حرف اول- پنجشنبه غروب به اتفاق خانواده ام رفتیم خونه پدرم که از اونجا بریم باغچه . پدرم مادربزرگم را هم همراه خود اورده بود. بنابراین یک کم تنگ نشستیم تا رسیدیم روستا . این روستا در 70 کیلومتری شهرمون قرار داره. خیلی هواش ختک تر از شهرمون هست . همون بدو ورود به باغچه ، پشه بند را برپا کردیم تا دلارام توش بخوابه و پشه نزندش. ولی مگه دلارام بند میشد توی پشه بند. دوست داشت همه جای کلبه را بگرده . اولش رو فرشی انداختیم که مطمئن بشیم دستش کثیف نمیشه در اثر چهار دست و پا رفتن . ولی این دختر هیچ محدودیتی قبول نمی کرد . هر جا دلش خواست راه رفت .
خلاصه شام خوردیم و بعد خواستیم بخوابیم. من قصد داشتم توی حیاط زیر آسمان پرستاره بخوابم. ولی پدر و مادر و مادر بزرگم زودتر از من جا اشغال کردند و من مجبور شدم توی کلبه بخوابم. راستش با وجود و خروپف های مادربزرگم دیگه جایی برای ماندن توی حیاط نبود. مادربزگم با وجود بیماری قندی که داره کلی ذوق کرده بود و توی این هوای خنک تو یحیاط خوابید. میگفت اگه من اینجا بمونم 20 سال دیگه زنده می مونم. ولی توی شهر یک سال بیشتر دوام نمیارم. راست میگه. هوای روستا یک چیز دیگه است .
صبح جمعه که بیدار شدیم اول از همه صبحانه خوردیم. نمی دونید صبحانه های باغچه چه لذتی داره . اما مگه دلارام می ذاشت . م یخواست سفره را بلند کنه و ببره . بعد از صبحانه با اتفاق خانواده و مادرم رفتیم توی کوچه باغها . دوربین را هم برده بودیم و چند تا عکس از دلارام گرفتیم. دلارام محو سرسبزی باغها شده بود. کلی کیف می کرد . کاش میشد دخترم را بیشتر از اینها توی طبیعت می آوردم. خیلی روحه بچه بهتر میشه. توی شهر و مخصوصا محیط آپارتمانی ، بچه واقعا کلافه میشه .
وقتی برگشتیم دلارام دیگه خسته شده بود و خوابید. ما هم از فرصت استفاده کردیم و آتیشی روشن کردیم و جوجه کبابی درست کردیم و دور هم خوردیم. آی کیف داد وقتی دلارام خواب بود و با خیال راحت غذامون را خوردیم. والله هر بار که می خواهیم یک چیزی بخوریم این دختر زل می زنه به دهان ما و همچین مظلوم نگاه میکنه . هر چیزی را هم که نم یتونیم بهش بدیم. مخصوصا غذاهایی که رب دارند یا ادویه . همش باید قایمکی یک چیزی بخوریم.
بعد از ظهر اما چهارپایه را گذاشتم پای درخت بادام و هر چی بادام دم دستم بود چیدم. این درخت را پدرم هدیه داده به دخترم. کلا دو تا درخت بادام بیشتر نداریم. یکیش مال دلارامه و یکیش مال خواهرم که به رحمت خدا رفته . ماشالله بادامها همگی دوقلو و چاق چله . بادامهای دلارام را برای خوراک دلارام کنار گذاشتم. آخه هر روز باید حریره بادام بخوره .
به هر حال بعدازظهر یک آش هم درست کردیم و خوردیم . لامصب توی باغچه هر چی آدم می خوره سیر نمیشه . بعدش سیب زمینی کبابی هم زدیم به بدن و خلاصه زودتر حرکت کردیم تا نترکیدیم. جای شما خالی خیلی خوش گذشت . مخصوصا اینکه این دفعه دلارام اصلا نذاشت پدر و مادرم به هیچ چیز ناراحت کننده ای فکر کنند. قبلا هر وقت میومدیم مادرم همش بغض داشت چون یاد راضیه میفتاد . ولی این دفعه شادی را توی چشم اونها میدیدم. خداراشکر.