انصاف، دوستی را پایدار می کند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :116
بازدید دیروز :25
کل بازدید :68157
تعداد کل یاداشته ها : 110
03/12/7
5:55 ص

حرف اول- این چند روز بعدازظهرها تمام وقت مشغول خوندن جزوه تفسیر قرآن بودم برای مسابقه امروز که در سطح کارکنان بانک انجام می گیرد . اگه یادتون باشه من 2 بار توی مرحله مقدماتی این مسابقات برنده شدم و از طرف بانک برای فینال رفتم مشهد و حتی یک بار توی مشهد رتبه سوم را کسب کردم. ولی پارسال حتی مرحله مقدماتی را هم رد نکردم. رقایت زیادتر شده چون همکاران بیشتر  شرکت می کنند . امسال هم من توی تفسیر سوره فتح شرکت کردم و یک جزوه 60 صفحه ای را دانلود کردم و این هفته حسابی خوندم تا امسال ایشالله برنده بشم.

خلاصه امروز هم صبح زود بیدار شدم و جزوه را یک مروری کردم و دیدم خیلی خسته ام. رفتم کنار دخترم خوابیدم. وقتی بیردا شدم متوجه شدم دیرم شده. ساعت 10 شده بود. امتحان هم راس ساعت 10 شروع میشد . خلاصه سریع حاضر شدم و رفتم مدیریت. ددیم حاج صادق داره از جلسه امتحان میاد بیرون . اتفاقا پرسشنامه هم همراهش بود . اما فرصت کم بود و نمی تونستم تقلب کنم. رفتم سر جلسه. امسال انصافا همکاران بیشتر استقبال کرده بودند . من یادمه سال اول دو نفر از مدیریتمان شرکت کرده بودند. اما امسال 7-8 نفری بودند .

خلاصه شروع کردم به تست زدن و انصافا سخت هم بود. سوالات گمراه کننده زیادی داشت. نمیشد هم تقلب کرد .خلاصه نستها را دزم و اومدم بیرون . ی تگاهی به پرسشنامه کردم. از 20 سوال 4 تاشو غلط زده بودم. بخشکی شانس. احتمال رفتم به فینال کمتر شد. اما ایشالله میرم به فینال . نیت کردم برم مشهد . ایشالله قسمت میشه .

حرف دوم- از دلارام بگم هر روز که می گذره شیطونی هاش بیشتر میشه .عاشق اینه که یک چیز فلزی را بهش بدی اونم روی سینی. یک ساعت باهاش بازی می کنه . از صدای برخورد چیزهای فلزی روی سینی خوشش میاد . مثلا الان یک مموری فلش بهش دادیم هی می اندازه روی سینی و خوشش میاد . تازگی ها توپ بازی هم یاد گرفته . به سمتش توپ پرتاب می کنی اونم توپ را می گیره و می زنه زمین . کلی کیف می کنه . عاشق اینه که سور متکاش کنی و روی فرش بکشیش. تازه صدای ماشینش را هم درمیاره .

اینم چند عکس از جدیدترین عکسهای دلارام . یواش یواش داره شکل آدمیزاد پیدا می کنه .


عاشق خوردن نان هستش. اونم یک تان سنگک کامل.

این لباس مشکی ای که برایش گرفتم. می پوشه می ره عزاداری بعدش غذای نذری را این ولع می خوره .

بعداز غذای نذری هم لباس مشکیشو درمیاره و سالاد با سس هزار جزیره می خوره.

اینم فضولی های خانم در آشپزخانه. می خواد ببینه این لباسا توی لباسشویی چرا همش می چرخند.

اینم شوری که مادرش درست کرده. دخترم هم می خواد تست کنه.

اینم سبد اسباب بازی دلارام. رفته تهش ببینه چیزی مونده خراب نکرده باشه .

اینم ایستادگی به سبک دلارام. ماشالله. شکمش به من رفته .

پادشاهها هم موقع خوردن انقدر لم نمیدن .

توی این عکس دلارام زیر روروکش گیر کرده بود. آخه که میره زیر روروک؟

اینم اولین باری  است که به دلارام شمع نشون دادم. مبهوت شعله شمع شده .

اینم بدون شرح


  
  

حرف اول- دیروز بعد از یک روز استراحت استعلاجی رفتم شعبه . اما از بخت بدم رئیس روز قبل به همه بچه ها گفته بود باید بعد از ظهر بمونند شعبه تا کارهای عقب مانده را انجام دهند . منم هنوز حالم خوب نشده بود . ولی مگه میشه با انی رئیس مخالفت کرد. بری بالا بیای پایین حرف حرف خودشه .

خلاصه ظهر شد و وقت ناهار. می خواستم برم خونه پدرم ناهار بخورم که روح الله گفت :«تو بیا ناهار منو بخور . مادرزنم برام گذاشته . اما من هوس قیمه کرده ام. از رستوران میگیرم. » من بهش گفتم :«مطمئنی مادرزنت چیزی توش نریخته ؟ نکنه می خواسته چیز خورت کنه . چیزیم نشه.» گفت نه. خیالت راحت. خلاصه دیدم مفته . خوردیم . ولی اصلا از مزه اش خوشم نیومد . نصفش را خوردم و بقیه اش را ریختم سطل آشغال .

کارمون تا غروئب طول کشید . من خسته و کوفته رفتم خونه پدرم چون ظهر پدرم دلارام را برده بود خونه شون . یک کم هوا سرد بود پهلوهایم سرما کشیدند . رسیدم خونه پدرم دیدم بدجور دل پیچه دارم .  خلاصه حسابی حالم گرفته شد و حتی نتونستم شام بخورم. شب موقع برگشتن به خونه یک کم آب جوش نبات خوردم و لباس گرم پوشیدم و رفتم رتخواب تا کمی بهتر شدم.

