سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خشم را با بردباری بازگرداندن نتیجه دانش است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66809
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
1:54 ص

حرف اول- شنبه اتفاقی که افتاد این بود برق مجتمع ما در اثر نپرداختن قبض قطع شد . می دونید که برق واحدهای ما تفکیک نشده. و ما به صورت مشاع داریم برق استفاده میکنیم. حالا این وسط یک سری آدمهای بی ملاحظه دارند از کولر گازی استفاده می کنند و کلی ما را دچار هزینه های هنگفت کرده اند . به طور مثال ماه پیش ما 50 هزار تومن پول برق دادیم در حالی که مطمئنا خیلی کمتر از این مقدار مصرف کرده ایم. خب همه اینها مدیونی داره .

خلاصه هیات امنای مجتمع تصمیم گرفتند که پول برق را پرداخت نکنند که برق خودبخود قطع بشه تا همسایه ها به این فکر بیفتند که برن تعاونی اعتراض کنند بلکه سریعتر برقها را تفکیک کنند . بنابراین شنبه صبح برق قطع شد. تصور میکردم تا ظهر برق وصل بشه چون چند دفعه ای همین طور شده بود. ولی اون روز تا ظهر برق نیامد . بنابراین من از سرکار رفتم خونه پدرم و خانمم هم رفت خونه خواهرش.  هوا هم سرد شده بود . کلا بدجور سورپرایزی بود . بدون برق نه ما روشنایی داریم ، نه آسانسور و نه آب . برای واحدهای ما خیلی گرفتاری به وجود میاره .

خلاصه غروب هم رفتم شعبه مرکزی تا یک کم وصول مطالبات کنم و وقت بگذره بلکه برق بیاد. اما وقتی برگشتم سمت مجتمع دیدم شب شده و هنوز برقها وصل نشده . همسایه ها هم جمع شده بودند و با هیات امنا دعوا می کردند . اونها هم قاطی کرده بودند و می گفتند زیر برا برق مشاع نمیرن . باید قضیه حل بشه. باید همسایه ها جمع بشن و برن اعتراض کنند. منم اون وسط می گفتم:«من که م یدونم خودتون قطع کردید . می خواهید همسایه ها متحد بشن. برید وصلش کنید نصفه شبی ما چه کار کنیم/» البته اونها کتمان می کردند که برق را خودشون قطع کرده اند . می گفتند از اداره برق اومدند قطع کردند . من که باور نمی کنم.

به هر حال دیدم بگو مگو ها فایده نداره . از اینها هیچ آبی درنمیاد . رفتم مسجد و عزاداری حسینی ولی دیدم اصلا نمی تونم عزاداری کنم. ناراحت بودم از اینکه دخترم شب خونه یکی دیگه بخوابه و من برم خونه پدرم. بیخیال شام دشم و زود رفتم خونه خواهرزن . بچه را برداشتم و دو تایی رفتیم سمت خونه پدرم. اما تو راه دیدم برق خونه وصل شده . سریع برگشتم خونه خواهرزن و خانمم را سوار کردم بردم خونه و قضیه ختم بخیر شد. ولی دروغ هیات امنا مشخص شد. اینکه اداره برق قطع کرده.اون وقت شب اداره برق کجا بوده که برقها را وصل کرده؟



94/7/27::: 6:57 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه وقتی ظهر اومدم خونه خواستم ناهار بخورم زهرمارم شد. آخه دلارام عادت داره هر وقت من ناهار بورم بیاد بغل من روی پایم بنشینه و از غذایی که من بخورم بخوره. اون روز هم ناهار سوپ داشتیم . سوپش هم خیلی داغ بود. دلارام هم از یک لحظه غفلت من استفاده کرد و دستش را تا آرنج کرد توی سوپ . وای چقدر گریه کرد . دلم آتش گرفت . ولی اونجا چند بار بهش گفتم جیییییییییییز تا بعدا بتونم جلوشو بگیرم .

