سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حق کسى را گزارد که حقش را به جا نیارد ، به بندگى او اعتراف دارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :103
بازدید دیروز :0
کل بازدید :68352
تعداد کل یاداشته ها : 110
04/1/31
9:41 ع

حرف اول- خب نامه انتصاب روسا اومد و قرار شد حامد (رئیسمون) از شعبه ما بره و امیر (رئیس شعبه قبلیم) به جاش بیاد شعبه ما. وای چقدر این حامد چقدر بدشانسه . آخه شعبه ای که قراره بره توی چند هفته اخیر حسابی کاهش منابع داشته .الان به قول معروف ته جدول لیگ هستش و همین جور پیش بره سقوط می کنه به دسته یک شوخی و از حامد بدشانس تر ، امیر هستش. آخه قراره  همکار من میشه گیج شدم خیلی جالبه. خیلی کم پیش میاد این جوری. اینکه سه بار شعبه ای برم که امیر رئیسشه .

خلاصه خیلی حیف شد حامد داره میره. دوران خوبی بود . زیاد گیر نمی داد . اما امیر خیلی گیر میده. اعصاب آدم را خرد می کنه. توی شعبه قبلی چند باری باهاش دعوام شد . ولی آدم خوبیه . ولی کلی با بچه های ما مشکل خواهد داشت . بس که بچه ها راحت طلب شده اند . گیر رئیس گیر نیفتاده اند .

حرف دوم- از دلارام بگم که بالاخره نوک دندانش را دیدم. پوزخند بالاخره دندانش نیش زد و یک کم راحت شد . ولی مثل خرگوش همه چی را می جوه . خیار بهش میدیم قشنگ توشو خالی می کنه. به هر چی گاز میزنه بلکه خارش لثه اش بیفته. ولی وقتس میخواهی دندانش را ببینی محکم لبهایش را به هم فشار میده تا نتونی ببینی. هر کاری کردم از دندانش عکس بگیرم نشد که نشد .

حرف سوم- خب از  سفرمون به همدان بگم. 21 مرداد ماه صبح زود بیدار شدیم و از مهمانسرا حرکت کردیم سمت گنجنامه.جاده ای که می خورد به گنجنامه مثل جاده چالوس بود. خیلی سرسبز و باصفا . خوش بحال مردم همدان که چنین شهر زیبایی دارند . ما کویر نشین ها واقعا حسرت این جور جاها را می خوریم.

رسیدیم گنجنامه. ماشین را پارک کردیم و دلارام را بغل کردم و حرکت کردیم سمت مجموعه تاریخی گنجنامه. همون اول یک چادر بود که یک نفر مسابقه گذاشته بود. اینکه هر کس بال توپ بزنه به لیوانها و همه اش بریزه ، یک گوشی موبایل جایزه می گیره .هر بار پرتاب هم 2 هزار تومن هزینه داشت . من گفتم اینکه کاری نداره که. یک توپ می زنی و لیوانها میفته. ولی لامصب هر چی زدم چز یکی دو لیوان هیچی نشکست . بایدهمه اش میریخت پایین وگرنه چیزی جایزه نمی گرفتی. 5 بار پرتاب کردیم ولی فایده نداشت . خلاصه بیخیال شدیم.

خلاصه راه را اندامه دادیم بین راه کلی ملت بساط کرده بودند . رسیدیم به آبشار گنجنامه. یک آبشار قشنگ و چشم نواز . نور افتاب هم خورده بود بهش و یک رنگین کمان قشنگ درست کرده بود . من و دلارام هم پا روی سنگهای پای آبشار گذاشتیم فشنگ رفتیم زیر ابشار. جفتمون یک کم خیس شده بودیم ولی خیلی حال می داد . کلی عکس گرفتیم اونجا . اینم یک عکس قشنگ از آبشار . رنگین کمان را ببینید . خیلی باحال بود.

f


94/6/8::: 8:4 ع
نظر()
  
  

حرف اول- این روزها دلارام هی حوصله اش سر میره. تو خونه موندگار نیست. غروب که میشه بهونه گیر میشه . مرتب میگه دد . یعنی بریم بیرون . دیشب با این که حوصله نداشتم ولی به خاطر دلارام شام را بردیم یکی از بوستان های شهرمون خوردیم. . چقدر هم حالم خوب شد. توی فضای باز بین یک عالمه مردم که فرش پهن کردن خیلی میچسبه شام خوردن . دلارام هم کلی سرحال اومد .

دلارام جدیدا خیلی غیر قابل کنترل شده. همه جای خونه که سرک میکشه هیچ، جدیدا می تونه از پله ها هم بالا بره. این یعنی خطر بیشتر برای دلارام . خیلی باید حواسمون جمع باشه . تازگی ها از یک جا که بالا میره با دستهاش همون جا را می گیره و یک کم راه میره. مثلا دستش را به مبل میگیره و می ایسته بعد چند قدم برمیداره و میره اون ور مبل . خلاصه وروجکی شده برای خودش.

بعدش اینکه یک مهارت جدیدی که یاد گرفته اینه به جا اشاره م یکنه نگاهش را برمی گردونه سمت اون طرف. مثلا با انگشت اشاره می کنه به توپش در اون طرف سالن .اونم نگاهش را برمی گردونه سمت توپ قبلا . نوک انگشت را نگاه م یکرد به جای اینکه سمتی را که بهش اشاره میکنی. خب در این سن خداراشکر هوشش عادی هستش .

حرف دوم- خب یک قسمت دیگه از ماجراهای سفر همدان را تعریف می کنم. خب تا آنجا رسیدیم که رسیدیم همدان . همون اول یک نقشه تهیه کردیم و یک راست رفتیم سمت مدیریت بانکمان . از تگهباتی مدیریت کلید واحدم را گرفتم و یک نقشه دیگه بهم داد که برم به مهمانسرای بانک. کلا همدان طوری ساخته شده که آدم زیاد اذیت نمیشه توی آدرس پیدا کردن . خیلی راحت مهمانسرا را هم پیدا کردم.

