حرص دردانشمند [از بدترین چیزهاست] . [امام حسین علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :112
بازدید دیروز :25
کل بازدید :68153
تعداد کل یاداشته ها : 110
03/12/7
5:18 ص

حرف اول- چهارشنبه علیرغم اینکه مرتب داروهای دلارام را بهش می دادیم ولی بازم تا ظهر تب داشت. بنابراین غروب بردیمش یک دکتر دیگه . حالا از شانس ما اون دکتر اون شب یک عالمه عمل خطیر ختنه داشت. هی یک بیمار ویزیت می کرد هی می رفت توی اتاق دیگه یک پسر بچه را ختنه می کرد. به خانمم می گفتم این دستهاشو می شوره  بعد از ختنه کردن ؟شوخی خلاصه بعد از مدتی نوبتمون شد. یک دارویی از داروهای دکتر قبلی را حذف کرد و یک دارو خودش اضافه کرد. می گفت بچه تون خیلی وزن گرفته . یک کم دقت کنید . یک ماشالله هم نمیگه . ماشالله از لحاظ شکم به خودم رفته . شوخی

خلاصه داروهایش را گرفتیم و یک سر رفتیم خونه پدرم . به اونها نگفته بودیم دلارام تب داره. ولی مادرم تا بغلش کرد متوجه شد. نگفتم سرما خورده. گفتم دندون درآوره تب کرده . خب نگران میشن .  نمی تونن کاری کنند هی حرص می خورند . مخصوصا پدرم که جونش به دلارام بنده . به هر حال زیاد نموندیم و برگشتیم خونه. داروهایش را مرتب دادیم . الحمدالله اون شب تب نکرد چند شب بود خواب نداشتیم . خداراشکر قطع شد.

اما پنجشنبه متوجه شدیم همه بدن دلارام پاشیده. جوشهای قرمز ریز همه جای بدنش را گرفته. ترسیدیم نکنه بیماری ای گرفته . توی کتابها یک نگاهی کردم . علایمش شبیه گرما زدگی بود. لباسهایش را سبکتر کردیم . ولی بازم جوشها ضافه میشد. حتی زیر چشمش هم جوش زده بود. گفتیم شاید به خاطر داروی جدیدی بود که دکتر اضافه کرده بود . آخه این دارو عسل - آویشن بود. حس کردیم دلارام به آویشن حساسیت داره . اون دارو را قطع کردیم . جوشهای بدنش کمتر شد. تبسمطبع بدنش مثل خودم گرم و پرحرارته. به محض اینکه چیز گرم می خوره بدنش واکنش نشون میده.

خلاصه امروز بردمیش همون دکتر. اونم نظر ما را تایید کرد. اون دارو را حذف کرد و یک داروی دیگه تجویز کرد . الان جوشهای بدنش تقریبا محو شده. دخترم شیطنتهای زمان سرحالیش را بازم میکنه. خداراشکر. خنده از لبهای دخترم محو شده بود.  الان ماشاله آتیش می سوزونه.

حرف دوم- از کارهای جدید دلارام بگم اینکه بدجور وابسته به من شده. کافیه لباس بپوشم. سریع چهار دست و پا می دوه سمت من  و دستهایش را دراز می کنه که بغلش کنم و ببرمش بیرون. منم انصافا کمردرد کردم از بس ونو این ور و اون ور بردم.بعد اینکه دندانهای بالاییش هم دراومده . شده مثل خرگوش. گاز می گیره پدرسوخته . بعدش اینکه مادرش خیلی باهاش تمرین تکلم میکنه . بابا میگه. ماما میگه . "کیه" میگه. حتی میگه "جیگر". جیگری شده واسه خودش. نمی دونید روزی چند بار ماچش می کنم از بس شیرینه .


  
  

پیشگفتار- این یک هفته که وبلاگم بروز نمیشد به خاطر اینترنتم بود که راه نمیداد. از دست این شرکت خدمات اینترنت فعلی خسته شدم. یک چند ماه بگذره سرویسم تموم بشه حتما بی خیال این شرکت میشم و میرم سمت یک شرکت دیگه . بس که اذیتم کردند .

