حرف اول- پنجشنبه وقتی ظهر اومدم خونه خواستم ناهار بخورم زهرمارم شد. آخه دلارام عادت داره هر وقت من ناهار بورم بیاد بغل من روی پایم بنشینه و از غذایی که من بخورم بخوره. اون روز هم ناهار سوپ داشتیم . سوپش هم خیلی داغ بود. دلارام هم از یک لحظه غفلت من استفاده کرد و دستش را تا آرنج کرد توی سوپ . وای چقدر گریه کرد . دلم آتش گرفت . ولی اونجا چند بار بهش گفتم جیییییییییییز تا بعدا بتونم جلوشو بگیرم .
خلاصه فوری کرم سوختگی زدم به دستش که خدای نکرده تاول نزنه. بعد کلی بالا نگهش داشتم و بغلش کردم و حواسش را پرت کردم تا آروم شد. ولی جالب اینکه از اون لحظه هر وقت به دلارام میگم جییییییز بنده خدا بغض می کنه و می زنه زیر گریه. انگار یادش مونده که دست زدن به چیزهای خطرناک چه عاقبتی داره . منم سو استفاده می کنم . تا دست می زنه به گوشی ام بهش می گم جییییز. اونم بیخیال گوشیم میشه
حرف دوم- دیشب بعد از یک سال بازم تیپ مشکی زدم رفتم مراسم عزای حسینی . همون مسجدی که پارسال دقیقه نود می رفتم کلی پشت درب می ایستادم که بهم غذای نذری برسه . اما امسال از اول مجلس بودم تا آخر مجلس . مجلس با حالی هم بود و کلی چیز یاد گرفتم. بعدش هم نذری را گرفتم و رفتم سمت خونه. اما دیدم نذری کم بود. رفتم دو تا سیخ کباب برگ هم گرفتم و روش گذاشتم و بردم خونه. خب با یک ظرف غذا که دو تامون سیر نمیشدیم. اینم محض تبرکه وگرنه اون قدری ته دلمون را نگرفت .
سر راه برای دلارام هم یک پیرهن مشکی گرفتم. آخه با مادرش میره مجلس عزاداری خوب نیست با لباس گل منگلی بره. دیشب رفته بود مجلس خونگی. مادرش میگه همه سینه میزدند دلارام دست می زد .زنها چادر روی صورتشون کشیده بودند دلارا م مرفت چادرشون را می کشید. کلی وروجک شده. خدا کنه چشم نخوره .
حرف سوم- از دیروز تصمیم گرفته بدم هر هفته صبح جمعه برم کوه . خیلی بیتحرک شده ام.و همین جور مثل اسب دارم چاق میشم. ولی احتیاج به یک نفر همراه داشتم. آخه ورزش کردن به تنهایی اصلا فاز نمیده . به هر کس رو زدم یک بهانه ای آورد . دیشب به حاج صادق زنگ زدم. انصافا عجب پایه بود. سریع گفت باشه . قرار گذاشتیم جمعه آفتاب نزده حرکت کنیم بالای کوه.
منتها وسایل ورزشی نداشتم. مخصوصا کفش. بنابراین رفتم یک جفت کفش مناسب کوهنوردی گرفتم با یک کوله پشتی .صبح زود بیدار شدم و کوله ام را پر از میوه و وسایل صبحانه کردم و رفتم پای کوه خضر . اما حاج صادق هنوز نیامده بود. یادم افتاد پنیر نگرفتم. یک چرخی توی خیابانها زدم هیچ سوپر مارکتی باز نبود. خلاصه بیخیال پنیر شدم و گفتم همون و نون و پنیر و خیار گوجه می خوریم دیگه. چاره ای نبود .
خلاصه حاج صادق اومد. بهش گفته بودم یک فلاسک چایی بیار ورداشته بود یک فلاسک خانواده با خودش آورده بود . نمیشد ببری بالا که. خلاصه مجبور شدیم کوله را هم نیاریم بالا و موقع برگشتن صبحانه بخوریم. به هر حال صعود را آغاز کردیم. البته کوه خضر زیاد بلند نیست. مخصوصا باری حاج صادق که کوه دنا براش مثل راه رفتن توی پارک می مونه . آخه حاج صادق در شهری نزدیک به کوه دنا زندگی می کرده. میگه بچه اش را سوار گردنش می کرده و از کوه بالا می رفته انقدر این بشر خر زوره . چند وقتی پیش از طرف بانک ما رفته بود کوه سبلان . اکثر همراهانش دچار کوه زندگی شده بودند این مثل بز می رفته بالا .
خلاصه توی راه کلی غیبت رئیس هامون را کردیم. آخه رئیس های ما با هم جابجا شده اند. اون کلی تعریف می کرد از باحال بودن و گیر ندادن رئیس قبلی ما و منم کلی می نالیدم از گیرهای عجیب رئیس قبلی اونها . خلاصه رسیدیم سر کوه و یک زیارت عاشورایی توی مسجد خضر نبی برگزار میشد و ما شرکت کردیم و بعد با هم عکس انداختیم و از کوه اومدیم پایین .
وقتی رسیدیم پایین بساط صبجانه را پهن کردیم . کلی چسبید . قرا شد از این به بعد هر هفته بریم کوه. حتی قرار شد با ماشین دیگه نیاییم پای کوه . پیاده از خونمون راه پیمایی کنیم که بیشتر چربی ها آب بشه . خوبه دیگه. از این بعد برنامه منظمی برای ورزش خواهم داشت. ایشاللله تاثیر داشته باشه . این دفعه چون آماده نبودم یک کم عضلانم گرفت . ولی یواش یواش عادت میکنم.