آنکه با دانش خود به پیکار با نادانی اش برخیزد به بالاترین خوشبختی می رسد [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :103
بازدید دیروز :25
کل بازدید :68144
تعداد کل یاداشته ها : 110
03/12/7
5:1 ص

حرف اول- شنبه شب اولین شب احیای ما بود. دخترم هم احیا گرفته بود . یعنی من نذاشتم بخوابه ها. گفتم باید از برکات شب قدر بهره ببره . اما  خواستم دعای جوشن کبیر بخونم دلارام گیر داده بود که کتاب دعای مرا از دستم بگیره. حالا هی من کتاب را ازش دور می کنم اونم هی سینه خیز میومد که ازم بگیره . دیدم فایده نداره فرار کردن. کناب دعا را جلویش گرفتم و گفتم :«دخترم. بگو الغوث الغوث» دلارام ولی کتاب را گرفت و گذاشت توی دهانش و مشغول خوردن شدپوزخند

خلاصه نتونستیم همه دعای جوشن کبیر را بخونیم که. یک بار من بغلش می کردم که بهانه گیری نکنه ، یک بار هم مادرش. آخرش با هزار زحمت خوابوندیمش و فرازهای آخر دعای جوشن کبیر را خوندیم و قران سر گرفتیم. یک قران کوچک هم بالای سر دلارام گذاشتم که از امشب بهره ببره .ایشالله به برکت همین قرآن عاقبت بخیر بشه دخترم.

حرف دوم- از شیرین کاری های جدید دلارام بگم . اینکه می تونه از حالت خوابیده روی شکم خودش را به حالت نیمه نشسته در بیاره . یعنی یک پهلو می نشینه . داره تمرین می کنه خودش بتونه بنشینه . وقتی هم کمک می کنیم که بنشینه دیگه زیاد به کمک نیاز نداره که تعادل خودش را حفظ کنه . کمرش را هم نسبتا صاف نگه میداره.

از غذایش بگم روزی اقلا دو وعده کمک غذایی می خوره . یکی هریره بادام و دیگری سوپ گوشت . البته به صورت میکس شده . یعنی تا شکمش سیر سیر نشده نمی خوابه که. مرتب بهانه میگیره و گریه میکنه . گاهی بی دلیل یک ساعت گریه م یکنه و اعصاب همه را بهم میریزه .بدبختی اینکه نمی تونه بگه چشه . فقط گریه م یکنه . فکر کنم گوشش درد می کنه چون مرتب گوشش را می کشه . شنبه ببریمش دکتر چک کنه .

حرف سوم- امروز صبح قرقی را بردمش سرویس دوره ای. صبح زود که از جلوی نمایندگی رد می شدم دیدم خلوته . دیگه نرفتم شعبه . تا ساعت 8 که درب نمایندگی بسته بود. وقتی درب باز  شد کلی معطل شدیم که پذیرش بشیم. بعد ماشین را بردند داخل و روغت و فیلترش را عوض کردند. بعد باید منتظر می بودم که باطری ساز بیاد ریموت قفل ماشینم را چک کنه. دقیقا 2 ساعت معطل بودم تا اومدند سر وقت ماشین من .انقدر باطری سازه لفتش داد که من رفتم به رئیس شکایت کردم. خلاصه وقتی ریموت ماشینم درست شد و رفتم دنبال کارهای ترخیص فهمیدم صافی بنزین مرا عوض نکردند. خوب شد من برگه را خوندم. وگرنه کلاه سرم می ذاشتند .

خلاصه به سرویس کار گفتم صافی را عوض کنه. گفت وقت نمی کنه . برو فردا بیا. رفتم به رئیسش اعتراض کردم. که اون اومد ازش خواست کار منو راه بندازه. یعنی تا زور بالای سر اینها نباشه کار برای آدم نمی کنند که. کلا از این نمایندگی خوشم نیومد. دیگه برای سرویسهای آینده به این نمایندگی نمیام. در کل گارانتی های خودروهای داخلی مزخرف هستنش. چه گارانتی ای. دوبله سوبله قیمت اجناسشون را ازم ا می گیرند و منت م یذارند که کارمزد نمی گیریم. گارانتی ماشینم که تموم شد این ماشین را می فروشم و یک ماشین نوی دیگه می خرم.


