سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیکوکار از کار نیک بهتر است ، و بد کردار از کار بد بدتر . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66807
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
12:34 ص

پیشگفتار - سلام بچه ها . بعد از حدود دو هفته غیبت دوباره اومدم به وبلاگم . خیلی دلم بار یاینجا تنگ شده بود ولی چاره ای نبود . اینترنت نداشتم. الانم ندارم و با dial up  عهد دقیانوس وارد شدم. می بینم دوستان گرفتارند و مشغول خانه تکانی. یعنی من از یان اسفند ماه واسه همین چیزها بدم میاد. بس که همش بدو بدو هست و یک عالمه کار.

حرف اول- گفته بودم که اینترنت ADSL من به پایان رسیده بود . از اون طرف عملیات کابل برگردان توی محله ما انجام شد و چند روزی اصلا تلفن نداشتیم. بعدش از یک شرکتی اشتراک اینترنت خریدم . اما زنگ زدند و گفتند مخابرات توی محله ما فیبر نوری نصب کرده و به هیچ شرکتی اجازه نداده که اینترنت به ساکنان محله بده .وااااای کلی شاکی شدم. برای چی من نباید حق انتخاب داشته باشم.؟ شاید من از خدمات اینترنت مخابرات راضی نباشم. قبلا از هر شرکتی اینترنت می گرفتم و راضی نبودم شرکتم را عوض م یکردم. ولی حالا باید چه کار کنم .

خلاصه به مخابرات زنگ زدم و کلی گلایه کردم. اونها هم تلویحا می گفتند همینه که هست. می خواه بخواه. نمی خواه هم نخواه . من جای شرکتهای خصوصی اینترنت بودم از دست مخابرات شکایت می کردم. اگه این حرکت را برای همه جای شهر  انجام بدهند که این شرکتها باید برن غاز بچرخونن . تازه هم میگن یک هفته دیگه اینترنت این محله برقرار میشه. از همین اول دارن منو شاکی می کنند. خدا به داد روزهای آینده برسه .

حرف دوم - خب بالاخره طلسم شکسته شد و بعد از یک سال و دو ماه بالاخره برای دخترم قربونی کشتیم. گیج شدم یعنی طلسم شده بود . هر بار که قصد می کردیم قربونی بکشیم یک اتفاقی میفتاد و کنسل میشد . این قربونی را پدرم نذر کرده بود به خاطر اولین مشهد رفتن دلارام. بنابراین عقیقه دلاران باقی مونده و اونم گردن منه. ایشالله تولد دوسالگی اش یک گوسفند برای دلارام عقیقه می کنم.

خلاصه جمعه هفته پیش رفتیم خونه پدرم . گوسفند را آوردند. دلارام یک کم نازش کرد و بعد قصاب سر گوسفند را برید ترسیدم البته نذاشتیم دلارام خون را ببینه . بغلش کردم و سرش را چسبوندم به سینه ام و از روی خون رد شدم. از این صحنه فیلمبرداری هم کردیم که فردا دلارام بزرگ شد مدرک داشته باشیم و بگیم که بار یاو هم قربانی کردیم. والاه بچه های حالا دیدم شاکی می شن که چرا برای ما تولد نگرفتید یا قربونی نکردید و مهمونی نگرفتید و ... . باید این فیلمها را نگه دارم برای اون روزها .

خلاصه مادربزرگم و دایم اینا هم اومدند و دور هم با جگر و دل و قلوه گوسفند ناهاری خوردیم و بعدش گوشتها را تقسیم کردیم  و سهم هر کس را کنار گذاشتیم . خواستنم برای همکارانم هم قربونی کنار بذارم دیدم کم میاد . فقط برای رسول و هادی (همکاران و دوستان خانوادگی ما) کنار گذاشتیم. البته بعدا تصمیم گرفتین سهم هادی را هم برای خودمون برداریم. شوخی آخه کم بود و نمی دادیم سنگین تر بودیم.