ماشین را بردم به پارکینگ و وسایل را برداشتم و رفتم طبقات بالا . متاسفانه این مهمانسرا آسانسور نداشت .بنابراین هی می رفتم طبقه بالاتر و خبری از واحدم نبود. تا اینکه با کلی نفس تنگی رسیدیم طبقه چهارم و واحدمون را اونجا دیدیم. وای چه مصیبتی خواهد بود . بدون آسانسور اونم توی طبقه آخر . خیلی سخته. خلاصه دردسرتون ندم. سه چهار بار رفتیم بالا و پایین تا کل وسایل توی ماشین راآوردم بالا. دیگه جونی برام نمونده بود .

خب شب شده بود. باید برای شما کاری می کردیم. رفتم بیرون و نان خریدم و برگشتم. همسرم مشغول درست کردن غذا بود . دلارام هم روی کابینت آشپزخانه داشت بازی می کرد. یک دفعه صدای مهیبی شنیدم و به دنبال آن گریه بچه. سریع دویدم آشپزخانه. دلارام در یک لحظه پریده بود از کابینت به پایین و همسرم بین هوا و زمین گرفته بودتشو منتها چون دخترم ترسیده بود گریه می کرد. خدا خیلی رحم کرد. هر دو مون کلی ترسیده بودیم. اگه میفتاد زمین و خدای نکرده سرش می خورد زمین دیگه کل سفرمون کوفتمون میشد. شایدم خدای نکرده کل زندگیمون . خدا نگهدار دخترم بود. وگرنه همسرم به اون سرعت نمی تونست بگیردش.

شب متوجه شدیم آب واحد قطع شده . فکر کردم اشکال از پمپ آب هستش. بنابراین زنگ زدم به مسئول مهمانسرا. گفت چند وقته این محله همین جوریه . از ساعت 10 شب تا 4 صبح آب قطع میشه . وای چه مصیبتی!  دلارام هر آن ممکنه خودش را کثیف کنه. باید با آب گرم بشوریمش. ما هم خبر نداشتیم که اینجوریه . وگرنه آب ذخیره می کردیم.

بهبه هر حال کولر هم با وجود قطعی آب جوابگو نبود. بنابراین کولر را خاموش کردیم و درب و پنجره ها را باز کردیم . هوا خنک بود و شب خوب خوابیدیم ولی فردا صبحش به خاطر همین باز گذاشتن پنجره ها کل خونه پر مگس شده بود. خلاصه علیرغم شیک بودن واحدمون ، این مشکلات اذیتمون می کرد.


  
  

حرف اول-دیروز خونه پدرم بودیم .مادرم دومین آش دندونک را برای دلارام پخت . این بار قرار بود آش بین فامیل تقسیم بشه. پدرم هم برای تبریک دندون درآوردن دخترم یک لباس براش خریده بود . جاتون خالی دیروز ظهر خونه پدرم ناهار کباب داشتیم. پدرم یک سیخ فیله برای دلارام کباب کرده بود. دلارام با یک ولعی می خورد که نگو. دیگه دخترم به کباب خوردن افتاده. بووووس

امروز هم برای دخترم مسواک انگشتی خریدم. چون دندانش که دربیاد باید مرتب مسواک بزنه. ولی همچنان بیقراری هایش ادامه داره. دندانش که ذربیاد راحت میشه. ماهم وقتی می بینیم شبها نمی خوابه بهش قطره استامینوفن میدیم. البته سعی م یکنیم بهش ندیم چون بدنش شل میشه . ولی وقتی شب تا ساعت 2 بیدا میشه دیگه چاره ای نمی مونه . همینه دیگه. فکر کردید بی زحمت بزرگ شدید؟ پدر و مادرتون خون دل ها براتون خوردند . ما هم هی خون دل می خوریم ولی همش با یک لبخند دلارام تبدیل به شادی میشه .

حرف دوم- یک مشتری جدیدا بدجور به من و هادی گیر داده. آخه چند روز پیش اومده بود پیش من می گفت تو یک حساب برام باز کردی. ولی حسابی که باز کردی سود نداشته. 10 میلیون تومن هم واریز کرده بود به هوای سود ولی سودی نصیبش نشده.  من رفتم برگ افتتاح حسابش را درآوردم. دیدم اصلا من باز نکردم که. هادی حساب را براش باز کرده . هادی هم گفت این مشتری گفته یک حساب کارتی براش باز کنه اونم با 10 هزار تومن . بعدا 10 میلیون تومن ریخته. توی برگه افتتاح حساب هم نوشته بوده قرض الحسنه .

خلاصه هادی هم گردن نگرفت. امروز بازم این مشتری اومد این دفعه به من گیر داد. اینکه تلفنی از من پرسیده که این حساب سودی هست یا نه . منم گویا گفتم سودی هستش. ولی من اصلا یادم نمیاد. اصلا من تلفن جواب نمی دم که . این وسط این مشتری تقاضای خسارت کرده . ما هم اگه قراره خسارت بدیم باید از جیبمون بدیم. ولی من و هادی عهد کردیم خسارتی ندیم. به ما ربطی نداره که . خودش باید دقت می کرده . چه آدمهایی پبدا میشن . می خوان ادمو تلکه کنند.

حرف سوم- امروز روز سختی بود . چون هادی و مهدی هر دو رفته بودند کلاس و من فقط به عنوان تحویلدار مونده بودم شعبه . البته دو تا از همکارام هم کمکم می کردند. مخصوصا این همکار جدید. ولی دهان ما را آسفالت کرد از بس از ما سوال کرد . من نمی دونم این همه سال توی بانک چه کار می کرده . هیچی بلد نبود . خلاصه آخر وقت هادی و مهدی اومدند شعبه و الحمدالله حساب خوند و رفتیم.

