حرف اول- خب بالاخره دلارامم به آغوش خانواده برگشت. خیلی دلتنگش بودم. اگه یک روز دیگه نمی دیدمش دیوونه میشدم. نه روز بود که دخترم پیش من نبود .برای یک پدر خیلی سخته . مخصوصا پدر یک نوزاد . ولی خب وقتی همسر آدم مال یک شهر دیگه باشه همین مصیبتها را هم داره. دیگه نمی ذارم. حتی یک روز هم نمی ذارم دخترم از من جدا شه .
از عادات جدید دخترم بگم. وقتی ذوق می کنه سرش را محکم به عقب بر می گردونه و نزدیکه که محکم بخوره زمین. خیلی این حرکتش خطرناکه.اصلا فکر نمی کنه پشت سرش سنگه یا ستونه. پشتش را نگیریم خدای نکرده سرش آسیب می بینه. بعدش خیلی وروجک و بازیگوش شده. سر همین وروجک بازی هاش یک کم هم لاغر شده . ولی ماشالله خوب قد کشیده . اولش که دیدمش نشناختمش. اونم منو نشناخت . ولی بهش گفتم بابا کلی ذوق کرد. اونم دلش برام تنگ شده بود.الان دیگه از کنار من تکون نمی خوره. همش دوست داره من بغلش کنم.
حرف دوم- این سفر حج هم عجب حکایتی شده ها . گیر دادن به این ایرانی ها . یا آبرو حیثیت آدم را به باد میدن یا آدمو می کشند. چی جوری در دو فقره حادثه تعداد زیادی از هموطنان کشته شده اند . آدم می مونه چی بگه. یک بار جرثقیل توی صحن بیت الله الحرام می فته تو سر ایرانی ها یک بار هم اینجوری در منا زیر دست و پای این عربها و آفریقایی ها له میشن . آأم دیگه م یترسه بره سفر حج. بهتره ما همسرهامون را بفرستیم سفر حج که امید داشته باشیم دیگه برنگردند
ولی گذشته از شوخی مصیبت بزرگی است برای خانواده های این حجاج .به جای مهمانی شادی باید مجلس عزا برگزار کنند . به خانواده ایشان تسلیت میگم.