم و حساب و کتابم را گرفتم. حتی نمی تونستم پولهایم را بشمرم. هادی کمکم کرد. دیدم 50 هزار تومن کسری دارم . بیخیال گشتن شدم. به هادی گفتم حساب و کتاب کلی را بگیر. کم بود بذار تا بعدا بهش بدم. 

خلاصه خواستم برم بیرون که یک بار دیگه کمرم گرفت. همون جور به دیوار تکیه دادم تا بچه ها اومدند کمکم کردند و منو تا ماشینم رسوندند. ولی نمی تونستم سوار ماشین بشم که. تا می خواستم بنشینم دادم هوا می رفت . حسین (مستخدمممون ) ماشینم را روشن کرد و منم رفتم عقب ماشین دراز کشیدم و حسین رانندگی کرد تا مغازه پدرم . دستش درد نکنه. پیاده برگشت شعبه.

خلاصه پدرم رانندگی کرد و منو رسوند به اورژانس . تو راه چند جا پیچ تند بود که حسابی بهم فشار اومد و از درد به خودم پیچیدم.. به هر مصیبتی بود رسیدیم اورژانس.

پدرم برام ویلچر آورد و منو تا پیش دکتر برد. دکتر هم گفت گرفتگی عضلات دارم. چند تا آمپول نوشت و یک سری قرص. دو روز هم برام استراحت نوشت . آمپول را هم بهم زدند با یک بدبختی روی تخت دراز کشیدم و بلند شدم. بعد پدرم منو رسوند خونه خودشون . به کمرم پماد زد و یک شال المنت دار که خودش درست کرده بود پشتم گذاشت و چند تا پتو روم کشید . یک ساعتی به همون وضعیت بودم . دیدم بهتر شدم. از اون درد وحشتناک خبری نیست.

بعد بلند شدم که نمازم را بخونم و برم خونه خودمون. دیدم ای وای. رکوع و سجود که میرم  ، بعدش که می خوام پاشم تفسم میگیره . این عضله ای که کمرم را راست نگه میداره دچار اسپاسم شده بود. از پدرم خواستم یک بار دیگه پماد بزنه به کمرم. خلاصه پدرم با تاکسی رفت سر کار و ماشینم را گذاشت بمونه که اگه خواستم برم خونه مون مشکلی نباشه. البته ازم خواست شب بمونم . ولی من خونه خودم راحت تر بودم.

خلاصه ساعتی بعد لباسم را پوشیدم و یکراست رفتم خونه. چند روز استراحت داشتم و کلی حالی به هولی. اما هیچی تن سالم نمیشه. آدم هر روز بره سرکار ولی درد و مرض نداشته باشه . منم این چند روز استراحت نکردم که . پنجشنبه با پدر و مادرم رفتیم تهران عروسی پسر داییم.  جمعه رفتیم جمعه بازار و حسابی خرید کردیم. شنبه هم رفتم فروشگاه و کلی خرید کردم. شنبه دیدم اصلا حالم بهتر نشده. هنوز گرفتگی عضلات داشتم. رفتم یک دکتر متخصص. اونم یک سری قرص و آمپول برام نوشت و دو روز دیگه بهم استراحت داد .  به رئیسم زنگ زدم کلی شاکی شد و گفت پاشو بیا . شعبه شلوغه . ولی یکشنبه نتونستم برم شعبه . خوب استراحت کردم و حالم بهتر شد. دوشنبه دیگه رفتم سرکار. حوصله ام سر رفت از بس خونه نشینی کرده بودم. خلاصه این چند روز حسابی درد کشیدما .  هیچی سلامتی نمیشه . وقتی آدم مریض میشه قدر این نعمت را می دونه .

حرف دوم- اما از عروسی بگم که اول راضی نبودم برم عروسی . گفتم که کمردرد داشتم. ولی خب  عروسی پسرداییم بود. زشت بود اگه نمی رفتم. برای اینکه درد کمرم اذیتم نکنه قبل از حرکت رفتم حمام و دوش آب گرم گرفتم. بعد یک چسبهایی هست که برای گرفتگی عضلات استفاده میشه. اونو زدم به کمرم و حرکت کردیم سمت خونه پدرم که با اونها بریم تهران. ولی امان از این چسب که داغونم کرد. همچین داغ کرده بود محل کوفتگی را که داشت دادم هوا می رفت . با این وضع رانندگی نکردم که. پدرم مارا تا تهران برد . 

وقتی رسیدیم تالار ، من و پدرم ، دلارام را بردیم قسمت مردانه . آخه بچه برای زنها توی این جور مجالس دست و پاگیره . در ضمن قسمت زنانه پره از عطر و ادوکلن که برای بچه خوب نیست. اما دلارام. قربونش برم. انقدر بهش خوش گذشت که نگو. برای همه می خندید . اصلا هم اذیت نکرد . داماد که اومد وسط برقصه دلارام را رو دستم گرفتم و رفتم به داماد شاباش دادم. دلارام هم مجذوب رنگهای رقص نور شده بود و کلی کیف می کرد.

خلاصه همه چی خوب بود جز شام عروسی. یک ذره جوجه گذاشته بودند با یک عالمه برنج . همه شاکی بودند . خب همه عروسی یک طرف شام عروسی هم یک طرف. شام عالی نباشه ملت صد جوره حرف می زنند . برای همین برای عروسی خودم رفتیم قبل از مراسم شام را تست کردیم که کم و کسری تداشته باشه . 

بعد از خوردن شام بیرون ماندیم تا عروس و داماد بیان بیرون . به عروس و داماد تبریک گفتم و یکی از گلهای روی ماشین عروس را کندم و دادمش به دلارام . عروسی خودم هیچ گلی روی ماشینم نموند. همه اش را کندند . مجردها می کنند به هوای اینکه بخت اونها هم باز بشه . منم برای دخترم کندم . همون شب برگشتیم شهرمون و ما هم رفتیم خونمون . حوصله موندن خونه فامیل را نداشتم. 


94/3/26::: 10:0 ع
نظر()