اما موقع رفتن بازم حالم گرفته شد. آخه یک انسان بی شعور پشت ماشین من پارک کرده بود طوری که هیچ جوری نمی تونستم بیرون بیام. مرتیکه یک یادداشت هم نذاشته بود که شماره تلفنی بذاره که بهش زنگ بزنیم. خلاصه به کمک هادی با کلی فرمان چرخاندن ، ماشین را آوردم بیرون . اما قبل از رفتن با لاک غلط گیز روی شیشه ماشینش نوشتم "خیلی خری" . دلم ختک شد . دقیقا نیم ساعت توی گرمای تابستان ما را علاف کرد.


94/6/3::: 11:14 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز صبج که خواستم برم سرکار طبق معمول هادی را سوار کردم. منتهی امروز خانمش هم همراهش بود. اونو هم سوار کردم. های گفت فلان جا پیاده میشیم و یک ساعت دیگه میاد سرکار. علت را پرسیدم. گفت میریم آزمایشگاه . منم پیاده شون کردم و رفتم سرکار و بین بچه ها پر کردم که هادی داره بابا میشه. اینها هم رفتند آزمایشگاه برای آزمایش بارداری.

خلاصه هادی که اومد بچه ها کلی دستش گرفتند . هادی هم کلا کتمان می کرد و حاشا می نمود . کلی هم به من دری وری گفت که چرا شایعه درست کردم. گفتم خب باید سور بدی . یادش بخیر . من شعبه قبلی که بودم یکی دو تا آزمایش صبح باید می دادیم اما اصلا بروز ندادم . تا 7-8 ماهگی بچه ام اصلا هیچکی خبر نداشت من دارم بابا میشم. انقدر تودار بودم. خلاصه ما شایعه را انداختیم . ببینیم که صداش درمیاد .

حرف دوم - این دو روزه خیلی به ما فشار اومد توی شعبه . آخه همن پایان ماه بود و هم اول ماه و هم اینکه با دو تحویلدار و نصفی شعبه را می گرداندیم . اون نصفه تحویلدار همانا مهدی بود . پوست ما را کنده. تجربه تحویلداری نداره لذا خیلی کند کار می کنه . تازه مادرصندوقی این دو روز را هم به زور گردنش انداختییم. آخه قبول نمی کرد مادرصندوق بشه . ولی من و هادی اجبارش کردیم  که مسئولیت به عهده بگیره . بنابراین به خاطر کند جمع کردن حسابها توسط وی این دو روز را یکی دو ساعت دیرتر میریم خونه .

روزهای آینده شرایط سخت تر میشه . فردا من باید 3 ساعت بعد از ظهر برم شعبه مرکزی تا وصول مطالبات  کنم. بنابراین امشب میریم خونه پدر می مونیم تا فردا در غیاب من دومین آش دندونک توی خونه پدرم درست کنند. پس فردا شرایط باز هم سخت تر میشه. چون قراره برای یک کلاس آموزشی هم هادی و هم مهدی  صبح برن مدیریت. بنابراین فقط من به عنوان تحویلدار باید شعبه را بچرخونم. یک پاداش به عنوان هفته بانکداری می خوان بهمون بدن می خوان دهن ما را آسفالت کنند .

حرف سوم- از دلارام بگم این روز ها و شبها خیلی داره اذیت می کشه. چقدر دندان درآوردن برای بعضی بچه ها سخته. برای بعضی ها خیلی راحت دندان درمیاد . خوش بحال پدر و مادرشون. ولی به خاطر این دندان درآوردن نطق دخترم باز شده. یک مدت بود کمتر حرف می زد و آواز می خوند. ولی الان هی "قییییخ" میگه. جدیدا "جیییییز " هم میگه . از همدان هم برگشتیم "دددددد" هم به کلماتش اضافه شده.  برایش بسته بی بی انیشتن هم گرفتیم . ایشالله با شنیدن آن هر چه زودتر زبان باز کنه .


  
  

حرف اول- سه شنبه صبح مثل هر روز با هادی داشتیم میرفتیم سرکار که یکی از خانمهای همکارمون را کنار خیابان دیدیم که منتظر تاکسی هستش . توقف کردم و تعارف کردم که سوار بشه. خلاصه با کلی تعارف بازی سوار شد . ضمن صحبت فهمیدیم که داره دوره دو ساله اش توی شعبه مرکزی تموم میشه. از طرفی دوره دوساله هادی هم توی شعبه ما تموم میشه . به احتمال زیاد تا دو ماه دیگه هادی که از شعبه ما میره این همکار به جاش میشاد . وای نه! بازم همکار خانم! تازه یک همکار خانم رفته از شعبه ما. کلی داریم نفس راحت می کشیم. شوخی

ولی یک حسن خوب داره اونم اینکه از این خانم میتونیم سور بگیریم. چون خارج شدن از شعبه مرکزی واقعا سور داره. انقدر سر کارمندان شعبه مرکزی کار ریختند که همشون تیک پیدا کرده اند. تازگی ها هم یک نامه اومده اینکه همه تحویلدارهای تمامی شعب باید سه روز را برن شعبه مرکزی وصول مطالبات کنند. وااااایاین دیگه خیلی زور داره . ما مطالبات شعبه خودمون را فرصت نمی کنیم وصول کنیم. اون وقت بریم مطالبات شعبه مرکزی را پیگیری کنیم؟ نمیشه هم اعتراض کرد. تنها کاری که کردم این بود که زنگ زدم به جناب مدیر و یک روزش را جابجا کردم. آخه افتاده بود وسط مسافرت آینده ام به مشهد . اخه ایشاالله اگه قسمت بشه مهر ماه می خواهیم بریم مشهد. اونم به اتفاق پدر و مادرم .