امروز که رفتن سرکار به روح الله گفتم:«خدا لعنتت کنه . چی بود اینی که به خورد من داده بودی؟» دیدم داره می خنده . مستخدممون به روح الله گفت. این همون غذا نبود که 3-4 روزه توی یخچال بوده ؟ روح الله هم گفت آره. کلی شاکی شدم از دستش. دیوونه نزدیک بود منو به کشتن بده . عجب کار خطرناکی کرده بود. مخصوصا در این وضعیت من که هنوز مریض هستم. گفتم :«روح الله. یک روز عوضش را درمیارم. حالت را میگیرم.» اونم فقط می خندید .

شیطونه میگه پروژه ای که روی رئیس خوابگاهمون در اراک اجرا کردیم روی روح الله هم اجرا کنما. آخه یک رویس خوابگاه داشتیم زمان دانشجویی که خیلی خسیس بود . زمستون شده بود و یک بخاری برای اتاقمون نمی گرفت. میگفت لباس گرم بپوشید . ما هم خواستیم حالش را بگیریم. یک بار که اومد خوابگاه بهش چایی تعارف کردیم. اونم قبول کرد. بعد بچه ها رفتند توی استکانش نصف چایی و نصف ادرار ریختند و بهش دادند و طرف خورد و کلی هم تشکر کرد . آی حالش را گرفتیم.  باید نظیر همچین بلایی را سر روح الله دربیارم .


  
  

حرف اول- جمعه طبق قرار بود با همکاران کل مدیریت بریم کوه . قرارمون ساعت 7 جلوی مدیریت بود. ولی شب قبلش باران اومد. گفتم شاید قرارمون لغو بشه . بنابراین صبح جمعه زنگ زدم به رئیسمون. اون گفت نمیاد چون حالش زیاد خوب نبوده. شماره هماهنگ کننده تیم را بهم داد . بهش زنگ دزم. گفت نه لغو نشده . ازم خواست سریع خودمو برسونم.

خلاصه وسایلم را جمع کردم. کلی خوراکی توی کیفم گذاشتم و راهی مدیریت شدم. زمین از باران دیشب هنوز خیس بود. هوا هم یک نموره سرد بود. البته لباس گرم برداشته بود که اگه لازم شد بپوشم. رسیدم به محل مدیریت. ماشینم را توی پارکینگ پارک کردم و به بچه ها پیوستم. تعداد همکاران در ابتدا ناامید کننده وبد. ولی کم کم جمع شدند . ولی بار هم به نصف داوطلبها نرسیده بود. خلاصه هر چند تا از همکاران سوار یکی از ماشینهای همکاران دیگه شدند .

منم سوار ماشین مرتضی (همکار سابقم در دایره فناوری)شدم .الان مرتضی شده رئیس دایره . اصلا اومدن مرتضی به دایره به خاطر این بود که من از دایره رفتنی شدم. خلاصه رفتن من از اون دایره برای بعضی ها برکت داشت . با این حال بچه خوبیه و باهاش مشکلی تدارم. توی راه من خسته بودم و خوابم برد . وقتی بیدار شدم نزدیک مقصد بودیم. یک جا توقف کردیم تا همه همکاران برسند بعد چند عکس دسته جمعی گرفتیم و دوباره راه افتادیم.

توی راه از کنار یک گله گوسفند رد شدیم. این گله 3-4 تا سگ داشت . فکر کرده بودند ما گرگ خستیم . دنبالمون کرده بودند و  سروصدا می کردند . ما هم گازش را گرفتیم سمت امامزاده. جلوی امامزاده پیدا شدیم . این امامزاده عبارت بود از امامزاده یحیی و حلیمه خاتون .  اینم عکس های امامزاده:


کوهی که قرار بود از آن صعود کنیم نزدیک همین امامزاده بود. بنابراین وسایل را پیاده کردیم و زیارت عاشورایی توی امامزاده خوندیم و بعدش صبحانه را زدیم به بدن . وای از صبحانه نگو. نون و پنیر و گردو بود. ولی چون نصفی از بچه ها نیومده بودند عملا نون و گردو و پنیر خوردیم. آخه یک عالمه گردو بود. منم هر لقمه را پر گردو می کردم و میخوردم. محسن (همکار سابقم توی شعبه قبلی) که روبروی من نشسته بود هی تیکه می انداخت که مجید همه گردوها را خورد و چیزی به او نرسید. انصافا هم زیاد خوردم.

خلاصه کلی عکس دسته جمعی و سلفی از خودمون گرفتیم وکوله پشتی ام را از میوه و آب پر کردم و روی کولم گرفتم و همراه بچه ها راهی کوه شدم. اولش همگی دسته جمعی می رفتیم و قدم به قدم هی عکس می انداختیم از هم . بعضی ها واقعا خوره عکس گرفتن هستند . اما وسط راه اختلاف افتاد بین بچه که از سمت راست برن یا سمت چپ. کوه سمت راستی بلند بود اما کوه سمت چپی کوچکتر بود . اما منظره قشتگی داشت . آخه از بالای آن ابرهای دور دست جلوه خیلی قشنگی داشت . کوه سمت راستی هم خودش از لای ابرها می رفت بالا . ولی بلند بود . حس می کردیم نمیشه به این راحتی ازش بالا رفت . خلاصه همونجا با پلاکارد بانک عکس انداختیم که مثلا کوه را فتح کردیم بعد دو گروه شدیم. یکیشون رفتند سمت راست و دیگری سمت چپ. من و مرتضی و دو تا دیگه از همکارها هم رفتیم سمت چپ . اینم عکسهای طبیعت اونجا :


چون زمین را باران زده بود بعضی جاها لغزنده بود و باید احتیاط می کردیم. هوا هم سرد بود ومن فقط یک تی شرت و یک گرمکن  پوشیده بودم. عرق هم کرده بودم و حدس می زدم این کوه پیمایی کار دستم بده. ولی از امامزاده دور شده بودیم و امکان بازگشت نبود . خلاصه رسیدیم قله کوه و کلی از متظر بکر اونجا عکسبرداری کردم. دسته دیگه را از دور می دیدیم که نتونستند به قله کوه برسند و وسط راه داشتند برمی گشتند . بعد ازاستراحتی  برگشتیم پایین . پایین رفتن از بالا رفتن سخت تر بود . خلاصه دو تا گروه به هم ملحق شدند .

