حرف اول- چهارشنبه 9 دی سالگرد درگذشت خواهرم بود . همچین روزی دز سال 89 دم غروب بود که من نزدیک ماهدشت بودم که از بیمارستان بهم زنگ زدند که حال خواهرم بد شده. ازم خواستد به پدرم بگم که زودتر خودشون را برسونند بیمارستان . بعدا فهمیدم اون موقع خواهرم در آی سی یو فوت کرده بود که اینها زنگ زدند به من . منم زنگ زدم به پدرم که تازه از بیمارستان خارج شده بودند . بهش گفتند برگرد بیمارستان ببیت چی شده. که ساعتی بعد پدرم زنگ زد و بدترین خبر عمرم را بهم داد .
چه روزها و ماه ها و سالهای سختی پشت سر گذاشتیم. هنوز ترکشهای اون حادثه غم انگیز توی بدنه زندگیم حس می کنم. هنوز مشکل داریم با نبود خواهرم. مخصوصا مادرم که هنوزم همه ما را مقصر می دونه توی مرگ خواهرم و هنوز هم داره خودش و اطرافیانش را ناراحت میکنه . پدرم هنوز قرص اعصاب می خوره . منم گاه و بیگاه وقتی یادگاری هایش را می بینم دلم بدجوری به درد می آید . خلاصه مرگ عزیز خیلی سخته. ایشالله دیگه به چنین مصیبتی دچار نشم.
حرف دوم- چهارشنبه از مهدی خواستم که پنحشنبه صبح برای خواهرم زیارت عاشورا بخونه. آخه مهدی مداح هستش. ما هم توی مراسم عزای معصومین همیشه زیارت عاشورا داریم. مهدی هم قبول کرد و قرار شد برای پنجشنبه صبحانه تهیه کنم. خلاصه پنجشنبه یک کم زودتر بیدار شدم و رفتم به سنگک فروشی روبروی مجتمع . نمی دونم توی شهرهای دیگه غذایی به نام سنگک وجود داره یا نه. م.م سنگک منظورم نیستها. یک غذایی است به نام سنگک. یک جور حبوبات هست شبیه عدس ولی خیلی سفت تر از عدس. به طوری که یک شبانه روز می پزند تا له بشه. بعد با نان م یخورند. خیلی خوشمزه میشه .
خلاصه به اندازه مصرف بچه ها سنگک گرفتم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت شعبه. سر یک پیچ بود گردش تندی کردم یک دفعه همه سنگک ریخت کف ماشینم خواستم بگیرمش که دستم رفت توی سنگک حسابی سوختم. خلاصه چاره ای نبود. دوباره برگشتم سمت مغازه . یک سطل دیگه گرفتم. حتما مصلحتی بوده که اینجوری شد. شاید قرار بود سر راه تصادف کنم. کار خدا بی حکمت نیست. این دفعه با احتیاط رفتم سرکار. مهدی زیارت عاشورا را شروع کرد و در آخر باری شادی روح خواهم بچه ها فاتحه خوندند . امیدوارم روح راضیه از این کار من شاد شده باشه . خیلی دوستش داشتم. هر چند همیشه باهاش دعوا میکردم. کاش کنارم یود.
پدر و مادرم هم این پنجشنبه برای خواهرم مراسم گرفته بودند . با فامیل سر خاک قرار گذاشتند. منتها من دیر از سر کار خارج دشم نتونستم به مراسم برسم. اما غروب رفتیم خونه پدرم و بهشون کمک کردم که مهمانها را شام بدهند . وجود دلارام باعث شد پدر و مادرم این روزها زیاد ناراحت نباشند . خداراشکر نوه دار شدند وگرنه خدای نکرده از غصه دق می کردند . دخترم هم حسابی بابایی هستش. همش برای پدرم ناز می کنه . حالا بذار بزرگ بشه. بیشتر اونها را سرگرم می کنه و اونها هم کمتر غصه می خورند .