حرف اول- یکشنبه شب رفته بودیم بازار خرید که حس کردیم بدن دلارام یک کم گرم شده . گفتیم لابد بیرون بودیم و هوا گرم بوده و اونم گرمش شده . اون شب خوابیدیم اما دم سحر خانمم بیدارم کرد و گفت دلارام تب کرده . وااااایدماسنج را زیر بغلش گذاشتم دیدم آره. تب داره . ما که واکسن نزده بودیم براش که دچار تب شده . علتش چی می تونه باشه. خلاصه شروع کردیم به شستن دست و صورت و پاهایش. قطره استامینوفن هم بهش دادیم و یک کم بهتر شد. اما تا صبح بیدار مونیدم. می خواستم مرخصی بگیرم چون شب درست نخوابیده بودم.  اما حس رو زدن به رئیس را نداشتم.

خلاصه دوشنبه صبح رفتم سر کار . اما همش دلم پیش دلارام بود که طوریش نشه . آخه موقع رفتن هم بدنش گرم بود . مرنب با خانه تماس داشتم که ببینم دخترم بهتر شده یا نه. ولی بازم تب داشت .خسته کننده تا اینکه آخر وقت مرخصی ساعتی گرفتم که برم خونه که دلارام را ببرم دکتر . وقتی رسیدم خونه دیدم دلارام هنوز تب داره . جالب اینکه دماسنج دیجیتال عدد غلط به ما نشون میداده. با دماسنج شیشه ای دمایش را گرفتم دیدم 38/4 تب داره. اونم زیر بغل . یعنی دمای واقعیش 39 درجه بوده. زنگ زدم اورژانس . گفت باید ببریدش مرکز کودکان. سریع حاضر شدیم بریم بیمارستان.

دکتر دلارام را معاینه کرد. گفت گلویش چرک کرده . یک سری دارو داد برای سرماخوردگیش. داروهایش را گرفتیم و خسته و داغون برگشتیم خونه . یعتی منو می کشتی اون وقت روز از خوابم نمی زدم و رانندگی نمی کردم. به عشق دلارام با وجود نخوابیدم شب قبل و خستگی روز از خواب بعدازظهرم هم گذشتم . فکرش را بکن ساعت 5 تازه ناهار از بیرون گرفتم و بردم خونه. دلاارم عاشق خوردن کباب هستش. یا یک میل و رغبتی می خورد که آدم اشتهایش باز میشد. تازه با سبزی هم می خورد. الحمدالله رفتیم دکتر و برگشتیم تبش پایین اومد .

اما اون شب هم با نگرانی خوابیدیم . چون بازم تب کرده بود. بازم پاشویه اش کردیم تا پاسی از شب. امروز هم سرکار مرتب در تماس بودم با خاته. بازم تب داشت . از همکارانم پرسیدم. گفتند طبیعی هستش. بچه ها وقتی مریض میشن ممکنه چند روز تب داشته باشند خلاصه امروز هم زودتر از سرکار اومدم خونه و یک کم دیگه پاشویه اش کردم. الان الحمدالله دمای بدش خوبه . باز یمی کنه و میخنده . دو روز بود که خنده روی لبهاش خشکیده بود . بمیرم براش. خیلی اذیت شد. ایشالله امشب دبگه تب نکنه .

حرف دوم- یکشنبه آخر وقت یک نامه اومد اینکه هادی باید از پیش ما بره. می دونید که تحویلدارها هر دو سال یکبار باید برن یک شعبه دیگه . هادی هم دو سالش پر شده بود .  خیلی خداخدا م یکرد که نره شعبه مرکزی . چون خیلی اونجا به تحویلدارها سخت می گیرند . شانسش هم گرفت و منتقل شد به یک شعبه خوب. هم رئیسش آدم خوبیه هم معاونش . ازش خواستیم که سور بده. ولی از گیرش فرار کرد .

