حرف اول- جمعه طبق قرار بود با همکاران کل مدیریت بریم کوه . قرارمون ساعت 7 جلوی مدیریت بود. ولی شب قبلش باران اومد. گفتم شاید قرارمون لغو بشه . بنابراین صبح جمعه زنگ زدم به رئیسمون. اون گفت نمیاد چون حالش زیاد خوب نبوده. شماره هماهنگ کننده تیم را بهم داد . بهش زنگ دزم. گفت نه لغو نشده . ازم خواست سریع خودمو برسونم.
خلاصه وسایلم را جمع کردم. کلی خوراکی توی کیفم گذاشتم و راهی مدیریت شدم. زمین از باران دیشب هنوز خیس بود. هوا هم یک نموره سرد بود. البته لباس گرم برداشته بود که اگه لازم شد بپوشم. رسیدم به محل مدیریت. ماشینم را توی پارکینگ پارک کردم و به بچه ها پیوستم. تعداد همکاران در ابتدا ناامید کننده وبد. ولی کم کم جمع شدند . ولی بار هم به نصف داوطلبها نرسیده بود. خلاصه هر چند تا از همکاران سوار یکی از ماشینهای همکاران دیگه شدند .
منم سوار ماشین مرتضی (همکار سابقم در دایره فناوری)شدم .الان مرتضی شده رئیس دایره . اصلا اومدن مرتضی به دایره به خاطر این بود که من از دایره رفتنی شدم. خلاصه رفتن من از اون دایره برای بعضی ها برکت داشت . با این حال بچه خوبیه و باهاش مشکلی تدارم. توی راه من خسته بودم و خوابم برد . وقتی بیدار شدم نزدیک مقصد بودیم. یک جا توقف کردیم تا همه همکاران برسند بعد چند عکس دسته جمعی گرفتیم و دوباره راه افتادیم.
توی راه از کنار یک گله گوسفند رد شدیم. این گله 3-4 تا سگ داشت . فکر کرده بودند ما گرگ خستیم . دنبالمون کرده بودند و سروصدا می کردند . ما هم گازش را گرفتیم سمت امامزاده. جلوی امامزاده پیدا شدیم . این امامزاده عبارت بود از امامزاده یحیی و حلیمه خاتون . اینم عکس های امامزاده:
کوهی که قرار بود از آن صعود کنیم نزدیک همین امامزاده بود. بنابراین وسایل را پیاده کردیم و زیارت عاشورایی توی امامزاده خوندیم و بعدش صبحانه را زدیم به بدن . وای از صبحانه نگو. نون و پنیر و گردو بود. ولی چون نصفی از بچه ها نیومده بودند عملا نون و گردو و پنیر خوردیم. آخه یک عالمه گردو بود. منم هر لقمه را پر گردو می کردم و میخوردم. محسن (همکار سابقم توی شعبه قبلی) که روبروی من نشسته بود هی تیکه می انداخت که مجید همه گردوها را خورد و چیزی به او نرسید. انصافا هم زیاد خوردم.
خلاصه کلی عکس دسته جمعی و سلفی از خودمون گرفتیم وکوله پشتی ام را از میوه و آب پر کردم و روی کولم گرفتم و همراه بچه ها راهی کوه شدم. اولش همگی دسته جمعی می رفتیم و قدم به قدم هی عکس می انداختیم از هم . بعضی ها واقعا خوره عکس گرفتن هستند . اما وسط راه اختلاف افتاد بین بچه که از سمت راست برن یا سمت چپ. کوه سمت راستی بلند بود اما کوه سمت چپی کوچکتر بود . اما منظره قشتگی داشت . آخه از بالای آن ابرهای دور دست جلوه خیلی قشنگی داشت . کوه سمت راستی هم خودش از لای ابرها می رفت بالا . ولی بلند بود . حس می کردیم نمیشه به این راحتی ازش بالا رفت . خلاصه همونجا با پلاکارد بانک عکس انداختیم که مثلا کوه را فتح کردیم بعد دو گروه شدیم. یکیشون رفتند سمت راست و دیگری سمت چپ. من و مرتضی و دو تا دیگه از همکارها هم رفتیم سمت چپ . اینم عکسهای طبیعت اونجا :
چون زمین را باران زده بود بعضی جاها لغزنده بود و باید احتیاط می کردیم. هوا هم سرد بود ومن فقط یک تی شرت و یک گرمکن پوشیده بودم. عرق هم کرده بودم و حدس می زدم این کوه پیمایی کار دستم بده. ولی از امامزاده دور شده بودیم و امکان بازگشت نبود . خلاصه رسیدیم قله کوه و کلی از متظر بکر اونجا عکسبرداری کردم. دسته دیگه را از دور می دیدیم که نتونستند به قله کوه برسند و وسط راه داشتند برمی گشتند . بعد ازاستراحتی برگشتیم پایین . پایین رفتن از بالا رفتن سخت تر بود . خلاصه دو تا گروه به هم ملحق شدند .
