حرف اول- دیروز برای اولین بار با عینک سر کار رفتم. عکس العمل همکاران جالب بود. می گفتند خیلی به آدم های فرزانه و فرهیخته شباهت پیدا کرده ام. ولی بعضی هم گفتند سن من با زدن عینک زیادتر شده . البته روز اول با ریش و سبیل بودم. ولی امروز کامل صورتم را آب تراش کردم و بهتر بود برام. ولی دیروز دیدم خیلی دارم اذیت میشم با عینک. چشمانم سوزش پیدا کرده بود. اصلا حس عمق را نداشتم. یعنی همش فکر می کردم تا کمر توی زمین هستم . یک جورایی تو ذوقم خورد. گفتم نکنه عینک سازه اشتباه برام عدسی تراشیده . اینه مه پول دادیم و آخرش خراب بشه زور داره .
خلاصه دیشب مراجعه کردم به همون دکتری که عینک برام تجویز کرده بود . گفت تراش عینک دقیق بوده و عیب و ایرادی نداره. گفت با توجه به آستیگماتی که من دارم این علائم طبیعیه. گفت تا یک هفته سورش چشم و تاراحت یهای دیگه را خواهم داشت. ازم خواست مرتب عینک بزنم جز موقع رانندگی. هفته بعد اگه خوب نشدم دوباره برم پیشش تا بررسی دقیقتری بکنه . خلاصه یک کم خیالم ارحت شد.
امروز سر کار واقعا مشکل داشتم. چون همه جا را مه آلود میدیدم. بازم نگران دشم. اما متوجه شدم شیشه عینکم کثیف شده . پاک کردمش بهتر شد. هیچی دیگه. کارمون دراومد. از حالا همش باید شیشه عینکم را تمیز کنم. هادی میگه بهونه جدید برای از زی رکار فرار کردم پیدا کرده ام. ولی واقعیت اینه که اگه تند تند نمیز نکنم مشکل پیدا می کنم. جالب اینکه از وقتی عینک میزنم چشمم انگاری داره به عینک اعتیاد پیدا م یکنه. سالم بود چشمم ها. حالا عینک نمی زنم تار می بینم. گرفتار کردیم خودمونو .
حرف دوم- امروز از طرف بانک دعوت بودیم به یکی از تالارهای شهرمان . اونم خانوادگی. یعنی حتما باید همسرمان را می بردیم تالار. هم کلاس بود و هم پذیرایی و شام. گفته بودند اصلا با بچه نیایید. ولی دیدم دلارام را نمی تونم بیش از 2 ساعت جایی بذارم. صبج زنگ زدم مدیریت و اجازه گرفتم که دلارام را هم همراه خودمون بیاریم.
خلاصه بعد از ظهر با یک ساعت تاخیر از خونه زدیم بیرون. هادی و همسرش را هم سر راه سوار کردیم و رفتیم تالار. فکر نمی کردم این موقع اینهمه همکار جمع شده باشند . آخه سالن پر بود از همکاران به همراه همسرشان. تعدد زیادی از همکاران با بچه شان اومده بودند. حتی بچه های 7-8 ساله . منو بگو میخواستم بچه را بذارم خونه پدرم اونم 4-5 ساعت.
خلاصه نشستم انتهای سالن. استاد یک خانم بود که درباره روانشناسی خانواده بحث می کرد. معلوم بود از اون فیمینیستها بود. چون بیشتر به آقایان گوشزد می کرد که هوای خانمها را داشته باشند. ای بابا! باید یک استاد مرد می اوردند که یک کم به خانمها گوشزد کنه که انقدر مردها را اذیت نکنند. خلاصه بچه پیش من بود و همکاران هر کدوم میومدند ازش تعریف می کردند . هی تو دلم م یگفتم نکنه چشمش بزنند. مثلا می گفتند خیلی تپل هستش یا اینکه خیلی شبیه به منه .
خلاصه صحبتهای خانم دکتر تموم شد و رفتیم سالن پذیرایی که عصرانه بخوردیم. دلارام مثل همیشه آویزون من بود. منم هر میوه ای که می خوردم نصفش را به دلارام می دادم و نصفش را خودم میخوردم. دلارام هم هی میوه هایش را می انداخت زمین. منم مجبور بودم یک میوه دیگه بردارم و نصفش را بدم به دلارام و نصفش را خودم بخورم. نه میوه ها را دراوردم.
خلاصه دوباره برگشتیم سالن و یک آقای دکتری درباره دیابت و فشار خون حرف زد. خودش تابلو بود فشار خون داشت بس که چاق بود . این دکترها فقط بلند برای مردم نسخه بپیچند. وگرنه خودشون هم سیگار می کشند هم غذاهای چرب می خورند و ورزش هم نمی کنند . رئیس امور اداریمون میگفت همینو هم به زور پیدا کردیم. به هر دکتری رو زدیم گفت این ساعت اوج ساعت کاریشون توی مطبهاشون هست. بله دیگه. توی مطبهاشون پول پارو می کنند .چقدر بانک بهشون پول میده که چند ساعت وقتشونو را با بانک اختصاص بده. دکترها هم دیگه رفتند توی کار تجارت . فقط پول روی پول می ذارند .
خلاصه جلسه تمام شد و ما رفتیم سالن پذیرایی برای صرف شام. این دلارام هم مثل همیشه آویزون ما . نشوندم روی پاهایم و ا ازغذای خودم بهش دادم بلکه کمتر بیقراری کنه. این اخلاقش به من رفته. وقتی غذا می خوره آروم میشه . خلاصه شام را که خوردیم زدیم بیرون . هادی و همسرش را هم سوار کردیم و راهی خونه شدیم. خانمها خوب همدیگه را پیدا کرده بودند . لی شاماره ردو بدل کرده بودند . کارم دراومد. خانمهای همکار که اب هم جور بشن پوست از کله ما مردها می کنند .