حرف اول- خب این چند روز غیبتم به خاطر این بود که یک دفعه متوجه شدم حجم دانلودم برای اینترنت تمام شده. در حالی که مطمئن بودم انقدر استفاده نکردم از نت . اینترنتی که من دارم ماهی 500 مگابایت حق دانلود دارم و اگر این حجم قبل از یک ماه تمام شد می تونم هر 24 ساعت 1 گیگابایت استفاده کنم و البته به تعداد محدودی. خب اینجور که حساب کردم تا آخر ماه هر روز باید یک بسته یک گیگابایت آزاد می کردم. اینجوری در ماههای آینده کم می آوردم. بنابراین تصمیم گرفتم از سایت شرکت اینترنتم گزارش عملکرد بگیرم.
حساب کردم از اول ماه تا اون روز فقط 360 مگابایت از حجم را استفاده کرده ام. پس 140 تای بقیه اش کو ؟ زنگ زدم به پشنیبانی شرکت . اونم نگاه کرد دید حق با منه. قول داد موضوع را به کارشناس ارشدش اطلاع بده. خب تابلویه این شرکت حجم دزدی کرده از من . دو سه ماهه این طوری میشه. فکر نمی کردم چنین کاری کرده باشند. تا برج 8 این اینترنت را دارم. بعد از آن من با این شرکت تمدید قرارداد نخواهم کرد. هر چند الان اینترنت مرا آزاد کرده اند. ولی یک زنگ نزدند عذرخواهی کنند اقلا .من پیگیر بودم فهمیدم. خیلی ها پیگیر نیستند . باید سر ملت کلاه بذارند ؟
حرف دوم- این چند روز که هادی مرخصی بود با وجود آنکه سرمان خیلی شلوغ بود ولی مشکلی با همکاران نداشتم. اکثرا کمک می کردند که کار مشتری زمین نمونه . ولی امروز که هادی از مرخصی اومد متوجه شدم که خانم همکارمون همش بیکاره و شل کار می کنه. آخر وقت بهش غر زدم اونم خیلی شاکی شد. جلوی مشتری اومد به من پرخاش کرد .منم یک کم باهاش دهن به دهن کردم. خلاصه وقتی شعبه تعطیل شد با بچه ها یک کم سر اینکه چرا مسئولیتها خوب تقسیم نمیشه تو شعبه بحث کردم. واقعیت اینه که از کاری که دارم خسته شدم. . دوست دارم بیشتر کار اعتباراتی کنم. دیگه از من گذشته تحویلداری. 8 سال سابقه کار دارم. برایم افت داره یک دو سال سابقه برای من سوسه بیاد . خانم همکارمون از من شاکی میشه که چرا به اون گیر می دم. من به در میگم که دیوار بشنوه. متاسفانه توی این شعبه مسئولیتها چرخشی نیست. یعنی از اول یک کار انجام میدی و تا آخر همون کار را انجام میدی. یعنی کار جدید یاد نمیگیری. من امسال دیگه باید پست بگیرم. خب اگه کار اعتباراتی بلد نباشم توی پست جدیدم لنگ می مونم. معاونمون قول داد رئیس که از مرخصی برگشت یک جابجایی وظایف بین همکاران صورت بگیره . ایشالله صورت بگیره و من از این دلخستگی از کار دربیام.
حرف اول- پنجشنبه غروب به اتفاق خانواده ام رفتیم خونه پدرم که از اونجا بریم باغچه . پدرم مادربزرگم را هم همراه خود اورده بود. بنابراین یک کم تنگ نشستیم تا رسیدیم روستا . این روستا در 70 کیلومتری شهرمون قرار داره. خیلی هواش ختک تر از شهرمون هست . همون بدو ورود به باغچه ، پشه بند را برپا کردیم تا دلارام توش بخوابه و پشه نزندش. ولی مگه دلارام بند میشد توی پشه بند. دوست داشت همه جای کلبه را بگرده . اولش رو فرشی انداختیم که مطمئن بشیم دستش کثیف نمیشه در اثر چهار دست و پا رفتن . ولی این دختر هیچ محدودیتی قبول نمی کرد . هر جا دلش خواست راه رفت .
خلاصه شام خوردیم و بعد خواستیم بخوابیم. من قصد داشتم توی حیاط زیر آسمان پرستاره بخوابم. ولی پدر و مادر و مادر بزرگم زودتر از من جا اشغال کردند و من مجبور شدم توی کلبه بخوابم. راستش با وجود و خروپف های مادربزرگم دیگه جایی برای ماندن توی حیاط نبود. مادربزگم با وجود بیماری قندی که داره کلی ذوق کرده بود و توی این هوای خنک تو یحیاط خوابید. میگفت اگه من اینجا بمونم 20 سال دیگه زنده می مونم. ولی توی شهر یک سال بیشتر دوام نمیارم. راست میگه. هوای روستا یک چیز دیگه است .
صبح جمعه که بیدار شدیم اول از همه صبحانه خوردیم. نمی دونید صبحانه های باغچه چه لذتی داره . اما مگه دلارام می ذاشت . م یخواست سفره را بلند کنه و ببره . بعد از صبحانه با اتفاق خانواده و مادرم رفتیم توی کوچه باغها . دوربین را هم برده بودیم و چند تا عکس از دلارام گرفتیم. دلارام محو سرسبزی باغها شده بود. کلی کیف می کرد . کاش میشد دخترم را بیشتر از اینها توی طبیعت می آوردم. خیلی روحه بچه بهتر میشه. توی شهر و مخصوصا محیط آپارتمانی ، بچه واقعا کلافه میشه .
وقتی برگشتیم دلارام دیگه خسته شده بود و خوابید. ما هم از فرصت استفاده کردیم و آتیشی روشن کردیم و جوجه کبابی درست کردیم و دور هم خوردیم. آی کیف داد وقتی دلارام خواب بود و با خیال راحت غذامون را خوردیم. والله هر بار که می خواهیم یک چیزی بخوریم این دختر زل می زنه به دهان ما و همچین مظلوم نگاه میکنه . هر چیزی را هم که نم یتونیم بهش بدیم. مخصوصا غذاهایی که رب دارند یا ادویه . همش باید قایمکی یک چیزی بخوریم.
بعد از ظهر اما چهارپایه را گذاشتم پای درخت بادام و هر چی بادام دم دستم بود چیدم. این درخت را پدرم هدیه داده به دخترم. کلا دو تا درخت بادام بیشتر نداریم. یکیش مال دلارامه و یکیش مال خواهرم که به رحمت خدا رفته . ماشالله بادامها همگی دوقلو و چاق چله . بادامهای دلارام را برای خوراک دلارام کنار گذاشتم. آخه هر روز باید حریره بادام بخوره .
به هر حال بعدازظهر یک آش هم درست کردیم و خوردیم . لامصب توی باغچه هر چی آدم می خوره سیر نمیشه . بعدش سیب زمینی کبابی هم زدیم به بدن و خلاصه زودتر حرکت کردیم تا نترکیدیم. جای شما خالی خیلی خوش گذشت . مخصوصا اینکه این دفعه دلارام اصلا نذاشت پدر و مادرم به هیچ چیز ناراحت کننده ای فکر کنند. قبلا هر وقت میومدیم مادرم همش بغض داشت چون یاد راضیه میفتاد . ولی این دفعه شادی را توی چشم اونها میدیدم. خداراشکر.
حرف اول- دیروز خیلی نگران مادربزرگم شدم . آخه قند خونش رفته بود بالا و حالش بد شده بود. مادرم هم رفته بود خونشون که مراقبش باشه . نمی دونم توی عروسی اخیر چه ناپرهیزی ای کرده بود که حسابی آب روغن قاطی کرده بود. خلاصه هر بار گوشی ام زنگ می خورد م یترسیدم خبر فوت مادربزرگم را بهم بدن . ولی الحمدالله حال وی بهتر شد و حضرت عزرائیل بی خیال او شد. توی این وضعیت که الحمدالله پدر و مادرم روحیه خوبی دارند اصلا دوست نداشتم خاطر آنها مکدر بشه .
ولی پیری اصلا حس خوبی نیست. هر آن باید منتظر مرگ باشی. حالا امروز نشد فردا . فردا نشد پس فردا. هی باید منتظر باشی که یک غریبه از دیوار بیاد بیرون و بگه می خوام جونتو بگیرم. فکرش هم رعب آوره . همه ما دیر یا زود این لحظه تلخ را می چشیم. خدا کنه که اقلا اون غریبه خوشرو و خوش اخلاق باشه . اگه اعمال ما زشت باشه اون غریبه بسیار ترسناک خواهد بود . ولی کلا خوش اخلاق هم باشه بازم ترسناکه . خدا کمک کنه . ترجیح میدم توی فضای باز بمیرم تا اینکه توی خونه تک و تنها.
حرف دوم- امروز بعدارظهر با هادی قرار گذاشتم و با هم رفتیم دکتر. باید جواب آزمایشهایی را که بانک اجبارا از ما گرفته به دکتر نشون می دادیم. دکتر به من گفت که یک کم آهن بدنم کمه. بهم فولیک اسید داد . ولی به هادی گفت چربی خون داره . جالب اینکه هادی از من خیلی لاغرتره . تازه ورزش هم می کنه. کلی بهش خندیدم . گفتم هی منو مسخره می کنه که زیاد میخورم . خودت چربی گرفتی. دکتر به او توصیه کرد که روغن غذایش را عوض کنه. یعنی روغن زیتون یا کنجد بخوره .
تنها مشکل من چاقی شکم هستش. اونم به خاطر کم تحرکی هستش . هر بار که تصمیم میگیرم رپیم بگیرم چند کیلویی کم می کنم ولی زودی برمی گردم به وزن قبلی. دوستانی که از قدیم منو می شماسند می دونند من بارها رژیم گرفتم. اوجش برای روز عروسیم بود که 82 کیلو شده بودم. ولی بعد از ازدواج همین جور وزنم زیاد شد و الان 89 کیلو هستم. یک مطلب توی روینامه خوندم اینکه پدر شدن باعث چاقی میشه . راست میگه. بعد از به دنیا اومدن دلارام علاقه ام به خوردن خیلی زیاد شده .نمی دونم چه کار کنم.
حرف سوم- دلارام من که دیگه نگو. انقدر جیگر شده که نگو. جدیدا خیلی سعی می کنه دستش را به جاهای بلند بگیره و خودش را بلند کنه . مثلا دست میگیره به مبل یا زانوهای من . کلی تقلا م یکنه و گریه م یکنه که بیاد بالا. ما هم کمکش می کنیم. کلی خوشحال میشه و ذوق می کنه .