خلاصه فوری کرم سوختگی زدم به دستش که خدای نکرده تاول نزنه. بعد کلی بالا نگهش داشتم و بغلش کردم و حواسش را پرت کردم تا آروم شد. ولی جالب اینکه از اون لحظه هر وقت به دلارام میگم جییییییز بنده خدا بغض می کنه و می زنه زیر گریه. انگار یادش مونده که دست زدن به چیزهای خطرناک چه عاقبتی داره .  منم سو استفاده می کنم . تا دست می زنه به گوشی ام بهش می گم جییییز. اونم بیخیال گوشیم میشه شوخی

حرف دوم- دیشب بعد از یک سال بازم تیپ مشکی زدم رفتم مراسم عزای حسینی . همون مسجدی که پارسال دقیقه نود می رفتم کلی پشت درب می ایستادم که بهم غذای نذری برسه . اما امسال از اول مجلس بودم تا آخر مجلس . مجلس با حالی هم بود و کلی چیز یاد گرفتم. بعدش هم نذری را گرفتم و رفتم سمت خونه. اما دیدم نذری کم بود. رفتم دو تا سیخ کباب برگ هم گرفتم و روش گذاشتم و بردم خونه. خب با یک ظرف غذا که دو تامون سیر نمیشدیم. اینم محض تبرکه وگرنه اون قدری ته دلمون را نگرفت .

سر راه برای دلارام هم یک پیرهن مشکی گرفتم. آخه با مادرش میره مجلس عزاداری خوب نیست با لباس گل منگلی بره. دیشب رفته بود مجلس خونگی. مادرش میگه همه سینه میزدند دلارام دست می زد .شوخیزنها چادر روی صورتشون کشیده بودند دلارا م مرفت چادرشون را می کشید. کلی وروجک شده. خدا کنه چشم نخوره .

حرف سوم- از دیروز تصمیم گرفته بدم هر هفته صبح جمعه برم کوه . خیلی بیتحرک شده ام.و همین جور مثل اسب دارم چاق میشم. ولی احتیاج به یک نفر همراه داشتم. آخه ورزش کردن به تنهایی اصلا فاز نمیده . به هر کس رو زدم یک بهانه ای آورد . دیشب به حاج صادق زنگ زدم. انصافا عجب پایه بود. سریع گفت باشه . قرار گذاشتیم جمعه آفتاب نزده حرکت کنیم بالای کوه.

منتها وسایل ورزشی نداشتم. مخصوصا کفش. بنابراین رفتم یک جفت کفش مناسب کوهنوردی گرفتم با یک کوله پشتی .صبح زود بیدار شدم و کوله ام را پر از میوه و وسایل صبحانه کردم و رفتم پای کوه خضر . اما حاج صادق هنوز نیامده بود. یادم افتاد پنیر نگرفتم. یک چرخی توی خیابانها زدم هیچ سوپر مارکتی باز  نبود.  خلاصه بیخیال پنیر شدم و گفتم همون و نون و پنیر و خیار گوجه می خوریم دیگه. چاره ای نبود .

خلاصه حاج صادق اومد. بهش گفته بودم یک فلاسک چایی بیار ورداشته بود یک فلاسک خانواده با خودش آورده بود . نمیشد ببری بالا که. خلاصه مجبور شدیم کوله را هم نیاریم بالا و موقع برگشتن صبحانه بخوریم. به هر حال صعود را آغاز کردیم. البته کوه خضر زیاد بلند نیست. مخصوصا باری حاج صادق که کوه دنا براش مثل راه رفتن توی پارک می مونه . آخه حاج صادق در شهری نزدیک به کوه دنا زندگی می کرده. میگه بچه اش را سوار گردنش می کرده و از کوه بالا می رفته وااااای انقدر این بشر خر زوره . چند وقتی پیش از طرف بانک ما رفته بود کوه سبلان . اکثر همراهانش دچار کوه زندگی شده بودند این مثل بز می رفته بالا .

خلاصه توی راه کلی غیبت رئیس هامون را کردیم. آخه رئیس های ما با هم جابجا شده اند. اون کلی تعریف می کرد از باحال بودن و گیر ندادن رئیس قبلی ما و منم کلی می نالیدم از گیرهای عجیب رئیس قبلی اونها . خلاصه رسیدیم سر کوه و یک زیارت عاشورایی توی مسجد خضر نبی برگزار میشد و ما شرکت کردیم و بعد با هم عکس انداختیم و از کوه اومدیم پایین .