توی مسیر برگشت هم دچار اختلاف شدیم. گروه اول می گفتند از همون مسیر رفت برگردیم اما گروه ما می گفت از مسیر داخل دره برگردیم. خودم هم زیاد تمایل به این مسیر نداشتم چون فکر می کردم به بیره می خوردیم. ولی آخرش نظر گروه را پذیرفتم از راه دره رفتیم. گروه اول هم مسیر رفت را برگشتند . اما خوب شد از این مسیر اومدیم چون یک جوی آب کشف کردیم که از وسط دره می گشت. آب خیلی خوشگواری داشت . ولی جالب اینکه وسط راه یک دفعه محو شد. احتمالا از کف زمین می جوشید .اینم عکسی از مرتضی هنگام آب خوردن از این جوی. در همین حالت بود که من سوارش شدم و کلی بنده خدا کمردرد کرد :


خلاصه هم می رفتیم و اثری از امامزده نمیافتیم . فکر می کردیم گم شدیم. اما خوشبحتانه از بالای امامزاده سر درآوردیم. از اون بالا می دیدیم که بچه رسیدند و دارند آتش روشن میکنند . ما اومدیم پایین . ولی خیلی خطرناک بود . چون شیب زیادی داشت . منم کوله ام سنگین بود. البته خوب شد کوله را برداشته بودم. توش کلی میوه و تخمه و آب داشتم که با بچه ها خوردیم.

خلاصه رسیدیم پایین و دیدم بچه ها دارند کنسروهای ماهی را گرم می کنند . اصلا خوشم نمیاد توی سفر کنسرو بخورم. ولی چاره ای نبود . سفره را انداختیم و ناهار خوردیم.و در این هنگام اون گله گوسفند که توی راه دیدیم از راه رسیدند . سگهاشون هم انگار به ما گیر داده بودند . اومدند نزدیک ما. گویا بوی ماهی به دماغشون خورده بود . بچه ها نان را به روغت ماهی می زدند و جلوشون پرت می کردند . اینها هم خوششون اومده بود و صاف اومدند نزدیک سفره ما. با کلی ترس و لرز غذامون را خوردیم. من که میلی به غذا نداشتنم نیمی از کنسرو خودم را دادم بچه ها بدن به سگه .

بعد ناهار دیدم یک پاکت سیگار روی زمین افتاده. دادم به مرتضی. فکر می کردم مال اونو چون توی راه سیگار می کشید . ولی یکی از بچه ها اومد گفت کسی یک جعبه پیدا نکرده. مرتضی هم پاکت سیگار را بهش داد . بهش گفت سیگار می کشی؟ گفت نه بابا . یک ملخ بود گرفتمش و گذاشتم توی سیگار. کلی بهش خندیدیم . از اون به بعد همکارهای سیگاری به هم می گفتند فلانی. یک دونه ملخ داری بهم بدی ؟

خلاصه عزم رفتن کردیم. دیدیم یکی از بچه ها تفنگ بادی آورده . بچه ها هم داشتند شلیک می کردند به هدف و با هم کل انداخته بودند . منم رفتم دو تا تیر شلیک کردم اما به هدف نخورد. بس که دستم می لرزه . پیر شدم دیگه . خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت مدیریت برگشتیم . از اونجا هم سوار ماشین خودم شد و رفتم خونه.

حرف دوم- وقتی رسیدم خونه حس کردم سردمه . نگو سرما خورده بودم. همت کردم و پکیج را راه انداختم. دلاارام هم گیر داده به من که دارم چه کار می کنم. این دختر آخرش یک مهندسی چیزی میشه. آخه به کارهای فنی که من انجام می دم علاقه نشون میده . خلاصه خونه گرم شد اما حال من خوب نشد . همین جور آبریزش بینی گرفته بودم. با این حال شنبه رفتم سرکار. ولی واقعا حالم بد بود . همش عطسه و سرفه و ابریزش چشم و بینی. حتم داشتم فرداش نمی تونم بیام. به رئیسمون هم گفتم. اما رئیسمون گفت برو دکتر و آمپول بزن و فردا بیا . گفتم من وضعیت خودم را می دونم. مطمئنم که فردا نمی تونم بیام.

خلاصه بزور اون روز کاری را تمام کردم و برگشتم خونه. غروب رفتم دکتر. دو تا آمپول بهم داد و یک روز هم استراحت .  تگرانیم فقط بابت دلارامم بود. مرتب ماسک می زدم خونه که نکنه دخترم بگیره . اما این دختر ولکن من نیست که. همش دوست داره بغل من بیاد. خلاصه شنبه نرفتم سرکار. گوشی ام را توی ماشین مرتضی جا گذاشته بودم بنابراین خیالم بابت زنگ زدن رئیسم راحت بود . خانمم هم بهم رسیدگی کرد و مرتب سوپ و شلغم و لیمو برام میاورد . آی حال میده ما مردها مریض میشیم این خانمها به ما میرسند . آدم دوست داره تند تند مریض بشه.

خلاصه الان حالم الحمدالله بهتره . فردا ایشالله میرم سرکار. خودم زیاد دوست ندارم خونه بمونم.خلاصه تعطیلات ما هم اینگونه گذشت .

حرف سوم- از دختر نازم بگم اینکه جدیدا حیلی سعی می کنه بایسته . یک دفعه متوجه میشی دستش به هیچ جا بند نیست و ایستاده. ولی چند ثانیه بیشتر نمی تونه تحمل کنه . دوباره دستش را یک جا بند می کنه . چند باری هم دیدم خودش بدون کمک گرفتن از چیزی بلند میشه و تا نصفه ها می ایسته بعد میفته .  از لحاظ تکلم هم پیشرفت کرده . سعی م یکنه اقلید کنه بعضی کلماتی را که برایش تکرار می کنیم. دیشب کدو تنبل خریدم. مادرش انقدر بهش گفت کدو که دلارام هم گفت :«ک ک ک ک ک بووووو» دل آدم آب میشه وقتی این پیشرفتهای بچه را می بینه .ماشالله دخترم. خودم چشمش نکنم.


  
  

حرف اول- این روزها هوا خیلی رویایی شده. خنک و نمناک و بارانی. من عاشق ماه آبانم به خاطر همه اینها . دیشب موقع خواب حس کردم باد سرد توی خونه می پیچه. بنابراین امروز همت کردم و کانالهای کولر را بستم و آب داخل کولر را تخلیه کردم .منتها به یک روش خلاقانه . به خاطر آن که تراس واحدمان خیس نشه یک شلنگ کردم توی کولر و سر دیگرش را باد دهاتم مک زدم و کردم توی چاه. اینجوری آب کولر کامل تخلیه شد بدون اینکه تراس کثیف بشه .خب دیگه ابتکارات ما در این حده. یکی مریخ پیما می فرسته هوا و یکی مثل من شلنگ میکنه توی کولر شوخی

حرف دوم- یک خانم کارآموز اومده توی شعبه و قراره یک ماه از ما کار یاد بگیره . اما رئیس ما به همکاران گفته هیچ کاری یادش ندید. اینم بنده خدا پشت سر من و رضا می نشینه و فقط به مونیتور ما زل می زنه وااااای بنده خدا حسابی حوصله اش سر میره . من جاش بودم شاکی می شدم. خب اومده کار یاد بگیره . معنی نداره هیچ کاری دستش ندیم. خب یک نیروی مجانی هستش . باید ازش استفاده کنیم. به رئیس می گیم وصول مطالبات بهش بسپریم. میگه نه. میگیم پول بهش بدیم فرسوده گیری کنه می گه نه . میگه تسهیلات و خدامات بانکی را بهش آموزش بدیم میگه نه . میگیم به این علی آقا مزدوجش کنیم می خنده . آخه علی آقا همسرش را توی زلزله از دست داده. سالهاست که مجرده . ثواب داره به خدا شوخی

در مورد علی اقا گفتم راستش همسرم یکی از دوستانش را پیشنهاد داده که بهش معرفی کنم. من که صلاح نمیدونم چون خودم ازش زیاد خوشم نمیاد . وقتی من خوشم نمیاد از کسی خب معلومه زندگی خوبی نخواهند داشت. با این حال برای مسخره بازی هم که شده این موضوع را به علی آقا گفتم. اونم ناز می کنه میگه فعلا نمایلی به ازدواج ندارم. دیگه سنش داره اندازه خر بابابزرگ من میشه . نمایل نداره ؟خیلی خنده‌دار

حرف سوم- همسرم این چند روز مریض بود و سرما خورده بود . جوری که چند شب پیش بردم بیمارستان بهش سرم وصل کردند . همش نگران این بودم که دلارام مریض نشه. بنابراین شب ها بالای سر آنها پیاز حلقه شده می ذاشتم چون جاذب میکروب هستش . ولی با این حال دلارام هم سرما خورد . همش عطسه می کرد و سرفه . یک شب که چند بار تا صبح بدیار شد و شدید گریه کرد. جوری که اصلا بند نمیومد . دیگه می خواستم دم صبحی ببرمش اورژانس . خلاصه بزور چند تا دارو خوابید . این چند روزه مادرش حسابی پوشاندش و بدنش را با روغن سیاه دانه چرب کرد و خلاصه الحمدالله حالش خوب شد و نیازی به دکتر نشد . ولی باعث شد برای جفتمون واکسن آنفلوآنزا نهیه کنم که بزنیم تا آنفلوآنزا نگیریم که به بچه سرایت کنه .


  
  

حرف اول- خب خیلی وقته ماجرای سفر همدان را ادامه ندادم. تا اونجا رسدیم که رفتیم گنجنامه و کتیبه های مشهور گنجنامه را دیدیم.  از اونجا رفتیم بلیت تله کابین را تهیه کردیم و سه تایی سوار تله کابین شدیم رفتیم بالای ارتفاعات اما همون اولش دلاارم خوابش برد و نتونست از مناظر لذت ببره. ولی ما کلی از دیدن طبیعت سرسبز زیر پایمان لذت بردیم. 

خلاصه  رسیدیم به انتهای مسیر و پیاده شدیم. اون بالا یک حالت عشایری درست کرده بوند. چند تا سیاه چادر و یک گله گوسفند و اسب و ... . خلاصه رفتیم سراغ اسب . دلاارم تا حالا اسب ندیده بود . بنابراین با تعجب بهش نگاه میکرد. اما ما متوجه شدیم این اسب یک طوریش میشه. انگار آماده حمله است. هی سرش بالا و پایین م یکنه. دلارام هم می خنده . نمی دونه ممکنه خطرناک باشه که. خلاصه از اسب دور شدیم و با دلارام افتادیم دنبال گوسفندها . کلی خندیدیم. بعد روی علفها نشستیم و استراحت کردیم.واقعا کسانی که توی این طبیعت دارند زندگی می کنند اعصابشان راحت تره. ما همش در استرس بسر می بریم. توی آلودگی زندگی می کنیم. عمری نم یکنیم. که. فوقش 60 سال عمر کنیم بعد میمیریم.

خلاصه دوباره سوار تله کابین شدیم و برگشتیم پایین. این دفعه دلارام بیدار بود و به تعجب داشت به مناظر بیرون نگاه میکرد. رسدیم به پایان مسیر. دیگه چیز خاصی نداشت گنجنامه . سوار ماشین شدیم برگشتیم شهر. ناهار را کنار مقبره ابوعلی سینا توی یک رستوران طرف قرارداد بانک خوردیم. جالب اینکه در طول این سفر دهها بار از کنار مقبره بوعلی گذشتیم ولی آخرش نتونستیم  بریم داخل مقبره.

بعد از ناهار برگشتیم خونه . متوجه شدیم آب بازم قطعه . کلی شاکی شدیم . آخه گویا هر شب آب اون منطقه قطع میشه . اما این بار ظهر هم قطع بوده. از مهمان نوازی همکارانم در همدان واقعا ناراحت شدم. هم ما را انداختند طبقه چهارم اونم توی مجتمعی که آسانسور نداشت . هم اینکه این مشکل آب را برای ما درست کردند. می تونستند توی یک مهمانسرای دیگه ما را جای بدهند . از حرصم توی دفتر انتقادات و پیشنهادات  کلی تیکه انداختم بهشون .

بعدازظهر حرکت کردیم سمت مقبره باباطاهر عریان . ادم جرات نم یکنه با خانواده بره مقبره ایشان. می ترسه یک مجسمه عریان از باباطاهر گذاشته باشند وسط حیاط شوخی ولی الحمدالله چتین کاری نکرده بودند . توی مقبره دور تا دور مزار وی برگزیده ای از شعرهای باباطاهر را روی دیوار حک کرده بودند . از تمام این شعرها عکس گرفتم .اینم یکی از عکسها:


  بعد از اونجا خارج شدیم و رفتیم سمت تپه های هگمتانه . اما متاسفانه دیر رسیدیم و بسته بودند . حیف شد. شهر باستانی هگمتانه بود . کلی سوپه برای عکس گرفتن داشتم. ایشالله دفعه بعد که دخترم بزرگتر شد بازم میرم همدان و اول این جاهای تاریخی را بازدید خواهم کرد.

خلاصه برگشتیم مقبره بوعلی. خواستم پارک کنم که بریم داخل مقبره مگه جای پارک پیدا میشد. به ما یک آدرس پارکینگ دادند ولی پیدایش نکردیم. خلاصه بیخیال بوعلی شدیم . اینم از اون جاهایی است که دفعه بعد حتما باید بریم ببینیم. شب شده بود. تنها جایی که میشد رفت میدان شیر سنگی بود . اونجا را که دیگه نمیشد ببندند. چون توی محوطه باز هستش. کلی پرسان پرسان کردیم  تا رسیدیم میدون شیر سنگی . چند تا عکس از جهات مختلف شیرسنگی گرفتیم. اینم یکی از عکسها :


ببعد رفتیم سراغ سفال فروشی های اطراف میدون. به عنوان سوغاتی چند تیکه سفال خریدیم برای خوردن آبگوشت . وای چه صفایی داره خوردن آبگوشت توی این ظروف . بعد روی چمن نشستیم و بستنی خوردیم. برا یاولین بار به دلارام بستنی دادیم کلی گریه اش گرفت با خوردن بستنی. زبانش گویا سوخته بود . اینم عکسش :


برگشتیم سمت مقبره بوعلی. ولی اونم بسته بود . بیخیال شدیم و شام را توی همون رستوران خوردیم. بعد برگشتیم خونه . دوباره آب قطع شده بود . زنگ زدم به همکارمون در همدان . گفتم این چه جور پذیرایی ای هستش. عذرخواهی کرد و گفت مشکل منطقه است . گفت که اگه می خواهید جاتون را عوض کنیم. ولی ما که زیاد نمی موندیم . بیخیال شدیم . حالا این یکی دو روز را صبر می کردیم. تجربه میشه برای مسافرت بعدی. خلاصه اون روز هم به همین منوال گذشت .


94/8/4::: 11:13 ع
نظر()
  
  

پیشگفتار- دوستان عزیز! عزاداریهاتون مقبول درگاه الهی. شرمنده این چند وقته کم پیدا بودم. خب هر شب می رفتم مراسم عزاداری و خب وقتی برام باقی نمی موند که به وبلاگم برسم. از این به بعد سعی می کنم بیشتر فعلا باشم.

حرف اول- خب قسمت شد امسال واقعا برای عزاداری برم مسجد . نه مثل سالهای گذشته فقط برای گرفتن نذری.فقط هم یک مسجد می رفتم. همون مسجدی که پارسال نذری ها خوبی می داد. شوخی خب این نذری ها کار خودشو کرد و ما را هم هیئتی کرد . میگن پلوی امام حسین آدم را نمک گیر میکنه همینه دیگه . ولی فقط سه شب نتونستم به مراسم برسم . یکیش همین سه شنبه هفته پیش بود که خانوادگی رفتیم خونه پدرم. البته اون شب هم بی نصیب نموندم و رفتم تکیه سر کوچه پدرم اینا. دومین شب شب تاسوعا بود که خونه مادربزرگم بودیم. طبق رسم هر سال ما خانوادگی نذری میدیم و البته اون شب در روضه خونه مادربزگم شرکت کردم . سومین شب هم همین شب بود که دیر رسیدیم. یعنی مثل همیشه رفتیم مسجد ولی زود شام را دادند. البته دم درب مسجد ایستادیم و پلوی امام حسین بهمون رسید و خلاصه بی نصیب نموندیم. خلاصه مراسم عزاداری تموم شد . یعنی سال دیگه زنده ایم تا اینم راسم را ببینیم؟

حرف دوم- دیشب جاتون خالی رفتیم حرم. هوا سرد شده بود و متاسفانه کلاه دلارام را هم نیاورده بودیم. بنابراین از پارکینگ تا حرم  محکم دو تا گوش دخترم را چسبیده بودم که سرما نخوره . دوست داشتیم دسته های عزاداری را ببیتیم ولی دیر شده بود. دسته ها رفته بودند شام بخورند . البته به ما دو تا کاسه شل زرد رسید و برگشتیم خونه.

امروز ظهر هم رفتیم جمکران .همون سر راه دو تا ظرف ناهار گیرمون اومد . اصلا قسمت را می بینی. هر جا میریم دست خالی برنمی گردیم. بعد از اون رفتیم به مراسم خیمه سوزی خودمون را رسوندیم. مراسم خیلی جالبیه. نمی دونم شهرهای دیگه برگزار میشه یا نه . یک تعزیه بزرگ هستش که آخرش خیمه های بزرگی را آتش می زنند . دلارام روی شونه هایم بود و داشت این مراسم را می دید . خیمه ها را که آنش زدند با وجود فاصله زیاد از ما صورتمان داغ شد از شدت گرمای آتش. آدم یک کم حس می کنه حال و هوای زنان و کودکان کربلا .

حرف سوم- از نذری خودمون بگم. غروب رسیدیم خونه مادربزرگم. امسال چلومرغ درست کرده بودیم. زنها مشغول بسته بندی غذاها بودند . همسر من بچه را داد دست مادرم و خودش رفت به زنها کمک کرد . منم مهمانها را راهنمایی می کردم به داخل خونه. یک مراسم کوچک عزاداری برگزار شد. پدرم دلارام را برده بود توی مراسم. منم رفتم کنار دلارام نشستم. ماشالله دلارام انقدر شیطنت کرد که نگو. ایشالله سال دیگه میتونه کمک کنه. الان فقط وروجک بازی درمیاره .

خلاصه بعد از مراسم خانوادگی دور سفره نشستیم و غذا خوردیم. کلی هم غذای اضافه مونده بردم توی ماشینم .شب بردیم خونه و توی این یکی دو روزه بین همسایه ها و آشناها تقسیم کردیم. الحمدالله توی این ایام هیچکی گرسنه نمی مونه . اما کاش یک برنامه ای می ذاشتند که در نمام طول سال هیچکی گرسنه نمی موند. امام حسین فقط دهه محرم نیست. همیشه میشه نذر کرد .

حرف چهارم- امروز رضا زنگ زد بهم و گفت خودپرداز به مشکل خورده. ازم خواست برم بررسی کنم. خیلی زور داشت این روز تعطیلی برم شعبه . اما چاره ای نبود. کلید شعبه دست من بود و همه همکاران هم رفته بودند شهرستان .حاضر شدم و رفتم شعبه و مشکل خودپرداز را برطرف کردم. الحمدالله پول کم نیاورده بود دستگاه. آخه هوا سرد شده بود و موج مسافر نداشتیم. کاغذش فقط گیر کرده بود. از اونجا یک سر به پدر و مادرم زدم و از اونجا رفتم سر خاک خواهرم . خیلی کاهل شدم برای زیارت قبور. 2-3 ماه بود سر نزده بودم. بس که گرفتارم.

خلاصه درددلی با خواهرم کردم و یک شیر اب مفتی پیدا کردم و ماشینم را همون قبرستان شستم . مگه من برم قبرستان تا ماشینم تمیز بشه . حسابی برق افتاد . خلاصه اینگونه تعطیلا ما به پایان رسید . از فردا روز از نو روزی از نو .


  
  

حرف اول- شنبه اتفاقی که افتاد این بود برق مجتمع ما در اثر نپرداختن قبض قطع شد . می دونید که برق واحدهای ما تفکیک نشده. و ما به صورت مشاع داریم برق استفاده میکنیم. حالا این وسط یک سری آدمهای بی ملاحظه دارند از کولر گازی استفاده می کنند و کلی ما را دچار هزینه های هنگفت کرده اند . به طور مثال ماه پیش ما 50 هزار تومن پول برق دادیم در حالی که مطمئنا خیلی کمتر از این مقدار مصرف کرده ایم. خب همه اینها مدیونی داره .

خلاصه هیات امنای مجتمع تصمیم گرفتند که پول برق را پرداخت نکنند که برق خودبخود قطع بشه تا همسایه ها به این فکر بیفتند که برن تعاونی اعتراض کنند بلکه سریعتر برقها را تفکیک کنند . بنابراین شنبه صبح برق قطع شد. تصور میکردم تا ظهر برق وصل بشه چون چند دفعه ای همین طور شده بود. ولی اون روز تا ظهر برق نیامد . بنابراین من از سرکار رفتم خونه پدرم و خانمم هم رفت خونه خواهرش.  هوا هم سرد شده بود . کلا بدجور سورپرایزی بود . بدون برق نه ما روشنایی داریم ، نه آسانسور و نه آب . برای واحدهای ما خیلی گرفتاری به وجود میاره .

خلاصه غروب هم رفتم شعبه مرکزی تا یک کم وصول مطالبات کنم و وقت بگذره بلکه برق بیاد. اما وقتی برگشتم سمت مجتمع دیدم شب شده و هنوز برقها وصل نشده . همسایه ها هم جمع شده بودند و با هیات امنا دعوا می کردند . اونها هم قاطی کرده بودند و می گفتند زیر برا برق مشاع نمیرن . باید قضیه حل بشه. باید همسایه ها جمع بشن و برن اعتراض کنند. منم اون وسط می گفتم:«من که م یدونم خودتون قطع کردید . می خواهید همسایه ها متحد بشن. برید وصلش کنید نصفه شبی ما چه کار کنیم/» البته اونها کتمان می کردند که برق را خودشون قطع کرده اند . می گفتند از اداره برق اومدند قطع کردند . من که باور نمی کنم.

به هر حال دیدم بگو مگو ها فایده نداره . از اینها هیچ آبی درنمیاد . رفتم مسجد و عزاداری حسینی ولی دیدم اصلا نمی تونم عزاداری کنم. ناراحت بودم از اینکه دخترم شب خونه یکی دیگه بخوابه و من برم خونه پدرم. بیخیال شام دشم و زود رفتم خونه خواهرزن . بچه را برداشتم و دو تایی رفتیم سمت خونه پدرم. اما تو راه دیدم برق خونه وصل شده . سریع برگشتم خونه خواهرزن و خانمم را سوار کردم بردم خونه و قضیه ختم بخیر شد. ولی دروغ هیات امنا مشخص شد. اینکه اداره برق قطع کرده.اون وقت شب اداره برق کجا بوده که برقها را وصل کرده؟



94/7/27::: 6:57 ع
نظر()
  
  

حرف اول- پنجشنبه وقتی ظهر اومدم خونه خواستم ناهار بخورم زهرمارم شد. آخه دلارام عادت داره هر وقت من ناهار بورم بیاد بغل من روی پایم بنشینه و از غذایی که من بخورم بخوره. اون روز هم ناهار سوپ داشتیم . سوپش هم خیلی داغ بود. دلارام هم از یک لحظه غفلت من استفاده کرد و دستش را تا آرنج کرد توی سوپ . وای چقدر گریه کرد . دلم آتش گرفت . ولی اونجا چند بار بهش گفتم جیییییییییییز تا بعدا بتونم جلوشو بگیرم .

خلاصه فوری کرم سوختگی زدم به دستش که خدای نکرده تاول نزنه. بعد کلی بالا نگهش داشتم و بغلش کردم و حواسش را پرت کردم تا آروم شد. ولی جالب اینکه از اون لحظه هر وقت به دلارام میگم جییییییز بنده خدا بغض می کنه و می زنه زیر گریه. انگار یادش مونده که دست زدن به چیزهای خطرناک چه عاقبتی داره .  منم سو استفاده می کنم . تا دست می زنه به گوشی ام بهش می گم جییییز. اونم بیخیال گوشیم میشه شوخی

حرف دوم- دیشب بعد از یک سال بازم تیپ مشکی زدم رفتم مراسم عزای حسینی . همون مسجدی که پارسال دقیقه نود می رفتم کلی پشت درب می ایستادم که بهم غذای نذری برسه . اما امسال از اول مجلس بودم تا آخر مجلس . مجلس با حالی هم بود و کلی چیز یاد گرفتم. بعدش هم نذری را گرفتم و رفتم سمت خونه. اما دیدم نذری کم بود. رفتم دو تا سیخ کباب برگ هم گرفتم و روش گذاشتم و بردم خونه. خب با یک ظرف غذا که دو تامون سیر نمیشدیم. اینم محض تبرکه وگرنه اون قدری ته دلمون را نگرفت .

سر راه برای دلارام هم یک پیرهن مشکی گرفتم. آخه با مادرش میره مجلس عزاداری خوب نیست با لباس گل منگلی بره. دیشب رفته بود مجلس خونگی. مادرش میگه همه سینه میزدند دلارام دست می زد .شوخیزنها چادر روی صورتشون کشیده بودند دلارا م مرفت چادرشون را می کشید. کلی وروجک شده. خدا کنه چشم نخوره .

حرف سوم- از دیروز تصمیم گرفته بدم هر هفته صبح جمعه برم کوه . خیلی بیتحرک شده ام.و همین جور مثل اسب دارم چاق میشم. ولی احتیاج به یک نفر همراه داشتم. آخه ورزش کردن به تنهایی اصلا فاز نمیده . به هر کس رو زدم یک بهانه ای آورد . دیشب به حاج صادق زنگ زدم. انصافا عجب پایه بود. سریع گفت باشه . قرار گذاشتیم جمعه آفتاب نزده حرکت کنیم بالای کوه.

منتها وسایل ورزشی نداشتم. مخصوصا کفش. بنابراین رفتم یک جفت کفش مناسب کوهنوردی گرفتم با یک کوله پشتی .صبح زود بیدار شدم و کوله ام را پر از میوه و وسایل صبحانه کردم و رفتم پای کوه خضر . اما حاج صادق هنوز نیامده بود. یادم افتاد پنیر نگرفتم. یک چرخی توی خیابانها زدم هیچ سوپر مارکتی باز  نبود.  خلاصه بیخیال پنیر شدم و گفتم همون و نون و پنیر و خیار گوجه می خوریم دیگه. چاره ای نبود .

خلاصه حاج صادق اومد. بهش گفته بودم یک فلاسک چایی بیار ورداشته بود یک فلاسک خانواده با خودش آورده بود . نمیشد ببری بالا که. خلاصه مجبور شدیم کوله را هم نیاریم بالا و موقع برگشتن صبحانه بخوریم. به هر حال صعود را آغاز کردیم. البته کوه خضر زیاد بلند نیست. مخصوصا باری حاج صادق که کوه دنا براش مثل راه رفتن توی پارک می مونه . آخه حاج صادق در شهری نزدیک به کوه دنا زندگی می کرده. میگه بچه اش را سوار گردنش می کرده و از کوه بالا می رفته وااااای انقدر این بشر خر زوره . چند وقتی پیش از طرف بانک ما رفته بود کوه سبلان . اکثر همراهانش دچار کوه زندگی شده بودند این مثل بز می رفته بالا .

خلاصه توی راه کلی غیبت رئیس هامون را کردیم. آخه رئیس های ما با هم جابجا شده اند. اون کلی تعریف می کرد از باحال بودن و گیر ندادن رئیس قبلی ما و منم کلی می نالیدم از گیرهای عجیب رئیس قبلی اونها . خلاصه رسیدیم سر کوه و یک زیارت عاشورایی توی مسجد خضر نبی برگزار میشد و ما شرکت کردیم و بعد با هم عکس انداختیم و از کوه اومدیم پایین .

وقتی رسیدیم پایین بساط صبجانه را پهن کردیم . کلی چسبید . قرا شد از این به بعد هر هفته بریم کوه. حتی قرار شد با ماشین دیگه نیاییم پای کوه . پیاده از خونمون راه پیمایی کنیم که بیشتر چربی ها آب بشه . خوبه دیگه. از این بعد برنامه منظمی برای ورزش خواهم داشت. ایشاللله تاثیر داشته باشه . این دفعه چون آماده نبودم یک کم عضلانم گرفت . ولی یواش یواش عادت میکنم.


94/7/24::: 2:7 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز خانمم دانشگاه کلاس داشت . منم سرکار بودم و نمی تونستم از دخترم مراقبت کنم. بنابراین از پدرم خواستم دلارام را ببره خونه خودشون . پدر و مادرم از خداحواسته اومدند خانمم را رسوندند دانشگاه و بچه را هم بردند خونه خودشون . بنابراین بعد از سرکار رفتم خونه پدرم. فکر می کردم دلارام در نبود پدر و مادرش بیقراری کنه. ولی همچین با پدر و مادرم من بازی می کرد انگار نه انگار دلتنگ ما شده باشه .

خلاصه بعداز ظهر خواستم بخوابم  دیدم دلارام مثل همیشه با خوابیدن مشکل داره. اصلا این دختر خیلی خودمختاره. اگه خوابش بیاد هیچکی نمی تونه از خوابش جلوگیری کنه و اگر بخواد نخوابه هیچکی نمی تونه بخوابوندش. ولی من خیلی خسته بودم و باید م یخوابیدم. مادرم هر چی تلاش کرد نتونست بخوابونه . حدس می زدم. این دلارام باید اول شیر مادرش را بخوره بعد بخوابه . بنده خدا پدرم بی خیال خواب شد و دو تایی دلارام را بازی دادند تا من بتونم بخوابم.

خلاصه من تونستم بخوابم و دو ساعت بعد وقتی بیدار شدم دیدم دلاارم به خواب ناز رفته . بالاخره پدر و مادرم با سعی و تلاش بسیار دلاارم را خوابونده بودند . منم آماده شدم دلارام را به تنهایی ببرم خونه خودمون. پدر و مادرم کلی از کنار دلارام بودن خوشحال شده بودند . الان تمام دلخوشی اونها همین نوه شون هستش. نوه خیلی شیرین میشه . حالا بذار به حرف بیفته . کلی دلشون براش قتج میره.

حرف دوم - امروز رفتیم آتلیه . برای اینکه عکسهایی که از دلاارم گرفته بودیم را انتخاب کنیم که کدومشون را روی بوم بزنیم و کدومشون را پاپ دیجیتال کنیم.  اینهمه عکس گرفته بودیم فقط 8 تا شون را کار کرده بودند . یعنی بهترین موقعیت ها را برگزیده بودند . یکیشون را برای بوم بزرگ زدیم و یکیش را دو تا بوم کوچکتر زدیم که بدیم به خانواده هامون . بقیه شون را هم دیجیتال زدیم. خلاصه قرار شد هفته دیگه بهمون نحویل بدن. عکسها را که گرفتیم توی وبلاگم می ذارم.به شرط آنکه چشم نزنید چون خیلی جیگر افتاده .

حرف سوم- امروز کلی از دست رئیس قبلیمون شاکی شدم. حامد که رفیقم بود فقط به خاطر اینکه بهش سور نداده بودم ، نمره ارزشیابی 6 ماهه اول سال را بهم 91 داد . یعنی 1 امتیاز کمتر از دفعه قبل. خب این نمره ارزشیابی برای ما خیلی مهمه. ارتقای شغلی بخشیش روی همین امتیازها می چرخه . خب یک امنیاز کمتر از دفعه قبل یعتی رضایت مسئول شعبه از من کمتر شده دیگه. این ممکنه تاثیر بد روی نظرمدیران بذاره. اما رئیسم می گفت اینها همه فرمالیته است. بخوان به یکی پست بدن اصلا به این امتیازها نگاه نمی کنند. راست هم می گفت. اکثرا روابط دخیله تا ضوابط. یعنی همه جا همینجوریه ها. ایشالله خیره.



  
  

حرف اول- از سر کارم چند وقته حرفی نزدم. والله رئیس ما انقدر تصمیمات عجیب و غریب این مدت گرفته که دیگه برامون عادی شده . مثلا از هممون خواسته باجه خودمون را عوض کنیم. همگی از یک طرف شعبه اسباب کشی کردیم به اون طرف شعبه . کی چی؟ مشتری که وارد شعبه میشه همه ما را با یک نگاه ببینه شوخی سختش نباشه یک کم گردنش را بچرخونه نکنه یک وقته مهره پنجم گردن ایشان دچار فرسایش بشه .

حالا کلی مصیبت کشیدیم سر این جابجایی هیچی. جامون تنگ تر شده. آخه باجه های او ور شعبه کم عرض تر از جای قبلیمون هستش. حالا این هیچی. بدبختی اینکه جای جدیدمان اصلا کولر نداره. هممون شرشر داریم عرق میریزیم در حالی که کولرهای اون ور سالن خاموش هستند . هر روز منتظر تصمیمات جدید رئیس هستیم. من که میگم اینها را خانمش بهش میگه . وگرنه مردها انقدر به دکوراسیون و تمیزی و نظم اهمیت نمیدن .

حرف دوم- امروز متوجه  شدم بعضی همکاران تا چه حد زیرآبزن هستند . نامه اومد که من باید برم شعبه مرکزی و دوباره وصول مطالبات کنم. این در حالی است که من سهمیه 3 بار حضور در شعبه مرکزی را انجام دادم. نگو این جلسه آخری که رفتم کم پرونده پیگیری کردم ،  همکارمون در شعبه مرکزی پیش رئیسش خود شیرینی کرده و گفته فلانی کم پیگیری کرده. نامه زدند دوباره باید برم شعبه مرکزی. زنگ زدم به اون همکارم و گفتم خیلی نامردی. برای چه زیرآبزنی می کنی. میگه من نمی تونم دروغ بگم. یعنی یک سری آدمها هستند فقط زیرابزنی می کنند تا بعدا پست بگیرند. اون همکارم هم منتظر گرفتن پست هستش. صاف زیرآب منو زد. خلاصه باید در چند روز آینده برم دوباره شعبه مرکزی.



  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >