حرف اول-دیروز خونه پدرم بودیم .مادرم دومین آش دندونک را برای دلارام پخت . این بار قرار بود آش بین فامیل تقسیم بشه. پدرم هم برای تبریک دندون درآوردن دخترم یک لباس براش خریده بود . جاتون خالی دیروز ظهر خونه پدرم ناهار کباب داشتیم. پدرم یک سیخ فیله برای دلارام کباب کرده بود. دلارام با یک ولعی می خورد که نگو. دیگه دخترم به کباب خوردن افتاده.
امروز هم برای دخترم مسواک انگشتی خریدم. چون دندانش که دربیاد باید مرتب مسواک بزنه. ولی همچنان بیقراری هایش ادامه داره. دندانش که ذربیاد راحت میشه. ماهم وقتی می بینیم شبها نمی خوابه بهش قطره استامینوفن میدیم. البته سعی م یکنیم بهش ندیم چون بدنش شل میشه . ولی وقتی شب تا ساعت 2 بیدا میشه دیگه چاره ای نمی مونه . همینه دیگه. فکر کردید بی زحمت بزرگ شدید؟ پدر و مادرتون خون دل ها براتون خوردند . ما هم هی خون دل می خوریم ولی همش با یک لبخند دلارام تبدیل به شادی میشه .
حرف دوم- یک مشتری جدیدا بدجور به من و هادی گیر داده. آخه چند روز پیش اومده بود پیش من می گفت تو یک حساب برام باز کردی. ولی حسابی که باز کردی سود نداشته. 10 میلیون تومن هم واریز کرده بود به هوای سود ولی سودی نصیبش نشده. من رفتم برگ افتتاح حسابش را درآوردم. دیدم اصلا من باز نکردم که. هادی حساب را براش باز کرده . هادی هم گفت این مشتری گفته یک حساب کارتی براش باز کنه اونم با 10 هزار تومن . بعدا 10 میلیون تومن ریخته. توی برگه افتتاح حساب هم نوشته بوده قرض الحسنه .
خلاصه هادی هم گردن نگرفت. امروز بازم این مشتری اومد این دفعه به من گیر داد. اینکه تلفنی از من پرسیده که این حساب سودی هست یا نه . منم گویا گفتم سودی هستش. ولی من اصلا یادم نمیاد. اصلا من تلفن جواب نمی دم که . این وسط این مشتری تقاضای خسارت کرده . ما هم اگه قراره خسارت بدیم باید از جیبمون بدیم. ولی من و هادی عهد کردیم خسارتی ندیم. به ما ربطی نداره که . خودش باید دقت می کرده . چه آدمهایی پبدا میشن . می خوان ادمو تلکه کنند.
حرف سوم- امروز روز سختی بود . چون هادی و مهدی هر دو رفته بودند کلاس و من فقط به عنوان تحویلدار مونده بودم شعبه . البته دو تا از همکارام هم کمکم می کردند. مخصوصا این همکار جدید. ولی دهان ما را آسفالت کرد از بس از ما سوال کرد . من نمی دونم این همه سال توی بانک چه کار می کرده . هیچی بلد نبود . خلاصه آخر وقت هادی و مهدی اومدند شعبه و الحمدالله حساب خوند و رفتیم.
اما موقع رفتن بازم حالم گرفته شد. آخه یک انسان بی شعور پشت ماشین من پارک کرده بود طوری که هیچ جوری نمی تونستم بیرون بیام. مرتیکه یک یادداشت هم نذاشته بود که شماره تلفنی بذاره که بهش زنگ بزنیم. خلاصه به کمک هادی با کلی فرمان چرخاندن ، ماشین را آوردم بیرون . اما قبل از رفتن با لاک غلط گیز روی شیشه ماشینش نوشتم "خیلی خری" . دلم ختک شد . دقیقا نیم ساعت توی گرمای تابستان ما را علاف کرد.