وقتی رسیدیم پایین بساط صبجانه را پهن کردیم . کلی چسبید . قرا شد از این به بعد هر هفته بریم کوه. حتی قرار شد با ماشین دیگه نیاییم پای کوه . پیاده از خونمون راه پیمایی کنیم که بیشتر چربی ها آب بشه . خوبه دیگه. از این بعد برنامه منظمی برای ورزش خواهم داشت. ایشاللله تاثیر داشته باشه . این دفعه چون آماده نبودم یک کم عضلانم گرفت . ولی یواش یواش عادت میکنم.


94/7/24::: 2:7 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز خانمم دانشگاه کلاس داشت . منم سرکار بودم و نمی تونستم از دخترم مراقبت کنم. بنابراین از پدرم خواستم دلارام را ببره خونه خودشون . پدر و مادرم از خداحواسته اومدند خانمم را رسوندند دانشگاه و بچه را هم بردند خونه خودشون . بنابراین بعد از سرکار رفتم خونه پدرم. فکر می کردم دلارام در نبود پدر و مادرش بیقراری کنه. ولی همچین با پدر و مادرم من بازی می کرد انگار نه انگار دلتنگ ما شده باشه .

خلاصه بعداز ظهر خواستم بخوابم  دیدم دلارام مثل همیشه با خوابیدن مشکل داره. اصلا این دختر خیلی خودمختاره. اگه خوابش بیاد هیچکی نمی تونه از خوابش جلوگیری کنه و اگر بخواد نخوابه هیچکی نمی تونه بخوابوندش. ولی من خیلی خسته بودم و باید م یخوابیدم. مادرم هر چی تلاش کرد نتونست بخوابونه . حدس می زدم. این دلارام باید اول شیر مادرش را بخوره بعد بخوابه . بنده خدا پدرم بی خیال خواب شد و دو تایی دلارام را بازی دادند تا من بتونم بخوابم.

خلاصه من تونستم بخوابم و دو ساعت بعد وقتی بیدار شدم دیدم دلاارم به خواب ناز رفته . بالاخره پدر و مادرم با سعی و تلاش بسیار دلاارم را خوابونده بودند . منم آماده شدم دلارام را به تنهایی ببرم خونه خودمون. پدر و مادرم کلی از کنار دلارام بودن خوشحال شده بودند . الان تمام دلخوشی اونها همین نوه شون هستش. نوه خیلی شیرین میشه . حالا بذار به حرف بیفته . کلی دلشون براش قتج میره.

حرف دوم - امروز رفتیم آتلیه . برای اینکه عکسهایی که از دلاارم گرفته بودیم را انتخاب کنیم که کدومشون را روی بوم بزنیم و کدومشون را پاپ دیجیتال کنیم.  اینهمه عکس گرفته بودیم فقط 8 تا شون را کار کرده بودند . یعنی بهترین موقعیت ها را برگزیده بودند . یکیشون را برای بوم بزرگ زدیم و یکیش را دو تا بوم کوچکتر زدیم که بدیم به خانواده هامون . بقیه شون را هم دیجیتال زدیم. خلاصه قرار شد هفته دیگه بهمون نحویل بدن. عکسها را که گرفتیم توی وبلاگم می ذارم.به شرط آنکه چشم نزنید چون خیلی جیگر افتاده .

حرف سوم- امروز کلی از دست رئیس قبلیمون شاکی شدم. حامد که رفیقم بود فقط به خاطر اینکه بهش سور نداده بودم ، نمره ارزشیابی 6 ماهه اول سال را بهم 91 داد . یعنی 1 امتیاز کمتر از دفعه قبل. خب این نمره ارزشیابی برای ما خیلی مهمه. ارتقای شغلی بخشیش روی همین امتیازها می چرخه . خب یک امنیاز کمتر از دفعه قبل یعتی رضایت مسئول شعبه از من کمتر شده دیگه. این ممکنه تاثیر بد روی نظرمدیران بذاره. اما رئیسم می گفت اینها همه فرمالیته است. بخوان به یکی پست بدن اصلا به این امتیازها نگاه نمی کنند. راست هم می گفت. اکثرا روابط دخیله تا ضوابط. یعنی همه جا همینجوریه ها. ایشالله خیره.