حرف سوم- اما از قرقی (ماشینم} بگم که این دو هفته حسابی حالش بد بود . اولش متوجه شدم خوب کلاچش کار نمی کنه. حسابی باید فشار می دادم تا دنده عوض شه. رفتم مغازه پدرم . ازش خواستم سیم کلاچ را یک کم سفت کنه . خواستم امتحان کنم دیدم ای داد . سیم کلاچ پاره شد گریه‌آور بدون کلچ هم نمیشه ماشین را راند که . هیچی با پدرم ماشین را هل دادیم تا تعمیرگاه . شانسمون هممون نزدیکیها تعمیرگاه بود . خیلی شانس آوردیم توی جاده سیم کلاچ پاره نشد. چون پوسیده بود . خلاصه کلی معطل شدم تا سیم کلاچ را برام عوض کردند . تعمیرکاره گفت صفحه کلاچت زیاد خان نیست. شاید چند وقت دیگه لازم باشه صفحه کلاچ را عوض کنی. نمی ذارم به خرج بیفته ماشین. ایشالله چند ماه دیگه می فروشمش.

بعدش یکی دو روز ماشین کار کرد متوجه شدم یک عیب دیگه هم پیدا کرده قرقی. ماشین مرتب خاموش میشد. یعنی دور موتور کم میشد ماشین خودبخود خاموش میشد. یعنی به محل کارم میرسیدم 10 مرتبه باید روشن می کردم ماشین را . یک روز  مرخصی ساعتی گرفتم و بردم نمایندگی . چند تا عیب دیگه هم داشت . یکی باید سرویس دوره ای میشد ، یکی چراغ راهنمایش کار نمی کرد و دیگر اینکه درب راننده از تو کار نمی کرد . همه این عیبها را گفتم به نمایندگی. ماشینم را خوابوندند و دم غروب رفتم ماشین را تحویل گرفتم. ولی فقط سرویس دوره ای کرده بودند و راهنما را درست کرده بودند .بابت عیبهای دیگه گفتند که قطعات یدکی ندارند .

خلاصه روز بعدش بازم مرخصی ساعتی گرفتم و بردم یک نمایندگی دیگه . ماشینم باز تا غروب نمایندگی بود و اونها درب را درست کردند و این ریپل موتور را هم اصلاح کردند. سنسور دریچه گازش خراب شده بود. الحمدالله دیگه ریپل نمی زد . ولی همین که از درب نمایندگی اومدم برون چراغ check ماشینم روشن شد. این یعنی یک عیب توی سیستم برق و کامپیوتر قرقی وجود داره. سریع برگشتم توی نمایندگی .طرف دیاگ وصل کرد و چراغ check  خاموش شد . اما تا رسیدم خونه بازم چراغ check روشن شد گیج شدم

خلاصه فرداش بازم مرخصی ساعتی گرفتم و بردم همون نمایندگی. طرف گفت یک مشکلی توی سنسور هاش هست. ازم خواست سه چهار روز دیگه بهش سر بزنم . یعنی حال می کنم با این خودروهای ایرانی .  تا زمانی که ضمانت دارند می ارزه ازشون استفاده کرد. به محض اتمام ضمانت باید سریع ردشون کنی. چون خرج می تراشند . ببینم این شرکت پژو یا رنو چه قراردادی با ایران می بندند بلکه سال دیگه یک خودروی مرغوبتری خریداری کنم.

حرف چهارم- از دلارام بگم ک این دو هفته خیلی اذیت کرد . یک چند شب بود که پشت سر هم بیخواب شده بود . تا ساعت 2 و 3 بیدار میموند . بیچاره می کرد مارا تا خوابش بگیره . موقع خواب گریه گریه در حد جیغ و داد . یک شب تا ساعت 4 صبح رو اعصاب ما بود که دیگه تصمیم گرفتیم ببریمش بیمارستان . فکرش را بکن ساعت 4 صبح سوار ماشین شدیم و بردمیش بیرون ولی چند کیلومتر که رفتیم دخترم خوابش گرفت شوخی فقط گیرش به بیرون رفتن بود.