توی مسیر برگشت هم دچار اختلاف شدیم. گروه اول می گفتند از همون مسیر رفت برگردیم اما گروه ما می گفت از مسیر داخل دره برگردیم. خودم هم زیاد تمایل به این مسیر نداشتم چون فکر می کردم به بیره می خوردیم. ولی آخرش نظر گروه را پذیرفتم از راه دره رفتیم. گروه اول هم مسیر رفت را برگشتند . اما خوب شد از این مسیر اومدیم چون یک جوی آب کشف کردیم که از وسط دره می گشت. آب خیلی خوشگواری داشت . ولی جالب اینکه وسط راه یک دفعه محو شد. احتمالا از کف زمین می جوشید .اینم عکسی از مرتضی هنگام آب خوردن از این جوی. در همین حالت بود که من سوارش شدم و کلی بنده خدا کمردرد کرد :
خلاصه هم می رفتیم و اثری از امامزده نمیافتیم . فکر می کردیم گم شدیم. اما خوشبحتانه از بالای امامزاده سر درآوردیم. از اون بالا می دیدیم که بچه رسیدند و دارند آتش روشن میکنند . ما اومدیم پایین . ولی خیلی خطرناک بود . چون شیب زیادی داشت . منم کوله ام سنگین بود. البته خوب شد کوله را برداشته بودم. توش کلی میوه و تخمه و آب داشتم که با بچه ها خوردیم.
خلاصه رسیدیم پایین و دیدم بچه ها دارند کنسروهای ماهی را گرم می کنند . اصلا خوشم نمیاد توی سفر کنسرو بخورم. ولی چاره ای نبود . سفره را انداختیم و ناهار خوردیم.و در این هنگام اون گله گوسفند که توی راه دیدیم از راه رسیدند . سگهاشون هم انگار به ما گیر داده بودند . اومدند نزدیک ما. گویا بوی ماهی به دماغشون خورده بود . بچه ها نان را به روغت ماهی می زدند و جلوشون پرت می کردند . اینها هم خوششون اومده بود و صاف اومدند نزدیک سفره ما. با کلی ترس و لرز غذامون را خوردیم. من که میلی به غذا نداشتنم نیمی از کنسرو خودم را دادم بچه ها بدن به سگه .
بعد ناهار دیدم یک پاکت سیگار روی زمین افتاده. دادم به مرتضی. فکر می کردم مال اونو چون توی راه سیگار می کشید . ولی یکی از بچه ها اومد گفت کسی یک جعبه پیدا نکرده. مرتضی هم پاکت سیگار را بهش داد . بهش گفت سیگار می کشی؟ گفت نه بابا . یک ملخ بود گرفتمش و گذاشتم توی سیگار. کلی بهش خندیدیم . از اون به بعد همکارهای سیگاری به هم می گفتند فلانی. یک دونه ملخ داری بهم بدی ؟
خلاصه عزم رفتن کردیم. دیدیم یکی از بچه ها تفنگ بادی آورده . بچه ها هم داشتند شلیک می کردند به هدف و با هم کل انداخته بودند . منم رفتم دو تا تیر شلیک کردم اما به هدف نخورد. بس که دستم می لرزه . پیر شدم دیگه . خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت مدیریت برگشتیم . از اونجا هم سوار ماشین خودم شد و رفتم خونه.
حرف دوم- وقتی رسیدم خونه حس کردم سردمه . نگو سرما خورده بودم. همت کردم و پکیج را راه انداختم. دلاارام هم گیر داده به من که دارم چه کار می کنم. این دختر آخرش یک مهندسی چیزی میشه. آخه به کارهای فنی که من انجام می دم علاقه نشون میده . خلاصه خونه گرم شد اما حال من خوب نشد . همین جور آبریزش بینی گرفته بودم. با این حال شنبه رفتم سرکار. ولی واقعا حالم بد بود . همش عطسه و سرفه و ابریزش چشم و بینی. حتم داشتم فرداش نمی تونم بیام. به رئیسمون هم گفتم. اما رئیسمون گفت برو دکتر و آمپول بزن و فردا بیا . گفتم من وضعیت خودم را می دونم. مطمئنم که فردا نمی تونم بیام.
خلاصه بزور اون روز کاری را تمام کردم و برگشتم خونه. غروب رفتم دکتر. دو تا آمپول بهم داد و یک روز هم استراحت . تگرانیم فقط بابت دلارامم بود. مرتب ماسک می زدم خونه که نکنه دخترم بگیره . اما این دختر ولکن من نیست که. همش دوست داره بغل من بیاد. خلاصه شنبه نرفتم سرکار. گوشی ام را توی ماشین مرتضی جا گذاشته بودم بنابراین خیالم بابت زنگ زدن رئیسم راحت بود . خانمم هم بهم رسیدگی کرد و مرتب سوپ و شلغم و لیمو برام میاورد . آی حال میده ما مردها مریض میشیم این خانمها به ما میرسند . آدم دوست داره تند تند مریض بشه.
خلاصه الان حالم الحمدالله بهتره . فردا ایشالله میرم سرکار. خودم زیاد دوست ندارم خونه بمونم.خلاصه تعطیلات ما هم اینگونه گذشت .
حرف سوم- از دختر نازم بگم اینکه جدیدا حیلی سعی می کنه بایسته . یک دفعه متوجه میشی دستش به هیچ جا بند نیست و ایستاده. ولی چند ثانیه بیشتر نمی تونه تحمل کنه . دوباره دستش را یک جا بند می کنه . چند باری هم دیدم خودش بدون کمک گرفتن از چیزی بلند میشه و تا نصفه ها می ایسته بعد میفته . از لحاظ تکلم هم پیشرفت کرده . سعی م یکنه اقلید کنه بعضی کلماتی را که برایش تکرار می کنیم. دیشب کدو تنبل خریدم. مادرش انقدر بهش گفت کدو که دلارام هم گفت :«ک ک ک ک ک بووووو» دل آدم آب میشه وقتی این پیشرفتهای بچه را می بینه .ماشالله دخترم. خودم چشمش نکنم.