  
  

حرف اول- از سر کارم چند وقته حرفی نزدم. والله رئیس ما انقدر تصمیمات عجیب و غریب این مدت گرفته که دیگه برامون عادی شده . مثلا از هممون خواسته باجه خودمون را عوض کنیم. همگی از یک طرف شعبه اسباب کشی کردیم به اون طرف شعبه . کی چی؟ مشتری که وارد شعبه میشه همه ما را با یک نگاه ببینه شوخی سختش نباشه یک کم گردنش را بچرخونه نکنه یک وقته مهره پنجم گردن ایشان دچار فرسایش بشه .

حالا کلی مصیبت کشیدیم سر این جابجایی هیچی. جامون تنگ تر شده. آخه باجه های او ور شعبه کم عرض تر از جای قبلیمون هستش. حالا این هیچی. بدبختی اینکه جای جدیدمان اصلا کولر نداره. هممون شرشر داریم عرق میریزیم در حالی که کولرهای اون ور سالن خاموش هستند . هر روز منتظر تصمیمات جدید رئیس هستیم. من که میگم اینها را خانمش بهش میگه . وگرنه مردها انقدر به دکوراسیون و تمیزی و نظم اهمیت نمیدن .

حرف دوم- امروز متوجه  شدم بعضی همکاران تا چه حد زیرآبزن هستند . نامه اومد که من باید برم شعبه مرکزی و دوباره وصول مطالبات کنم. این در حالی است که من سهمیه 3 بار حضور در شعبه مرکزی را انجام دادم. نگو این جلسه آخری که رفتم کم پرونده پیگیری کردم ،  همکارمون در شعبه مرکزی پیش رئیسش خود شیرینی کرده و گفته فلانی کم پیگیری کرده. نامه زدند دوباره باید برم شعبه مرکزی. زنگ زدم به اون همکارم و گفتم خیلی نامردی. برای چه زیرآبزنی می کنی. میگه من نمی تونم دروغ بگم. یعنی یک سری آدمها هستند فقط زیرابزنی می کنند تا بعدا پست بگیرند. اون همکارم هم منتظر گرفتن پست هستش. صاف زیرآب منو زد. خلاصه باید در چند روز آینده برم دوباره شعبه مرکزی.



  
  

حرف اول- چهارشنبه علیرغم اینکه مرتب داروهای دلارام را بهش می دادیم ولی بازم تا ظهر تب داشت. بنابراین غروب بردیمش یک دکتر دیگه . حالا از شانس ما اون دکتر اون شب یک عالمه عمل خطیر ختنه داشت. هی یک بیمار ویزیت می کرد هی می رفت توی اتاق دیگه یک پسر بچه را ختنه می کرد. به خانمم می گفتم این دستهاشو می شوره  بعد از ختنه کردن ؟شوخی خلاصه بعد از مدتی نوبتمون شد. یک دارویی از داروهای دکتر قبلی را حذف کرد و یک دارو خودش اضافه کرد. می گفت بچه تون خیلی وزن گرفته . یک کم دقت کنید . یک ماشالله هم نمیگه . ماشالله از لحاظ شکم به خودم رفته . شوخی

خلاصه داروهایش را گرفتیم و یک سر رفتیم خونه پدرم . به اونها نگفته بودیم دلارام تب داره. ولی مادرم تا بغلش کرد متوجه شد. نگفتم سرما خورده. گفتم دندون درآوره تب کرده . خب نگران میشن .  نمی تونن کاری کنند هی حرص می خورند . مخصوصا پدرم که جونش به دلارام بنده . به هر حال زیاد نموندیم و برگشتیم خونه. داروهایش را مرتب دادیم . الحمدالله اون شب تب نکرد چند شب بود خواب نداشتیم . خداراشکر قطع شد.