حرف دوم- پنجشنبه دعوت بودیم خونه پدرم. آخه دعون کرده بودند از پسرعموی پدرم و تازه عروسش برای پاگشا. نمی دونم رسم همه جا هست یا نه. ولی ما رسم داریم بزرگترهای فامیل تازه عروس و داماد ها را دعوت میکنند و مهمانی میدن و در ضمن هدیه ای تدارک می بینند تا رفت و آمدها شروع بشه . پدرم یک بخاری گازی خریده بود که بهشون بده. منم نصف پول بخاری را به پدرم دادم که یک جورایی هدیه مون شریکی بشه .

خلاصه شب جمعه رفتیم خونه پدرم و مهمونها اومدند. دلارام بنده خدا انقدر خوابش میومد که که سر سفره داشتا ز حال می رفت. بنابراین زیاد شیطنت نکرد . شام را خوردیم و مهمونها را هم پدرم رساند خونشون. خیلی از کادوی ما خوشحال شدند . خب هم داماد هم عروس یتیم بودند و دستشون تنگ بود. اکثر وسایل خونشون را فامیل کمک کردند . قبلا هم پدرم اجاق گاز به عنوان کادو داده بود . این بخاری فقط کم بود که جور شد  . این داماد همون بود که چند سال پیش گفتم معتاد شده بود . خدا کمک کرد و از اعتیاد نجات پیدا کرد و الان هم ازدواج کرده . ایشاله خوشبخت بشن.

حرف سوم - خب به سلامتی دندانهای دخترم هم نیش زد. یعنی دو تا دندون در لثه پایینی اش به مرز دراومدن رسیده . دلاارم خیلی بیقراری می کنهو اذیت میشه. ما هم تصمیم گرفتیم آش دندونک دلارام را درست کنیم. آخه رسمه که بچه که دندون درمیاره یک آش با 5-6 جور حبوبات درست میکنند و  و به همسایه ها و فامیل میدن . ما هم یک قابلمه آش درست کردیم و البته به همسایه ها دادیم و برای همکاران هم کنار گذاشتم که فردا ببرم بدم.

خلاصه جاتون خالی آش خوشمزه ای شد . سر سلامتی دخترم ایشالله دندون دربیاره و کباب بخوره . دخترم خیلی تو چشمه و زود چشم می خوره . امروز برده بودم نونوایی . همه ملت بهش نگاه می کردند ولبخند می زنند . هر وقت میارمش خونه براش اسفند دود می کنیم. ایشالله از چشم بد محفوظ باشه .


94/5/30::: 9:19 ع
نظر()
  
  

حرف اول- چند روزه بچه ها عجیب به من گیر دادند که سور بدم. اونم سور چی؟ سور بچه دار شدنم . بچه ام الان 8 ماهشه. تازه اینها به فکر گرفتن سور از من افتادند. هی بهشون میگم 8 ماه پیش من وسط شعبه داد زدم کی سور منو می خواد. همتون گفتید :«نه! نه! ما سور ترا نمی خواهیم. مگه از جونمون سیر شدیم!» حالا که نوبت رئیس شده سور بده میگه به شرطی سور میدم که مجید سور بده . مهدی هم میگه به شرطی سور میده که رئیس سور بده . خلاصه کل سور شعبه منوط شده به اینکه من سور بدم. منم زیر بار نمیرم.

حرف دوم- خب از امروز مجموعه خاطرات سفر به همدان من شروع میشه . امیدوارم صبور باشید و دنبال کنید . غروب 19 مرداد ما آماده شدیم که حرکت کنیم سمت ساوه . قصدمون این بود که شب خونه دایی ام توی ساوه بخوابیم و صبح روز بعد به سمت همدان حرکت کنیم. منتها اولش سر زدیم به پدر و مادرم چون می دونستم چند روزی قرار نبود نوه شون را ببینند و کلی دلتنگ میشن .  هر دوشون خیلی خوشحال شدند و سفر خوشی برامون آرزو کردند.

به هر حال دیگه هوا تاریک شده بود که حرکت کردیم سمت ساوه. جاده ساوه یک کم سخت بود چون تا پایان مسیر دوبانده بود . به هر حال رسیدیم ساوه و پرسان پرسان خودمون را رساندیم خونه دایی. دایی ای نا به گرمی از ما پذیرایی کردند . منتها موقع شام دلارام ناگهان خودش را پرت کرد روی ظرف خورشت و سرش خورد به ظرف و کلی گریه کرد. بنده خدا پیشانی اش باد کرد . این دخترم به خاطر غذا آخر شهید میشهشوخی

خلاصه خوابیدیم و صبح روز 20 مرداد برای صبحانه بیدار شدیم. من یک دقیقه رفتم آب و روغن ماشینم را نگاه کنم برگشتم دیدم دلارام وسط سفره نشسته و تمام دست  و صورتش را پنیری کرده. گویا دلارام حمله کرده سمت ظرف پنیر یک مشت پنیر برداشته و توی دهانش کرده . کلی به این صحنه خندیدیم.

به هر حال سریع حاضر شدیم و از دایی اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت همدان . به شهر قرق آباد که رسیدیم یک تابلو دیدم به سمت روستای بیوران . این روستای آبا و اجدادی ماست . گفتم بوی وطن داره منو می کشه . سریع ماشین را کج کردم سمت بیوران . خیلی وقت بود که به این روستا نرفته بودم. اصلا به راه آشنایی نداشتم. ولی این خاک وطن بدجور منو می کشوند .

