حرف اول- دیروز بعد از یک روز استراحت استعلاجی رفتم شعبه . اما از بخت بدم رئیس روز قبل به همه بچه ها گفته بود باید بعد از ظهر بمونند شعبه تا کارهای عقب مانده را انجام دهند . منم هنوز حالم خوب نشده بود . ولی مگه میشه با انی رئیس مخالفت کرد. بری بالا بیای پایین حرف حرف خودشه .
خلاصه ظهر شد و وقت ناهار. می خواستم برم خونه پدرم ناهار بخورم که روح الله گفت :«تو بیا ناهار منو بخور . مادرزنم برام گذاشته . اما من هوس قیمه کرده ام. از رستوران میگیرم. » من بهش گفتم :«مطمئنی مادرزنت چیزی توش نریخته ؟ نکنه می خواسته چیز خورت کنه . چیزیم نشه.» گفت نه. خیالت راحت. خلاصه دیدم مفته . خوردیم . ولی اصلا از مزه اش خوشم نیومد . نصفش را خوردم و بقیه اش را ریختم سطل آشغال .
کارمون تا غروئب طول کشید . من خسته و کوفته رفتم خونه پدرم چون ظهر پدرم دلارام را برده بود خونه شون . یک کم هوا سرد بود پهلوهایم سرما کشیدند . رسیدم خونه پدرم دیدم بدجور دل پیچه دارم . خلاصه حسابی حالم گرفته شد و حتی نتونستم شام بخورم. شب موقع برگشتن به خونه یک کم آب جوش نبات خوردم و لباس گرم پوشیدم و رفتم رتخواب تا کمی بهتر شدم.
امروز که رفتن سرکار به روح الله گفتم:«خدا لعنتت کنه . چی بود اینی که به خورد من داده بودی؟» دیدم داره می خنده . مستخدممون به روح الله گفت. این همون غذا نبود که 3-4 روزه توی یخچال بوده ؟ روح الله هم گفت آره. کلی شاکی شدم از دستش. دیوونه نزدیک بود منو به کشتن بده . عجب کار خطرناکی کرده بود. مخصوصا در این وضعیت من که هنوز مریض هستم. گفتم :«روح الله. یک روز عوضش را درمیارم. حالت را میگیرم.» اونم فقط می خندید .
شیطونه میگه پروژه ای که روی رئیس خوابگاهمون در اراک اجرا کردیم روی روح الله هم اجرا کنما. آخه یک رویس خوابگاه داشتیم زمان دانشجویی که خیلی خسیس بود . زمستون شده بود و یک بخاری برای اتاقمون نمی گرفت. میگفت لباس گرم بپوشید . ما هم خواستیم حالش را بگیریم. یک بار که اومد خوابگاه بهش چایی تعارف کردیم. اونم قبول کرد. بعد بچه ها رفتند توی استکانش نصف چایی و نصف ادرار ریختند و بهش دادند و طرف خورد و کلی هم تشکر کرد . آی حالش را گرفتیم. باید نظیر همچین بلایی را سر روح الله دربیارم .