حرف اول- چهارشنبه شب که جشن تولد ما بود مهمونهایی که دعوت کرده بودیم اومدند هیچ ، یک سری مهمون هم خودشون را دعوت کردند . عباس(همخوابگاهی من) با خانواده اش یک دفعه جلوی درب خانه ما سبز شدند فکر نمی کردم بیایند ولی گویا عباس خیلی دوست داشت کیک تولد مرا بخوره . نمیدونم قبلا گفته ام یا نه . 16 سال پیش همچین موقعی من تولدم را توی خوابگاه گرفتم. یک کیک خریده بودم و با بچه ها خوردیم. از قضا عباس بالای سر ما خواب بوده . پیش خودمون بمونه . من دیدم خوابه. عمدا بیدارش نکردم که از کیک من نخوره.
خلاصه عباس بیدار شد و با تعجب به باقیمانده کیک من نگاه کرد و گفت :«مجید این چیه؟» گفتم کیک تولد منه. گفت چرا به من ندادی. گفتم خواب بودی که . خلاصه از اون موقع عباس هر وقت منو میدید می گفت فلانی! کیک به من ندادی ها. ولی این دفعه با وجودی که تا یکساعت قبلش سرکار بود با خانواده اومدند خونه ما. اتفاقا چقدر خوب شد اومدند . جمع ما جمعتر شد. کلی یادآوری خاطرات قدیمی شد. بحث اقتصادی کردیم و خلاصه عباس چون حراف خوبی هستش مجلس را چرخوند و نذاشت سکون حاکم بشه .
خلاصه کیک را بریدیم و خوردیم و به همه به اندازه کافی رسید . از کیک خوردن عباس هم عکس گرفتم و فرستادم گروه تا مدرکی باشه بر اینکه عباس کیک مرا خورده . عکس دو تایی هم گرفتیم و فرستادم گروه و بچه ها کلی تشویق کردند ما را که همدیگه را نحویل گرفتیم. آخرش هم عباس کادوهایش را داد و خداحافظی کرد. بعد توی گروه گفت باور نمی کردم مجید انقدر مهمان نواز باشه .
بعد از رفتن عباس مهمانهای ما ساعتی بودند و بعد همگی رفتند . اون شب به خوبی و خوشی و شادی تمام شد . خداراشکر. پدر مادر من هم شاد و خوشحال رفتند خونه. اونها هم به هر کدوم از ما کادو سکه دادند. والله من که رنگ سهم خودم را ندیدم.ما مردها انقدر دنیا برامون بی ارزشه
حرف دوم- پنجشنبه بعد از ظهر آماده شدیم که بریم کرج . می خواستم خانمم را بذارم خونه پدرش ولی از آنجا که من شب خونه اونها نمی مونم با محمدرضا (دوست دوران خوابگاه) هماهنگ کردم که شب برم خونه اونها . اونم کجا ؟ تهران. اونم کجای تهران. شرق تهران . من از کرج که غرب تهرانه کلی راه باید میرفتم تا به خونشون برسم. ولی تصمیم خودمو گرفتم که حتما اون شب محمدرضا را ببینم. یک کیلو سوهان اعلای قم هم گرفتم که دست خالی نرفته باشم.
خلاصه حرکت کردیم سمت کرج . رفتیم خونه پدرزن و شامم را خوردم و خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت تهران . ساعت چند 9:30 . خانمم می گفت ساعت 2 هم نمیرسی خونشون . ولی من خیلی ریلکس رانندگی کردم و توی تلگرام مرتب می گرفتم کجا هستم. اتفاقا بعضی دوستان وبلاگی ساکن تهران تعارف زدند که برم پیششان . حتی یکیشان آدرس داد . ولی همین جوریش من با حرف و حدیث اومدم تهران. خانمم می گفت تنهایی این وقت شب کجا میری. نکنه با کسی قرار داری آخه از من اهل تر وجود داره؟ من موندم این خانمها چرا دوست دارند برای خودشون هوو بسازند. انقدر میگن تا ما آخرش بند به آب بدیم.
خلاصه از بس راه طولانی بود سر راه دوبار توقف کردم و چایی و میوه خوردم . ساعت 12:30 رسیدم خونه محمدرضا . بنده خدا تا اون موقع بیدار بودند . به گرمی ازم استقبال کردند. یک عکس سلفی هم از هم گرفتیم و توی گروه گذاشتیم و بچه ها کف کردند که من رفتم به دیدن محمدرضا.
به هر حال محمدرضا اصلا عوض نشده بود . بس که مجرد مونده بود . همسن منه ولی تا حالا تن به ازدواج نداده بود . بهش گفتم یا مجرد باش و خوش بگذرون یا اینکه ازدواج کن. آخه محمدرضا اصلا اهل خوش گذرانی نیست . خیلی بچه مثبت . نمی دونم چرا تاحالا تن به ازدواج نداده .
به هر حال محمدرضا جای منو توی اتاقش انداخت وکنار هم دراز کشیدیم و ساعتی به یاد قدیما حرف زدیم . فهمیدم دوست داره خودش دختر مورد علاقه اش را پیدا کنه . ولی تاحالا نه پیدا کرده و نه تو این فازهاست . خیلی حیفه . محمدرضا واقعا پسر خوب و سالمی هستش . من تاییدش میکنم. خلاصه انقدر حرف زدیم تا خوابمون برد .
بقیه ماجار باشه برای فردا .