پیشگفتار- سلام. اول هفته همه دوستانم بخیر . اشتراک اینترنت من امشب به پایان میرسه . از آن طرف شماره تلفنم توسط مخابرات قراره توی این هفته عوض بشه. تا یک شرکت بهتری پیدا کنم و تکلیف خطم روشن بشه شاید چند روزی طول بکشه . بنابراین چند روزی احتمالا آپ نکنم.
حرف اول- امروز حمید مرخصی بود . اونم به مدت یک هفته . اول هفته هم بود و ازدحام مشتریان . خلاصه من و مهدی خیلی اذیت شدیم. البته رئیس هم اومد و کمکمون کرد . ولی بازم ناکافی بود . اگه سید شش دانگ میومد کمکمون می کرد بازم اذیت نمیشدیم. ولی سید میگه سابقه ام بالاست. اگه کمکی می کنه لطف می کنه. بدی شعبه ما اینه که سید را به نام یک تحویلدار گردن ما انداختند ولی شش دانگ کار نمی کنه که . جرات نداریم مرخصی بریم. نکنه همکاران اذیت بشن.
حرف دوم - خب از دیدار یروز من با دوستان بگم اینکه صبح بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه با محمد زدیم بیرون . زنگ زدیم به چند تا از بچه ها که تهران زندگی می کردند . اکثرا یا خارج شهر بودند یا خیلی دور بودند و نمی تونستند بیایند . اگه زودتر باهاشون هماهنگ می کردم شاید چند نفری جمع میشدند . خلاصه رفتیم پارک نشستیم و یک کم با هم حرف زدیم. یک دفعه یادم افتاد پرویز (همخوابگاهی کرد) دو سالیه که تهران زندگی می کنه . زنگ زدم بهش . انفاقا خونه اونها نزدیک همون حوالی بود . خیلی اصرار کرد بریم خونشون. ولی مجردی درست نبود میرفتیم خونشون. از خواستیم توی پارکی اون حوالی قرار بذاریم. اونم قبول کرد.
خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم اون پارک . یک کم پیاده روی کردیم حسابی نفسم گرفت. من خیلی وقته ورزش نمی کنم . حیفه واقعا . اونم برای من که یک زمانی حرفه ای ورزش می کردم. یک جا نشستیم و باهاش قرار گذاشتیم . مدتی بعد از راه رسید. وای آقا پرویز . 17 سال بود ندیده بودمش. سنش از ما بیشتره . دو تا بچه داره . کلی حال و احوال کردیم. همون لحظه عکس سلفی گرفتیم سه نفری و فرستادم توی گروه . بچه ها گفتنند تا شب احتمالا 10 نفره میشیم.
توی بین صحبتها حرف از همخوابگاهی های قدیمی شد . پرویز گفت خبر داری اسماعیل تصادف کرد و مرد . من شوکه شدم. اصلا باورم نمیشد . اسی کلک . همون که اهل قروه بود. بنده خدا. خیلی ناراحت شدم. خدابیامرزدش. یادمه موقعی که از خوابگاه داشت میرفت بیرون ازش خواستیم یک دهن بخونه . اونم "یکی بود یکی تبود .... یک جوون خسته بود" را بارمون با سوز خوند.
خلاصه ساعتی صحبت کردیم و بعد خواستیم از هم جدا بشیم که پرویز اصرار کرد ما را برسونه خونه محمد. ما را رساند و باز هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه محمد . ناهار را خوردیم و یک چرت زدیم و بعد با همشون خداحافظی کردم و ازشون قول گرفتم که اونها هم بیان خونه ما . از همون راهی که اومده بودم برگشتم منتها میدان آزادی به سمت اتوبان کرج بدجور گیج شدم و دو سه باری الکی دور سرم چرخیدم و خلاصه مسیر درست را پیدا کردم و رفتم کرج . دیگه شب شده بود. سریع خانواده ام را سروار کردم برگشتیم شهرمون . خیلی خسته شدم توی راه. کلی دیروز رانندگی کردم. اصلا جمعه من جمعه نشد. ولی می ارزید دوستان قدیمی را باز دیدم . بازم با دوستان جدیدتر قرار خواهم گذاشت که همدیگر را ببینیم. ایشالله .