دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :47
بازدید دیروز :25
کل بازدید :68088
تعداد کل یاداشته ها : 110
03/12/7
1:49 ص

حرف اول- یکشنبه شب متوجه شدم حالم اصلا خوب نیست . میخواستم برای دوشنبه از رئیس مرخصی بگیرم ولیرضا اون روز مرخصی بود. دیگه روم نشد به رئیس زنگ بزنم که بگم فردا نمیام. بنابراین قرص خوردم و خوابیدم به این امید که دوشنبه بتونم برم سرکار.

اما دوشنبه که رفتم سر کار دیدم عجب اشتباهی کردم مرخصی نگرفتم. عطسه و سرفه و سردرد و آبریزش بینی و بدن درد و هر چی درد بگی داشتم. سید که حسابی کپ کرده بود و سعی م یکرد هر چه بیشتر از من دوری کنه . آخه سید از نظر ایمنی بدن ضعیفه . همیشه ماسک می زنه . حالا که من سرماخوره بودم بیشتر ماسکش را روی بینی اش میکشید . حالا من بین سید افتاده بودم و مهدی. مهدی هی بهم می گفت اون ور عطسه کن و سید هم می گفت اون ور عطسه کن . هر دوشون جون دوست هستند . یک کم ناراحت شدم. بهشون گفتم اگه رضا میومد من عمرا میومدم سرکار. حالا در حق شما لطف کردم و اومدم هی بهم گیر میدید؟قابل بخشش نیست

خلاصه انقدر حالم بد بود که زنگ زدم معاون شعبه مرکزی و گفتم من نمی تونم بعدازظهر اونجا بیام. همون روز هم شعبه ما اضافه کاری داشت. اونم نموندم. یک مرخصی نشوتم برای روز سه شنبه و به رئیس دادم و گفتم من فردا نمیام. اومدم خونه و سرراه شلغم هم خریدم و توی خونه هم خودم را بستم به لیموشیرین و سوپ و غیره. ولی فایده نداشت . باید می رفتم دکتر . دلم شکست

خلاصه غروب دوشنبه رفتم دکتر و چند تا آپول و قرص و شربت برام نوشت . از دکتر خواستم برایم مرخصی بنویسه . ولی اون دکتر خنگ  گفت یک سرماخوردگی ساده است . وااااای این دکتر نمی فهمه خب. خودم م یدونم سرماخوردگی پیشرفته دارم. یه قول ما کامپیوتری ها سرماخوردگی ، پلاس ، پلاس .شوخی ولی اصلا حوصله نداشتم به دکتر اصرار کنم. مرخصی را که به رئیس دادم. استعلاجی می گرفتم از ذخیره مرخصی ام کم نمیشد. ولی من مرخصی استفاده نشده زیاد دارم. از اول سال تا حالا فقط 6 روز مرخصی گرفتم. استفاده نکنم می سوزه . خلاصه آمپولم را زدم و برگشتم خونه.

تو خونه هم همسرم حسابی بهم رسید و من شب یک استراحت کامل کردم و صبح هم چند ساعتی بیشتر خوابیدم  و الحمدالله حالم بهتر شد . انقدر که از فرصت استفاده کردم و  با خانواده ام رفتیم چند کار اداری انجام دادم و بعداز هم استراحت کردم و الان هم د رخدمت دوستان گل هستم. اگه امروز را مرخصی نمی گرفتم این بیماری ادامه داشت . ایند کترها هیچی نمی فهمند .

حرف دوم- دیروز هر چند حالم بد وبد ولی کلی به سید خندیدیم. می دونید که سید با اینکه سنش زیاده مجرده . زنش را در زلزله بم از دست داده و بعد از اون دیگه ازدواج نکرده . و این مجرد بودن سید دستمایه خنده ما شده . یک چند وقتی هست که یک دختری میاد شعبه ما به عنوان کارآموز. فقط هم به سید سلام میکنه . نه که قیافه پیری داره. فکر می کنه زن و بچه داره و بااون بیشتر راحته . ما هم همش در گوش هم پچ پج میکنیم و براش حرف درمیاریم. دیروز دیدیم سید داره از دختره می پرسه چه رشته درس می خونه؟ سال چندمه. کدوم دانشگاهه. کلی با بچه ها خندیدیم. هی هم تابلو بازی درمیاوردیم که سید مبارکه. شیرینی اش را کی بخوریم ؟ خیلی خنده‌دار

تا اینکه حمید یک موضوعی را بهم گفت. اینکه سید چند روز پیش اومد بهش با هیجان گفته :«می دونی دختره چه کتابی داشت م یخواند ؟ چگونه با جنس مخالف ارتباط برقرار کنیم.» کلی هم ذوق کرده بود. من که داد زدم:«انصافا سید رفته نو نخ دختره. این دختره چشمش را گرفته. » حالا سید هی یواشکی میگه :«برام حرف درنیارید. این دختره سن دختر منو داره.» منم گفتم :«حاج یونس فتوحی هم تو اون سریال عاشق دختری شد که سن نوه اش را داشت. اتفاقا توی پیری عشقها شروع میشه » خلاصه کلی به سید خندیدیم. من که میگم سید توی همین شهر ما ازدواج خواهد کرد. چند سال مگه آدم می تونه مجرد بمونه ؟ اصلا خاک شهر ما ، آدم را عاشق می کنه . هر کی اومده شهر ما مهاجرت کرده سریع ازدواج کرده . این خط این نشون. سید به همین زودی ها ازدواج خواهد کرد. دوست داشتن


94/10/22::: 9:59 ع
نظر()