بدکاران، جز با همانندان خود، دوستی نمی کنند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :73
بازدید دیروز :25
کل بازدید :68114
تعداد کل یاداشته ها : 110
03/12/7
1:59 ص

حرف اول- چند روزه بچه ها عجیب به من گیر دادند که سور بدم. اونم سور چی؟ سور بچه دار شدنم . بچه ام الان 8 ماهشه. تازه اینها به فکر گرفتن سور از من افتادند. هی بهشون میگم 8 ماه پیش من وسط شعبه داد زدم کی سور منو می خواد. همتون گفتید :«نه! نه! ما سور ترا نمی خواهیم. مگه از جونمون سیر شدیم!» حالا که نوبت رئیس شده سور بده میگه به شرطی سور میدم که مجید سور بده . مهدی هم میگه به شرطی سور میده که رئیس سور بده . خلاصه کل سور شعبه منوط شده به اینکه من سور بدم. منم زیر بار نمیرم.

حرف دوم- خب از امروز مجموعه خاطرات سفر به همدان من شروع میشه . امیدوارم صبور باشید و دنبال کنید . غروب 19 مرداد ما آماده شدیم که حرکت کنیم سمت ساوه . قصدمون این بود که شب خونه دایی ام توی ساوه بخوابیم و صبح روز بعد به سمت همدان حرکت کنیم. منتها اولش سر زدیم به پدر و مادرم چون می دونستم چند روزی قرار نبود نوه شون را ببینند و کلی دلتنگ میشن .  هر دوشون خیلی خوشحال شدند و سفر خوشی برامون آرزو کردند.

به هر حال دیگه هوا تاریک شده بود که حرکت کردیم سمت ساوه. جاده ساوه یک کم سخت بود چون تا پایان مسیر دوبانده بود . به هر حال رسیدیم ساوه و پرسان پرسان خودمون را رساندیم خونه دایی. دایی ای نا به گرمی از ما پذیرایی کردند . منتها موقع شام دلارام ناگهان خودش را پرت کرد روی ظرف خورشت و سرش خورد به ظرف و کلی گریه کرد. بنده خدا پیشانی اش باد کرد . این دخترم به خاطر غذا آخر شهید میشهشوخی

خلاصه خوابیدیم و صبح روز 20 مرداد برای صبحانه بیدار شدیم. من یک دقیقه رفتم آب و روغن ماشینم را نگاه کنم برگشتم دیدم دلارام وسط سفره نشسته و تمام دست  و صورتش را پنیری کرده. گویا دلارام حمله کرده سمت ظرف پنیر یک مشت پنیر برداشته و توی دهانش کرده . کلی به این صحنه خندیدیم.

به هر حال سریع حاضر شدیم و از دایی اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت همدان . به شهر قرق آباد که رسیدیم یک تابلو دیدم به سمت روستای بیوران . این روستای آبا و اجدادی ماست . گفتم بوی وطن داره منو می کشه . سریع ماشین را کج کردم سمت بیوران . خیلی وقت بود که به این روستا نرفته بودم. اصلا به راه آشنایی نداشتم. ولی این خاک وطن بدجور منو می کشوند .

خلاصه رسیدیم به بیوران . یادم افتاد که دایی پدرم توی این روستا زندگی می کنه . یعنی تا چند سال پیش تهران بود. ولی از دود و دم تهران فرار کرد به روستای آبا و اجدادیش. خونه اش را بلد نبودم. از اهالی پرسیدم. بهم نشان دادند . حتی یک از جوانها ما را تا دم خونه دایی برد . وقتی زنگ خونه دایی را زدم زن دایی اومد دم درب و کلی تعجب کرد . آی حال میده اینجوری سر زده به کسی سر بزنی.

خلاصه رفتیم داخل . دایی ام رفته بود سمت باغ. ولی پسر دایی و دختردایی و عروس و نوه های دایی ام بودند . کلی از ما پذیرایی کردند . قصد نداشتم زیاد بمونم. منتظر دایی بودم که از باغ بیاد و ببینیمش و حرکت کنیم سمت همدان. ولی دایی دیر اومد و ما اجبارا ناهار موندیم.  ولی خیلی خوش گذشت . هوای عالی و خنک ، ساکت و آرام. کاش می شد همین جا زندگی کرد . بعد ناهار یک چرت خوابیدم توی اتاق. انقدر بهم چسبید که نگو. بدون کولر ، خواب چه لذتی داره. اونجا اصلا نیازی به کولر نداشت . واله توی شهر ما 24 ساعته باید کولر روشن باشه وگرنه گرمازده میشیم. همه استخوانمون هم به خاطر کولر درد گرفته .

یه هر حال بعد از یک استراحت آماده شدیم که بریم. خیلی اصرار کردند که بمونیم. ولی راه رفتنی را باید رفت . جاده به سمت همدان خوب بود. اتوبان و سر راست . بعدازظهر رسیدیم همدان و بقیه ماجرا را ایشالله در پستی دیگر خواهم گفت .


94/5/27::: 11:47 ع
نظر()