خوابش که به کل بهم خورده . روز تا لنگ ظهر میخوابه . عوضش شب تا ساعت 3 بیداره . امروز نزدیک بود خواب بمونم. لزوما گریه نمی کنه شبها. بلکه تازه بازی اش میگیره . توقع داره ما دو تا هم باهاش بازی کنیم. خونه را تاریک می کنیم و پتو می کشیم روی خودمون و الکی خورپف می کنیم. هیچ فایده نداره . موندیم چه کار کنیم.
حرف اول- پنجشنبه بعد از ظهر به اتفاق خانواده ام رفتیم خرید. آخه جمعه عروسی دعوت بودیم . خودمون را که دیگه کسی نگاه نمیکنه . همه نگاه ها به سمت بچه هست. بنابراین فقط به قصد خرید برای دلارام رفتیم بیرون. نم یدونم چی فکر کرده بودم درباره خودم. لات بازی درآوردم و گفتم کالسکه نمی خواد برداریم. بچه را بغل میگیرم. ولی دهانم آسفالت شد. یکی دو مغازه که نرفتیم. کل یمغازه گشتیم باری دلارام . کمرم درد گرفت از بس بغلش کردم. ماشالله سنگین شده. وانگهی مرتب ورجه و وورجه میکنه . حسابی به آدم فشار میاد .
خلاصه بالاخره یک جفت لباس قشنگ و ناز براش انتخاب کردیم و خریدیم. دخترم بانمکه و هر لباسی بهش میاد . خودش هم معلوم بود از لباسهایش خیلی خوشش اومده بود . دیگه فرصت نشد بریم حنا بندان. برگشتیم خونه. روز بعد یکی از همین لباسها را تنش کردیم و اومدیم خونه پدرم. از آنجا مادرم را به همراه چند از فامیل سوار کردیم و رفتیم عروسی. داماد ، پسرعموی پدرم بود . منتها خبری از تالار نبود . مراسم در خانه مادربزرگم برگزار میشد . خب داماد یک کم دستش تنگ بود . از این طریق خواستند صرفه جویی کنند .
خلاصه دلارام را با خودم بردم به قسمت مردانه تا مادرش یک کم راحت باشه. در ضمن دلارام با جمع مردانه بیشتر خوشحاله تا زنانه . این وقتی بهم ثابت شد که دلارام را فرستادم قسمت زنانه که مادرش شیر بده. ولی زود بهم پسش دادند چون اونجا زد زیر گریه . عوض پیش من نمی دونید چه وروجک بازی هایی درمی آورد . فقط دست و پاهایش را می گرفتم که از پیشم فرار نکنه. به چهاردست و پا افتاده دیگه نمیشه حریفش شد.
به هر حال ارکستر آورده بودند و بزن و بکوب. منم با دلارام کلی اون وسط رقصیدیم. داماد هم اومد و اون وسط مجبورش کردند برقصه . منم شاباش بهش دادم و آخرش دلارام را دادم دست داماد که فیلمبردار ازش فیلم بگیره . بعد پدرم از راه رسید و دلارام را ازم گرفت و برد حیاط و من یک کم تونستم خستگی درکنم. کادوی عروس و داماد هم مبلغی پول دادم . اینها واقعا لازمشون میشد. هم عروس و هم داماد ، پدر نداشتند و با سختی این مراسم را جور کرده بودند .
خلاصه موقع شام شد و از این شام عروسی یک تصیبی هم به دلارام رسید اونم اینکه یک تیکه از جوجه را گذاشتم توی مخزن پستونکش و دادم بخوره. کلی کیف کرد دخترم. ماشالله اشتهای دخترم به خودم رفته. همه چیز را با حرص و ولع می خوره .بعد شام اومدیم بیرون و ساز دهل آوردند و با دخترم یک دور اونجا رقصیدیم. بعد دخترم را دادم دست پدرم و به رسم فامیلمون هولی رقصیدیم . خلاصه عروسی خوبی بود . دیگه دنبال عروس و داماد نرفتیم. از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.
حرف دوم- شنبه تا اخر هفته کلاس آموزشی برامون گذاشتند درباره مدیریت . بنابراین شنبه از رضا سور گرفتیم بابت ارتقای پستش. که بی ناهار نمونیم. دوشنبه هم از روح الله سور گرفتیم بابت بچه دار شدنش. یکشنبه هم رفتم خونه پدرم و ناهخار اونجا موندم. خلاصه پی اینو به تنم مالیده بودم که تا اخر هفته از صبح تا غروب از خونه دور باشم. منتها امروز نامه اومد که کلاس تا اطلاع ثانوی کنسل شده. خیالمون راحت شد. آخه چیه این کلاسهای بیخودی که بارمون می ذارند. فقط می خوان ما را از خانوادمون دور کنند .
