حرف اول- پنجشنبه بعد از ظهر به اتفاق خانواده ام رفتیم خرید. آخه جمعه عروسی دعوت بودیم . خودمون را که دیگه کسی نگاه نمیکنه . همه نگاه ها به سمت بچه هست. بنابراین فقط به قصد خرید برای دلارام رفتیم بیرون. نم یدونم چی فکر کرده بودم درباره خودم. لات بازی درآوردم و گفتم کالسکه نمی خواد برداریم. بچه را بغل میگیرم. ولی دهانم آسفالت شد. یکی دو مغازه که نرفتیم. کل یمغازه گشتیم باری دلارام . کمرم درد گرفت از بس بغلش کردم. ماشالله سنگین شده. وانگهی مرتب ورجه و وورجه میکنه . حسابی به آدم فشار میاد .
خلاصه بالاخره یک جفت لباس قشنگ و ناز براش انتخاب کردیم و خریدیم. دخترم بانمکه و هر لباسی بهش میاد . خودش هم معلوم بود از لباسهایش خیلی خوشش اومده بود . دیگه فرصت نشد بریم حنا بندان. برگشتیم خونه. روز بعد یکی از همین لباسها را تنش کردیم و اومدیم خونه پدرم. از آنجا مادرم را به همراه چند از فامیل سوار کردیم و رفتیم عروسی. داماد ، پسرعموی پدرم بود . منتها خبری از تالار نبود . مراسم در خانه مادربزرگم برگزار میشد . خب داماد یک کم دستش تنگ بود . از این طریق خواستند صرفه جویی کنند .
خلاصه دلارام را با خودم بردم به قسمت مردانه تا مادرش یک کم راحت باشه. در ضمن دلارام با جمع مردانه بیشتر خوشحاله تا زنانه . این وقتی بهم ثابت شد که دلارام را فرستادم قسمت زنانه که مادرش شیر بده. ولی زود بهم پسش دادند چون اونجا زد زیر گریه . عوض پیش من نمی دونید چه وروجک بازی هایی درمی آورد . فقط دست و پاهایش را می گرفتم که از پیشم فرار نکنه. به چهاردست و پا افتاده دیگه نمیشه حریفش شد.
به هر حال ارکستر آورده بودند و بزن و بکوب. منم با دلارام کلی اون وسط رقصیدیم. داماد هم اومد و اون وسط مجبورش کردند برقصه . منم شاباش بهش دادم و آخرش دلارام را دادم دست داماد که فیلمبردار ازش فیلم بگیره . بعد پدرم از راه رسید و دلارام را ازم گرفت و برد حیاط و من یک کم تونستم خستگی درکنم. کادوی عروس و داماد هم مبلغی پول دادم . اینها واقعا لازمشون میشد. هم عروس و هم داماد ، پدر نداشتند و با سختی این مراسم را جور کرده بودند .
خلاصه موقع شام شد و از این شام عروسی یک تصیبی هم به دلارام رسید اونم اینکه یک تیکه از جوجه را گذاشتم توی مخزن پستونکش و دادم بخوره. کلی کیف کرد دخترم. ماشالله اشتهای دخترم به خودم رفته. همه چیز را با حرص و ولع می خوره .بعد شام اومدیم بیرون و ساز دهل آوردند و با دخترم یک دور اونجا رقصیدیم. بعد دخترم را دادم دست پدرم و به رسم فامیلمون هولی رقصیدیم . خلاصه عروسی خوبی بود . دیگه دنبال عروس و داماد نرفتیم. از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.
حرف دوم- شنبه تا اخر هفته کلاس آموزشی برامون گذاشتند درباره مدیریت . بنابراین شنبه از رضا سور گرفتیم بابت ارتقای پستش. که بی ناهار نمونیم. دوشنبه هم از روح الله سور گرفتیم بابت بچه دار شدنش. یکشنبه هم رفتم خونه پدرم و ناهخار اونجا موندم. خلاصه پی اینو به تنم مالیده بودم که تا اخر هفته از صبح تا غروب از خونه دور باشم. منتها امروز نامه اومد که کلاس تا اطلاع ثانوی کنسل شده. خیالمون راحت شد. آخه چیه این کلاسهای بیخودی که بارمون می ذارند. فقط می خوان ما را از خانوادمون دور کنند .
البته یک شایعه ای شده که علت کنسل شدن کلاس به خاطر اعتراض یکی از همکاران بود به استاد. آخه استاد داشت درباره دانشمندان بزرگ روانشناسی مثل فروید و هونگ و .. صحبت میکرد. یکی از همکاران اعتراض کرد به اینکه آخه اینم باحث چه ربطی به ما داره . به جای اینها یک کم درباره مسائل مدیریتی صحبت کنید. به استاد هم که دکترا داشت یک کم برخورد . بچه ها میگن احتمالا استاد امتناع کرده از حضور در کلاس به خاطر این حرف همکار. ولی خب پر بیراه نمیگفت. خیلی سر این کلاسها سختی می کشیم. فکرش را بکن خسته و کوفته از سر کار تازه باید بری سر کلاس. اونم کلاسهایی که زیاد برات مفید نیست.