پیشگفتار- سلام دوستان. روز اول هفته همگی بخیر. خب ما از سفر برگشتیم. سفر خوبی بود . کلی تجربه به دست آوردیم. کلی روحیه مان عوض شد . امروز هم مرخصی بودم تا کمی استراحت کنم. ایشاله فردا میرم سر کار. جدا یک سفر بعد از مدت زیادی کار سخت و تکراری می چسبید. حالا به تدریج ماجراهای این سفر را براتون تعریف می کنم. اجمالا بگم یک شب ساوه موندیم ، دو شب همدان و یک شب ملایر .یک ناهار هم توی روستای آبا و اجدادیمون خوردیم و یک ناهار هم اراک بودیم.
حرف اول- یکشنبه بعد از مدتها ماشینم را بردم کارواش. من کلا از زمانی که این قرقی را خریدم دوباره بردمش کارواش. دیگه کلی کثیف شده بود. مسافرت هم در پیش داشتم و نمیشد با ماشین کثیف بریم سفر . کلی قیر به گلگیرهایش چسبیده بود و خودم نمی تونستم بشورم . خلاصه بردمش کارواش نزدیک خانه مان و گفتم سفارشی بشوره. بنده خدا کارگره نمی دونی با شور و هیجانی میشست . کم مونده بود با زبانش ماشین را لیس بزنه . گازوئیل زد. بنزین مالید . چند بار کف پاشی کرد و حسابی دستمال کشید. منم گفتم بنده خدا زحمت میکشه. رفتم میوه خریده برای خونه و یک موز هم دادم به کارگره که خستگیش دربره
خلاصه آخرش موقع حساب و کتاب شد . حساب کردند 52 هزار تومن خرج من میشه گفتم مگه چی کار کردید. همه جا 10-15 تومن میدم. دونه دونه کارهایی که روی ماشین من انجام شد را شمرد. پول را دادم و با خودم عهد بستم دیگه به کسی نگم ماشین منو سفارشی بشوره . اصلا این محله ای که میشینیم همه کسبه همین جوری هستند. فکر م یکنند ما پولدار هستیم و باید بیشتر از ما پول بگیرند. اندفعه میرم محله های قدیم شهرمون بشورند. اونمجا با 7-8 هزار تومن هم ماشین میشورند .
حرف دوم- دوشنبه صبح یک نامه اومد اینکه خانم همکارمان باید از شعبه ما بره . اونم کدوم شعبه؟ شعبه مرکزی. انگاری الهام شده بود به من. آخه چند وقت پیش که از دست خانم همکارمون حرصم گرفته بود گفتم خدا کنه بره شعبه مرکزی تا پوستش را بکنند . نمی دونستم انقدر زود دعایم میگیره. بنده خدا حسابی هول کرده بود. آخه رضا و روح الله که از شعبه مرکزی به شعبه ما اومدند کلی از فضای اون شعبه بد تعریف کردند که چقدر همکاران را اذیت می کنند ، هم مشتری ها هم روسا. از این به بعد خانم همکارمان دیگه نمی تونه یللی تللی کنه. اینجا حسابی بهش خوش گذشته بوده . همه هواشو داشتند . من و هادی همیشه از این قضیه شاکی بودیم . چند بار هم با رضا و خانم همکارمون دعوا داشتیم.
خلاصه فقط خانم همکارمون اذیت نمیشه توی این انتقالی . ما هم خیلی اذیت خواهیم شد. آخه خانم همکارمون را که ازمون گرفتند کسی را به جاش بهمون نمیدن که . تازه همکار بایگانمون را هم ازمون گرفتند و به مستخدم مات از این به بعد فشار میاد . از این به بعد باید مهدی را بکشونیم به تحویلداری. به او هم این چند وقته خوش گذشته بوده . اخه با اینکه تحویلدار بود اما کار تحخویلداری نمی کرد. به معاونمون برای تشکیل پرونده کمک می کرد . من و هادی همش معترض بودیم که چرا نمیاد کمک ما کنه. از این به بعد مجبور خواهد بود که کمک ما کنه . کمک که هیچی. باید بیاد کنار دست ما تحویلداری کنه. آی دل ما خنک شد.
خلاصه ترس این را داشتم رئیس دوباره با مرخصی من موافقت نکنه . چون اگه من میرفتم مرخصی فقط هادی می ماند و مهدی. مهدی هم زیاد تحویلداری بلد نبود و بنابراین همه بار شعبه روی دوش هادی میفتاد. ولی رئیس نمی تونست به من بگه نرو مرخصی چون شیر موز ازم گرفته بود به عنوان سور. یعنی به همه بچه ها شیر موز و کیک دادم. لذا رئیس از شعبه مرکزی اجازه گرفت که این چند روز خانم همکارمون پیش ما بمونه . رئیس ازم خواست شنبه بیام شعبه. ولی من تا یکشنبه مرخصی گرفته بودم. ولی دلم سوخت و گفتم یکشنبه میام شعبه .
خلاصه موقع رفتن با خانم همکارم خداحافظی کردیم و از هم حلالیت طلبیدیم . چند بار بدجور بهش غر زدم. توقع نداشت. آخه فکر می کرد چون دختره من نباید بهش غر بزنم. ولی هر کی کم کاری کنه من ازش انتقاد می کنم حالا چه خوشش بیاد چه بدش بیاد . ایشالله توی شعبه مرکزی زیاد بهش سخت نگیرند. این بنده خدا عادت به سخت کار کردن نداره . یک دفعه دیدی کلا استعفا میده میره ها.
حرف سوم- دوشنیه بعدازظهر سور دعوت بودیم. اونم از یکی از مشتریان خاص شعبه . اونم توی یکی از بهترین رستوران های شهرمان. ترس این را داشتم که سور در غیاب من برگزار بشه . ولی رئیس به خاطر همون شیر موزی که بهش دادم سور را جلو انداخت که منم بی نصیب نمونم. عجب شیر موز پر برکتی! ولی برای رئیس برکت نداشت. همه بدنش پاشیده بود. می گفت سور تو بهم نمی سازه. راست میگه. یک بار هم قرار بود بهش سور بدم بنده خدا تصادف کرد و نزدیک بود بمیره .
خلاصه تا جایی که جا داشتیم خوردیم . بچه ها کم آورده بودند . هم کوبیده بود هم جوجه هم برگ . تازه دسرش هم سلف بود . من هم دسر خوب خورد مهم غذا را تا تهش زدم تو رگ. توقع داشتم به هر کدوم ما یک پرس غذا هم بده که ببریم خونه. آخه رئیس بهمون گفته بود که ایت مشتری یک پرس هم میده ببرید خونه . ما هم به خانمم گفته بودیم که ناهار درست نکنه . موقع خداحافظی دیدم خبری از دادن غذای دستی نیست کلی پژمرده شدم. هیچی دیگه. مجبور شدم از یک رستوران ارزان قیمت دیگه غذا بگیرم ببرم خونه. الکی ما را توی خرج انداختند ها .