خلاصه برای آخرین بار هادی را رسوندم خونه اش. تا حالا من می بردمش سرکار و برمی گردونمش خونه. شده بودم راننده شخصی اش. شعبه جدیدی که قراره بره کلا یک منطقه دیگه است . اما مسیر رفت را تا یک جایی می تونم ببرمش. بازم آویزون منه این هادی. ثواب داره. یک کورس تاکسی هم کمتر بره بازم غنیمته. منم مسیرم تا اونجا هست. بنابراین هر روز صبح تا یک جایی میرسونمش.

و اما کسی که به جایش اومده اسمش حمیدرضا هستش .تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم چون دو سال بیشتر سابقه نداره .دوشنبه صبح اومد شعبه. خیلی آدم با ادب و متشخصی هستش. مهدی خیلی خوشبحالش شده. چون همشهری هم هستند. هر دو شون از تهارن انتقالی گرفتند به شهر ما .

حرف سوم- چهارشنبه دلارام را سوار ماشینم کردم و بردم خونه پدرم . اونم بودن کمک مسی. کار خطرناکی بود به خصوص اینکه توی کریر سوار نکرده بود. مثل آدم بزرگها نشوندمش بغل ست خودم و کمربند صندلی را بهش محکم کردم که نیفته. بعد خیلی با احتیاط رانندگی کردم که اتفاقی نیفته . دلارام هم اون وسط چرتش گرفته بود و همون حالت نشسته خوابش برد .

خلاصه چند ساعتی خونه پدرم بودیم و کلی پدر و مادرم را شاد کرد و با همون وضعیت سوارش کردم و حرکت کردم سمت خونه. اینم گرفتاری جدید منه والله. دخترم را اینجوری باید نشون پدر و مادرم بدم. پدر و مادرم باید چشم به درب باشند تا هفته ای یک بار نوه شون را ببینند. ای روزگار.


  
  

حرف اول- از شیطونی های جدید دلارام بگم اینکه قشنگ یک دستی می تونه لبه مبل را بگیره و بایسته . راحت می نشینه و بلند میشه و راه میره. با روروکش خیلی راحت راه میره . عاشق کشو و کابینت و یخچاله . تا درب اینها باز میشه میره توش و کنکاش می کنه . از دستش مجبور شدیم همه کشو ها را چسب بزنیم. ولی دلارام یاد گرفته اول چسب را جدا می کنه بعد کشو را باز می کنه . ماشالله خیلی باهوشه.

بعدش ایتکه علاقه عجیبی به تبلیغات تلویزیونی داره . هر وقت تبلیغات پخش میشه سریع رویش به سمت تلویزیون برمی گردونه . هر چی هم صداش می کنی محل نمی ذاره تا تبلیغات تموم بشه . اون وقته که رویش را به سمتت می کنه . تیتراژ بعضی سریالها را هم دوست داره و توجهش را جلب می کنه . من فکر کنم این دخترم بره دنبال کار موسیقی و هنر و این جور چیزها از حالا معلومه به چه چیزهایی علاقه داره .

حرف دوم- خب سفر مشهدم به تعویق افتاد. قرار بود شنبه راهی بشیم ولی یکی از همکارانم اون موقع مرخصی داره اونم بدون حقوق. بنابراین رئیس ازم خواست سفرم را عقب بندازم. منم با تهران صحبت کردم که رزو هتل مرا به روز دیگه ای بندازند. دقیقا یک ماه دیگه . امیدوارم تا اون موقع بتونم سفرنامه همدان را تمام کنم. خداییش خیلی گرفتاری دارم. با وجود بچه نمی تونم برسم به وبلاگم. الانم همش دلارام بهانه میگیره و نمی ذاره فکرم را متمرکز کنم.