خلاصه اس ام اس زدم به رئیس که من اصلا شب نخوابیدم. یک چند ساعت دیرتر میام. بعدش خوابیدم تا ساعت 9  صبح . وقتی رفتم سرکار رئیس با خنده بهم گفت :«بچه گریه م یکنه تو چرا بیدار می مونی. پتو را سرت بکش و بخواب.» مگه من سیب زمینی هستم؟ بچه داره جیغ میزنه از درد و من بخوابم؟ این دختر عشق منه . شب تا صبح هم که بیدار بمونم به عشقش تحمل می کنم. تازه من که زیاد سختی نمیکشم . مادرش واقعا داره برایش زحمت میکشه . خیلی وقتها بدقلق میشه دخترم. جوری که من سرش داد میکشم. ولی زودی پشیمون میشم و نازش میکنم . خب مثل آدم نمیگه چشه. فقط گریه میکنه.شرمنده

الان الحمدالله چند شبه خوب می خوابه . احتمالا به خاطر دندانش بوده که چند شب بیقراری می کرده . الان ماشالله راه رفتنش خیلی خوب شده و کمتر زمین می خوره. تازه می تونه توپ بازی هم بکنه . از صبح تا شب همه جای خونه را میره سر میزنه. حرف زدنش هم خیلی خوب شده . یک دفعه می بینی داره باهات جروبحث میکنه و به زبان خودش یک صفحه حرف می زنه  . قربونش برم خیلی شیرین شده .با همین شیرین کاری هاش مرتب چشم می خوره و ما را اذیت می کنه.

حرف پنجم - و اما از دندانم بگم که این چند وقته منو خیلی اذیت کرده . جوری که مجبور شدن اورژانسی کمپول بندازم بلکه دردش ساکت شه. تا اینکه دلم را زدم به دریا و چند روز پیش رفتم دندان پزشکی . دکتر هم یک نگاهی کرد و گفت بله این دندون را باید کشید. دندان عقل هم هستش و اصلا فایده نداره خرجش کنی. منتها ازم خواست یک عکس از تمام دندانهایم بگیرم . رفتم عکس گرفتم و برگشتم و نشونش دادم. گفت سعی م یکنه به روش طبیعی دندان را بکشه . ولی امکان داره جراحی هم بشه . چند تا دیگه از دندانهایم را هم گفت احتیاج به ترمیم داره . خلاصه برای شنبه وقت داد . برم بلکه راحت کشیده بشه و اذیت نکنه . راستش یک کم می ترسم بابت دندان کشیدن. آخه تا حالا دندانی نکشیدم. نمی دونم چه جوریه. ولی میگن هیچی حس نمی کنی.  توکل به خدا . ببینیم چی میشه .

حرف ششم - از محل کارم بگم اینکه اسفند ماه نزدیکه و بخشنامه اومد که هر روز باجه عصر خواهیم داشت . این بدان معنا خواهد بود که نقریبا یک روز درمیان باید تا غروب سر کار باشیم. واسه همین چیزهاست که من اصلا از اسفند ماه خوشم نمیاد .  حالا اگه سید میومد کمکمان می کرد هفته ای دو روز بیشتر لازم نبود عصر بمونم. ولی این بشر اصلا زیر بار کمک کردن به همکاران نمیره . چند بار اعتراض کردیم به رئیس که چرا باید ما جور تنبلی های این آقا را بکشیم.   رئیس میگه فکر کنید اصلا این سید نیست . چاره ای هم جز این نیست. ورداشتند یک نیروی فرسوده را به شعبه ما داده اند و توقع دارند کمک ما هم باشه. در حالی که فقط باعث زخم  اعصاب ماست. از صبح تا عصر همش باهاش کل کل داریم.

خلاصه این ماه سرم خیلی شلوغ میشه  امیدوارم بتونم به وبلاگم برسم . اینترنت هم فعلا ندارم یک کم کارم سخت تر شده. از گوشی هم نمی تونم آپ کنم . صفحه ویرایش وبلاگ را درست باز نمی کنه . خلاصه باید ساخت .


  
  

پیشگفتار- سلام. اول هفته همه دوستانم بخیر .  اشتراک اینترنت من امشب به  پایان میرسه . از آن طرف شماره تلفنم توسط مخابرات قراره توی این هفته عوض بشه. تا یک شرکت بهتری پیدا کنم و تکلیف خطم روشن بشه شاید چند روزی طول بکشه . بنابراین چند روزی احتمالا آپ نکنم.

حرف اول- امروز حمید مرخصی بود . اونم به مدت یک هفته . اول هفته هم بود و ازدحام مشتریان . خلاصه من و مهدی خیلی اذیت شدیم. البته رئیس هم اومد و کمکمون کرد . ولی بازم ناکافی بود . اگه سید شش دانگ میومد کمکمون می کرد بازم اذیت نمیشدیم. ولی سید میگه سابقه ام بالاست. اگه کمکی می کنه لطف می کنه. بدی شعبه ما اینه که سید را به نام یک تحویلدار گردن ما انداختند ولی شش دانگ کار نمی کنه که . جرات نداریم مرخصی بریم. نکنه همکاران اذیت بشن.

حرف دوم - خب از دیدار یروز من با دوستان بگم اینکه صبح بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه با محمد زدیم بیرون . زنگ زدیم به چند تا از بچه ها که تهران زندگی می کردند . اکثرا یا خارج شهر بودند یا خیلی دور بودند و نمی تونستند بیایند . اگه  زودتر باهاشون هماهنگ می کردم شاید چند نفری جمع میشدند . خلاصه رفتیم پارک نشستیم و یک کم با هم حرف زدیم. یک دفعه یادم افتاد پرویز (همخوابگاهی کرد) دو سالیه که تهران زندگی می کنه . زنگ زدم بهش . انفاقا خونه اونها نزدیک همون حوالی بود . خیلی اصرار کرد بریم خونشون. ولی مجردی درست نبود میرفتیم خونشون. از خواستیم توی پارکی اون حوالی قرار بذاریم. اونم قبول کرد.

خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم اون پارک . یک کم پیاده روی کردیم حسابی نفسم گرفت. من خیلی وقته ورزش نمی کنم . حیفه واقعا . اونم برای من که یک زمانی حرفه ای ورزش می کردم. یک جا نشستیم و باهاش قرار گذاشتیم . مدتی بعد از راه رسید. وای آقا پرویز . 17 سال بود ندیده بودمش. سنش از ما بیشتره . دو تا بچه داره . کلی حال و احوال کردیم. همون لحظه عکس سلفی گرفتیم سه نفری و فرستادم توی گروه . بچه ها گفتنند تا شب احتمالا 10 نفره میشیم. شوخی

توی بین صحبتها حرف از همخوابگاهی های قدیمی شد . پرویز گفت خبر داری اسماعیل تصادف کرد و مرد . من شوکه شدم. اصلا باورم نمیشد . اسی کلک . همون که اهل قروه بود. بنده خدا. خیلی ناراحت شدم. خدابیامرزدش. یادمه موقعی که از خوابگاه داشت میرفت بیرون ازش خواستیم یک دهن بخونه . اونم "یکی بود یکی تبود .... یک جوون خسته بود" را بارمون با سوز خوند.

خلاصه ساعتی صحبت کردیم و بعد خواستیم از هم جدا بشیم که پرویز اصرار کرد ما را برسونه خونه محمد. ما را رساند و باز هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه محمد . ناهار را خوردیم و یک چرت زدیم و بعد با همشون خداحافظی کردم و ازشون قول گرفتم که اونها هم بیان خونه ما . از همون راهی که اومده بودم برگشتم منتها میدان آزادی به سمت اتوبان کرج بدجور گیج شدم و دو سه باری الکی دور سرم چرخیدم و خلاصه مسیر درست را پیدا کردم و رفتم کرج . دیگه شب شده بود. سریع خانواده ام را سروار کردم برگشتیم شهرمون . خیلی خسته شدم توی راه. کلی دیروز رانندگی کردم. اصلا جمعه من جمعه نشد. ولی می ارزید دوستان قدیمی را باز دیدم . بازم با دوستان جدیدتر قرار خواهم گذاشت که همدیگر را ببینیم. ایشالله .


94/11/17::: 10:30 ع
نظر()
  
  

حرف اول- چهارشنبه شب که جشن تولد ما بود مهمونهایی که دعوت کرده بودیم اومدند هیچ ، یک سری مهمون هم خودشون را دعوت کردند . عباس(همخوابگاهی من) با خانواده اش یک دفعه جلوی درب خانه ما سبز شدند شوخیفکر نمی کردم بیایند  ولی گویا عباس خیلی دوست داشت کیک تولد مرا بخوره . نمیدونم قبلا گفته ام یا نه . 16 سال پیش همچین موقعی من تولدم را توی خوابگاه گرفتم. یک کیک خریده بودم و با بچه ها خوردیم. از قضا عباس بالای سر ما خواب بوده . پیش خودمون بمونه . من دیدم خوابه. عمدا بیدارش نکردم که از کیک من نخوره. شوخی

خلاصه عباس بیدار شد و با تعجب به باقیمانده کیک من نگاه کرد و گفت :«مجید این چیه؟» گفتم کیک تولد منه. گفت چرا به من ندادی. گفتم خواب بودی که . خلاصه از اون موقع عباس هر وقت منو میدید می گفت فلانی! کیک به من ندادی ها. ولی این دفعه با وجودی که تا یکساعت قبلش سرکار بود با خانواده اومدند خونه ما.  اتفاقا چقدر خوب شد اومدند . جمع ما جمعتر شد. کلی یادآوری خاطرات قدیمی شد. بحث اقتصادی کردیم و خلاصه عباس چون حراف خوبی هستش مجلس را چرخوند و نذاشت سکون حاکم بشه .

خلاصه کیک را بریدیم و خوردیم و به همه به اندازه کافی رسید  . از کیک خوردن عباس هم عکس گرفتم و فرستادم گروه تا مدرکی باشه بر اینکه عباس کیک مرا خورده . عکس دو تایی هم گرفتیم و فرستادم گروه و بچه ها کلی تشویق کردند ما را که همدیگه را نحویل گرفتیم. آخرش هم عباس کادوهایش را داد و خداحافظی کرد. بعد توی گروه گفت باور نمی کردم مجید انقدر مهمان نواز باشه .

بعد از رفتن عباس مهمانهای ما ساعتی بودند و بعد همگی رفتند . اون شب به خوبی و خوشی و شادی تمام شد . خداراشکر. پدر مادر من هم شاد و خوشحال رفتند خونه. اونها هم به هر کدوم از ما کادو سکه دادند. والله من که رنگ سهم خودم را ندیدم.ما مردها انقدر دنیا برامون بی ارزشه دروغ

حرف دوم- پنجشنبه بعد از ظهر آماده شدیم که بریم کرج . می خواستم خانمم را بذارم خونه پدرش ولی از آنجا که من شب خونه اونها نمی مونم با محمدرضا (دوست دوران خوابگاه) هماهنگ کردم که شب برم خونه اونها . اونم کجا ؟ تهران. اونم کجای تهران. شرق تهران . من از کرج که غرب تهرانه کلی راه باید میرفتم تا به خونشون برسم. ولی تصمیم خودمو گرفتم که حتما اون شب محمدرضا را ببینم. یک کیلو سوهان اعلای قم هم گرفتم که دست خالی نرفته باشم. 

خلاصه حرکت کردیم سمت کرج . رفتیم خونه پدرزن و شامم را خوردم و خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت تهران . ساعت چند 9:30 . خانمم می گفت ساعت 2 هم نمیرسی خونشون . ولی من خیلی ریلکس رانندگی کردم و توی تلگرام مرتب می گرفتم کجا هستم. اتفاقا بعضی دوستان وبلاگی ساکن تهران تعارف زدند که برم پیششان . حتی یکیشان آدرس داد . ولی همین جوریش من با حرف و حدیث اومدم تهران. خانمم می گفت تنهایی این وقت شب کجا میری. نکنه با کسی قرار داری دعوا آخه از من اهل تر وجود داره؟ من موندم  این خانمها چرا دوست دارند برای خودشون هوو بسازند.  انقدر میگن تا ما آخرش بند به آب بدیم.

خلاصه از بس راه طولانی بود سر راه دوبار توقف کردم و چایی و میوه خوردم . ساعت 12:30 رسیدم خونه محمدرضا . بنده خدا تا اون موقع بیدار بودند . به گرمی ازم استقبال کردند. یک عکس سلفی هم از هم گرفتیم و توی گروه گذاشتیم و بچه ها کف کردند که من رفتم به دیدن محمدرضا.

به هر حال محمدرضا اصلا عوض نشده بود . بس که مجرد مونده بود . همسن منه ولی تا حالا  تن به ازدواج نداده بود . بهش گفتم یا مجرد باش و خوش بگذرون یا اینکه ازدواج کن. آخه محمدرضا اصلا اهل خوش گذرانی نیست . خیلی بچه مثبت . نمی دونم چرا تاحالا تن به ازدواج نداده .

به هر حال محمدرضا جای منو توی اتاقش انداخت وکنار هم دراز کشیدیم و ساعتی به یاد قدیما حرف زدیم . فهمیدم دوست داره خودش دختر مورد علاقه اش را پیدا کنه . ولی تاحالا نه پیدا کرده و نه تو این فازهاست . خیلی حیفه . محمدرضا واقعا پسر خوب و سالمی هستش . من تاییدش میکنم. مؤدب خلاصه انقدر حرف زدیم تا خوابمون برد .

بقیه ماجار باشه برای فردا .


94/11/16::: 11:30 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز جشن تولد گرفتیم به مناسبت تولد خودم و خانمم .پدر و مادرم و باجناقم را هم دعوت کردیم . الانم رفته بودم بیرون و یک کیک بزرگ خریدم . حالا این وسط ما یک غلطی کردیم توی تلگرام توی گروه خودم گفتم که کیک گرفتم. این عباس گاگول(همخوابگاهی دوران دانشگاه) گفته می خدا با خانم بچه ها بیاد خونه ما کیک بخوره . آخه اونم توی شهر ما زندگی می کنه ولی به سبتب مشغله جفتمون کمتر همدیگه را می بینیم .

اول فکر می کردم شوخی می کنه . ولی خیلی جدی گفت که می خواد کادو هم بگیره . البته عباس سابقه طولانی در سرکار گذاشتن بچه ها داره . معلوم نیست حرف راست یا دروغش. ولی بیاد هم قدمش سر چشم . همشهری های ما خیلی مهمان نواز هستند . بیاد هم کیک هست هم غذا . الحمدالله همه چی هست . نگرانی ای نداریم.

درمورد کادو من اصلا فرصت نداشتم برای تهیه یک کادوی مناسب. یک کارت هدیه تهیه کردم که امشب میدم به همسرم . هدیه گرفتن از سخت ترین کارهایی است که ما مردها اصلا توش سلیقه نداریم. اینکه بریم بازار و هی بگردیم و کلی استرس که مقبول میفته یا نه. به هر حال ایشلله امشب به خیر بگذره و شادی.

 


94/11/14::: 8:30 ع
نظر()
  
  

حرف اول- از دیروز پدرم فکر منو مشغول کرده بود اینکه بهم گفت یک خانه نزدیک خانه خودشون پیدا کرده. ازم خواست برم ببینم بلکه ما نزدیک بشیم به خانه پدری. من الان دو تا آپارتمان دارم. جفتشون گروی بانک هستش. آپارتمانی که الان می نشینم هنوز سند تفکیکی نداره و انشعاف برقش هنوز جدا نشده . اون آپارتمان دیگه ای که گرفتم هم بیشترش وام اعطایی از بانکمان را داره. یعنی اگه بخوام نسویه کنم کلی باید هزینه کنم و چیز زیادی دستم را نمیگیره . خلاصه با فروش اینها مشکل دارم.

خلاصه امروز هم پدرم زنگ زد و گفت قرار گذاشته با فروشنده. برم ببنیم. منم رفتم خونه پدر و پرسیدم خونه چه جوریه . دیدم به دردم نمی خوره . 25 سال عمر داره تازه کلی هم هزینه داره. اینجوری خودمو وارد دردسر تازه می کنم . از چاله میفتم توی چاه. خلاصه شرایط آپارتمانهایم را براش توضیح دادم و ازش خواستم یک چند سالی صبر کنه بلکه شرایط فروش واحدهایم مناسبتر بشه . اونم تقصیری نداره . دوست داره نزدیک ما باشه . این یک هفته با هم مشهد بودیم کلی عشق کرد با نوه اش. زندگی می کنند با دلارام. حق داره نزدیکشون باشیم. ولی خب فعلا نمیشه . منم قصد دارم هر ئقت شرایط واحدهایم مناسبتر شد جفتشون را با یک واحد ویلایی معاوضه کنم.

حرف دوم- از گروه من توی تلگرام بگم که با بچه ها قرار گذاشتیم یک روز همشون از اقصی نقاط ایران جمع بشن باغچه ما و یکی دو شبی را با هم خوش بگذرانیم. پیشنهاد این امر از خودم بود . ولی البته این ور سال نمیشه. ایشالله بعد از عید . ولی خیلی هیجان انگیر میشه 10-15 نفر بعد 17 سال همدیگر را ببیند. کلی هر کداممون تغییر کردیم. چه ظاهری چه اخلاقی.

ولی هنوز تعدادمون کافی نیست. ما توی اون خوابگاه حدود 30 نفر بودیم . 15 نفر را تا بحال پیدا کردیم. جالبه لرهای خوابگاهمون اصلا پیدا نیستند . امروز یک همتی کردم و از اطلاعات تلفن بروجرد سراغ یکی از دوستان لر را گرفتم. 6-7 تا شماره گیر آوردم. حالا فردا سر فرصت زنگ می زنم و پیدایش می کنم. یکیشون را پیدا کنم بقیه شون هم پیدا میشن . من همشون را پیدا خواهم کرد. و در یک روز تاریخی همشون را دور هم جمع خواهم کرد .

حرف سوم- دلارام دخترم ماشالله راه رفتنش خیلی بهتر شده. مسافتی را که میتونه راه بره حتی از این ور خونه به اون ور خونه میشه. خیلی بامزه راه میره . قربونش برم. روز بروز داره شیرین تر و خواستنی تر میشه . کافیه به شکم دراز بکشم روی زمین. میاد سوار من میشه انگار خر بابابزرگش را سوار شده باشه شوخیهی خودش را بالا و پایین پرت می کنه که حتما توی دلش میگه : حالا برو خر خوبم.  خدا قسمت کنه به همه دختر بده. خیلی دختر شیرینه .


  
  

پیشگفتار- خب بعد از یک هفته مسافرت به مشهد مقدس ، دیروز غروب برگشتیم . یعنی غروب جمعه رفتیم و غروب جمعه برگشتیم. مسافرت خیلی خوبی بود . یک شب تو راه بودیم ، چهار شب و چهار روز  مشهد بودیم ، یک شب تو راه گرگان بودیم و دوشب و یک روز گرگرگان بودیم و یک روز هم تو راه برگشت به شهرمون . حالا به تدریج ماجراهای این هفته را براتون تعریف می کنم.

حرف اول- دیشب وقتی رسیدیم انقدر خسته بودم که می خواستم شنبه را مرخصی بگیرم. ولی راستش روم نشد زنگ بزنم رئیس. ولی کارش زنگ می زدم . آخه امروز بازرس داشتیم توی شعبه. رئیس مارا الکی از صبح تا غروب شعبه نگه داشت . یعنی از دماغم دراومد این سفر مشهد .

ولی بچه ها کلی شوکه شدند از اینکه من براشون سوغاتی آوردم. به هر کدومش یک بسته نبات زعفرانی آوردم . خیلی براشون کلاس گذاشتم . چون سالهای قبل یک بسته شوکلات گورخری میاوردم و به هر کدوم 6-7 تا شکولات می رسید. ولی امسال گفتم خسیس بازی درنیارم. برای هر کدام دو هزار تومن سوغانی گرفتم گریه‌آورالبته بعد از اینکه گرفتم پشیمان شدم. آخه 14 هزار تومن زیاد نیست؟ زور داره والله.

خلاصه گویا این یک هفته به بچه ها خیلی فشار اومده بوده . میگن مهدی پشت سر من کلی دری وری گفته. اینکه توی روزهای شلوغی رفتم مرخصی.  خب تقصیر من چیه. تا حالا فرصت نکرده بودم . از مرخصی ها استفاده نکنم مرخصی هام می سوزه . خلاصه خیالم راحت شد اینکه امسال مرخصی سوخته ای ندارم.

حرف دوم- اینکه امروز تولد منه . تبسمامروز من 36 ساله میشم. البته جشنی در کار نیست امشب چون قراره سه شنبه برای خودمو و همسرم همزمان تولد بگیریم. آخه همسرم 15 بهمن تولدشه و من 10 بهمن و خب وسط را تولد بگیریم برای جفتمون میشه مراسم تولد . خلاصه داریم تند تند پیر میشیم.

 از همه دوستانی که توی شبکه های اجتماعی و وبلاگ و اس ام اسی و تلفنی ، این روز را به من تبریک گفتند ممنونم. ایشالله همیشه شادی باشه و دوستان برای شادی دوستان پیام و کامنت  بذارند نه برای غم .

حرف سوم- خب من علاوه بر ساختن کانال در تلگرام ، یک گروه هم ساختم. الکی الکی شدم مدیر گروه . این گروهی که من ساختم یک گروه کاملا خصوصی هستش بین بچه ها ی خوابگاه . بعد از 17 سال ، من بچه های خوابگاه را دانه دانه دور هم جمع کردم. الان 15 نفر شدیم و باز هم تلاش می کنیم افراد بیشتری را پیدا کنیم. بچه ها هم بسیار فعال شدند و کلی خاطرات با هم رد و بدل می کنند. کلی عکس خاطره انگیز به اشتراک گذاشتیم و کلی با هم کل کل می کنیم . بدجوری این گروه منو معتاد کرده جوری که همه پیامها بچه ها را می خونم و به بسیاری از انها جواب میدم. یک کم هم زیاده روی کردیم توی شوخی ها و چند نفری ناراحت شدند . بنابراین تصمیم گرفتیم مودب تر باشیم. حتی قرار گذاشتیم حضوری همدیگه را ببینیم که زمان دقیقش را باید هماهنگ کنیم. خلاصه گروه خیلی توپی شده .شرمنده دوستان را نمی تونم دعوت کنم. آخه فقط بچه های خوابگاه هستند .


94/11/10::: 11:20 ع
نظر()
  
  

پیشگفتار- حب بهمن ماه  قشنگ هم از راه رسید . ماهی پر از مناسبتهای قشنگ . چقدر امسال زود تمام شد . مثل برق گذشت . دو ماه دیگه عیده . به همین سادگی عمر ما می گذره. کاش به خوشی و شادی بگذره .

حرف اول- امروز اگه خدا بخواد ما عازم سفر هستیم. اونم سفر مشهد مقدس . این اولین باره دخترم را می بریم پابوس امام رضا . پدر و مادرم را هم بعد از 6-7 سال با خودمون می بریم . آخرین باری که می خواستم ببرمشون هنوز خواهرم زنده بود . هتل را رزرو کرده بودم منتها خواهرم حالش بد شد و مشهد کنسل شد. بعدش هم خواهرم فوت کرد و دیگه نتونستیم با هم بریم مشهد . ولی هر جور بود این دفعه دیگه جور کردم بریم . ایشالله دور هم خوش می گذره چون دلارام هم باهامونه . تبسم

برنامه مون اینه که غروب از جاده گرمسار یکسره حرکت می کنیم و ایشالله شنبه ظهر میرسیم مشهد . تا چهارشنبه گشت و گذارهامون را می کنیم و ظهر چهارشنبه حرکت میکنیم سمت گرگان. شب خونه آشناهامون توی گرگان می مونیم و فردایش احتمالا جنگل و دریا میریم و بعدازظهر پنجشنبه حرکت می کنیم سمت شهرمون. جمعه یک استراحتی خواهم کرد و شنبه دوباره میرم سرکار.

فقط یک کم بابت سردشدن مشهد و بارندگی اونجا درچند روز آینده نگران هستم . لباس گرم برداشتیم . ایشالله اتفاقی نمیفته. صدقه کنار گذاشتم. با دعای دوستان ایشالله به سلامتی میریم و برمی گردیم. همکاران هم سوغاتی خواستند. مجبورم چند تا نبات براشون بخرم دلم شکست نمی ذارند که صرفه جویی کنیم که . به امید دیدار.


94/11/2::: 3:37 ع
نظر()