94/4/16::: 11:20 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز برای اولین بار بین هادی و رضا (رئیس جدید خدمات بانکی) جرو بحث شد . آخه ما قبلا هی غیبت گروهبان (رئیس خدمات بانکی قبلی) را می کردیم که کارهایش را گردن تحویلدارها می اندازه. اما سرمون اومد و این رضا بدتر از گروهبان شده. علاوه بر اینکه کارهایش را گردن من و هادی میندازه ، خانم همکارمون را دربست دستیار خودش کرده. بطوریکه عملا فقط من و هادی تحویلداری میکنیم.

امروز صبح هادی به رضا گفت :«یک کم از این خانم کار بکش. همش من و مجید داریم سند میزنیم.» اما رضا گفت:«اینخ انم که از شما بیشتر سند میزنه.» این را که گفت دیدم هادی رفت تو هم و توی سیسنم یک سری گزارش گرفت و و یک جدول تنظیم کرد و بهم گفت  :«ببین تو از هم بیشتر سند زدی. این خانمه از همه کمتر سند زده .» بعد این جدول را نشان رضا داد و گفت :«نگو ما کم کار می کنیم. از این بعد هم من کارهای صدور دسته چک را انجام نمیدم.میخای نامه به رئیس بگو، به مدیریت بگو. بده به هرکی که بیشتر کار میکنه»

خلاصه با این حرکت کاری کرد که دیگه رضا به هادی کاری نسپرد . من نمیدونم این خدمات بانکی ها چرا عادت دارند کارهاشون را گردن تحویلدارها بندازند . با همه خدمات بانکی ها از اول مشکل داشتما. شاید خودم زمانی خدمت بانکی بشم همین رویه را تکرار کنم. ولی سعی خواهم کرد کارهای خودم را خودم انجام بدم.

حرف دوم- امشب اولین شب احیاست . تا اخرین ساعت اداری خبری از تغییر ساعت اداری فردا نشد . با خودمون می گفتیم چه وضعیه ! از یک طرف توی صدا و سیما تبلیغ می کنند که بریم مساجد و تا صبح گریه و ناله کنیم. از اون طرف میگن صبح زودبیایید سرکار.تا ایتکه ـخر شب رئیس پیامک زد که فردا ساعت 9 درب شعبه باز میشه. کلی خوشحال شدم. یک دل سیر می خوابم. بس که در طول ماه رمضان کم خوابی داشتم کلافه شدم.

خلاصه اگه قسمت باشه امشب دعای جوشن کبیر را می خونم. و قرآن سرمیگیرم. دلارام هم هنوز نخوابیده. انگاری دوست داره اونم احیا بگیره. پارسال این موقع 2-3 ماهش بیشتر نبود . چقدر دعا کردیم که ایشالله سالم به دنیا بیاد. خداراشکر خدا دعایمان راا جابت کرد. التماس دعا.


  
  

حرف اول- پنجشنبه متوجه شدم خانم همکارمون داره یک سری نستها را جواب میده . کنجکاو شدم. فهیمدم جواب یک مسابقه که از طرف مدیریت برگزار شده را داره میده. منم خواستم زرنگی کنم. پاسخنامه اش را گرفتم و ازش کپی گرفتم و به اسم خودم فرستادم. هم باری خودم هم از جانب همسرم و دخترم روی هم سه تا پاسخنامه فرستادم که شانسم برای بردن جایزه بیشتر بشه . همکاران هم که اینو دیدند همگی از روی پاسخنامه وی کپی زدند و خلاصه 7- 8 تا برگه یکسان تکمیل شد و به مدیریت ارسال شد. خوشحال و شاد اینکه راحت و بدون دردس جایزه را می بریم. خانم همکارم هم کاملا ما را قانع کرد که همه جوابها را درست داده.

آخر وقت اداری از مدیریت باهام تماس گرفتند. همکارمون که مسئول این مسابقات بود زنگ زد . گفت که 2-3 تا از این جوابها اشتباه بوده. تابلویه که همه از روی هم کپی زده اید. چون همگی همین 2- 3 تا اشتباه را داشتید . ما را بگو شاکی. آی سر خانم همکارمون غر زدیم. یک بار خواستیم زرنگی کنیم ها. آخه من توی مسابقات شانس خوبی بدارم. هر بار که شرکت کرده ام برنده دشه ام. اما این بار به خاطر خنگ بازی این همکارمون از جایزه محروم میشیم.حقشه این خانم همکارموئن را مجبور کنیم یک افطاری به عوان جریمه به همه بده .

حرف دوم- از دلارام بگم که پیشرفتهای زیادی کرده . نشستن برایش راحت تر شده. هر چند زیاد نمیتونه صاف بنشینه . ولی در حد اینکه چند لحظه فرصت داشته باشیکه یک عکس ازش بگیری میتونه تحمل کنه. مثل این عکس که داره کتاب آناتومی حیوانات را میخونه :

 

یا اینکه عاشق این شده روی هر چیز مسطحی ضربه بزنه . مثل روی میز یا عسلی. چون این کار خطرات خودش را داره ما سینی جلوش میذاریم که با دستش بهش ضربه برنه. آخه از صداش خوشش میاد . مثل این تصویر :

 

یا اینکه اتقدر وروجک شده که هر جایی ممکنه سر و کله اش پیدا بشه . مثل زیر میز. این عکمس را ببینید. آخه دختر زیر میز دنبال چی هستی؟

عاشق فضولی کردن تو خوراکی هایی است که ما می خوریم. البته اصلا رو بهش نمیدیما. اینکه بچه هوس کنه یا نه . چیزی که براش ضرر داشته باشه بهش نمیدیم. ولی هندوانه دوست داره. میبینید که م یخواد همه هندوانه را بخوره :

 

من نمیدونم این دختر با نماز خوندن من چه مشکلی داره . هر وقت م یخوام نمیاز بخونم میره سر وقت مهر من . بازم اگه مهر را برداره و بره خوبه. همونجا روی سجاده دراز میکشه و مهر را می خوره . ببینید با چه مصیبتی من رفتم توی سجده:

قبلا گفته بودم که دلارام مثل من میخوابه . اینم شاهد قضیه . عین من لم میده رو رختخواب.

 

خلاصه الحمدالله خونه مان با وجود این بچه پر از سوژه است . هر روز هم شیرینتر میشه. خداراشکر.

 

 


94/4/12::: 10:14 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز از صبح هی می رفتم پیش حامد (رئیس) و می گفتم پس افطار کجا بریم؟ اونم بنده خدا مرتب این ور و اون ور زنگ می زد ولی اکثر رستوران های بیست شهرمون تمام میزهاشون را رزرو داده بودند . رئیس دنبال یک رستوران می گشت که فضای سنتی ای داشته باشه . خلاصه تا آخر وقت نتونست چیزی پیدا کنه . بهمون گفت اس ام اس میزنه . ضمنا ازمون خواست که به خانمها نگیم کدوم همکار قراره سور بده. من گفتم :«یک پرس بیشتر بهم بدید وگرنه لو مدیم. شوخی»

خلاصه تو راه برگشت به خونه بدودیم که رئیس اس ام اس داد که فلان رستوران جمع بشیم. این رستوران با اینکه نزدیک خونه پدری ام هست ولی تا بحال نرفته بودم. خلاصه قرار شد من هادی و خانمش را هم با خودم ببریم رستوران. رفتم خونه و استراحتی کردم و آماده شدیم برای رفتت به رستوران.

خلاصه غروب نیم ساعت مونده به افطار از خونه زدیم بیرون. سر راه هادی و خانمش را هم سوار کردیم و رفتیم سمت رستوران . این راننده ها دم افطار واقعا خطرناک هستند. گرسنه شون هستش می خوان هر چه سریعتر برسند خونه . خیلی باید احتیاط کرد . خلاصه وقتی رسیدیم رستوران که اذان داشتند میگفتند .بموقع رسیدیم.

همه همکاران شعبه به همراه خانوادشون جمع شده وبدند . همکاران هر کس دخترم را دید گفت عین مجیده . راست میگن . قیافه اش تا حدود زیادی شبیه من  شده . دختر بابایی میشه دیگه . خلاصه فرصت بحث کردن نبود. نشستیم و سرع مشغول خوردن غذا شدیم. من عادت ندارم افطاری شام بخورم. اذیت میشم. ولی چاره ای نبود . غذا میکس یود . انقدر گرسته ام بود که سریعتر از هم خوردم. غذا را که خوردم به شوخی گفتم پس شام کی میارند ؟جالب بود بچه یکی ا زهمکاران نتونست غذای خودش را تموم کنه. دادند به منو غذای او را هم خوردم. وقتی کبابش را خالی خالی خوردم فهمیدم اصلا حیفه پول که بدی پای این غذا. شور بود . بنده خدا روح الله حدود 300 هزار تومن خرج کرد. ولی دور هم خوش گذشت.

دوست داشتیم دور هم بیشتر بمونیم و بگیم و بخندیم. ولی مسئول رستوران گفت قراره تا یک ربع دیگه یک گروه دیگه بیان شام بخورند . خلاصه نشد بیشتر با هم گپ بزنیم. قلیانی هم در کارنبود . همین رستوران هم بزور پیدا شد . راستی روح الله تا 20 روز دیگه پدر میشه. ایول بازم ازش سور می کنیم. تازه رضا هم قراره بعد ماه رمضان سور بده . کلی خوش بحال من میشه این هفته های آخر که توی این شعبه ام.



  
  

حرف اول- امروز دیگه رسما همکار جدیدمان اومد. گفته بودم اسمش روح الله هستش. اول صبح بهش گیر دادیم که باید سور بده. رئیس هم گفت ازش که سور میگیریم. منتها اول باید ببینم کی می تونیم افطاری برگزار کنیم ، دسته جمعی بریم افطاری ازش بگیریم. خلاصه وسط روز رئیس اومد در گوشم گفت :«حقشه روح اله یه همنون شیشلیک بده . از اون شعبه به اون شلوغی اومده شعبه به این خلوتی. ولی بیا خانواده مون را هم توی افطاری بیاریم که اونها هم خوش بگذره بهشون . منتها دیگه شیشلیک نامردیه. جوجه ای ،کوبیبده ای، نهایتا میکس باید رضایت بدیم .  »گفتم نمی خواد بابا. خودمون بریم شیشلیک بخوریم. شوخی

ولی یک کم فکر کردم دیدم اینجوری بیشتر خوش می گذره . خانوادگی سور بخوریم مزه اش بهتره. منتها به شرطی رضایت دادم که برای دلارام هم غذا سفارش بدن. منتها غذایش را من بخورم. جالب بود بچه ها هم همگی موافقت کردند. فکر می کردم روح الله مخالفت کنه. ولی با کمال میل قبول کرد وااااای یعنی انقدر شعبه قبلی عذاب آور بوده براش؟ فکرش را بکن هر کدوم از همکاران 2-3 تا بچه داشته باشند . 20 نفر اقلا خراب روح الله خواهیم شد . اقلا 300 هزار تومن خرجش خواهد شد . تازه می خواهیم بعدش قلیون بکشیم. توی این شعبه بدجور طرف را خانه خراب می کنند ها. توی شعبه قبلی با 100 هزار تومن سرو تهش را هم می آوردیم. تازه من یک بار 40 هزار تومن بیشتر خرج نکردم برای دادن سور.

به هر حال فردا ایشالله سور مشتی ای خواهیم خورد. قرار شد رئیس یک رستوران سنتی خوب پیدا کنه که افطاری هم بده  .رئیس تصمیم گرفته تا 500 هزار تومن از روح اله بکنه . روح اله به من میگفت:«نوبت تو هم میشه ها.» رئیس گفت بی خیال مجید بشو . اصلا ازش سور نخواه. من یک بار خواستم ازش سور بخورم یک تصادفی کردم که نزدیک بود بمیرم. جالب بود خب الحمدالله کسی با من کاری نداره  و کسی ازم سور نمی خواد . آی حال میده .

حرف دوم- ظهر موقع برگشت به خونه من هندوانه خریدم. هندوانه به شرط بود. منتها طرف گفت حیفه چاقو بزن بهش. مطمئن باش قرمز و خوشمزه هستش. ما هم گفتیم باشه . اومدیم خونه دیدیم هندوانه زیاد قرمز نیست . اصلا به سفیدی میزد .دیدم خیلی ضدحال بود. بعدازظهر با زبان روزه رفتم به همون جایی که وانتی بود. شانسم طرف هنوز بود . هندوانه رانشونش دادم. گفتم اینجوری به شرط میدی؟ گفت مگه چشه ؟ گفتم سفیده . گفت این صورتیه . گفتم من هندوانه به شرط ازت گرفته بودم. اگه چاقو میزدی که قبول نمی کردم.

خلاصه یک نفر اومد و بهش نشون دادم. اونم گفت هندوانه سفیده. اما گفت یک پولی بهش بده و یک هندوانه دیگه بگیر. جوری که دو طرف راضی باشند . خلاصه 2 هزار تومن دادم و یک هندوانه قرمز گرفتم. هندوانه قبلی را بهم داد چون به دردش نمی خورد . خلاصه این پیگیری ام نتیجه داد . صاحب دو هندوانه شدم.

اما نزدیک بود این پیگیری کار دستم بده . یک مغازه دیگه  رفتم وقتی برگشتم دیدم دارند ماشین مرا بوکسل می کنند . سریع خودمو رسوندم و نذاشتم ماشین منو ببرند پارکینگ . یادش بخیر. اولین ابری که ماشینم را بوکسل کردند روز عروسی ام بود . فکرش را بکن ماشین عروس را برده بودند پارکینگ. عجب آدمهایی پیدا میشن. خلاصه شانس آوردیم. 


94/4/8::: 11:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز اینترنت من به پایان رسید اما می تونم روزی یک گیگابایت دانلود داشته باشم. یعنی اگه توی اون روز یک گیگ را استفاده نکنم از دست میدم. بنابراین از حالا تا آخر ماه هر روز کلی دانلود خواهم داشت. تصمیم دارم یک گلچین ترانه از خواننده گان محبوبم تهیه کنم: مثل ابی ، داریوش ، معین و گوگوش و ... . ایشالله تا اخر ما بتونم یک DVD درست کنم از گچین خاطره انگیزترین ترانه ها. هیچی دیگه. چیز قشنگی میشه . فکر کن . تو پخش ماشین اون آهنگهایی را گوش کنی که همش محبوب خودت باشه . اکثرا غمگین هستند . ولی برای من خاطره انگیز هستند .

حرف دوم - امروز صبح برای آخرین بار محمد اومد شعبه. گفته بودم که از این شعبه منتقل شد . بیچاره کلیه درد داشت و مجبور شد بره توی نمازخانه بخوابه . مرخصی بهش نمی دادند اما رئیس بهش اجازه داد استراحت کنه . هر چند با رفتن به اون شعبه حقوققش بهتر میشه ولی دلمون نیومد ازش سور بگیریم. آخه خیلی کارش سنگین تر میشه. خدا قسمت نکنه کسی بره شعبه مرکزی. رس آدمو می کشند . من ترسم اینه که منو بفرستند اونجا. دعا کنید بیخیال ما بشن.

حرف سوم- امروز متوجه شدم پستهای وبلاگ قبلی ام همگی از دست رفت دلم شکست البته بلاگفا قول داده برشون گردونه . ولی چشمم آب نمی خوره . 6 ماه زحمت من توی اون یکی وبلاگم از دست رفت. حواسم نبود ازش پشتیبان بگیرم.  دعا کنید بلاگفا هاردهاشو درست کنه و من یک پشتیبان بگیرم. توی این 11 سال وبلاگ نویسی این واقعا مصیبته که من 6 ماه از مطالبم را از دست داده باشم.  دعا کنید .


  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیز. روز اول هفته همگی بخیر باشه . نماز و روزه هم قبول باشه. ایشالله توی این هوای گرم بتونید راحت روزه هاتون را بگیرید . فقط از من به شما نصیحت . سحری ماست نخورید . چون چند روز پیش من خوردم و تا دم افطار داغون بودم. شوخی

حرف اول- امروز همکار جدیدمان به ملحق شد : روح الله، همکارمون در شعبه مرکزی که از امروز معاون ما شد . همه همدوره های من دارند پست و مقام میگیرند . من هنوز تحویلدار ساده هستم. هیچ خبری از ارتقای من وجود نداره گریه‌آور انگار نه انگار قولهایی به ما داده شده . من می ترسم این مدیر ما بازنشسته بشه امسال و یک نفر دیگه مدیر بشه و کلا ما را فراموش کنند .

حرف دوم- ازدلارام بگم از وقتی می تونه سینه خیز حرکت کنه دیگه کار ما دراومده. از وقتی از خواب بیدار میشه هی سینه خیز میره این ور سالن هی میره اون ور سالن یک دفعه ازش غافل میشی می بینی رفته زیر میز ناهارخوری. پوزخند نماز می خونم یک دفعه می بینه از اون ور سالن سینه خیز داره میاد که مهر منو برداره . خیلی باحال شده . کلی بامزه شده کارهاش.

ولی خوابش خیلی کم شده. با هزار زحمت می خوابونمش به امید اینکه برم کارهایش را انجام بدم نیم ساعت بعد بیدار میشه. بیدار میشه بهانه گیری می کنه که بازی می خواد . بازی باهاش نکنی گریه میکنه . یعنی به هیچ کارم نمیرسما . من نمی دونم این اساتیدد انشگاه چه جوری بچه دار میشن. من اصلا فرصت نمی کنم دو صفحه کتاب بخونم.  همین نت را قاچاقی میام سر می زنم.من با این وضعیت چه جوری می خوام ادامه تحصیل بدم؟

یک صداهایی از خودش درمیاره که ما ذوق مرگ میشیم. مثلا دیروز یک بار گفت بابا. خودم متوجه نشدم. همسرم گفت. الانم روی تخت من خوابیده و داره شعر می خونه. جالبه خودش داره میگه : "لالا"  یعنی بهم غر می زنه که کامیپوتر را خاموش کن و لالا کن . قربونش برم. منهای زمانهایی که بدقلق میشه ، خیلی شیرین و تو دل برو شده.


  
  

 امروز هم مرخصی ساعتی گرفتم که برم مواظب دلارام باشم تا مادرش بره امتحان بده . صابون اینو به تنم مالیده بودم که بعدازظهر سختی خواهم داشت . اما مادرش قبل از رسیدن من دلارام را برده بود حمام و خوابونده بودش. دلاارم وقتی میره حمام معمولا بعدش خواب راحنی داره . الحمدالله دو ساعتی خوابید و بعدش یک کم بازی کردم باهاش و برعکس دیروز اصلا اذیت نکرد .تبسم

امروز دلارام کاری کرد که مدتها آرزوشو داشتیم. اینکه روی زمین خودشو کشید .  به هوای بردشاتن کنترل تلویزیون  که دو متری باهاش فاصله داشت خودشو کشان کشان رسوند بهش و دستش گرفت . انقدر باحال بود که نگو. دو تا دستش را دراز می کنه جلو و پاهایش را به عقب فشار میده و یک زوری میزنه و سینه اش را میکشه جلو و روی دستهاش. بعد دوباره دستهایش را دراز می کنه تا برسه به هدف . خیلی برامون تازگی داشت . از این به بعد باید مواظب باشیم که چی روی زمینه. یک دفعه خدای نکرده چیز خطرناکی توی دهانش نذاره .

خب اینم جدیدترین عکس از دلارام خودم . ببینید چه ناز خوابیده بووووس



94/4/3::: 11:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز سحر وقنی بیدار شدیم که داشت اذان می گفتدلم شکستیعنی حسابی شاکی شدما. ما هم عادت نداریم ماه رمضان شام بخوریم.حدس زدم روز سختی پیش رو داشته باشم. یعنی ساعت 8 سرکار به هادی گفتم دارم میمیرم از گرسنگی. دیگه حسلبش را بکن تا دم افطار چی کشیدم. یعنی داغون شدما. با هر مصیبتی بود خودمو تا افطار زنده نگاه داشتم تا اینکه اذان گفتند.موقع خوردن افطار با هیچکی حرف نزدم تا اینکه خوب شکمم پر شد. بعد از حال رفتم. خلاصه امروز چه قبل از افطار چه بعد افطار بیحال بودم.تازه 6 روز از ماه رمضان گذشته. خدا بخیر بگذرونه 23-24 روز آینده.

حرف دوم- امروز همسرم امتحان دانشگاه داشت . منم اومدم خونه که از بچه مراقبت کنم. به هوای اینکه دفعه قبل خیلی دختر آروم و بی سر و صدایی بود گفتم خب! اذیت نمیشم. گفتم که سحری نخورده بودم و اصلا حوصله هیچی را نداشتم. فقط می خواستم بخوابم. وقتی اومدم خونه دیدم دلارام خوابه. گفتم چه بهتر. منم کنارش میخوابم. ولی از رفتن مادرش یک ربع ساعت نگذشته بود که دلارام بیدار شد. وااااای بعد بهانه گیری اش را آغاز کرد. پستونک دهنش گذاشتم فایده نداشت ، شیشه آب دهانش گذاشته فایده نداشت ، سیب رنده کردم و بهش دادم فایده نداشت ، گفتم شاید جایش را کثیف کرده. بازش کردم دیدم خبری نیست ، یعنی یه ریز گریه کردها . یکی باید ازم فیلمبرداری می کرد که مثل مرغ پرکنده شده بودم. هی دستم می گرفتم و از این اتاق به اون اتاق می رفتم.

دیدم بس نمی کنه . برایش فرنی درست کردم. نمی تونستم زمینش بذارم که. تا زمین می ذاشتمش گریه میکرد. یک دستم دلارام بود و با یک دستم فرنی روی اجاق هم می زدم. حالا صبر نمی کرد که فرنی سرد بشه که . می خواست زودتر بخوره . خلاصه فرنی را بهش دادم خورد و یک کم آروم شد . ساکت روی پایم نشست . تا اینکه مادرش از راه رسید و بهش شیر داد و خوابید.  یعنی شکم اینقدر برای بچه مهمه که باباش را به مرز دیوانگی برسونه؟ یعنی این بچه خوابید من افتادم توی رختخواب و بیهوش شدم. وای چقدر مادرها سختی می کشند. من 3 ساعته داشتم از دست دخترم سر به بیابون می ذاشتم. چقدر زنها تحملشون بالاست . خدا اجرشون بده . واقعا تحمل گریه بچه سخته .


94/4/2::: 11:0 ع
نظر()
  
  

حرف اول- امروز بازم خبر انتصابات جدید توی شعبه ما رسید. اینکه محمد(معاون) از شعبه ما میره شعبه مرکزی  و یک نفر از شعبه مرکزی به جاش میاد شعبه ما. محمد خیلی ناراحت بود چون قراره بره اعتبارات شعبه مرکزی. اونجا دیگه رنگ آسایش را نمی بینه . خیلی کار سرشون ریخته . اتفاقا قرار بود یکی دیگه از همکاران بره اونجا ولی گویا طرف زیر برا نرفته بس که اونجا کار ریخته . حالا ا زمحمد بی زبون تر گیر نیاوردند اینو قراره بفرستند اونجا.

ولی ما کاری به این کارها نداریم. هم از محمد سور میگیریم هم از اون همکارمون که می خواد به جای محمد بیاد شعبه ما. اون که حسابی حال میکنه. از اون شعبه شلوغ میاد یک شعبه خلوت و کلی از زندگی لذت می بره.  از او که حتما سور مشتی می گیریم. ولی امسال حسابی توی شعبه ما تغییر و تحولات هست ها. گروهبان که رفت. محمد هم بزودی میره. رئیس هم بزودی از اینجا میره . من و هادی هم تا چند ماه دیگه از این شعبه خواهیم رفت. یعنی چند ماه دیگه مشتری بیاد شعبه ما هیچکی را نمیشناسه .

حرف دوم- امروز یک خانمی اومد جلوی باجه من . من مثل بقیه مشتری ها کارش را انجام دادم. نم یدونم چی شد موقع خداحافظی گفت :«رئیس شما باید دو برابر به شما حقوق بده. آخه هر وقت کار مرا انجام میدید لبخند می زنید .تبسم» حالا این وسط هادی بر گرفته بود و بهم می گفت:«تا حالا با اخلاق گند تو روبرو نشده». اتفاقا آخر وقت روزه بهم فشار آورده بود و نزدیک بود خرخره یک مشتری را بجوم . البته اون مشتری آقا بود. احتمالا من با مشتری های خانم بهتر رفتار می کنم. البته باز هم با خانمهای بالای 50 سال مشکل جدی دارم. جالب بود

حرف سوم- امروز بعد از افطار ، دلارام بغلم بود. خواستم یک لیوان آب بخورم. یک دفعه دلارام همچین حمله کرد به لیوان من که نگو. دو دستی لیوان مرا گرفته و کشیدش سمت دهانش. اصلا نمیشد ازش جدا کنی. با هر زوری بود لیوان را رسوند به دهانش و همچین بامزه آب خورد که نگو . جالب اینکه نصف آب روی پیرهنش ریخت اما بی خیال نمیشد که. تا ته لیوان را خورد. بنده خدا تشنه اش بود. دیگه شیشه آب بهش فاز نمیده. می خواد از بزرگترها تقلید کنه و با لیوان آب بخوره .دوست داشتن 



94/4/1::: 11:31 ع
نظر()
  
  
<   <<   11   12      >