البته یک شایعه ای شده که علت کنسل شدن کلاس به خاطر اعتراض یکی از همکاران بود به استاد. آخه استاد داشت درباره دانشمندان بزرگ روانشناسی مثل فروید و هونگ و .. صحبت میکرد. یکی از همکاران اعتراض کرد به اینکه آخه اینم باحث چه ربطی به ما داره . به جای اینها یک کم درباره مسائل مدیریتی صحبت کنید. به استاد هم که دکترا داشت یک کم برخورد . بچه ها میگن احتمالا استاد امتناع کرده از حضور در کلاس به خاطر این حرف همکار. ولی خب پر بیراه نمیگفت. خیلی سر این کلاسها سختی می کشیم. فکرش را بکن خسته و کوفته از سر کار تازه باید بری سر کلاس. اونم کلاسهایی که زیاد برات مفید نیست.
حرف اول- سازمان ما یک طرح سلامت داره اینکه هر سال باید آزمایش های مختلف بدیم و یک جور چک آپ کامل بشیم. پارسال آزمایش خون و ادرار داشتیم و نوار قلب و تست روانشناسی. امسال آزمایش خون و ادرار داشتیم و تست بینایی سنجی. آزمایش خون را هفته پیش انجام دادم و امروز جوابش را گرفتم . الحمدالله هیچ مشکلی نداشتم. تست بینایی سنجی را امروز انجام دادم. متاسفانه چشم من نیاز به عینک پیدا کرده . هم ضعف بینایی دارم ، هم آُستیگمات . ضعف بینایی ام یک چشم 0/5 و یک چشم 0/75 هستش. آستیگمات هم هر دو چشم 0/75 هست. نسبت به پارسال نمره چشمم بالاتر رفته. باید دیگه امسال عینک تهیه کنم. لااقل پشت کامپیوتر عینک بزنم. چاره ای نیست.
حرف دوم- دیروز و امروز هم من با رضا و خانم همکارم دعوایم شد. امروز دیگه حسابی شاکی شدم. جلوی من و هادی کلی مشتری صف کشیده بودند. اما جلوی خانم همکار هیچ مشتری نبود. دیگه مجبور شدم جلوی مشتری ها سر ایشان داد بزنم. بعد از این خانم همکار بیشتر مشتری راه انداخت ولی ازم دلخور بود . آخر وقت یک کم گلایه کرد. منم خواستم از دلش دربیارم. گفتم منظورم به تو نبود که. خواستم به در بگم که دیوار بشنوه. منظورم رضا بود . خلاصه ما از خدمات بانکی ها شانس نیاوردیم. هر خدمات بانکی نصیب ما شد اذیت کن بود .
راستی روح الله پدر شد. دخترش به دنیا اومد و ما را بسیار خوشحال نمود. چون قراره بزودی ازش سور بگیریم. اسم بچه اش را گذاشته آیسان . بهش گفتم آیسان که مارک کولر گازیه بعدا توی نت خوندم که این اسم ترکیه به معنی "مانند ماه". خب اسمش را می ذاشتید مهسا . قشنگتر بود که . نمی دونم بعضی مردم چرا دوست دارند اسمی انتخاب کنند که علامت سوال روی کله ملت بکارند . خب اسم می تونه تک باشه اما معنی اش سریع به ذهن برسه .
حرف سوم- و اما دلارام من . امروز که داشتم نماز می خوندم طبق معمول اومد سمت مهر من که باهاش بازی کنه . ولی این بار به جای اینکه سینه خیز بره ، چهاردست و پا اومد. یعنی 2-3 متر را کامل چهار دست و پا حرکت کرد. این اولین بار بود که انقدر خوب چهاردست و پا می رفت. سریع بعد از نماز دوربین را برداشتم و ازش فیلمبرداری کردم.
بعدش اینکه به روروک خودش داره عادت می کنه. یعنی ازش خوشش میاد . دیگه با شنیدن صدای آهنگ روروک خودش گریه اش نمی گیره. هنوز نمی تونه باهاش راه بره. ولی به پاهایش فشار میاره و خودش را بالا و پایین میکنه . ولی خیلی به من وابسته است. من نباشم همش گریه میکنه . جوری که مادرش بهم زنگ می زنه که بیا با دلارام حرف بزن. یک کم باهاش حرف میزنم و قربون صدقه اش میرم و آرام میشه . توی خونه هم همش به من نگاه م یکنه. کافیه کم محلی کنم یا نگاهم به تلویزیون یا کامپیوتر باشه. می نزه زیر گریه .خب دیگه. دختر بابایی میشه. منم همه عشقم شده دخترم.
حرف اول- شنبه با خانواده ام حاضر شدیم که بریم کرج . منتها قبلش رفتیم خونه پدرم تا به پدر و مادرم تبریک عید بگیم. خیلی خوشحال شدند. منتظرمون بودند . دلارام هر دو شون را حسابی سر ذوق میاره . مخصوصا اینکه تازگی ها شیرین کاری های دخترم زیاد شده . خلاصه زیاد نموندیم. سر راه خانواده باجناقم را هم سوار کردیم و افتادیم توی جاده . منتها اول رفتیم بهشت معصومه و به خواهرم تبریک عید گفتیم. بیشتر از یک ماه بود که سر خاک نرفته بودم. ماه رمضان بود و حوصله ای برای آدم نمی ذاشت .
