سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :16
کل بازدید :66806
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/15
12:20 ص

حرف اول- دوشنبه شب طبق روال همیشگی تا غروب شعبه موندیم. جوری که نماز مغرب را توی شعبه خوندیم. موقع رفتن انقدر خسته بودم که نفهمیدم چی پوشیدم . وقتی سوار ماشین شدم متوجه شدم جوراب یکی دیگه از همکاران را پوشیده ام . این دحالی بود که جوراب خودم توی جیبم بوده. خودم تعجب کرده بودم که چرا جورابم روی صندلی بوده . ولی گفتم شاید خودم انداخته بودم. همون را پوشیده بودم و رفته بودم خونه.

خلاصه سه شنبه صبح که اومدم سر کار رئیس گفت کی جوراب منو پوشیده ؟ کلی خندیدیم. آخه بنده خدا شب قبلش بدون جوراب رفته بود خونه. می گفت خانمش حتی بهش شک کرده که تو خونه کی بودی که جورابت را جا گذاشتی.  منم جوراب رئیس را آورده بودم . ولی اون دیگه دلش نمیومد بپوشه و انداختش دور شوخی خلاصه همه پا توی کفش بزرگتر ها می کنند. من پا توی جوراب رئیس روسا گذاشتم. احتمالا این علامت ان است که می خوام پست بگیرم. 

حرف دوم - امروز هم طبق معمول چهارشنبه ها باید تا غروب شعبه می موندیم. بنابراین بچه ها ناهار سفارش دادند . اونم با اون 30 هزار تومنی که رئیس بزور ازم گرفته بود. گفته بودم 5 میلیون تومن گم کرده بودم و رضا پیدایش کرد. رئیس هم بزور از صندوق من 30 هزار تومن کف رفت که سور بچه ها باشه . منم 30 هزار تومنی از پول حرامی روی صندوق گذاشتم. این یعنی 30 هزار تومنی که دست رئیس بود کاملا مال حرام بود.

خلاصه بچه ها با این پول حرام من رفتند سور گرفتند . رضا که لب نزد چون می دونست این پول شبهه ناک است . منم لب نزدم چون می دونستم این پول باعث صد تا مرض میشه . فقط رئیس و روح الله مستخدممون خوردند . فکر کنم یک بلایی سرشان خواهد ا»د. رئیس قبلی را من با مال حلال سور دادم بنده خدا تصادف کرد و نزدیک بود بمیرد. حالا اینها با مال حرام شکمهایشان را پر کردند. معلومه چه بلایی سرشون میاد. 

حرف سوم- از دلارام بگم که خیلی راه رفتنش بهتر شده. دیگه 5-6 قدم را راحت میره . حتی اگه موسیقی باشه  همزمان با راه رفتن با دستهایش رقص هم انجام میده . جدیدا عادت کرده تلفت که زنگ می زنه به سمتش حمله میکنه. باید اول خودش حرف بزنه وگرنه دیگه حرف نمیزنه . یعنی اگه اول خودت تلفن را جواب بدی بعد بخواه گوشی را به دلارام بدی اصلا قبول نمی کنه و فرار می کنه . ولی اگه اول خودش گوشی را برداره کلی زبان میریزه پشت تلفن.


94/10/30::: 10:8 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امشب شب سالگرد ازدواجمونه . و این دومین ساله که دلارام کوچولویی عزیزم در کنارمونه . پارسال این موقع تقریبا 40 روز بود که به دنیا اومده بود . اصلا هیچی حالیش نبود . ولی امسال سه تایی رفتیم فرنی و ذرت مکزیکی خوردیم به یاد روزگار نامزدی . ظهر هم موع برگشتن از سرکار یک دسته گل بزرگ سفارش دادم و امروز و امشب را این گونه جشن گرفتیم . ایشالله سالهای سال بتونیم ایرن لحظات را قدر بدونیم. هیچی مهمتر از خانواده نیست . این یک حقیقته و باید برای دوام خانواده هر کاری که میتونی انجام بدی.

حرف دوم- دیروز مهدی برای هر کدام از بچه ها یک بسته گوشت قربانی آورد و ما موقع رفتن به خونه بردیم منزل . امروز سید اومده به مهدی میگه :«فلانی! من قربونی ترو پس آوردم. آخه برای من زبان گذاشته بودی.منم از زبان بدم میاد.پختمشو آوردم بچه ها بخورند.»ما هم کلی شاکی که چرا برای سید زبان گذاشته و برای ما چربی و استخوان. ولی گفتیم خوبیش اینه که هممون اخر وقت یک زبان حسابی می خوردیم.

خلاصه آخر وقت رفتیم سراغ گوشت سید که گرم کرده بود . یک لقمه زدیم و دیدیم این که زبان نیست . این گوشت لخمه . کلی دسته جمعی به سید خندیدیم. این بنده خدا فرق گوشت لخم و زبان را نمی دانست. اون وقت ادعا داره هوار تا . با شاه هم فالوده نمیخوره .مناسفانه زودتر از همه از شعبه رفته بود. وگرنه کلی دستش می انداختیم. فردا حالش را میگیریم. شوخی

حرف سوم- از کارهای بامزه دلارام بگم که تا حالا دو عضو از بدنش را خوب میشناسه: یکی دست و یکی هم شکم . بهش میگیم دست بزن دست میزنه ، بهش میگیم شکمت کجاست سریع دو تا دستش را روی شکمش میذاره شوخیبه شکم منم خیلی علاقه داره . کیف می کنه دست رو شکم من بکشه . می خواد بگه شکم تو هم مثل شکم من بزرگه شوخی گاهی وقتها میشینه و پیرهنش را می زنه بالا و با دست شکمش را می گیره. بیچاره غصه میخوره . هر وقت هم از تلویزیون محصولات لاغری و شکمبند و این جور چیزها را تبلیغ می کنن زل می زنه به تلویزیون . از حالا بزرگترین دغدغه زندگیش تناسب اندامشه .

از کارهای بامزه دیگه اینکه بهش میگی سجده کن سریع سرش را می ذاره روی مهر. عشقش اینه که وقتی من یا مادرش نماز بخونیم بیاد با مهر ما بازی کنه . بوس می کنه، سجده میکنه ، از سر و کول ما بالا بره. ایشالله دخترم نمازخوان بشه.

از دیگر علاقه مندی های دخترم کتابهای بزرگه. کافیه یک کتاب بزرگ ببینه کلی باهاش سرگرم میشه. اول کلی ورق می زنه در حد پاره کردن کتاب . بعد میگذاردش کنار مبل و پاهایش را می ذاره روی کتاب که از مبل بالا بره . اینم یک کاربرد جدید از کتابهای قطور .

ولی یک عادت بد داره اونم گوشی می بینه ولکن نیست دیگه . هر جور شده از دستت میگیره و باهاش ور میره . گوشی من که تازه خریدم هم از دست او در امان نیست. یک بازی توی گوشی ام هست که با چکش می زنه توی سر سوسک ها. عاشق این بازیه . گوشی ام را می گیره و میده دست من که بازی را بیارم. بعد کلی کیف می کنه که سوسک ها را می کشم. گوشی مادرش را که انقدر عموپورنگ پخش می کنه که هممون دچار سردرد میشیم. کی میشه این عادت بد از سرش بره بیرون .


94/10/27::: 11:11 ع
نظر()
  
  

حرف اول- از سلامتی خودم و دخترم بگم که هر دو حالمون خیلی بهتره. اما هنوز سرفه ها را داریم. فعلا با خوردن غذاهای آبکی و نخوردن غذاهای سرخ کردنی داریم سعی می کنیم بهتر بشیم. ایشالله تا هفته بعد که میریم مشهد حالمون خوب خوب بشه . 

حرف دوم- خب چون سفر نامه مشهد داره شروع میشه من باید سریع سفرنامه همدان را تموم کنم . خیلی طول کشید. تا اونجا رسیدیم که تصمیم گرفتیم همدان را ترک کنیم و بریم ملایر . رفتم کلیدها را تحویل نگهبانی بانک دادم و البته انتقاد کردم از وضعیت آب و نبود آسانسور مهمانسرا. اونم عذرخواهی کرد ولی خب در کل خوش گذشت . حرکت کردیم سمت ملایر .

چند ساعتی توی راه بودیم و مرتب با حمید (دوستم) که توی ملایر منتظر بود تلفنی هماهنگی می کردیم. به نظرم یک کم مزاحمش بودیم آخه گویا بیرون شهر کار داشتند و مرتب می گفت شما برید خونه پدرم و من خودمو میرسونم. خلاصه شب شد که رسیدیم ملایر. آدرس را از حمید گرفته بودم . پرسان پرسان  تا یک جایی رفتیم تا اینکه یک جایی کلی گیج شدیم که پدر حمید بنده خدا اومد دنبالمون و ما رفتیم خونشون .

اون شب دور هم کلی حرف زدیم از خاطرات قدیمی . من و حمید از خوابگاه دانشجویی با هم بودیم . قسمت بشه از خاطرات دانشجویی ام درباره حمید خیلی حرفها دارم. شام هم شرمندمون کردند و از بیرون غذا گرفته بودند . گفتم یک کم مزاحم شده بودیم . ولی به گرمی از ما پذیرایی کردند. 

فردا صبحش که بیدار شدیم قصدمون این بود که با حمید و همسرش بریم توی ملایر را هم بگردیم. ولی متوجه دشم اونها بازم باید برن بیرون شهر. بنابراین اصرار نکردم. باهاشون خداحافظی کردیم و حرکت کردیم سمت اراک .این جاده را یک بار تو زمان دانشجویی رفته بودم. اون موقع که یک شب تنهایی اومدم ملایر و شب خونه یکی از همکلاسی هایم موندم و ازش مونتاژ سیستم عملی یاد گرفتم. اون موقع با حمید دوست بودم منتها حمید غیب شده بود و نتونسته بودم چتر بشم. ولی این دفعه تونستم حسابی چتر بشم. تازه یک کادو طلا هم برای دلارام ازشون گرفتم شوخی

خلاصه رسیدیم اراک . وای خدای من . چقدر اراک عوض شده بود. جوری که مجبور بودم پرسان پرسان برم خیابانهای خاطره انگیز اراک . فکرش را بکن باغ ملی اراک را انگاری شخم زده باشند . کلا عوض شده بود. ولی اون سینمایی که فیلم "قرمز" و "دو زن" را هر یک سه بار توش اونجا دیده بودم به همون سبک و سیاق باقی مونده بود . ولی نامردها خیابان ارامنه را یک زیر گذر زده بودند و یک طرفه اش کرده بودند . یادش بخیر با بچه ها چقدر این خیابان را می رفتیم و برمی گشتیم.  جوری اون خیابان را خراب کردند که فقط ماشین می تونه توش حرکت کنه .

بعد رفتیم خیابان هپکو . این خیابان خیلی برام خاطره انگیز بود . چون خوابگاه ما در اونجا واقع شده بود . خوابگاه شهید همت . فکر می کردم سخت بتونم پیدایش کنم . ولی راحت پیدایش کردم. وای خدای من. این همون خوابگاهی است که من 17 سال پیش دراونجا زندگی می کردم. 17 سال یک عمره . 

تغییراتی که خوابگاه ما پیدا کرده نسبت به اون زمان یکی اون سه طبقه بیریخت بلندی که رویش زده اند و دیگری ایرانیت های مزخرفی که دور حیاطش کار گذاشته اند. چقدر زشت شده خوابگاه ما . اون زمونها خیلی شیک بود.

خلاصه بعدش رفتیم سراغ دانشگاه خودم. دانشگاه را هم براحتی پیدا کردم. خواستم برم داخل که عکس بگیرم نگهبانی جلویم را گرفت. آخه تابستان بود و هیچ دانشجویی وارد دانشگاه نمیشد . منم گفتم فقط می خوام برم خاطراتم را ببینم. اونها هم گفتند با دوبین نمیشه . منم رم دوربین را برداشتم و دوربین را تحویل آنها دادم و رفتم داخل . خدای من. دانشگاه ما هیچ نغییری نکرده بود . حیف که نمیشد عکس بگیرم . چقدر خاطرات خوب و بد داشتم توی این جا. حتی رفتم سر یکی از کلاسها نشستم  به عشق اون دوران . 

خلاصه از اونجا خراج شدم و از همون بیرون دانشگاه یک عکس از سر در دانشگاه گرفتم و که در عکس زیر می بینید : 

خلاصه از اونجا هم حرکت کردیم سمت خونه دانشجویی خودم. همون خونه ای که 11 نفر غول بی شاخ و دم در اونجا ساکن. ولی هر چه سعی کردم پیدایش نکردم.  قسمت نبود گویا . یک ساندویچی پیدا کردیم و ناهارمون را خوردیم و بعد حرکت کردیم سمت شهرمون .  و بدین ترتیب سفرنامه اراک و ملایر و همدان من تموم شد .


94/10/25::: 8:46 ع
نظر()
  
  

حرف اول- یکشنبه شب متوجه شدم حالم اصلا خوب نیست . میخواستم برای دوشنبه از رئیس مرخصی بگیرم ولیرضا اون روز مرخصی بود. دیگه روم نشد به رئیس زنگ بزنم که بگم فردا نمیام. بنابراین قرص خوردم و خوابیدم به این امید که دوشنبه بتونم برم سرکار.

اما دوشنبه که رفتم سر کار دیدم عجب اشتباهی کردم مرخصی نگرفتم. عطسه و سرفه و سردرد و آبریزش بینی و بدن درد و هر چی درد بگی داشتم. سید که حسابی کپ کرده بود و سعی م یکرد هر چه بیشتر از من دوری کنه . آخه سید از نظر ایمنی بدن ضعیفه . همیشه ماسک می زنه . حالا که من سرماخوره بودم بیشتر ماسکش را روی بینی اش میکشید . حالا من بین سید افتاده بودم و مهدی. مهدی هی بهم می گفت اون ور عطسه کن و سید هم می گفت اون ور عطسه کن . هر دوشون جون دوست هستند . یک کم ناراحت شدم. بهشون گفتم اگه رضا میومد من عمرا میومدم سرکار. حالا در حق شما لطف کردم و اومدم هی بهم گیر میدید؟قابل بخشش نیست

خلاصه انقدر حالم بد بود که زنگ زدم معاون شعبه مرکزی و گفتم من نمی تونم بعدازظهر اونجا بیام. همون روز هم شعبه ما اضافه کاری داشت. اونم نموندم. یک مرخصی نشوتم برای روز سه شنبه و به رئیس دادم و گفتم من فردا نمیام. اومدم خونه و سرراه شلغم هم خریدم و توی خونه هم خودم را بستم به لیموشیرین و سوپ و غیره. ولی فایده نداشت . باید می رفتم دکتر . دلم شکست

خلاصه غروب دوشنبه رفتم دکتر و چند تا آپول و قرص و شربت برام نوشت . از دکتر خواستم برایم مرخصی بنویسه . ولی اون دکتر خنگ  گفت یک سرماخوردگی ساده است . وااااای این دکتر نمی فهمه خب. خودم م یدونم سرماخوردگی پیشرفته دارم. یه قول ما کامپیوتری ها سرماخوردگی ، پلاس ، پلاس .شوخی ولی اصلا حوصله نداشتم به دکتر اصرار کنم. مرخصی را که به رئیس دادم. استعلاجی می گرفتم از ذخیره مرخصی ام کم نمیشد. ولی من مرخصی استفاده نشده زیاد دارم. از اول سال تا حالا فقط 6 روز مرخصی گرفتم. استفاده نکنم می سوزه . خلاصه آمپولم را زدم و برگشتم خونه.

تو خونه هم همسرم حسابی بهم رسید و من شب یک استراحت کامل کردم و صبح هم چند ساعتی بیشتر خوابیدم  و الحمدالله حالم بهتر شد . انقدر که از فرصت استفاده کردم و  با خانواده ام رفتیم چند کار اداری انجام دادم و بعداز هم استراحت کردم و الان هم د رخدمت دوستان گل هستم. اگه امروز را مرخصی نمی گرفتم این بیماری ادامه داشت . ایند کترها هیچی نمی فهمند .

حرف دوم- دیروز هر چند حالم بد وبد ولی کلی به سید خندیدیم. می دونید که سید با اینکه سنش زیاده مجرده . زنش را در زلزله بم از دست داده و بعد از اون دیگه ازدواج نکرده . و این مجرد بودن سید دستمایه خنده ما شده . یک چند وقتی هست که یک دختری میاد شعبه ما به عنوان کارآموز. فقط هم به سید سلام میکنه . نه که قیافه پیری داره. فکر می کنه زن و بچه داره و بااون بیشتر راحته . ما هم همش در گوش هم پچ پج میکنیم و براش حرف درمیاریم. دیروز دیدیم سید داره از دختره می پرسه چه رشته درس می خونه؟ سال چندمه. کدوم دانشگاهه. کلی با بچه ها خندیدیم. هی هم تابلو بازی درمیاوردیم که سید مبارکه. شیرینی اش را کی بخوریم ؟ خیلی خنده‌دار

تا اینکه حمید یک موضوعی را بهم گفت. اینکه سید چند روز پیش اومد بهش با هیجان گفته :«می دونی دختره چه کتابی داشت م یخواند ؟ چگونه با جنس مخالف ارتباط برقرار کنیم.» کلی هم ذوق کرده بود. من که داد زدم:«انصافا سید رفته نو نخ دختره. این دختره چشمش را گرفته. » حالا سید هی یواشکی میگه :«برام حرف درنیارید. این دختره سن دختر منو داره.» منم گفتم :«حاج یونس فتوحی هم تو اون سریال عاشق دختری شد که سن نوه اش را داشت. اتفاقا توی پیری عشقها شروع میشه » خلاصه کلی به سید خندیدیم. من که میگم سید توی همین شهر ما ازدواج خواهد کرد. چند سال مگه آدم می تونه مجرد بمونه ؟ اصلا خاک شهر ما ، آدم را عاشق می کنه . هر کی اومده شهر ما مهاجرت کرده سریع ازدواج کرده . این خط این نشون. سید به همین زودی ها ازدواج خواهد کرد. دوست داشتن


94/10/22::: 9:59 ع
نظر()
  
  

حرف اول- الحمداله حال دلارام بهتره. منتها هنوز سرفه می کنه . ولی شبها راحتتر به خواب میره . حالا دلاارم بهتره شده من حالم بدتر شده. فکر کنم سرماخوردگی را ازش گرفتم. گلویم خیلی می سوزه . ولی خب واکسن آنفلوآنزا زده ام و خیالم راحته زمینگیر نمیشم.  ولی سرفه را دارم. از اون طرف بالاتنه  ام تماما پاشیده . نمی دونم به چی حساسیت گرفته ام. هی با مگس کش کمرم را می خارانم. دلارام هم ادامو درمیاره و با نوک خاک اندازش کمر خودش را می خارانه شوخیاصلا این بچه ضبط صونه ها .همه کارهای ما را تقلید میکنه . مثلا جدیدا ادای مرا درمیاره موقع نماز خواندن. می ایسته جلوی مهر و دو تا دستهایش را به علامت تکبیر الاحرام بالا میگیره . انقدر ناز میشه که نگو .

واز نظر شباهت ظاهری روز بروز داره بیشتر شبیه به من میشه . موهایش مثل من فرفری شده . شکمش مثل من جلوتر از خودش حرکت میکنه . ولی خوش برخورد بودن و مهمان نوازی اش به مادرش رفته . امروز یک مهمان داشتیم که اولین بار اومده بود خونه ما . دلارام با خنده اومد به استقبالش و صاف رفت سراغ بیسکویت ها . یک دونه اش را برداشت و به اون مهمانمون تعارف کرد . این اخلاقش اصلا به من نرفته. تبسم

حرف دوم- من امروز یه سنت حسنه ای توی شعبه مون براه انداختم اینکه قرار گذاشتیم بین همکارهای تحویلدار که موقع اذان ظهر به ترتیب بریم نماز اول وقت بخونیم. من و مهدی و حمید این کار را امروز انجام دادیم و خیلی خوب جواب داد. یعنی دو سه تا مشتری بیشنر توی شعبه نبودا . وگرنه صدای مشتری ها درمیومد و ثواب نماز اول وقتمون از بین می رفت. خب کار ما با کارمندان دیگر نهاد ها فرق می کنه . من توی نهادهای دیگر دولتی هم کار کرده ام. اونها یک ساعت دقیقا موقع نماز تعطیل هستند. هیچکس هم حق اعتراض نداره. ولی ما برای دستشویی رفتن هم گاهی مشکل داریم.

ولی با این تدبیر من نه مار مشتری لنگ نمی مونه نه نماز ما قضا میشه. فکرش را بکن تا ساعت 4 سرکاریم. تا برسیم خونه غروب میشه . البته قرار گذاشتیم اگه مشتری ها زیاد بودند بیخیال نماز اول وقت بشیم. به دیگر همکاران فشار میاد .


94/10/19::: 11:38 ع
نظر()
  
  

حرف اول-  نیمه شب دوشنبه دلارام  تب کرد . دلم شکستتبش هم بالا رفتا . قطره استامینوفن بهش دادیم ولی فایده نداشت .حتی دمای بدنش به 39 رسید . جوری که مجبور شدیم از شیاف استفاده کنیم. خلاصه تا صبح مرتب پاشویه اش کردیم تا اینکه خوشبختانه تبش اومد پایین . شب سختی بود . اس ام اس زدم به رئیس که من دو ساعت دیرتر میام. اصلا نخوابیده بودم. خسته و داغون . بنابراین دوشنبه صبح تا ساعت 9 خوابیدم.

وقتی   رفتم سر کار مرتب با خانه در تماس بودم که ببینم حال دخترم چطوره . طرفهای ظهر همسرم زنگ زد که دلارام بازم تب کرده . سریع حسابم را تحویل دادم و دوباره از رئیس مرخصی خواستم. رئیس هم گفت خسیس بازی درنیار. ببرش بیمارستان.  بحث خسیسی نیستش که . آخه دکترش گفت تا بچه تب کرد نبریدش دکتر. اگه بیش از دو روز تب کرد دکتر ببرید. خلاصه رفتم خونه و یک کم پاشویه اش کردم تا اینکه تبش اومد پایین.

نیمه شب سه شنبه بازم دلارام تب کرد. این دفعه نه پاشویه ، نه استامینوفن ، نه ایبوبروفن ، و حتی شیاف هم تاثیری نداشت. داشت از تب می سوخت . ساعت 3 بعد از نیمه شب حاضر شدیم و بردمیش بیمارستان . دکتر معاینه اش کرد و گفت گلو و گوشهایش عفونت کرده . یک سری داروی چرک خشک کن داد.  برگشتیم خونه و داروهایش را خورد و تبش الحمداله اومد پایین . اصلا دخترم تا دکتر را دیدحالش بهتر شد تبسم

وقتی برگشتیم خونه دیگه ساعت 4 صبح شده بود. گفتم با این وضع اصلا نمی تونم سر کار برم. اس ام اس زدم به رئیس که اصلا فردا نمیام. قاط زدم باید میموندم خونه و مواظب دلارام می بودم. همسرم هم امتحان داشت و باید مراقب بچه بودم تا اونم بتونه درس بخونه.  اما واقعا حاضرم 10 روز صبح تا شب سرکار باشم ، اما یک روز توی خونه نباشم. من موندم بازنشست میشم چه کارکنم. حتما سکته را خواهم زد.

شب چهارشنبه دلارام تب نداشت . ولی حسابی موقع خواب سرفه کرد و اذیت شد. نمی تونست بخوابه که . همش سرفه و گریه . دلم براش کباب میشد وقتی این وضعیت را می دیدم و نمی تونستم براش کاری کنم. بنابراین امروز غروب بردمیش دکتر متخصص. اونم تایید کرد که گلویش خس خس می کنه . دو تا اسپری داد که هر یک ساعت یک بار توی دهان و بینی اش بزنیم اگه خس خسش کمتر نشد ببریمش بیمارستان بستری کنیم. دلم شکست

امشب اسپری هایش را زدیم و الحمداله خس خس اش کمتر شد . ایشالله با مصرف داروهایش حالش بهتر بشه . وقتی مریض میشه مثل مرغ پر کنده میشه . خنده از لبانش دور میشه. من دنیا را میدم تا دخترم یک لبخند رو لبانش باشه . انقدر برام عزیزه . دعا کنید زودتر خوب بشه .

حرف دوم - متوجه شدم ورژن گوشی ای که اینترنتی خریداری کردم یک کم پایینه. آخه گوشی ام OTG ساپورت نمی کنه و این مسئله مرا ناراحت میکنه . این د رحالی بود که اون سایتی که گوشی ازش خریداری کردم نوشته بود OTG support . زنگ زدم به شرکت . گفتند 8 روز فرصت داشتید عودت بدید . اما 8 روز گذشته . کلی شاکی شدم. امروز به یکی دیگه از اونها زنگ زدم و کلی شاکی که من بنا به اون چیزی که توی سایتتون خوندم خریداری کردم. اونها هم گفتند اشتباهی شده. ازم خواستند گوشی را برگردونم و پولم را پس بگیرم.

حالا من موندم گوشی را براشون بفرستم یا نه . آخه جایگزین ندارند که. م یخوان پولم را پس بدن . تازه باید بیفتم دنبال گوشی دیگه . م یخوام مطمئن بشم تنها تفاوت این دو ورژن اگه همین OTG باشه بیخیال عودت بشم. به دردسرش نمی ارزه . حالا یک چند روز تحقیق کنم ببینم چی میشه.


94/10/16::: 11:10 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز خیلی سرم شلوغ بود . چون به خاطر عملکرد ضعیف سید ، مهدی مجبور شد جورش را بکشد و کارهای او را انجام دهد . بنابراین بار شعبه عملا روی دوش من و حمید بود . خیلی از این وضعیت شاکی هستیم . اینکه سید به بهانه ناتوانی جسمی عملا کار نمی کند و ما باید جورش را بکشیم. امروز همگی به رئیس شکایت بردیم . که بابا این سید را صحبت کن بره توی مدیریت . به درد شعبه نمی خوره . فقط زحمت ما را زیاد میکنه . رئیس می گفت کاری از دستش برنمیاد . ازمون خواست سعی کنیم اصلا این سید را نادیده بگیریم و کار شعبه را بچرخونیم.

خلاصه دیروز آخر وقت هم ، مهدی مرخصی گرفت و رفت . گویا خواهرزنش فارغ شده بود و این باید میرفته بیمارستان وااااای کلی با بچه ها دست  گرفتیم که باجناقش بی خیاله و مهدی بیشتر از اون به فکر زنش هستش. گویا خواهرزنش فارغ شده بود و امروز ما برای مسخره بازی هم که شده به مهدی تبریک می گفتیم شوخی اما امروز مهدی سرحال نبود. می گفت برای چی تبریک میگید. شیخ النمر را توی عربستان کشته اند. الان همه ما باید عزادار باشیم. جدی می گفتا . مهدی خیلی این وریه .

خلاصه رفتن مهدی هم باعث شد کلا دیروز روز سگی ای باشه. یک عالمه ملت پول آوردند . منم کشوها را تا خرخره پر پول کرده بودم. آخر سر موقع حساب و کتاب متوجه دشم 5 میلیون تومن کم آوردم. گریه‌آور گفتم خدایا . یعنی چی شده. همه سندهایم را گشتم. به مشتریانی که شک داشتم زنگ زدم. همه دور و بر میزم را گشتم. ولی هیچ اثر از پول گمشده نبود . تا ساعت 16 اسیر بودیم. دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم که باید این مبلغ را از جیب بدم.گریه‌آور

حالا این وسط هی رئیس می گفت چقدر شیرینی میدی که من اختلافت را پیدا کنم. منم می گفتم هیچی. بدبختی پیدا هم نمیشد. تا اینکه رضا کشوی پولم را تا ته کشید و با اون دستهای قلمی اش دست کرد پشت کشو. گفت مجید ! چقدر میدی که اختلافت را پیدا کنم.  شصتم خبر شد که پول پیدا شده. رضا دستش را کشید بیرون و یک بسته ایرانچک از اون تو دراورد وااااای کف کرده بودم. تا حالا نه دیده بودم نه شنیده بودم که پول اونجا افتاده باشه . خیلی جای غیر قابل دسترسی بود. اگه دستهای نازک رضا نبود ما عمرا می تونستیم درش بیاریم. نمی دونم متوجه شدید کجا پول قایم شده بود یا نه . کشوی میزتان را تا ته بکشید عقب. دقیقا پشت کشو .

خلاصه کلی خوشحال شدم. اما رئیس حمله کرد سمت پولهای من و 3 تا 10 هزار تومنی از صندوقم کش رفت برای شیرینی بچه ها . گریه‌آورمنم رفتم زیر یه خم رئیس که ازش بگیرم موفق نشدم. کلی شاکی شدم اما به روی خودم نیاوردم. رئیس می گفت :«مرد حسابی. 5 میلیون تومن زنده شده اون وقت غصه 30 هزار تومن را میخوری؟» گفتم :«راضی بودم 5 میلیون تومن بدم اما به مشا چیزی نماسه » خلاصه بخیر گذشت . خیلی کار ما خطر داره . ما همکار داشتیم کسری آورده بود ماشینش را فروخت که جبران بشه.

حرف دوم- خب من در اقدامی انقلابی پستهای وبلاگم را توی کانال تلگرامم کپی کردم. جالب اینکه اونجا قابلیت کامنت دادن را هم فعال کردم. یعنی کسانی که پستهای مرا توی تلگرام می خونند می تونند همونجا توی کامنت دونی پارسی بلاگ کامنت بدن . اینجوری هیچ بهانه ای باقی نمی مونه برای دوستانی که با وبلاگ خداحافظی کردند و همش سرشون توی گوشیشونه . لینک تلگرام را هم فقط به دوستان وبلاگ نویس داده ام . از وبلاگ نویسهای عزیزی که مایلند کانال تلگرام مرا داشته باشند می خواهم که توی کامنت دونی لینک وبلاگشون را بذارند تا توی وبلاگشون خصوصی اعلام کنم. اون کانال چیزی اضافه بر اینجا نداره . هرچی اینجاست را توی کانال کپی می کنم.

خلاصه امیدوارم این حرکت من یعنی ترکیب تلگرام و وبلاگ ، پایانی باشه بر قهر دوستان از دنیای وبلاگ نویسی. همچنان معتقدم وبلاگ آنقدر مزایا داره که نشه کنارش گذاشت . چون وبلاگ ماندگار میشه.در شبکه های اجتماعی فقط سرعت حاکمه. همه چیز فدای سرعت میشه. نو آوری توی شبکه های اجتماعی کمتره. همه فقط اشتراک می ذارند و لایک میزنند .بیایید با وبلاگ نویسی آشتی کنیم.


94/10/13::: 11:12 ع
نظر()
  
  

حرف اول- چهارشنبه 9 دی سالگرد درگذشت خواهرم بود . همچین روزی دز سال 89 دم غروب بود که من نزدیک ماهدشت بودم که از بیمارستان بهم زنگ زدند که حال خواهرم بد شده. ازم خواستد به پدرم بگم که زودتر خودشون را برسونند بیمارستان . بعدا فهمیدم اون موقع خواهرم در آی سی یو فوت کرده بود که اینها زنگ زدند به من . گریه‌آورمنم زنگ زدم به پدرم که تازه از بیمارستان خارج شده بودند . بهش گفتند برگرد بیمارستان ببیت چی شده. که ساعتی بعد پدرم زنگ زد و بدترین خبر عمرم را بهم داد .

چه روزها و ماه ها و سالهای سختی پشت سر گذاشتیم. هنوز ترکشهای اون حادثه غم انگیز توی بدنه زندگیم حس می کنم. هنوز مشکل داریم با نبود خواهرم. مخصوصا مادرم که هنوزم همه ما را مقصر می دونه توی مرگ خواهرم و هنوز هم داره خودش  و اطرافیانش را ناراحت میکنه . پدرم هنوز قرص اعصاب می خوره . منم گاه و بیگاه وقتی یادگاری هایش را می بینم دلم بدجوری به درد می آید . خلاصه مرگ عزیز خیلی سخته. ایشالله دیگه به چنین مصیبتی دچار نشم.

حرف دوم- چهارشنبه از مهدی خواستم که پنحشنبه صبح برای خواهرم زیارت عاشورا بخونه. آخه مهدی مداح هستش. ما هم توی مراسم عزای معصومین همیشه زیارت عاشورا داریم. مهدی هم قبول کرد و قرار شد برای پنجشنبه صبحانه تهیه کنم. خلاصه پنجشنبه یک کم زودتر بیدار شدم و رفتم به سنگک فروشی روبروی مجتمع . نمی دونم توی شهرهای دیگه غذایی به نام سنگک وجود داره یا نه. م.م سنگک منظورم نیستها. یک غذایی است به نام سنگک. یک جور حبوبات هست شبیه عدس ولی خیلی سفت تر از عدس. به طوری که یک شبانه روز می پزند تا له بشه. بعد با نان م یخورند. خیلی خوشمزه میشه .

خلاصه به اندازه مصرف بچه ها سنگک گرفتم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت شعبه. سر یک پیچ بود گردش تندی کردم یک دفعه همه سنگک ریخت کف ماشینم وااااایخواستم بگیرمش که دستم رفت توی سنگک حسابی سوختم. خلاصه چاره ای نبود. دوباره برگشتم سمت مغازه . یک سطل دیگه گرفتم. حتما مصلحتی بوده که اینجوری شد. شاید قرار بود سر راه تصادف کنم. کار خدا بی حکمت نیست. این دفعه با احتیاط رفتم سرکار. مهدی زیارت عاشورا را  شروع کرد  و در آخر باری شادی روح خواهم بچه ها فاتحه خوندند . امیدوارم روح راضیه از این کار من شاد شده باشه . خیلی دوستش داشتم. هر چند همیشه باهاش دعوا میکردم. کاش کنارم یود.

پدر و مادرم  هم این پنجشنبه برای خواهرم مراسم گرفته بودند . با فامیل سر خاک قرار گذاشتند. منتها من دیر از سر کار خارج دشم نتونستم به مراسم برسم. اما غروب رفتیم خونه پدرم و بهشون کمک کردم که مهمانها را شام بدهند . وجود دلارام باعث شد پدر و مادرم این روزها زیاد ناراحت نباشند . خداراشکر نوه دار شدند وگرنه خدای نکرده از غصه دق می کردند . دخترم هم حسابی بابایی هستش. همش برای پدرم ناز می کنه . حالا بذار بزرگ بشه. بیشتر اونها را سرگرم می کنه و اونها هم کمتر غصه می خورند .



94/10/11::: 9:3 ع
نظر()
  
  

حرف اول- یکشنبه ظهر اتفاق غیرمنتظره ای توی شعبه ما افتاد. یک دفعه دیدم همه بچه ها رفتند اتاق رئیس و دارند به سقف اتاقش نگاه میکنند  و میگن آتیش اتیش وااااای منم زود رفتم ببینم چه خبره. دیدم از سقف کاذب باد کرده و بوی سوختگی میاد. مستخدممون فوری رفت کپسول آتش نشانی را آورد . حالا هی می خواست کپسول را استفاده کنه ، کار نمی کرد. کلی خندمون گرفته بود . تا اخرش  کار کرد و به طرف سقف گرفت و آتش را خاموش کرد. ولی کل اتاق پر گرد آتشنشانی شد.

خلاصه معلوم شد اشکال از برق کشی توی سقف کاذب بوده. گویا یک ترانس از چراغ های سقف سوخته بود و باعث آتش دشه بود. خوب شد توی ساعت حضور ما این اتفاق افتاد وگرنه معلوم نبود چه آتش سوزی بزرگی ممکن بود اتفاق بیفته . جالب اینکه تا وقتی از کپسول استفاده نکردیم آژیر هشدار آنش به کار نیفتاد . همین که آتش را خاموش کردیم آژیر به صدا دراومد. نوشدارو بعد مرگ سهراب.

حرف دوم- یکشنبه بعد از ظهر کلاس داشتم. قصد داشتم قبل از کلاس برم خونه پدرم و یک چرت بزنم. ولی حساب دیر خوند و نرفتم. از همون سرکار مستقیم رفتم کلاس. ولی چشمتان روز بد نبینه. گیر استاد گیر افتادیم . از اون استادها که حتما باید تا آخر ساعت مقرر بمونند سر کلاس. خلاصه تا ساعت 9 شب سر کلاس بودیم. وااااای دیگه داشتیم دیوانه میشدیم. تو همه جای دنیا اصلا اجبار می کنند کارمندان را که یک خواب بعدازظهر داشته باشند اما اینها میگن یکسره باید تا هر زمانی که صلاح بدونند سر کار باشیم. والله همسران ما دیگه دارند به ماشک می کنند. میگن آخه تا این وقت شب مگه ممکنه کلاس باشیم.

خلاصه دوشنبه تلافی کردم و بعد از کار رفتم خونه پدرم و یک چرت حسابی زدم. بعد از آن هم یک چرخی توی شهر زدم و بعد رفتم سرکلاس. استاد بهم چشم غره رفت ولی من محل نذاشتم. به بچه ها هم با افتخار گفتم رفتم خونه یک چرت مشتی زدم.  این کلاسها هیچ بهره وری ای ندارند . همه بچه ها سر کلاس با هم پچ چچ می کنند و می خندند. خود من سر کلاس با بچه ها اپلیکیشن جابجا می کردم.  هیچی هم یاد نگرفتم از مطالب استاد . گوساله اومدم توی کلاس و گاو اومدم بیرون شوخی

حرف سوم- دوشنبه یک کار خفن کردم. حدود سه هفته ای بود که روی یک پروژه ابتکاری درباره بانک کار می کردم. بالاخره دیروز تموم شد و طی یک نامه فرستادمش مدیریت . یک کار انقلابی توی حوزه اعتبارات . کلی کار همکاران را سبک میکنه . اگه قدر بدونند حداقل پاداش برای من تشویق کتبی خواهد بود. والله این همه کار ابتکاری برای بانک انجام دادند فقط تشکر خشک و خالی کردند . شیطونه میگه منم مثل بقیه همکاران بدون هیج نوآوری فقط در انتظار فیش حقوقی ام باشما. همکاران بهم میگن بیخیال این کارها بشو. فکرش را بکن یک هفته مفید توی خونه برای این پروژه زحمت کشیدم. دور از انصاف است که این همه ب یمهری به من بشه.

ولی کارشناس مربوطه توی مدیرین خیلی از کارم خوشش اومده بود . م یگفت نه تنها میشه این پروژه را در سطح شعب استفاده کرد بلکه میشه به تهران هم فرستاد تا در سراسر کشور استفاده بشه . می خواستم بهش بگم به جای این کارها به فکر گرفتن پاداش برای من باشه. دیدم زیاد خوب نیست . اگه قسمت بشه پاداش هم بهم میدن . درست نیست خودم بگم.



  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیز. روز اول هفته همگی بخیر. دی ماه هر چند برای من ماه خوبی نیست اما امیدوارم بهترین خاطرات شما در این ماه رقم بخوره.

حرف اول- امروز رئیس مرخصی بود و ما خیلی خوشحال بودیم. گفتیم روز بی دغدغه ای پیش رو خواهیم داشت . ولی خیلی زود متوجه شدیم رئیس خیلی زرنگی کرد که امروز را مرخصی گرفت. امروز سررسید اوراق مشارکت بود. این یعنی همه ملت حمله کرده بودند بانک که اوراق های خود را بفروشند . این امر هر چهار سال یک بار اتفاق میفته و ما از این اتفاق بی خبر بودیم. کلی به زکاوت رئیسمون غبطه خوردیم.

خلاصه هی مشتری راه انداخیم مگه تموم میشد . از شانس بد من یک مشتری گیرم اومد بیچاره ام کرد. حدود 40 میلیون تومن اوراق َآورده بود. دو تا حساب اشتراکی با پدرش باز کرد ، دو تا هم حساب اشتراکی با مادرش باز کرد . یعنی مرا به خاک و خون کشید. حدود ساعت علاف این مشتری بودم. صدای بعضی مشتری ها هم دراومد. منم قاطی کردم و با یکی از مشتری ها دهن به دهن شدم. طرف می خواست از پشت باجه مرا کتک بزنه انقدر حرصش گرفته بود .شوخی

خلاصه درب شعبه را بسته بودیم اما باز مشتری راه می انداختیم . آخرش هم 50 میلوین کسری آوردیم و بعد از کلی گشتن فهمیدیم مهدی سوتی داده بود و سند اشتباه زده بود. یعنی جنازه ام به سمت خونه رفت بس که امروز روز گندی بود .

حرف دوم - پنجشنیه خونه یکی از دوستان خانوادگی رفتیم و از اونجا رفتیم خونه پدرم. تو هر دو خونه دلارام آرام و ساکت بود . یعنی همه فکر می کنند دلارام چقدر دختر آرام و ساکتیه. اما تا پایش به خونه میرسه آی آتیش به پا میکنه که نگو . کتابهای مادرش را پاره م یکنه ، از مبل بالا میره. ظرف و ظروف را می شکنه . امروز حتی دست مادرش را با چاقو بریده . گویا چاقو دستش گرفته بوده مادرش اومده از دستش بگیره با همون چاقو زده دست مادرش را زخمی کرده . وااااای بزن بهادر هم بوده خبر نداشتیم.

الان هم مرابیچاره کرده بود پای کامپیوتر . هی از صندلی من آویزان شده بود و گریه می کرد. روی پایم نشاندم بلکه آروم بشه. دیدم نه فایده نداره . اومدم پایین و دلارام را روی صندلی کامپیوتر گذاشتم و چرخاندمش . کلی کیف کرد و خندید . همین دیگه. م یخواد جای مرا بگیره .


  
  
   1   2      >