اما پنجشنبه متوجه شدیم همه بدن دلارام پاشیده. جوشهای قرمز ریز همه جای بدنش را گرفته. ترسیدیم نکنه بیماری ای گرفته . توی کتابها یک نگاهی کردم . علایمش شبیه گرما زدگی بود. لباسهایش را سبکتر کردیم . ولی بازم جوشها ضافه میشد. حتی زیر چشمش هم جوش زده بود. گفتیم شاید به خاطر داروی جدیدی بود که دکتر اضافه کرده بود . آخه این دارو عسل - آویشن بود. حس کردیم دلارام به آویشن حساسیت داره . اون دارو را قطع کردیم . جوشهای بدنش کمتر شد. تبسمطبع بدنش مثل خودم گرم و پرحرارته. به محض اینکه چیز گرم می خوره بدنش واکنش نشون میده.

خلاصه امروز بردمیش همون دکتر. اونم نظر ما را تایید کرد. اون دارو را حذف کرد و یک داروی دیگه تجویز کرد . الان جوشهای بدنش تقریبا محو شده. دخترم شیطنتهای زمان سرحالیش را بازم میکنه. خداراشکر. خنده از لبهای دخترم محو شده بود.  الان ماشاله آتیش می سوزونه.

حرف دوم- از کارهای جدید دلارام بگم اینکه بدجور وابسته به من شده. کافیه لباس بپوشم. سریع چهار دست و پا می دوه سمت من  و دستهایش را دراز می کنه که بغلش کنم و ببرمش بیرون. منم انصافا کمردرد کردم از بس ونو این ور و اون ور بردم.بعد اینکه دندانهای بالاییش هم دراومده . شده مثل خرگوش. گاز می گیره پدرسوخته . بعدش اینکه مادرش خیلی باهاش تمرین تکلم میکنه . بابا میگه. ماما میگه . "کیه" میگه. حتی میگه "جیگر". جیگری شده واسه خودش. نمی دونید روزی چند بار ماچش می کنم از بس شیرینه .


  
  

پیشگفتار- این یک هفته که وبلاگم بروز نمیشد به خاطر اینترنتم بود که راه نمیداد. از دست این شرکت خدمات اینترنت فعلی خسته شدم. یک چند ماه بگذره سرویسم تموم بشه حتما بی خیال این شرکت میشم و میرم سمت یک شرکت دیگه . بس که اذیتم کردند .

حرف اول- یکشنبه شب رفته بودیم بازار خرید که حس کردیم بدن دلارام یک کم گرم شده . گفتیم لابد بیرون بودیم و هوا گرم بوده و اونم گرمش شده . اون شب خوابیدیم اما دم سحر خانمم بیدارم کرد و گفت دلارام تب کرده . وااااایدماسنج را زیر بغلش گذاشتم دیدم آره. تب داره . ما که واکسن نزده بودیم براش که دچار تب شده . علتش چی می تونه باشه. خلاصه شروع کردیم به شستن دست و صورت و پاهایش. قطره استامینوفن هم بهش دادیم و یک کم بهتر شد. اما تا صبح بیدار مونیدم. می خواستم مرخصی بگیرم چون شب درست نخوابیده بودم.  اما حس رو زدن به رئیس را نداشتم.

خلاصه دوشنبه صبح رفتم سر کار . اما همش دلم پیش دلارام بود که طوریش نشه . آخه موقع رفتن هم بدنش گرم بود . مرنب با خانه تماس داشتم که ببینم دخترم بهتر شده یا نه. ولی بازم تب داشت .خسته کننده تا اینکه آخر وقت مرخصی ساعتی گرفتم که برم خونه که دلارام را ببرم دکتر . وقتی رسیدم خونه دیدم دلارام هنوز تب داره . جالب اینکه دماسنج دیجیتال عدد غلط به ما نشون میداده. با دماسنج شیشه ای دمایش را گرفتم دیدم 38/4 تب داره. اونم زیر بغل . یعنی دمای واقعیش 39 درجه بوده. زنگ زدم اورژانس . گفت باید ببریدش مرکز کودکان. سریع حاضر شدیم بریم بیمارستان.

دکتر دلارام را معاینه کرد. گفت گلویش چرک کرده . یک سری دارو داد برای سرماخوردگیش. داروهایش را گرفتیم و خسته و داغون برگشتیم خونه . یعتی منو می کشتی اون وقت روز از خوابم نمی زدم و رانندگی نمی کردم. به عشق دلارام با وجود نخوابیدم شب قبل و خستگی روز از خواب بعدازظهرم هم گذشتم . فکرش را بکن ساعت 5 تازه ناهار از بیرون گرفتم و بردم خونه. دلاارم عاشق خوردن کباب هستش. یا یک میل و رغبتی می خورد که آدم اشتهایش باز میشد. تازه با سبزی هم می خورد. الحمدالله رفتیم دکتر و برگشتیم تبش پایین اومد .

اما اون شب هم با نگرانی خوابیدیم . چون بازم تب کرده بود. بازم پاشویه اش کردیم تا پاسی از شب. امروز هم سرکار مرتب در تماس بودم با خاته. بازم تب داشت . از همکارانم پرسیدم. گفتند طبیعی هستش. بچه ها وقتی مریض میشن ممکنه چند روز تب داشته باشند خلاصه امروز هم زودتر از سرکار اومدم خونه و یک کم دیگه پاشویه اش کردم. الان الحمدالله دمای بدش خوبه . باز یمی کنه و میخنده . دو روز بود که خنده روی لبهاش خشکیده بود . بمیرم براش. خیلی اذیت شد. ایشالله امشب دبگه تب نکنه .

حرف دوم- یکشنبه آخر وقت یک نامه اومد اینکه هادی باید از پیش ما بره. می دونید که تحویلدارها هر دو سال یکبار باید برن یک شعبه دیگه . هادی هم دو سالش پر شده بود .  خیلی خداخدا م یکرد که نره شعبه مرکزی . چون خیلی اونجا به تحویلدارها سخت می گیرند . شانسش هم گرفت و منتقل شد به یک شعبه خوب. هم رئیسش آدم خوبیه هم معاونش . ازش خواستیم که سور بده. ولی از گیرش فرار کرد .

خلاصه برای آخرین بار هادی را رسوندم خونه اش. تا حالا من می بردمش سرکار و برمی گردونمش خونه. شده بودم راننده شخصی اش. شعبه جدیدی که قراره بره کلا یک منطقه دیگه است . اما مسیر رفت را تا یک جایی می تونم ببرمش. بازم آویزون منه این هادی. ثواب داره. یک کورس تاکسی هم کمتر بره بازم غنیمته. منم مسیرم تا اونجا هست. بنابراین هر روز صبح تا یک جایی میرسونمش.

و اما کسی که به جایش اومده اسمش حمیدرضا هستش .تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم چون دو سال بیشتر سابقه نداره .دوشنبه صبح اومد شعبه. خیلی آدم با ادب و متشخصی هستش. مهدی خیلی خوشبحالش شده. چون همشهری هم هستند. هر دو شون از تهارن انتقالی گرفتند به شهر ما .

حرف سوم- چهارشنبه دلارام را سوار ماشینم کردم و بردم خونه پدرم . اونم بودن کمک مسی. کار خطرناکی بود به خصوص اینکه توی کریر سوار نکرده بود. مثل آدم بزرگها نشوندمش بغل ست خودم و کمربند صندلی را بهش محکم کردم که نیفته. بعد خیلی با احتیاط رانندگی کردم که اتفاقی نیفته . دلارام هم اون وسط چرتش گرفته بود و همون حالت نشسته خوابش برد .

خلاصه چند ساعتی خونه پدرم بودیم و کلی پدر و مادرم را شاد کرد و با همون وضعیت سوارش کردم و حرکت کردم سمت خونه. اینم گرفتاری جدید منه والله. دخترم را اینجوری باید نشون پدر و مادرم بدم. پدر و مادرم باید چشم به درب باشند تا هفته ای یک بار نوه شون را ببینند. ای روزگار.


  
  

حرف اول- از شیطونی های جدید دلارام بگم اینکه قشنگ یک دستی می تونه لبه مبل را بگیره و بایسته . راحت می نشینه و بلند میشه و راه میره. با روروکش خیلی راحت راه میره . عاشق کشو و کابینت و یخچاله . تا درب اینها باز میشه میره توش و کنکاش می کنه . از دستش مجبور شدیم همه کشو ها را چسب بزنیم. ولی دلارام یاد گرفته اول چسب را جدا می کنه بعد کشو را باز می کنه . ماشالله خیلی باهوشه.

بعدش ایتکه علاقه عجیبی به تبلیغات تلویزیونی داره . هر وقت تبلیغات پخش میشه سریع رویش به سمت تلویزیون برمی گردونه . هر چی هم صداش می کنی محل نمی ذاره تا تبلیغات تموم بشه . اون وقته که رویش را به سمتت می کنه . تیتراژ بعضی سریالها را هم دوست داره و توجهش را جلب می کنه . من فکر کنم این دخترم بره دنبال کار موسیقی و هنر و این جور چیزها از حالا معلومه به چه چیزهایی علاقه داره .

حرف دوم- خب سفر مشهدم به تعویق افتاد. قرار بود شنبه راهی بشیم ولی یکی از همکارانم اون موقع مرخصی داره اونم بدون حقوق. بنابراین رئیس ازم خواست سفرم را عقب بندازم. منم با تهران صحبت کردم که رزو هتل مرا به روز دیگه ای بندازند. دقیقا یک ماه دیگه . امیدوارم تا اون موقع بتونم سفرنامه همدان را تمام کنم. خداییش خیلی گرفتاری دارم. با وجود بچه نمی تونم برسم به وبلاگم. الانم همش دلارام بهانه میگیره و نمی ذاره فکرم را متمرکز کنم.


94/7/8::: 11:56 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب بالاخره دلارامم به آغوش خانواده برگشت. خیلی دلتنگش بودم. اگه یک روز دیگه نمی دیدمش دیوونه میشدم. نه روز بود که دخترم پیش من نبود .برای یک پدر خیلی سخته . مخصوصا پدر یک نوزاد . ولی خب وقتی همسر آدم مال یک شهر دیگه باشه همین مصیبتها را هم داره. دیگه نمی ذارم. حتی یک روز هم نمی ذارم دخترم از من جدا شه .مؤدب

از عادات جدید دخترم بگم. وقتی ذوق می کنه سرش را محکم به عقب بر می گردونه و نزدیکه که محکم بخوره زمین. خیلی این حرکتش خطرناکه.اصلا فکر نمی کنه پشت سرش سنگه یا ستونه. پشتش را نگیریم  خدای نکرده سرش آسیب می بینه. بعدش خیلی وروجک و بازیگوش شده. سر همین وروجک بازی هاش یک کم هم لاغر شده . ولی ماشالله خوب قد کشیده . اولش که دیدمش نشناختمش. اونم منو نشناخت . ولی بهش گفتم بابا کلی ذوق کرد. اونم دلش برام تنگ شده بود.الان دیگه از کنار من تکون نمی خوره. همش دوست داره من بغلش کنم.

حرف دوم- این سفر حج هم عجب حکایتی شده ها . گیر دادن به این ایرانی ها . یا آبرو حیثیت آدم را به باد میدن یا آدمو می کشند. چی جوری در دو فقره حادثه تعداد زیادی از هموطنان کشته شده اند . آدم می مونه چی بگه. یک بار جرثقیل توی صحن بیت الله الحرام می فته تو سر ایرانی ها یک بار هم اینجوری در منا زیر دست و پای این عربها و  آفریقایی ها له میشن . آأم دیگه م یترسه بره سفر حج. بهتره ما همسرهامون را بفرستیم سفر حج که امید داشته باشیم دیگه برنگردند خیلی خنده‌دار

ولی گذشته از شوخی مصیبت بزرگی است برای خانواده های این حجاج .به جای مهمانی شادی باید مجلس عزا  برگزار کنند . به خانواده ایشان تسلیت میگم.