حرف اول- این روزها دلارام هی حوصله اش سر میره. تو خونه موندگار نیست. غروب که میشه بهونه گیر میشه . مرتب میگه دد . یعنی بریم بیرون . دیشب با این که حوصله نداشتم ولی به خاطر دلارام شام را بردیم یکی از بوستان های شهرمون خوردیم. . چقدر هم حالم خوب شد. توی فضای باز بین یک عالمه مردم که فرش پهن کردن خیلی میچسبه شام خوردن . دلارام هم کلی سرحال اومد .
دلارام جدیدا خیلی غیر قابل کنترل شده. همه جای خونه که سرک میکشه هیچ، جدیدا می تونه از پله ها هم بالا بره. این یعنی خطر بیشتر برای دلارام . خیلی باید حواسمون جمع باشه . تازگی ها از یک جا که بالا میره با دستهاش همون جا را می گیره و یک کم راه میره. مثلا دستش را به مبل میگیره و می ایسته بعد چند قدم برمیداره و میره اون ور مبل . خلاصه وروجکی شده برای خودش.
بعدش اینکه یک مهارت جدیدی که یاد گرفته اینه به جا اشاره م یکنه نگاهش را برمی گردونه سمت اون طرف. مثلا با انگشت اشاره می کنه به توپش در اون طرف سالن .اونم نگاهش را برمی گردونه سمت توپ قبلا . نوک انگشت را نگاه م یکرد به جای اینکه سمتی را که بهش اشاره میکنی. خب در این سن خداراشکر هوشش عادی هستش .
حرف دوم- خب یک قسمت دیگه از ماجراهای سفر همدان را تعریف می کنم. خب تا آنجا رسیدیم که رسیدیم همدان . همون اول یک نقشه تهیه کردیم و یک راست رفتیم سمت مدیریت بانکمان . از تگهباتی مدیریت کلید واحدم را گرفتم و یک نقشه دیگه بهم داد که برم به مهمانسرای بانک. کلا همدان طوری ساخته شده که آدم زیاد اذیت نمیشه توی آدرس پیدا کردن . خیلی راحت مهمانسرا را هم پیدا کردم.
ماشین را بردم به پارکینگ و وسایل را برداشتم و رفتم طبقات بالا . متاسفانه این مهمانسرا آسانسور نداشت .بنابراین هی می رفتم طبقه بالاتر و خبری از واحدم نبود. تا اینکه با کلی نفس تنگی رسیدیم طبقه چهارم و واحدمون را اونجا دیدیم. وای چه مصیبتی خواهد بود . بدون آسانسور اونم توی طبقه آخر . خیلی سخته. خلاصه دردسرتون ندم. سه چهار بار رفتیم بالا و پایین تا کل وسایل توی ماشین راآوردم بالا. دیگه جونی برام نمونده بود .
خب شب شده بود. باید برای شما کاری می کردیم. رفتم بیرون و نان خریدم و برگشتم. همسرم مشغول درست کردن غذا بود . دلارام هم روی کابینت آشپزخانه داشت بازی می کرد. یک دفعه صدای مهیبی شنیدم و به دنبال آن گریه بچه. سریع دویدم آشپزخانه. دلارام در یک لحظه پریده بود از کابینت به پایین و همسرم بین هوا و زمین گرفته بودتشو منتها چون دخترم ترسیده بود گریه می کرد. خدا خیلی رحم کرد. هر دو مون کلی ترسیده بودیم. اگه میفتاد زمین و خدای نکرده سرش می خورد زمین دیگه کل سفرمون کوفتمون میشد. شایدم خدای نکرده کل زندگیمون . خدا نگهدار دخترم بود. وگرنه همسرم به اون سرعت نمی تونست بگیردش.
شب متوجه شدیم آب واحد قطع شده . فکر کردم اشکال از پمپ آب هستش. بنابراین زنگ زدم به مسئول مهمانسرا. گفت چند وقته این محله همین جوریه . از ساعت 10 شب تا 4 صبح آب قطع میشه . وای چه مصیبتی! دلارام هر آن ممکنه خودش را کثیف کنه. باید با آب گرم بشوریمش. ما هم خبر نداشتیم که اینجوریه . وگرنه آب ذخیره می کردیم.
بهبه هر حال کولر هم با وجود قطعی آب جوابگو نبود. بنابراین کولر را خاموش کردیم و درب و پنجره ها را باز کردیم . هوا خنک بود و شب خوب خوابیدیم ولی فردا صبحش به خاطر همین باز گذاشتن پنجره ها کل خونه پر مگس شده بود. خلاصه علیرغم شیک بودن واحدمون ، این مشکلات اذیتمون می کرد.