حرف اول- پنجشنبه غروب رفتیم آتلیه تا عکسهای دلارام را بگیریم.فایلهای این عکسها را هم ازشون گرفتم. اینم سه تا از بامزه ترین هاشون. قول داده بودم که اینجا بذارم:
خلاصه دل مارا برده با این عکسهاش. عکسهای جالبتری هم داشت منتها چون چشم می خوره نذاشتمش توی وبلاگ همین جوریش بیرون میریم کلی اسفند براش دود می کنیم و صدقه میدیم. وای به روزی که عکسهای بامزه تری ازش بذاریم .
ما حرکت کردیم سمت کرج . البته از قبل با خاله ام هماهنگی کردم که شب خونه اونها بمونم. صلاح نیست از این به بعد خونه پدرزنم بمونم. خلاصه همسر و دخترم را خونه پدرزن گذاشتم و خود رفتم اسلامشهر خونه خاله . شب اونجا خوابیدم وصبح تا لنگ ظهر بیدار نشدم.بعد از صبحانه مونده بودم چه کار کنم. حوصله ام سر رفته بود . از مصطفی (پسرخاله ام) خواستم که با هم بریم خونه دایی. ولی او امتناع کرد . هر کاری کردم باهام نیومد که نیومد.
درباره این مصطفی قبلا گفته بودم. این پسرخاله من مشکل عصبی داره . الات خیلی بهتر شده. یک زمانی حتی بستری شد . ولی با دارو الان حالش بهتره . ولی 13 ساله خانه نشین شده . یعنی به ندرت بیرون میاد. الان هم حدود یک ماهه حتی نرفته کوچه . 20 روزه حمام نرفته . 33 سالشه و دست به هیچ کاری نمیزنه. نه زن داره و نه زندگی و نه کار و نه هدف و اصلا انگار نه انگار یک موجود زنده است . من جای او اعصابم خرد شد . من یک ساعت یک جا بیکار باشم دیوونه میشم. نمی دونم این مصطفی چه جوری تحمل می کنه .
خلاصه هر چی اصرار کردم فایده نداشت. حتی به زور متوسل شدم افاقه نکرد. پدرش بنده خدا پیر شده هنوز داره سرکار میره . اون وقت این مصطفی به جای کمک به پدرش فقط می خوره و می خوابه . هیکل آورده اندازه شتر . بس که بی تحرک هستش. یهش می گم چند سال دیگه خدای نکرده پدر و مادرت بمیرند چی کار می کنی تو؟خواهر و برادرهات میان نگهداریت کنند؟ نه. هیچکی مثل پدر و مادر دلسوز آدم نیست .
به هر حال دیدم فایده نداره .خودم تنهایی رفتم بیرون یک کم وقت بگذرونم. رسیدم به یک چایخانه . رفتم داخل و یک قلیان و چایی سفارش دادم و کلی تنهایی صفا کردم. بعد یک دور همه مغازه های آن اطراف را سیر کردم و برگشتم خونه خاله. دو ساعت از صبحانه نگذشته بودکه خاله ناهار آورد. مصطفی هم از خواب بیدار شد و اومد سر سفره .بهش میگن از صبح تو چه فعالیتی کردی که حالا ناهار هم میخوری ؟ اونم نامردی نکرد ودو بشقاب غذا خورد. من موندم این مصطفی دیابت نمی گیره؟ با این همه کم تحرکیش روزی یک دونه خرما هم بخوره زیاد خورده. نمی سوزونه که.
خلاصه بعد از ناهار چرتی زدم و بعد خداحافظی کردم رفتم کرج . همسر بچه ام را سوار کردم راهی خونه شدم. شب شام خونه پدرم بودیم. خوب شد رفتیم چون پدرم دل و دماغ درست و حسابی نداشت . اما با دیدن دللارام روحیه اش کلی عوض شد. اصلا این دلاراام کلی ملت را شاد می کنه با شیرین کاری هاش. خدا نگهش داره . ماه صفر شده. دوبرابر برایش صدقه کنار می ذارم که خدای نکردی چشم زخمی بهش اصابت نکنه.