خلاصه چون هوا گرد وخاک بود زیاد نموندیم که بچه مریض بشه. سریع قرقی را انداختیم توی جاده. عجب هوای بدی بود. گرد وخاک و باد . با خودم می گفتم کاش هواشناسی را چک می کردم. اگه م یدونستم هوا اینجوریه حرکت نمی کردم. ولی بعدا فهمدیم خود هواشناسی هم غافلگیر شده بوده . یک جا داشتیم می رفتیم یهو یک گردوخاکی بلند شد. یک دفعه دیدم هیچی نمی بینم. همه جا تیره و تار .خدا رحم کرد تصادف نکردیم. اگه یک نفر ترمز می کرد توی اون وضعیت باور کن 20 تا ماشین به هم م یخوردند. چون اصلا دید نداشتیم .
خلاصه یک کم باران اومد تا گردوخاک خوابید. به سلامت رسیدیم کرج . شب دسته جمعه با اقوام یک قلیانی زدیم و آخر شب رفتیم خونه اون یکی باجناقم خوابیدیم. هوا خنک بود و حسابی خواب بهم چسبید. صبح یک صبحانه مشتی خوردیم با باجناقها . اما نمی دونم زیاده روی کردم یا نه. ولی بعد از اون صبحانه معده ام آشوب شد. هوزم که هنوزه درگیر مشکلات معده هستم. فکر کنم به خاطر زیاده روی های بعد از ماه رمضان باشه. معده مون تعجب کرده.
ظهر به اتفاق اقوام رفتیم باغ یکی از دوستان باجناقم.یک باغ بزرگ بود با یک استخر پر آب. باجناقهایم لخت شدند و پریدند توی آب . اما من بی خیال شنا کردن شدم. چون آبش سرد بود . عوضش رفتم جلوی باربیکیو و آتش روشن کردم و حسابی آتش را برپا کردم تا زغال ها آماده شد . باجناقها هم جوجه ها را سیخ کشیدند و با هم جوجه ها را کباب کردیم. جاتون خالی دور هم خوردیم و حسابی چسبید .
بعد دیدم آب زیاده توی استخر . همت کردم و ماشینم را حسابی شستم. ولی از شانسم باران اومد و هر چی شسته بودم کثیف کرد. خلاصه داشت دیر میشد . تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون . باران شدت گرفت. همچین می بارید که کف زمین پر کف شده بود. گاهی وقتها واقعا حس می کردم خدا هوامون را داره که تصادف نمی کنیم. کافی بود یک نیش ترمز می گرفتم و ماشین سر می خورد و تصادف می کردم. با احتیاط کامل رانندگی کردم و سرعتم را پایین نگه م یداشتم که اتفاق برامون نیفته.
راستی دلارام هم توی رفت هم توی برگشت حسابی رو اعصاب بودا. انقدر گریه کرد که نگو. به این نتیجه رسیده بودیم که تا هوا خراب میشد دلارام اذیت کردن هایش شروع میشه . یعنی تا هوا قاتی پاتی میشد دلارام هم قاط می زد. انقدر گریه م یکرد که من دیوونه میشدم. آخه من نیاز به تمرکز زیادی داشتم توی سفر. ولی بچه که حالیش نمیشد. حرف خودش را می زد. بهش گفتم دیگه ترو مسافرت نمی برم. بس که بد سفر هستی
خلاصه به هر ترتیبی بود به سلامت رسیدیم شهرمون . جالب این بود که هر جا می رفتیم باران میومد. چه توی رفت و چه توی برگشت. انگار ابرها ما را دنبال می کردند . اما خداراشکر حسابی باران بارید حتی توی شهر ما. هوای شهر ما حسابی شده. کاش بازم از این نعمتهای آسمانی بباره.
حرف دوم- امروز وقتی رفتم شعبه یک حسی بهم میگفت امروز روز شانس من نیست . از قضا دستگاه نوبت دهی هم خراب بود . ملت به صورت فله ای می ریختند جلوی باجه ها. این خانم همکارمون هم عین خیالش نبود . دل نمی سوزوند و فقط کارهایی که رضا بهش میداد را انجام میداد . اونم نم نم و شل و ول . رضا هم هر چی مشتری میومد فقط می فرستاد سمت من و هادی. چند بار جلوی مشتری ها به رضا پرخاش کردم که آخه این چه وضعیه ؟ اون خانم همکارمون برای چی نباید مشتری راه بندازه ؟ هی می گفت حساس نشو.
خلاصه آخرالامر این حرص و جوش خوردن ها کار دستم داد و 190 هزار تومن اختلاف آوردم. هر چی گشتم فایده نداشت. آخرش از جیب گذاشتم و صندوق را جمع کردیم. یعنی امروز واقعا به خاطر سیاستهای غلط رضا من کسری آوردم. تا حالا چندین بار من و هادی با رضا درگیر شده ایم. بازم دم گروهبان (رئیس خدمات بانکی قبلی) گرم. کمک نمی کرد اقلا باری بر دوش ما نمی ذاشت. این رضا کارهای خودش را گردن خانم همکارمون می ذاره . بعد من و هادی باید کل مشتری ها را ساپورت کنیم. ایشالله رئیس بعدی بیاد بلکه این رویه غلط را اصلاح کنه.
پیشگفتار- عید سعید فطر را به همه دوستان تبریک میگم. خسته نباشید بابت یک ماه روزه داری . انصافا توی این هوای گرم سخت بود. ولی خداراشکر خدا سلامتی داد و تونستیم بگیریم. اونهایی که عذری داشتند و نگرفته اند هم خدا عباداتشون را قبول میکنه. ایشالله تعطیلا هم بهتون خوش بگذره.