خلاصه رسیدیم به بیوران . یادم افتاد که دایی پدرم توی این روستا زندگی می کنه . یعنی تا چند سال پیش تهران بود. ولی از دود و دم تهران فرار کرد به روستای آبا و اجدادیش. خونه اش را بلد نبودم. از اهالی پرسیدم. بهم نشان دادند . حتی یک از جوانها ما را تا دم خونه دایی برد . وقتی زنگ خونه دایی را زدم زن دایی اومد دم درب و کلی تعجب کرد . آی حال میده اینجوری سر زده به کسی سر بزنی.

خلاصه رفتیم داخل . دایی ام رفته بود سمت باغ. ولی پسر دایی و دختردایی و عروس و نوه های دایی ام بودند . کلی از ما پذیرایی کردند . قصد نداشتم زیاد بمونم. منتظر دایی بودم که از باغ بیاد و ببینیمش و حرکت کنیم سمت همدان. ولی دایی دیر اومد و ما اجبارا ناهار موندیم.  ولی خیلی خوش گذشت . هوای عالی و خنک ، ساکت و آرام. کاش می شد همین جا زندگی کرد . بعد ناهار یک چرت خوابیدم توی اتاق. انقدر بهم چسبید که نگو. بدون کولر ، خواب چه لذتی داره. اونجا اصلا نیازی به کولر نداشت . واله توی شهر ما 24 ساعته باید کولر روشن باشه وگرنه گرمازده میشیم. همه استخوانمون هم به خاطر کولر درد گرفته .

یه هر حال بعد از یک استراحت آماده شدیم که بریم. خیلی اصرار کردند که بمونیم. ولی راه رفتنی را باید رفت . جاده به سمت همدان خوب بود. اتوبان و سر راست . بعدازظهر رسیدیم همدان و بقیه ماجرا را ایشالله در پستی دیگر خواهم گفت .


94/5/27::: 11:47 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز صبح بعد از 4-5 روز مرخصی رفتم سرکار . اولین تغییری که بدو ورود توی شعبه حس کردم این بود که مهدی جای من نشسته . خب زیاد ناراحت نشدم چون از شر صدور کارت راحت شدم. آخه قبل از این من مسئول صدور کارت بودم. کاری بسیار مزخرف و بیخود. هر کدوم از همکاران روزی اقلا 5 تا مشتری را به من ارجاع می دادند چون من فقط کارت صادر می کردم. گاهی میشد 4-5 نفر جلوی باجه من صف کشیدند ولی باجه های دیگر بیکار بودند. منم همواره اعتراض داشتم به این وضعیت . خداراشکر دو تا نیرو از شعبه ما گرفته شد و رئیس به این نتیجه رسید که از مهدی هم کار بکشه .

خلاصه من رفتم جای خانم همکارمون نشستم. عجب جای خوبی داشته این خانم همکارمون . توی یک نقطه مخفی شعبه که مشتری ها کمتر می بینند . اکثر مشتری ها مراجعه می کنند به باجه هادی یا مهدی و من با خیال راحت فسقل در می کنم. شوخیجالب اینه که منم اکثر مشتری ها را نمی بینم. یک دفعه سرم را این ور و اون ور می چرخونم و می فهمم چند تا مشتری توی شعبه هستند . خوبه همین جا. این چند ماه باقیمانده را راحت سر می کنم.

حرف دوم- امروز روز دختر بود . منم از سر کار برگشتنی یک کیک کوچولو خریدم برای دلارام . یک مقدار بادکنک و چیزهای آویزونی و فانتزی هم خریدم و کلی تزئین کردیم خانه را و خلاصه فیلم گرفتیم و به دخترم کمک کردم کیک ببره و جشن و جیغ و هورا . خلاصه کلی کیف کردیم.دخترم توی همه عکسها چشمش دنبال کیک بود  ما هم یک کم بهش دادیم خورد هرچند براش خوب نیست. خب جشن خودشه. حیفه خودش نخوره . این اولین جشن روز دختر برای دلارام بود . خاطره انگیز شد.

البته دیشب باید جشن روز دختر را دیشب می گرفتیم . ولی خب دیشب خونه پدرم بودیم . نمی خواستم اونها بیاد راضیه بیفتند .هر چند اونها روز دختر را تبریک گفتند و پول به عنوان هدیه دادند .

حرف سوم- از دلارام بگم که جدیدا خودش بدون کمک گرفتن از کسی دست به مبل می گیره می ایسته . البته زیاد نمی تونه این حالت را ادامه بده. معمولا ما هواشو داریم که نخوره زمین . ولی گاهی حواسمون نیست و با کله می خوه به زمین یا مبل . اون وقته که کلی گریه می کنه. ما هم حواسش را جای دیگه پرت می کنیم و گریه اش بند میاد .

بعد جالبه برام. عاشق یک آهنگه که گاهی از تلویزیون پخش میشه . یک آهنگ کودکانه که تو تبلیغات تلویزیونی هر روز پخش میشه. هر وقت این تبلیغات پخش میشه در هر حالتی باشه سرش را برمی گردونه سمت تلویزیون . بارها امتحان کردیم ها . جوری که این ترانه را ضبط کردیم و هر وقت گریه میکنه پخشش می کنیم. آنی ساکت میشه .


  
  

پیشگفتار- سلام دوستان. روز  اول هفته همگی بخیر. خب ما از سفر برگشتیم. سفر خوبی بود . کلی تجربه به دست آوردیم. کلی روحیه مان عوض شد . امروز هم مرخصی بودم تا کمی استراحت کنم. ایشاله فردا میرم سر کار. جدا یک سفر بعد از مدت زیادی کار سخت و تکراری می چسبید. حالا به تدریج ماجراهای این سفر را براتون تعریف می کنم. اجمالا بگم یک شب ساوه موندیم ، دو شب همدان و یک شب ملایر .یک ناهار هم توی روستای آبا و اجدادیمون خوردیم و یک ناهار هم اراک بودیم.

حرف اول- یکشنبه بعد از مدتها ماشینم را بردم کارواش. من کلا از زمانی که این قرقی را خریدم دوباره بردمش کارواش. دیگه کلی کثیف شده بود. مسافرت هم در پیش داشتم و نمیشد با ماشین کثیف بریم سفر . کلی قیر به گلگیرهایش چسبیده بود و خودم نمی تونستم بشورم . خلاصه بردمش کارواش نزدیک خانه مان و گفتم سفارشی بشوره. بنده خدا کارگره نمی دونی با شور و هیجانی میشست . کم مونده بود با زبانش ماشین را لیس بزنه . گازوئیل زد. بنزین مالید . چند بار کف پاشی کرد و حسابی دستمال کشید. منم گفتم بنده خدا زحمت میکشه. رفتم میوه خریده برای خونه و یک موز هم دادم به کارگره که خستگیش دربره شوخی

خلاصه آخرش موقع حساب و کتاب شد . حساب کردند 52 هزار تومن خرج من میشه وااااای گفتم مگه چی کار کردید. همه جا 10-15 تومن میدم. دونه دونه کارهایی که روی ماشین من انجام شد را شمرد. پول را دادم و با خودم عهد بستم دیگه به کسی نگم ماشین منو سفارشی بشوره . اصلا این محله ای که میشینیم همه کسبه همین جوری هستند. فکر م یکنند ما پولدار هستیم و باید بیشتر از ما پول بگیرند. اندفعه میرم محله های قدیم شهرمون بشورند. اونمجا با 7-8 هزار تومن هم ماشین میشورند .

حرف دوم- دوشنبه صبح یک نامه اومد اینکه خانم همکارمان باید از شعبه ما بره .وااااای  اونم کدوم شعبه؟ شعبه مرکزی. انگاری الهام شده بود به من. آخه چند وقت پیش که از دست خانم همکارمون حرصم گرفته بود گفتم خدا کنه بره شعبه مرکزی تا پوستش را بکنند . نمی دونستم انقدر زود دعایم میگیره. بنده خدا حسابی هول کرده بود. آخه رضا و روح الله که از شعبه مرکزی به شعبه ما اومدند کلی از فضای اون شعبه بد تعریف کردند که چقدر همکاران را اذیت می کنند ، هم مشتری ها هم روسا. از این به بعد خانم همکارمان دیگه نمی تونه یللی تللی کنه. اینجا حسابی بهش خوش گذشته بوده . همه هواشو داشتند . من و هادی همیشه از این قضیه شاکی بودیم . چند بار هم با رضا و خانم همکارمون دعوا داشتیم.

خلاصه فقط خانم همکارمون اذیت نمیشه توی این انتقالی . ما هم خیلی اذیت خواهیم شد. آخه خانم همکارمون را که ازمون گرفتند کسی را به جاش بهمون نمیدن که . تازه همکار بایگانمون را هم ازمون گرفتند و به مستخدم مات از این به بعد فشار میاد . از این به بعد باید مهدی را بکشونیم به تحویلداری. به او هم این چند وقته خوش گذشته بوده . اخه با اینکه تحویلدار بود اما کار تحخویلداری نمی کرد. به معاونمون برای تشکیل پرونده کمک می کرد . من و هادی همش معترض بودیم که چرا نمیاد کمک ما کنه. از این به بعد مجبور خواهد بود که کمک ما کنه . کمک که هیچی. باید بیاد کنار دست ما تحویلداری کنه. آی دل ما خنک شد.

خلاصه ترس این را داشتم رئیس دوباره با مرخصی من موافقت نکنه . چون اگه من میرفتم مرخصی فقط هادی می ماند و مهدی. مهدی هم زیاد تحویلداری بلد نبود و بنابراین همه بار شعبه روی دوش هادی میفتاد. ولی رئیس نمی تونست به من بگه نرو مرخصی چون شیر موز ازم گرفته بود به عنوان سور.  یعنی به همه بچه ها شیر موز و کیک دادم. لذا رئیس از شعبه مرکزی اجازه گرفت که این چند روز خانم همکارمون پیش ما بمونه .  رئیس ازم خواست شنبه بیام شعبه. ولی من تا یکشنبه مرخصی گرفته بودم. ولی دلم سوخت و گفتم یکشنبه میام شعبه .

خلاصه موقع رفتن با خانم همکارم خداحافظی کردیم و از هم حلالیت طلبیدیم . چند بار بدجور بهش غر زدم. توقع نداشت. آخه فکر می کرد چون دختره من نباید بهش غر بزنم. ولی هر کی کم کاری کنه من ازش انتقاد می کنم حالا چه خوشش بیاد چه بدش بیاد . ایشالله توی شعبه مرکزی زیاد بهش سخت نگیرند. این بنده خدا عادت به سخت کار کردن نداره . یک دفعه دیدی کلا استعفا میده میره ها.

حرف سوم- دوشنیه بعدازظهر سور دعوت بودیم. اونم از یکی از مشتریان خاص شعبه . اونم توی یکی از بهترین رستوران های شهرمان. ترس این را داشتم که سور در غیاب من برگزار بشه . ولی رئیس به خاطر همون شیر موزی که بهش دادم سور را جلو انداخت که منم بی نصیب نمونم. عجب شیر موز پر برکتی! ولی برای رئیس برکت نداشت. همه بدنش پاشیده بود. می گفت سور تو بهم نمی سازه. راست میگه. یک بار هم قرار بود بهش سور بدم بنده خدا تصادف کرد و نزدیک بود بمیره .

خلاصه تا جایی که جا داشتیم خوردیم . بچه ها کم آورده بودند . هم کوبیده بود هم جوجه هم برگ . تازه دسرش هم سلف بود . من هم دسر خوب خورد مهم غذا را تا تهش زدم تو رگ. توقع داشتم به هر کدوم ما یک پرس غذا هم بده که ببریم خونه. آخه رئیس بهمون گفته بود که ایت مشتری یک پرس هم میده ببرید خونه . ما هم به خانمم گفته بودیم که ناهار درست نکنه . موقع خداحافظی دیدم خبری از دادن غذای دستی نیست کلی پژمرده شدم. هیچی دیگه. مجبور شدم از یک رستوران ارزان قیمت دیگه غذا بگیرم ببرم خونه. الکی ما را توی خرج انداختند ها . شوخی


94/5/24::: 4:10 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب الحمدالله همدان اوکی شد و من 20 مرداد با خانواده ام میرم همدان . یک مهمانسرا مربوط به بانکمان  جور کردم. مجبور شدم شدم به معاون مدیرمان رو بزنم چون این مهمانسرا ثبت نامی نیست و با مدیری یا معاون مدیر ما به مدیر یا معاون مدیر شهر مقصد زنگ بزنه و رزرو کنه. اکثر همکاران هم رویشان نمیشه به این انسانها والامقام رو بزنند لذا اکثر همکاران بی خیال استفاده از این امکانات رایگان میشن . ولی از آنجا که من پررو هستم زنگ زدم به معاون مدیر و اونم برام ردیف کرد.

خب قصدم اینه که از ساوه برم همدان و یکی دو روزی اونجا بمونم بعد برگردم ملایر و یکی دو روز هم اونجا بمونم پیش رفیقم و برگردم شهرمان. ایشالله سفر خاطره انگیزی میشه. اولین سفر با دخترم. ایشالهه آب و هوا هم یاری کنه و مشکل خاصی پیش نیاد .

حرف دوم- امروز صبح یک نامه اومد مبنی بر اینکه یک همکار جدید به جمع ما اضافه خواهد شد. شماره پرسنلی اش را که نگاه کردیم فهمیدیم آدم باسابقه ای هستش. گویا از یک شهر دیگه انتقالی گرفته بود به شهر ما . من نمی دونم چرا هر وقت م یخواد یک پست آزاد بشه و همکاران بومی پست بگیرند یک نفر از شهر دیگه انتقالی میگیره به شهر ما. مدیریت هم مجبورند به اینها پست بده. الان 10-12 نفر از همکاران پایور از شهرهای دیگه اومدند. این واقعا باعث تاسفه برای مدیریت ما که به همکاران بومی پست نمیدن اما به غریبه ها پست میدن.

خلاصه ساعتی بعد همکار جدید اومد. دیدم این اصلا قیافه اش به رئیس روسا می خوره . اینو که نمیشه کار تحویلداری بهش سپرد. تازه کاشف به عمل اومد که این آقا رئیس بوده توی مدیریت خودش و اومده شهر ما پستی معادل بگیره . بیچاره شدیم رفت. تازه یک پست ریاست توی مدیریت ما داره باز میشه. یک جا باز میشه 6-7 نفر پست میگیرند. ولی با وجود یک سری افراد مثل این همکار کلا جای امیدی برای اکثر همکاران بومی وجود نداره .

خب مشکلی که این همکار جدید برای من به وجود اورد این بود که رئیسمان از جناب مدیر شنید که این همکار جدید میاد به جای مهدی. و مهدی عن قریب از شعبه ما میره . خب مشکل اینجاست که این همکار جدید اصلا قصد نداره کار تحویلداری انجام بده . خب رئیس بوده برای خودش. بنابراین طی روزهای آینده من و هادی و خانم همکارمون فقط تحویلدار هستیم. منم که برم همدان چند روزی شعبه باید با دو تحویلدار بچرخه. رئیس گفت من اجازه نمیدم بری. کلی شاکی شدم. من هماهنگ کرده بودم. به من چیه یک دفعه یکی از تحویلدارهای ما را ازمون میگیرند.

خلاصه مستخدممون اومد در گوشم گفت رگ خواب رئیس دست منه . یک سور بده تا مرخصی ات را جور کنم. گفتم من باج به کسی نمیدم. اگه قسمت باشه میرم. اگه نه عمرا سور بدم. خلاصه رئیس هم اومد پیشم و گفت اگه سور ندی باید بمونی. گفتم می مونم. ولی عوضش را درمیارم. یک بار بهت رو زدم که برم مسافرفت. خلاصه رئیس و مستخدممون با هم شور کردند و مستخدممون اومد بهم گفت :«مجید. بیا یک کیک شیر موز به همه بده قال قضیه کنده بشه .» گفتم باشه . خلاصه رئیس هم با مرخصی من موافقت کرد و ما به یک بازی برد برد رسیدیم مثل مذاکرات هسته ای.

حرف سوم- از دلارام بگم که جدیدا مرتب فرشها را کثیف می کنه . یک نقطه سالم نذاشته روی فرشهای سالن . هر وقت میام خونه می بینم مادرش یک تشت گذاشته زیر یک نقطه فرش و پنکه  گذاشته خشک بشه . من نمی دونم دیگه کجا نماز بخونم. یک کم بزرگ بشه باید همه فرشها را بدن ماشین شویی.

و اینکه صورت دلارام مثل پسرها زخم و زیلی شده همش. پیشانی اش که توی پست قبلی گفتم به مبل خورده و خراش برداشته. زیر چشمش هم نمی دونم کجا خورده قرمز شده. امروز داشتم ازش فیلمبرداری می کردم که یک دفعه قطره مولتی ویتامینش را کوبید توی کله خودش. بالای چشمم قرمز شد. کلی گریه کرد . ولی فیلمه خیلی خنده دار شده . همه دور تا دور خونه را متکا و کوسن گذاشته ایم که صدمه نخوره . ولی گاهی خودش هم به خودش صدمه می زنه . خدا سالم نگهش داره تا بزرگ بشه  ایشالله.



  
  

حرف اول- پریشب که گفتم این شرکت ISP من حجم منو خورده. فکر می کردم متوجه اشتباهشون شده اند و حجم از دست رفته مرا بهم برگردانده اند. اما اشتباه می کردم. همون پریشب یک ذره اینترنت کار کردم متوجه دشم بازم حجم من تمام شده . با ISP تماس گرفتم. گفتند 40 مگابایت اشتباه شده بود. اونو هم به شما دادیم و استفاده کردید . این در حالیست که من اون شب 18 مگابایت بیشتر استفاده نکردم. انگاری فایده نداره . من ISPخودم را عوض خواهم کرد. برای ادب شدن این ISP اسم این شرکت را هم اینجا میذارم. شرکت های وب . این شرکت مثل آب خوردن حجم مرا می دزدد. براشون واقعا متاسفم. عصبانی شدم!

حرف دوم- پنجشنبه رضا یک مقدار شلیل خریده بود و هر کدوم از بچه ها یک دانه خوردند . بعد آخر وقت مستخدممون اومد نفری 100 تومن از ما گرفت. گفتیم چرا؟ گفت سهم میوه شما میشه. گفتیم دونه ای هزار تومن ؟ چه خبره؟ رضا گفت من این شلیل ها را کیلویی 8 هزار تومن خریده ام. گفتم چه خبره؟ من دیروز کیلویی 3 هزار تومن خریدم.  از اون طرف روح الله  گفت:«این که چیزی نیست. من یک بار انگور آفریقایی خریدم کیلویی 43 هزار تومن»وااااای همه ما فکهامون اومد پایین. پرسیدم مگه مغزت را خر گاز گرفته بود؟ گفت :«زنم باردار بود رد میشدیم هوس کرد منم براش خریدم. » گفتیم خاک تو سرت کنم. همین زن ذلیل هایی مثل تو هستند که باعث میشن ما دچار گرفتاری بشیم. هوس کرده که کرده . حالا چرا چیز گرون هوس کرده ؟

خلاصه از اون به بعد لقب روح الله شد افریقایی.  لقب رضا هم شد میوه فروش. براش حرف دراوردیم که رضا بعدازظهر ها میره میوه فروشی می کنه. انصافا هم میوه فروشها کلی درآمد دارند. چنین برابر ما کارمندها درامد دارند. ولی یک دهم ما هم مالیات نمیدن . گفتم مالیات یاد پدرم افتادم. سالی 70-80 هزار تومن مالیات میداده. امسال یادش رفت اظهانامه مالیاتی پر کنه. میگه قراره 300-400 تو.من بشه مالیاتش. کلی شاکی بود و حرص می خورد. این مالیات را من دو ماه یک بار اجبارا به دولت پرداخت میکنم.  بیچاره کارمندها .

حرف سوم- دیروز غروب به اتفاق خانواده ام رفتیم بیرون که در فضای سبز شام بخوریم. غذا را هم آ»اده کردیمن و با خودمون بردیم ولی هر چی گشتیم فضای سبزی که چراغ داشته باشه پیدا نکردیم . خیلی برامون جالب بود . شهر ما پر بوستانه و اصلا به همین هم معروفه . مردم هم از شدت گرما شبها میرن به بوستانها . حالا چرا برقهای همه بوستانها را خاموش کرده بودند اونم شب جمعه الله اعلم .

به هر حال مجبور شدیم بریم پای کوه خضر. یکی از تفریحگاه های شهرما همین کوه خضر هستش.یک کوه بی آب و علف که من نمیدونم باری چی مردم اتقدر به اینجا علاقه دارند. چون اون شب کلی اونجا شلوغ شده بود. ما هم یک روفرشی انداختیم رو به منظره شهر . آخه اونجا همه شهر زیر پایت هستش. قشنگ هست ولی نه اون قدر که ملت اون قدر شلوغ کنند. شایدم به خاطر این باشه که شهر ما جاذبه طبیعی چندانی نداره.  مثلا جنگلی ، آبشاری ، رودی. یک زمانی یک رودخانه داشت که سد بستند و الان بزرگراه شده .

خلاصه شام خوردیم و عکس انداختیم و خوش گذشت. راستی دلارام هر موتوری که رد میشد چاردست و پا فرار میکرد توی بغل مادرش. می ترسید از صدای موتور . البته دلاارم از صدای میکسر هم میترسه . تا مادرش میکسر را روشن م یکنه دلارام می زنه زیر گریه . نمی دونم. شاید اینها ریشه در دوران جنینی داشته باشه.

حرف چهارم- از شیرین کاری های جدید دلاارم بگم اینکه وقتی پیشانی ات را میاری مقابل پیشانیش و بهش میگی:"سر...سر...سر...سر" اونم با پیشانی اش میزنه به پیشانیت . یعنی یک جورایی کله میزنه . بعدش اینکه دوست داره از همه جا بالا بره. همش دنبالشیم که اتفاقی براش نیفته. همین چند روز پیش حواسمون نبود و سرش خورد به چایه مبل و پیشانی اش خراش پیدا کرد و کلی گریه کرد. هیچ جا هم نمیخوابه جز تخت ما. م یخوابه هم مثل من کج و ماوج میخوابه . منم مجبور میشم برم توی سالن بخوابم. گهواره داره ولی اصلا توش آرام و قرار نداره. فکرش را بکن جفت پاهایش را از نرده های گهواره اش بیرون می اندازه که بیاد پایین.

خلاصه خیلی وروجک شده . خیلی از من و مادرش انرژی می دزده.  جوری که وقتی م یخوابه ما هم مثل جنازه ها میخوابیم. امرو زمثلا جمعه بوده و وقت استراحت من . از صبح همش دارم بازی اش میدم. الان تازه خوابیده و من اومد آپ کنم برم بخوابم. .شب بخوش.


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >