حرف اول- توی آسانسور مجتمعمون یک اعلانیه زده اند اینکه شنبه برق مجتمع قط خواهد شد. علتش را هم همکاری نکردن تعاونی برای عقد قرارداد با پیمانکار نصب کنتور برق ذکر کرده بودند. اینکه اداره برق قراره بیاد کنتورهای قبلی را جمع کنه. خب این کلی استرس وارد کرد به خانواده ام. فکرش را بکن توی این هوای گرم برق قطع بشه. کولر از کار میفته. پمپهای آب از کار میفتن. آسانسور از کار کار میفته. خیلی مصیبته .
ولی شنبه شد و برق قطع نشد. فعلا برای احتیاط آب کنار گذاشتیم که لنگ نمونیم. از همه بدتر یخچال هستش که همه چی توش میگنده. خدا نکنه اتفاق بیفته. مصیبته .
حرف دوم- خب درباره اتفاقاتی که در این یک ماه افتاد و من نتونستم توی وبلاگ بنویسم بیاد بگم توی پستهای آتی یواش یواش ذکر خواهم کرد. فعلا تغییراتی که در این یک ماه برای بچه ام رخ داد را براتون می نویسم:
یکشنبه 20 اردیبهشت ، دلارام حسابی ما را ترسوند . سر اشتباه خودمون یک تخته چوبی سنگین نزدیک بود بخوره به سرش. وای نمی دونید چقدر ترسیدیم . اگه 5 سانت اینورتر خورده بود خدای نکرده اتفاقی برای سرش میفتاد .
خدا رحم کرد. جدا میگن فرشتگان نگهبان کودکان هستند راسته ها . باید خیلی بیشتر دقت کنیم. این نوزاد دست ما امانته .
و اینکه جدیدا اوایل ماه خیلی سعی و تلاشهایش برای سینه خیز رفتن زیاد شده بود. حسابی زور می زند که چهار دست و پا بره . یک مقدار داره بازوهایش جون میگیره برای اینکه قشنگ سینه اش را به حالت دراز کش بالا بگیره ولی هنوز سختشه و زود خسته میشه و گریه میکنه.
سه شنبه و چهارشنبه 22 و 23 اردیبهشت با دلارام رفتیم دندانپزشکی تا مادرش دندانهایش را نشان بده . توی دندان پزشکی یک آکواریوم بود با چند تا ماهی قرمز چاق چله توشون . دلارام را بغل کردم که ماهی ها را تماشا کنه. انقدر مجذوب ماهی ها شده بود که می خواست با دستهایش بگیردشون . ماشالله خیلی کنجکاوه . عشق منه
بعدش اینکه جدیدا خیلی خوب می تونه موقع دراز کشیدن روی شکم ، سر و سینه اش را بگیره بالا. حتی بدون کمک گرفتن دستهایش هم می تونه سر و سینه اش را بالا نگه داره . قدرت دستهایش هم خوب شده به طوری که وقتی به کمر می خوابونیش و مچهایش را می گیری یک زور چوپونی میزنه و خودش را به حالت نشسته درمیاره . هنوز کنترل کاملی روی نشستن نداره. کمرش خم میشه و باید هوایش را داشته باشی. ولی ایشالله راه میفته.
ولی از خودم بگم که یک کم بی حووصله شده بودم توی بچه داری. همش می خواستم دلارام را بخوابونم. نمی دونم شاید به دلیل مسدود شدن بلاگفا بود که من کسل شده بودم. ولی حس می کنم گاهی اصلا حوصله بچه را ندارم. فکر کنم این افکار موقتی باشه . وگرنه من عاشق دخترم هستم. ولی کلا دلارام بعضی وقتها خیلی بدقلق میشه. می نشانیمش گریه می کنه ، می خوابونیش گریه م یکنه ، راهش می بری گریه م یکنه. گاهی اوقات علتش خواب آمدنش هستش. وقتی می خواد بخوابه همش نق می زنه. ما هم پستونک دهنش میکنیم و چشمانش را با دستمان می پوشانیم و دلارام برای خوندش لالایی میگه می خوابه.
ودر مورد دلارام اضافه کنم جدیدا خیلی بیقرار شده چون لثه هاش می خاره چون کم کم باید دندان دربیاره .گاهی وقتها انقدر بیقراری می کنه که مجبوریم بهش استامینوفن بخورانیم تا خوابش ببره . بنابراین کار ما برای آرام کردنش بیشتر شده. من دیگه رسما دلقک شدم برای دخترم. بالای سرش انقدر ادا درمیارم که و بالا و پایین می پرم . دلارامم این کارهای منو خیلی دوست داره و کلی م یخنده . ماشالله خنده هاش کاملا واضح شده. غش میکنه از خنده . یکی از سرگرمی های دلارام اینه که وقتی صورتم را می گیرم جلوی صورتش دستش را تا آرنج می کنه تو حلق من . منم با لبهام گازش می گیرم و اون کلی خوشش میاد. جالب اینکه وقتی دست خودش را از دهانم آزاد میکنه دست دیگرش را میاره جلو که بکنه تو حلقم.
اما پنجشنبه 31 اردیبهشت من برای دخترم یک حساب سپرده سرمایه گذاری باز کردم. قرار شده ماهی 50 هزار تومن بریزم به حسابش که 20 سال دیگه سرمایه خوبی برایش جمع بشه .اگه همین قدر تا 20 سال بریزم به حسابش در 20 سال آینده 117 میلیون تومن برایش سرمایه جمع میشه. خب این مبلغ خوبیه و حداقل نگران جهیزیه اش نخواهم بود . به همه دوستاتن هم سفارش می کنم این حساب را برای بچه های خودتون باز کنید. اگه راهنمایی می خواهید بهم بگید براتون بگم.
جمعه 8 خرداد تصمیم گرفتیم دخترم را برای اولین بار ببریم. حرم حضرت معصومه . باور می کنید توی این شش ماه نرفته بودیم حرم ؟ بس که این بچه وقت برامون نذاشته .هوا زیاد خوب نبود. اما قابل رفت و آمد بود . ولی همین که از ماشین پیاده شدیم که بریم سمت حرم یک طوفان شدیدی گرفت که نگو .یک کم توی بازارچه نزدیک حرم موندیم که هوا بهتر بشه . باران بارید و از گرد و خاک کاسته شد تا تونستیم حرکت کنیم. دلارام را توی چادر مادرش پیچاندیم و دویدیم داخل حرم.
خلاصه وارد حیاط حرم شدیم . دلارام مبهوت گنبد و مناره حرم شده بود. سلامی گفتییم و داخل شدیم. بعد دلارام را خودم گرفتم و بردمش داخل صحن . وای دلارام انقدر تعجب می کرد که آینه کاریهای صحن را میدید. مات چهلچراغهای حرم شده بود .
خلاصه بردمش نزدیک ضریح و بلندش کردم و بالای صریح را بوسید . چند بار هم دست کشیدم به ضریح و به صورت دلارام زدم و برای سلامتی دلارام دعا کردم. دو باری دور ضریح چرخاندم و توی صحنها چرخاندم و سر قبر آیت الله های مرحوم هم بردمش و فاتحه خوندم و خلاصه اومدیم بیرون و از حضرت معصومه خداحافظی کردیم و سریع برگشتیم سمت ماشین که دخترم سرما نخوره . اخه داشت بارون میومد. خب اینم خاطره ای شد از اولین باری که دخترم را آوردیم حرم.
شنبه 9 خرداد صمیم گرفتیم به دلارام غذای کمکی بدیم. شش ماهش داشت تموم میشد و شیر مادرش کفاف گرسنگی اش را نمیداد. بنابراین شیر و آرد برنج خریدم و برایش فرنی درست کردیم. خب دفعه اول بود فرنی درست می کردیم یک چیزی شده بود توی مایه های حلیم . به اون سفتی. یک کم دادیم به دلارام . بنده خدا دلارام هر چی خورده بود پس داد . خب حق داره . با اون فرنی باید یک شیشه نوشابه هم می خوردیم که بره پایین. ولی دوباره برایش فرنی درست کردیم و بهش دادیم و با لذت خورد.
یکشنبه 10 خرداد دلارام یک توانایی جدید از خودش نشون داد اونم اینکه آواز خوند. یک دفعه دیدیم زد زیر آواز و بلند بلند اصوات مختلفی از دهانش میومد بیرون . منم سریع رفتم دوربین را اوردم و از اولین باری که آواز خوند فیلم گرفتم. خیلی جالب بود و یک فیلم خاطره انگیز شد .از اون به بعد هر روز آوازهای جدیدی می خونه و منم باز ازش فیلم گرفتم. کاش میشد اینجا بذارم که همه ببینند .
پنجشنبه شب 14 خرداد رفتیم خونه پدر شب نشینی. کلی کارهای جدید دلارام داشت که به پدر و مادرم نشون بده و اونها را خوشحال کنه. ولی یک کاری کرد که برای من هم تازگی داشت . داشتیم سعی می کردیم دخترم آواز بخونه که یک دفعه دیدیم دلارام شدیدا داره تلاش می کنه حرف "ب" را بگه . همچین لبهایش را به هم می چسبوند که دل منو برده بود. منم از فرصت استفاده کردم بهش گفتم "بگو بابا". دیدم دلارام داره به شدت دست و پا می زنه و لبهایش را به هم می چسبانه . منم هی می گفتم : بگو بابا . که یک دفعه دلارام ما را نصف کرد و گفت "با" . وای نمی دونید. اشک تو چشمانم جمع شده بود. دخترم بهم گفت "با" یعنی یک کم دیگه تلاش کنه می تونه بگه بابا . ولی هر کاری کردیم بیشتر از این نگفت . بعد خسته شد و گریه کرد . ولی همینش هم خیلی قشنگ بود . جیگرشو برم. نگاه می کنه به لبهای ما و تقلید می کنه . معلومه زود زبان باز می کنه.
اما نمی دونم چه حدیثیه هر وقت پدر منو می بینه می زنه زیر گریه . به دیر دیدن نیستها. مادرم را هم هفته ای یک بار می بینه . ولی از اول که مادرم را می بینه می خنده. اول فکر کردیم شاید پدرم ریش می ذاره دخترم می ترسه. ولی پنجشنبه پدرم ریشهای را هم کوتاه کرده بود. ولی پدرم انقدر باهاش بازی کرد تا بالاخره با پدرم دوست شد .
جمعه 15 خرداد نوبت صله رحم بود که قسمت شد درعرض چند ساعت 4-5 تا خانه را سر زدیم. این دختر گلم توی هر خونه ای میره با خودش شادی میاره . کلا مارا فراموش میکنند و با دخترم مشغول میشن . دخترم هم خنده اش را از هیچ کس دریغ نم یکنه فقط نمی دونم چرا با مردا مشکل داره. چون هر مرد غریبه که می بینه می زنه زیرگریه . گاهی وقتها من را هم که می بینه گریه م یکنه . این دخترم با این کوچیکی می دونه ما مردها چقدر شیشه خرده داریم.
خلاصه علیرغم اصرار پدر و مادرم شب خونه اونها نرفتیم. پاهای دخترم بد جور سوخته بود . کسانی که بچه داری کرده اند می دونند این تابستان بلای جان پاهای نوزادانه و دفعه بعد که خواستم اولاد دار باشم حتما دقت میکنم اقلا 6 ماه اول تولد بچه توی پاییز و زمستان باشه. بچه خیلی صدمه می کشه. هم بچه هم مادر بچه. بنده خدا مادرش مرتب حمام می بردنش و لباسهایش را می شوره. اصلا شبها بدون پوشک توی رختخواب می ذاشتیمش بلکه یک کم سوختگیش برطرف بشه. یک پلاستیک بزرگ گذاشتیم زیر تشکش که اگه خودش را این ور و اونور کرد فرش را نجس نکنه . خیلی دنگ و فنگ داره بچه . اعصاب می خواد ها . اعصاب. وقتی صبح تا شب گریه میکنه آدم گاهی می خواد با ماهی تابه بزنه تو سر خودش.
سوختگی پای دلارام اواسط هفته گذشنبه یک کم بهتر شده چون پوشکش را عوض کردیم و مرتب پماد سوختگی زدیم و مرتب شستیمش. پنجشنبه قراره بود واکسنش را بزنیم . باید تا اون موقع خوب خوب میشد . وگرنه چتد روز نمی تونستیم بشوریمش و اینجوری خیلی اذیت میشد . این روزها خیلی دلارام اذیت میکنه. از سر کار میام همش مشغول سرگرم کردن این دختر هستم تا شب که بخوابه. اصلا فرصت هیچ کار شخصی بهم نمیده. همین چهار خط مطلب نوشتن را هم بزور انجام میدم.
ولی موقع دادن فرنی کلی می خندیم به کارهاش. آخه مادرش فرنی براش درست کرده بود. انقدر با ولع می خورد که کم مونده بود کاسه را ازدست بگیره و سر بکشه. تا قاشق را نزدیکش می بردمش دستهایم را محکم می گرفت که نکنه بهش فرنی ندم. قاشق را از دستم می قاپید و می کرد توی دهنش. خیلی وروجک شده ماشالله . وظیفه دادن غذای کمکی به دلارام با منه. ومن این کار را خیلی دوست دارم.
پنجشنبه این گذشت ، واکسن 6 ماهگی دلارام را زدیم. بنده خدا کلی درد کشید چون واکسن 6 ماهگی خاصیتش همینه . شب جمعه تا صبح بالای سرش به نوبت بیدار بودیم که تب نکنه. البته تب که دم صبح کرد. منتها پاشویه اش کردیم و مرتب قطره استامینوفن بهش دادیم . یک لحظه نگران شدم چون نبش مرتب داشت بالای مریفت. حتی زنگ زدیم اورژانس. اونها گفتند اگه تنبش به 38 درجه رسید سریع به بیمارستان برسونیدش. ولی الحمدالله تبش پاییت اومد و بعدش خوابید . ما هم خسته و کوفته خوابیدیم. خدایش پدر و مادر بودن فداکاری می خواد . تازه یک چیزهایی از فداکاری های آنها داریم حس می کنیم.
اما یک حرکت جدیدی دلارام داره انجام میده. اینکه داره سعی موقع خزیدن ، کمر خودش را بیاره بالا که بتونه چهار دست و پا راه بره. آخه الان با کلی زحمت چند سانتی میتونه خودش را روی زمین بکشه. ولی اگه بتونه کمرش را بیاره بالا با نیروی کمتری می توته حرکت. کنه فعلا چند ثانیه ای کمرش را میاره بالا و خسته میشه ودوباره دراز می کشه. هنوز کار داره .
و مورد دیگه از دلارام اینه که جدیدا دنده عقب میره . یعنی اگه ولش کنی می بینی عقب عقب رفت زیر مبل . نمی دونم چرا توی جلو رفتن تنبله . باید خیلی باهاش تمرین کنیم. الان که وبلاگ نویسی را از نو آغاز کردم روحیه ام بهتره . بیشتر باهاش تمرین میکنم. شرمنده اینهمه نوشتم. بس که یک ماه سکوت کرده بودم دچار افسردگی شده بودم.
از عادات جدید دلارام اینه که خوابش کم شده . یعنی تا می خوابه و ما می خواهیم به کارهای روزمره خودمون برسیم یک دفعه بیدار میشه و دیگه نمی خوابه . برای همین کلی وقت کم دارم برای نوشتن چون مادر ش امتحان داره و من باید مواظب بچه باشم . یعنی وقتی می خوابه ، من نفس راحتی میکشم و میگم :«آقا غوله خوابید.» چون خیلی مراقبم موقع خواب بیدار نشه این لقب را بهش دادم. چون عملا میاد همه ما را مثل آقا غوله می خوره .
اینم جدیدترین عکس از دلارام که با عروسکهاش گرفتم. ایند و تا عروسک دوستهای دلارام هستند .