حرف اول- پنجشنبه مادرم فامیلهای نزدیک را دعوت کرد برای افطاری. امسال برعکس سالهای پیش زیاد افطاری نرفتیم. آخه سالهای قبل به نوبت هر کدوم از فامیلها ما را دعوت میکردند . ولی گویا رکود اقتصادی باعث شده ملت صرفه جو تر شن . ایشالله با رفع تحریمها ، سال دیگه دو تا دوتا بریم افطاری یک کم هم پنجشنبه مشکوک بود به آخریم روز ماه رمضان. گفتیم فطریه مون گردن پدر ئ مادر میشه. بنابراین همگی جمع شدند خونه پدرم.
افطاری به خوبی برگزار شد . بعد از افطاری ، دلارام یک تنه همه را مشغول کرد. ز اون بچه هایی نیست که وقتی میرن توی یک جمع گریه کند. شلوغی را دوست داره . هرکس یک کم باهاش بازی کرد و بنده خدا حسابی خسته شد. وقتی مهمونها رفتند راحت گرفت خوابید . بنابراین قسمت شد بعد از مدتها یک شب خونه پدریم بخوابیم.
جمعه ظهر برگشتیم خونه خودمون که فطریه مون گردن پدرم نیفته . دم افطار به اندازه سه نفر فطریه کنار گذاشتم و دادم به دست همسرم و دخترم دست به دست کردیم. وای چقدر خوشحالم امسال فطریه بیشتری میدم. خانواده ام رسما خانواده شده. من مسئولیت بیشتری دارم و دختری نصیبم شده که یک دنیا شادی را به خانواده ام تقدیم کرده. خداراشکر.
امروز دم ظهر بیدار شدم و مثل همیشه از نماز عید فطر جا ماندم. ولی کلی کیف کردم اینکه صبحانه خوردم . دلم برای چای و نون پنیر تنگ شده بود . الانم داریم میریم خونه پدرم و تبریک عید بگیم و بعد میریم سر مزار خواهرم و از اونجا میریم کرج.
حرف دوم- خب گفته بودم تاب برای بچه ام گرفتم که کمتر بیقراری کنه. دیدیم فایده نداره. یک رورواک هم برایش خریدیم. از اونهایی که دکمه داره و آهنگ می زنه . اما دلارام از این آهنگها می ترسه. تا دستش میخوره به دکمه هایش و صدایش درمیاد می زنه زیر گریه . عجب گرفتاری شدیما. اینها را گرفتیم که کمتر بغلش کنیم بدتر شده. البته اولشه . عادت م یکنه .
و اما از مهارتهای جدید دلارام اینکه از حالت تشسته م یتونه به حالت درازکش بره . قبلا پای جلوییش مزاحم بود. الان یاد گرفته اون پا را جمع کنه و بعد دراز بکشه . بعد اینکه چند قدمی می تونه چهار دست و پا بره . اینو توی مهمونی افطاری برای اولین بار دیدیم. خیلی جالب میشه. ولی زیاد نمی تونه چهاردست و پا بره و بقیه اش را سینه خیز میره.
کلا خداراشکر از هر لحاظ سالم هستش. خیلی خیلی باید خداراشکر کرد . سلامتی بزرگترین نعمتی است که خدا می تونه به بنده هایش بده . ایشالله همه پدر و مادرهایی که بچه مریض دارند خدا یک نگاهی بهشون بکنه و شا پیدا کنند. الهی آمین.
حرف اول- امروز دلارام بالاخره خودش تونست بنشینه. یعنی تونست بدون کمک گرفتن از ما از حالت درازکش به حالت نشسته بره. خیلی هیجان انگیز بود و من از این صحنه فیلم گرفتم . منتها موقع تغییر حالت از نشسته به دراز کش یک کم گیر داره. اونم بهخ اطر اینه که پای جلوییش مزاحمش میشه. ولی نهایت تلاشش را می کنه که پای جلوییش را جمع کنه تا به حالت درازکش دربیاد. نمونه اش امشب که همین تلاشش باعث شد تعادلش را از دست بده و به کله بخوره رو زمین. کلی گریه کرد دخترم. بمیرم براش.
و اما در مورد گریه های شبانه اش ، ما پریشب بردیمش دکتر . فکرمی کردیم عفونت گوش داشته باشه. ولی دکتر دهان و گوشش را معاینه کرد و گفت به خاطر دندان درآوردنه که بی قراری می کنه . چیز خاصی نیست . یک قطره ای داد که به لثه هایش بمالیم تا دردش کمتر بشه. خلاصه الحمدالله شبها بهتر شده. ولی خب تا پاسی از شب بیدار می مونه دیگه. یک کم هم تقصیر خودمونه . به خاطر ماه رمضان ، برنامه خواب و خوراکمون بهم خورده. بچه مون هم تابع ماست دیگه . ایشالله از بعد ماه رمضان ما هم زودتر می خوابیم که بچه زودتر بخوابه .
از خوراک جدیدش بگم که یواش یواش داره مثل ما غذا می خوره . توی سوپش جو بکار می بریم. یا اینکه یک کم زرده تخم مرغ می خوره .گوشت و مرغ را هم داخل پستونکش م یذاریم و مک می زنه که آبش دربیاد . از میوه ها فقط سیب و گلابی فعلا میتونه بخوره . راستی عاشق خوردن نون سنگک هستش. البته نمی خوره. فقط به لثه اش می کشه که خارش لثه اش کاهش پیدا کنه . ولی باید مراقبش باشیم که تکه های نان وارد دهانش نمیشه.
از بازی های جدیدش باید بگم عاشق کوبیدن دست روی کیبورد کامپیوترم هستش. انقدر می کوبه که صدای اسپیکر مادربرد درمیاد . ا زحالا می خوا بگه می خواد مهندس کامپیوتر بشه ها . خلاصه همش بازی می خواد . مخصوصا اینکه همبازی می خواد که کلا وقت ما را می گیره . برای همین یک تاب مخصوص نوزاد و کودک خریدم و به بالفیکس وصل کردم که یک ربع نیم ساعتی اقلا مشغول باشه . دیگه کمردرد کردیم از بس بلندش کردیم. ماشاله اضافه وزن هم داره . سخته برای ما.
حرف دوم- درمورد توافق هسته ای که دکتر ظریف (وزیر امور خارجه) با پنج قدرت هسته ای انجام داد باید بگم قدم مثبتی بود در جهت خارج شدن ایران از انزوای جهانی. من این موفقیت را به مردم کشورم تبریک میگم. هر چند حس می کنم موانع زیادی پیش رو وجود خواهد داشت اما همین که مقتدارانه با ایشان مذاکره کرده ایم و بیشترین امتیازات را گرفتیم و کمترین امتیازات را دادیم جای تقدیر داره . واقعا وزارت امور خارجه فعلی ما دست کسانی است که این کاره اند .واقعا باید بهشون تبریک گفت . من مطمئن هستم اگر در دوره آینده ریاست جمهوری ، آقای ظریف کاندیدا بشه رای خواهد آورد.
اما ما توی شعبه از لج مهدی که مخالف صددرصد دولت روحانی هستش کلی شادی می کردیم که این توافق حاصل شده . من نمی فهمم این بشر چرا انقدر با گفتگو و مذاکره مخالفه. همش دوست داره جلوی قدرتها قلدری کنیم. خب نمیشه . زور آزمایی هم قاعده خودش را داره . قدرتهای جهان انقدرها هم دست و پاشون بسته نیست. ما می تونیم در عین حفظ ارزشها و متفع خودمون ، با اونها هم مذاکره کنیم. همین که شیوخ عربی از این توافق عصبانی هستند نشانه این است که ما موفق بوده ایم.
حرف اول- خبر بد اینکه رئیس ما به زودی از شعبه ما میره. حامد خیلی رئیس خوب و خوش مشربیه . برای اولین بار توی این 8 سال خدمتم راحت بودم از کار کردن توی شعبه . اما چاره چیه چون همه همکاران باید چند سال یک بار از شعبه ای به شعبه دیگه جابجا بشن : تحویلدارها هر دو سال یک بار و پایوران هر چهارسال یک بار. رئیسمون هم چهارسالش پرشده و به ناچار باید بره.
حالا خبر بدتر را بشنوید. رئیس قبلی من توی شعبه قبلی قراره بیاد شعبه ما همون که من گه گاهی باهاش حرفم میشد . حتی یک بار کار به فحاشی هم کشیده شد . آخه من روش مدیریتی اونو قبول ندارم. بسیار مشتری ذلیل و بسیار بهره کش از همکار. یعنی دوست نداره زیردستان یک لحظه استراحت کنند. هی بهشون کار میده . از همه بدتر خیلی گیر میده به سندها . حتما همه سندها باید توشته بشه و اسلیپ گرفته بشه و تازه یک سری قوانین توی سند زدن برای خودش داره که واقعا در نوع خودش بدعت به حساب میاد.به بچه ها میگن دوران یللی تتلی تون تموم شد. رئیس جدید ازتون حسابی کار خواهد کشید .
حرف دوم- امروز شعبه داشتم کار می کردم که رضا بهم گفت :«فلانی! 270 میلیون چک کلر داری؟» کلی تعجب کردم. من کی 270 میلیون چک کشیدم. یک دفعه یادم افتاد که چجند سال پیش یکی از همکارانم به نام حمید را ضمانت کردم توی بانک دیگه. اونم گویا قسطهاشو پرداخت نکرده بود و اون بانک هم چک منو کلر کرده بوده. کلی شاکی شدم. زنگ زدم به حمید و گفتم:«ما توی عمرمان یک بار شمانت یکی را کردیم و اینجور اذیت شدیم. چک منو کلر کردند . چه کار می کنی؟» اونم گفت:«خدا لعنتشون کنه. من بهشون گفته بودم که میدم.» گفتم:«من کاری به اینک ارها ندارم. پاشو مرخصی بگیر برو حلش کن. حساب من داره خراب میشه.»
خلاصه به رضا گفتم که فعلا چک منو برگشت تزت ببینیم این حمید گردن شکسته می تونه چک را برگردونه . چند بار زنگ زدم به شعبه اش. گویا مرخصی گرفته بود که بره کار را ردیف کنه. الحمدالله ردیف شد و چک من برگشت نخورد . ولی توی گوشم موند که دیگه ضمانت کسی را نکنم. این که همکارم بود اینجوری نزدیک بود منو به دردسر بندازه. دیگه حساب کنید غریبه ها چی؟ همین آدمها هستند که باعث میشن آدم کار خیر برای کسی نکنه دیگه .
حرف سوم- امروز خبر بد دیگه ای که شنیدم این بود که برق مجتمع بازم قطع شد. اونم به خاطر اخنلاف با تعاونی. دیگه کلافه شدم از این موش و گربه باز یها . عجب اشتباهی کردم اومدم ساکن این دیوونه خونه شدم. حالا زن و بچه ام توی طبقه نهم ساختمان داشتند گرما می خوردند. آسانسور هم که کار نمی کرد. بنده خدا خانمم 9 طبقه را با بچه اومد پایین و رفت خونه خواهرزن. منم توی شعبه بودم و همش حرص می خوردم.
خلاصه بعد از ساعت کاری من رفتم خونه پدرم و بعدازظهر اونجا خوابیدم تا اینکه بهم خبر دادند برق مجتمع وصل شده . اومدم خونه و پرس جو کردم. گویا کلنگ ساخت پست برق را زده اند. تا ببینیم کی به بهره برداری برسه .من که چشمم آب نمی خوره به این زودی ها برق ما تفکیک بشه .
حرف چهارم- دلارام این شب ها خیلی بیقراری می کنه. تا می خواهیم بخوابونیمش آی گریه میکنه ، آی گریه می کنه . مجبوریم همش سرپا بچرخونیمش. فکرش را بکن .با کالسکه توی خونه می گردونیمش تا آرام بیگره. اما امشب کالسکه هم جواب نداد و مجبور شدن ببرمش تو حیاط و خیابان بگردونمش بلکه آرام بشه. اونم نیمه شب . باید یک دکتر ببریمش ببینیم چشه ؟ خیلی بی تابی می کنه .
پیشگفتار- خب شبهای قدر هم تموم شد و افتادیم توی سرازیری ماه رمضان . امیدوارم توی این شبهای عزیز بهره کافی برده باشید و توشه کافی برای یک سال آینده جمع آوری کرده باشید .
حرف اول- خب از شبهای قدر خودمون بگم که شب 21 ام خواستم صد رکعت نماز بخونم که انصافا وقت کم اوردم و حدود 30 رکعت بیشتر نتونستم بخونم. شب 23 ام خواستم هزار مرتبه سوره قدر بخوانم که 300 تا بیشتر نتونستم بخونم. من موندم این اعمالی که توی مفاتیح نوشته را چه کسی می تونه کامل ادا کنه . والله ما از بعد افطار شروع کردیم و نتونستیم این دو شب همه اعمال را انجام بدیم.
ولی شب 21 ام یه چیزجالب داشت . اونم اینکه تا موقع قرآن سر گرفتن ، دلارام خواب بود . همین که آخرین فراز قرآن سر گرفتن رسید یعنی همون فراز "باالحجه" دلاران بیدار شد. مجبور شدم بغلش بگیرم. ولی دو تایی با هم قران سر گرفتیم و اونم از برکات این شبهای قدر بهره مند شد . ایشالله سال دیگه انقدر بزرگ میشه که من بیدارش نگه میدارم تا اونم احیا کنه .
حرف دوم- ولی شب 23 ام یک کار واقعا ارزشمندی که کردم این بود که رفتم از نگهبان مجتمع حلالیت گرفتم. چند ماه پیش اگه یادتون باشه باهاش بحثم شد و حتی کار به درگیری فیزیکی کشیده شد . تا حالا هم با هم قهر بودیم. من حس کردم وقتی یک نفر از آدم دلخور باشه فایده نداره هر چی احیا کنی و درخواست توبه کنی. گفتم دل یک نفر را به دست بیارم از 40 باز شب زنده داری بهتره. انصافا هم کار سختیه. اینکه غرورت را بشکنی و از یکی عذرخواهی کنی.اونم من که خیلی غرور دارم. ولی گفتم اون دنیا کارم گیر خواهد کرد. رفتم نگهباتی و گفتم فلانی اومدم ازت حلالیت بگیرم. اونم خیلی استقبال کرد و کلی خوشحال شد پیرمرد . حلالیت گرفتم و اومدم اعمال شب قدر را انجام دادم.
حرف سوم- از دلارام بگم که دیگه نشستن برای مدت طولانی برایش آسان شده . دور و اطرافش را متکا می گذاریم و یک ربع ساعتی با خودش و اسباب بازی هایش بازی می کنه و مشغوله . حرکتش از سینه خیز رفتن داره تبدیل میشه به چهار دست و پا رفتن . منتها هنوز چهار دست و پا نمیره. بلکه روی کف دست و نوک پتجه های پاهایش می ایسته و چند بار جلو و عقب می ره و یک دفعه خودش را پرت می کنه جلو . بعد دوباره پا میشه و همین حرکت را تکرار می کنه .
و اما یک عکس از دلارام بذارم که دل منو بدجور برده . گفته بودم که موقع نماز خوندن ما سرع خودشو به مهر ما میرسونه و مهر ما را برمیداره. امشب در این حین چادرنماز مادرش را سرش انداختیمو این عکس را گرفتیم.مثل فرشته ها شده توی این عکس: