پیشگفتار- این یک هفته که وبلاگم بروز نمیشد به خاطر اینترنتم بود که راه نمیداد. از دست این شرکت خدمات اینترنت فعلی خسته شدم. یک چند ماه بگذره سرویسم تموم بشه حتما بی خیال این شرکت میشم و میرم سمت یک شرکت دیگه . بس که اذیتم کردند .
حرف اول- یکشنبه شب رفته بودیم بازار خرید که حس کردیم بدن دلارام یک کم گرم شده . گفتیم لابد بیرون بودیم و هوا گرم بوده و اونم گرمش شده . اون شب خوابیدیم اما دم سحر خانمم بیدارم کرد و گفت دلارام تب کرده . دماسنج را زیر بغلش گذاشتم دیدم آره. تب داره . ما که واکسن نزده بودیم براش که دچار تب شده . علتش چی می تونه باشه. خلاصه شروع کردیم به شستن دست و صورت و پاهایش. قطره استامینوفن هم بهش دادیم و یک کم بهتر شد. اما تا صبح بیدار مونیدم. می خواستم مرخصی بگیرم چون شب درست نخوابیده بودم. اما حس رو زدن به رئیس را نداشتم.
خلاصه دوشنبه صبح رفتم سر کار . اما همش دلم پیش دلارام بود که طوریش نشه . آخه موقع رفتن هم بدنش گرم بود . مرنب با خانه تماس داشتم که ببینم دخترم بهتر شده یا نه. ولی بازم تب داشت . تا اینکه آخر وقت مرخصی ساعتی گرفتم که برم خونه که دلارام را ببرم دکتر . وقتی رسیدم خونه دیدم دلارام هنوز تب داره . جالب اینکه دماسنج دیجیتال عدد غلط به ما نشون میداده. با دماسنج شیشه ای دمایش را گرفتم دیدم 38/4 تب داره. اونم زیر بغل . یعنی دمای واقعیش 39 درجه بوده. زنگ زدم اورژانس . گفت باید ببریدش مرکز کودکان. سریع حاضر شدیم بریم بیمارستان.
دکتر دلارام را معاینه کرد. گفت گلویش چرک کرده . یک سری دارو داد برای سرماخوردگیش. داروهایش را گرفتیم و خسته و داغون برگشتیم خونه . یعتی منو می کشتی اون وقت روز از خوابم نمی زدم و رانندگی نمی کردم. به عشق دلارام با وجود نخوابیدم شب قبل و خستگی روز از خواب بعدازظهرم هم گذشتم . فکرش را بکن ساعت 5 تازه ناهار از بیرون گرفتم و بردم خونه. دلاارم عاشق خوردن کباب هستش. یا یک میل و رغبتی می خورد که آدم اشتهایش باز میشد. تازه با سبزی هم می خورد. الحمدالله رفتیم دکتر و برگشتیم تبش پایین اومد .
اما اون شب هم با نگرانی خوابیدیم . چون بازم تب کرده بود. بازم پاشویه اش کردیم تا پاسی از شب. امروز هم سرکار مرتب در تماس بودم با خاته. بازم تب داشت . از همکارانم پرسیدم. گفتند طبیعی هستش. بچه ها وقتی مریض میشن ممکنه چند روز تب داشته باشند خلاصه امروز هم زودتر از سرکار اومدم خونه و یک کم دیگه پاشویه اش کردم. الان الحمدالله دمای بدش خوبه . باز یمی کنه و میخنده . دو روز بود که خنده روی لبهاش خشکیده بود . بمیرم براش. خیلی اذیت شد. ایشالله امشب دبگه تب نکنه .
حرف دوم- یکشنبه آخر وقت یک نامه اومد اینکه هادی باید از پیش ما بره. می دونید که تحویلدارها هر دو سال یکبار باید برن یک شعبه دیگه . هادی هم دو سالش پر شده بود . خیلی خداخدا م یکرد که نره شعبه مرکزی . چون خیلی اونجا به تحویلدارها سخت می گیرند . شانسش هم گرفت و منتقل شد به یک شعبه خوب. هم رئیسش آدم خوبیه هم معاونش . ازش خواستیم که سور بده. ولی از گیرش فرار کرد .
خلاصه برای آخرین بار هادی را رسوندم خونه اش. تا حالا من می بردمش سرکار و برمی گردونمش خونه. شده بودم راننده شخصی اش. شعبه جدیدی که قراره بره کلا یک منطقه دیگه است . اما مسیر رفت را تا یک جایی می تونم ببرمش. بازم آویزون منه این هادی. ثواب داره. یک کورس تاکسی هم کمتر بره بازم غنیمته. منم مسیرم تا اونجا هست. بنابراین هر روز صبح تا یک جایی میرسونمش.
و اما کسی که به جایش اومده اسمش حمیدرضا هستش .تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم چون دو سال بیشتر سابقه نداره .دوشنبه صبح اومد شعبه. خیلی آدم با ادب و متشخصی هستش. مهدی خیلی خوشبحالش شده. چون همشهری هم هستند. هر دو شون از تهارن انتقالی گرفتند به شهر ما .
حرف سوم- چهارشنبه دلارام را سوار ماشینم کردم و بردم خونه پدرم . اونم بودن کمک مسی. کار خطرناکی بود به خصوص اینکه توی کریر سوار نکرده بود. مثل آدم بزرگها نشوندمش بغل ست خودم و کمربند صندلی را بهش محکم کردم که نیفته. بعد خیلی با احتیاط رانندگی کردم که اتفاقی نیفته . دلارام هم اون وسط چرتش گرفته بود و همون حالت نشسته خوابش برد .
خلاصه چند ساعتی خونه پدرم بودیم و کلی پدر و مادرم را شاد کرد و با همون وضعیت سوارش کردم و حرکت کردم سمت خونه. اینم گرفتاری جدید منه والله. دخترم را اینجوری باید نشون پدر و مادرم بدم. پدر و مادرم باید چشم به درب باشند تا هفته ای یک بار نوه شون را ببینند. ای روزگار.