94/7/8::: 11:56 ع
نظر()
  
  

حرف اول- خب بالاخره دلارامم به آغوش خانواده برگشت. خیلی دلتنگش بودم. اگه یک روز دیگه نمی دیدمش دیوونه میشدم. نه روز بود که دخترم پیش من نبود .برای یک پدر خیلی سخته . مخصوصا پدر یک نوزاد . ولی خب وقتی همسر آدم مال یک شهر دیگه باشه همین مصیبتها را هم داره. دیگه نمی ذارم. حتی یک روز هم نمی ذارم دخترم از من جدا شه .مؤدب

از عادات جدید دخترم بگم. وقتی ذوق می کنه سرش را محکم به عقب بر می گردونه و نزدیکه که محکم بخوره زمین. خیلی این حرکتش خطرناکه.اصلا فکر نمی کنه پشت سرش سنگه یا ستونه. پشتش را نگیریم  خدای نکرده سرش آسیب می بینه. بعدش خیلی وروجک و بازیگوش شده. سر همین وروجک بازی هاش یک کم هم لاغر شده . ولی ماشالله خوب قد کشیده . اولش که دیدمش نشناختمش. اونم منو نشناخت . ولی بهش گفتم بابا کلی ذوق کرد. اونم دلش برام تنگ شده بود.الان دیگه از کنار من تکون نمی خوره. همش دوست داره من بغلش کنم.

حرف دوم- این سفر حج هم عجب حکایتی شده ها . گیر دادن به این ایرانی ها . یا آبرو حیثیت آدم را به باد میدن یا آدمو می کشند. چی جوری در دو فقره حادثه تعداد زیادی از هموطنان کشته شده اند . آدم می مونه چی بگه. یک بار جرثقیل توی صحن بیت الله الحرام می فته تو سر ایرانی ها یک بار هم اینجوری در منا زیر دست و پای این عربها و  آفریقایی ها له میشن . آأم دیگه م یترسه بره سفر حج. بهتره ما همسرهامون را بفرستیم سفر حج که امید داشته باشیم دیگه برنگردند خیلی خنده‌دار

ولی گذشته از شوخی مصیبت بزرگی است برای خانواده های این حجاج .به جای مهمانی شادی باید مجلس عزا  برگزار کنند . به خانواده ایشان تسلیت میگم.


  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیزم. اولین روز هفته همگی بخیر. شرمنده نتونستم چند روز آپ کنم. اخه اینترنت خیلی اختلال داشت . منم یک کم درگیری فکری داشتم و خلاصه جور نمیشد زودتر آپ کنم.

حرف اول- این چند وقت خیلی روی گوشی های مختلف تحقیق کردم. آخه گوشی من قدیمیه و اصلا سیستم عامل نداره . کلی از تکنولوژی  عقب افتادم. میخواستم بهترین گوشی ممکن را توی رنج قیمت متوسط انتخاب کنم. تا حالا گوشی huawei Ascend P7 چشم منو گرفته . الان حدود 820 هزار تومن قیمت داره . ولی امکاناتش نزدیک به چیزی که من ازش انتظار دارم هست .کیفیت دربین و صفحه نمایشش و سنسورهای و درگاه های ارتباطی اش خوبه . فقط یک کم سخت افزارش در برابر رقیا ضعیفتره. ولی برای من که اهل بازی نیستم خیلی هم خوبه . ایشالله در چند روز آینده اونو خواهم خرید .

حرف دوم- از دلارام بگم که چند روزه ازش دورم و دلم برایش یک ذره شده . خیلی سخته دوری از بچه . قلبم گاهی به درد میاد از اینکه نمی تونم ببینمش . این بچه شده همه قشنگی زندگیم. تنها دلیلی که دنیا برایم جذاب است . من با در آغوش کشیدن دلارام در حقیقت قلب خود را در آغوش می کشیدم . اما افسوس او نیست و من مجبورم فقط منتظر بمونم.

درست روزی که از دلارامم دور شدم اولین باران پاییزی باریدن گرفت . حس غم آلودی داشت . من که همیشه با دیدن اولین باران پاییز شاد میشدم اما این دفعه قلبم تیر کشید . پاییز آمد . فصل دوست داشتنی من . ولی این فصل را امسال خوب شروع نکردم. غربت و جدایی از جگرگوشه ام. چقدر سخته دلم شکست این روزها همش این آهنگ را گوش میدم.

I was five and he was six

من 5 سالم بود و اون 6 سالش

We rode on horses made of sticks

داشتیم با اسبهای چوبیمون میتاختیم

He wore black and I wore white

اون لباس سیاه می پوشید و من سفید

He would always win the fight

و همیشه هم مبارزات رو می برد

Bang bang

بنگ بنگ

He shot me down, bang bang

اون بهم شلیک می کرد، بنگ بنگ

I hit the ground, bang bang

من می افتادم روی زمین، بنگ بنگ

That awful sound, bang bang

اون چه صدای وحشتناکی بود، بنگ بنگ

My baby shot me down

عزیز دلم، من رو میکشت

Seasons came and changed the time

فصلها سپری شدن و زمان رو تغییر دادن

When I grew up, I called him mine

وقتی بزرگ شدم، گفتم که تو مال منی

He would always laugh and say

همیشه (بعد از این حرفم) بهم می خندید و می گفت

Remember when we used to play

یادته اون موقعها با هم بازی می کردیم

Bang bang

بنگ بنگ

I shot you down, bang bang

بهت شلیک می کردم، بنگ بنگ

You hit the ground , bang bang

تو می افتادی روی زمین، بنگ بنگ

That awful sound, bang bang

و اون صدای وحشتناکی بود، بنگ بنگ

I used to shoot you down

من همیشه تورو نقش بر زمین می کردم

Music played and people sang

موزیک شروع می شد و مردم شروع به آواز خوندن می کردن

Just for me the church bells rang

و صدای ناقوس کلیسا فقط برای من به صدا در میومد

Now he’s gone I don’t know why

حالا اون رفته، نمیدونم چرا

And till this day sometimes I cry

و تا همین امروز گاهی گریه می کنم

He didn’t even say goodbye

حتی ازم خداحافظی هم نکرد

He didn’t take the time to lie

حتی وقت نکرد برام دروغی سر هم کنه

Bang bang

بنگ بنگ

He shot me down, bang bang

اون بهم شلیک کرد، بنگ بنگ

I hit the ground, bang bang

من افتادم روی زمین، بنگ بنگ

That awful sound, bang bang

اون چه صدای وحشتناکی بود، بنگ بنگ

 

My baby shot me down

عزیز دلم، من رو نقش بر زمین کرد

اینم دانلود این آهنگ. کپی کنید و روی نوار آدرس پیست کنید.

http://amoomajid.persiangig.com/audio/Nancy%20Sinatra%20Bang%20Bang.mp3/


94/6/28::: 10:18 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دیروز برای اولین بار با عینک سر کار رفتم. عکس العمل همکاران جالب بود. می گفتند خیلی به آدم های فرزانه و فرهیخته شباهت پیدا کرده ام. چشمک ولی بعضی هم گفتند سن من با زدن عینک زیادتر شده . البته روز اول با ریش و سبیل بودم. ولی امروز کامل صورتم را آب تراش کردم و بهتر بود برام. ولی دیروز دیدم خیلی دارم اذیت میشم با عینک. چشمانم سوزش پیدا کرده بود.  اصلا حس عمق را نداشتم. یعنی همش فکر می کردم تا کمر توی زمین هستم . یک جورایی تو ذوقم خورد. گفتم نکنه عینک سازه اشتباه برام عدسی تراشیده . اینه مه پول دادیم و آخرش خراب بشه زور داره .

خلاصه دیشب مراجعه کردم به همون دکتری که عینک برام تجویز کرده بود . گفت تراش عینک دقیق بوده و عیب و ایرادی نداره. گفت با توجه به آستیگماتی که من دارم این علائم طبیعیه. گفت تا یک هفته سورش چشم و تاراحت یهای دیگه را خواهم داشت. ازم خواست مرتب عینک بزنم جز موقع رانندگی. هفته بعد اگه خوب نشدم دوباره برم پیشش تا بررسی دقیقتری بکنه . خلاصه یک کم خیالم ارحت شد.

امروز سر کار واقعا مشکل داشتم. چون همه جا را مه آلود میدیدم. بازم نگران دشم. اما متوجه شدم شیشه عینکم کثیف شده . پاک کردمش بهتر شد. هیچی دیگه. کارمون دراومد. از حالا همش باید شیشه عینکم را تمیز کنم. هادی میگه بهونه جدید برای از زی رکار فرار کردم پیدا کرده ام. ولی واقعیت اینه که اگه تند تند نمیز نکنم مشکل پیدا می کنم. جالب اینکه از وقتی عینک میزنم چشمم انگاری داره به عینک اعتیاد پیدا م یکنه. سالم بود چشمم ها. حالا عینک نمی زنم تار می بینم. گرفتار کردیم خودمونو .

حرف دوم- امروز از طرف بانک دعوت بودیم به یکی از تالارهای شهرمان . اونم خانوادگی. یعنی حتما باید همسرمان را می بردیم تالار. هم کلاس بود و هم پذیرایی و شام. گفته بودند اصلا با بچه نیایید. ولی دیدم دلارام را نمی تونم بیش از 2 ساعت جایی بذارم. صبج زنگ زدم مدیریت  و اجازه گرفتم که دلارام را هم همراه خودمون بیاریم.

خلاصه بعد از ظهر با یک ساعت تاخیر از خونه زدیم بیرون. هادی و همسرش را هم سر راه سوار کردیم و رفتیم تالار. فکر نمی کردم این موقع اینهمه همکار جمع شده باشند . آخه سالن پر بود از همکاران به همراه همسرشان. تعدد زیادی از همکاران با بچه شان اومده بودند. حتی بچه های 7-8 ساله . منو بگو میخواستم بچه را بذارم خونه پدرم اونم 4-5 ساعت.

خلاصه نشستم انتهای سالن. استاد یک خانم بود که درباره روانشناسی خانواده بحث می کرد. معلوم بود از اون فیمینیستها بود. چون بیشتر به آقایان گوشزد می کرد که هوای خانمها را داشته باشند. ای بابا! باید یک استاد مرد می اوردند که یک کم به خانمها گوشزد کنه که انقدر مردها را اذیت نکنند. خلاصه بچه پیش من بود و همکاران هر کدوم میومدند ازش تعریف می کردند . هی تو دلم م یگفتم نکنه چشمش بزنند. مثلا می گفتند  خیلی تپل هستش یا اینکه خیلی شبیه به منه .

خلاصه صحبتهای خانم دکتر تموم شد و رفتیم سالن پذیرایی که عصرانه بخوردیم. دلارام مثل همیشه آویزون من بود. منم هر میوه ای که می خوردم  نصفش را به دلارام می دادم و نصفش را خودم میخوردم. دلارام هم هی میوه هایش را می انداخت زمین. منم مجبور بودم یک میوه دیگه بردارم و نصفش را بدم به دلارام و نصفش را خودم بخورم. نه میوه ها را دراوردم.

خلاصه دوباره برگشتیم سالن و یک آقای دکتری درباره دیابت و فشار خون حرف زد. خودش تابلو بود فشار خون داشت بس که چاق بود . این دکترها فقط بلند برای مردم نسخه بپیچند. وگرنه خودشون هم سیگار می کشند هم غذاهای چرب می خورند  و ورزش هم نمی کنند . رئیس امور اداریمون میگفت همینو هم به زور پیدا کردیم. به هر دکتری رو زدیم گفت این ساعت اوج ساعت کاریشون توی مطبهاشون هست. بله دیگه. توی مطبهاشون پول پارو می کنند .چقدر بانک بهشون پول میده که چند ساعت وقتشونو را با بانک اختصاص بده. دکترها هم دیگه رفتند توی کار تجارت . فقط پول روی پول می ذارند .

خلاصه جلسه تمام شد و ما رفتیم سالن پذیرایی برای صرف شام. این دلارام هم مثل همیشه آویزون ما . نشوندم روی پاهایم و ا ازغذای خودم بهش دادم بلکه کمتر بیقراری کنه. این اخلاقش به من رفته. وقتی غذا می خوره آروم میشه . خلاصه شام را که خوردیم زدیم بیرون . هادی و همسرش را هم سوار کردیم و راهی خونه شدیم. خانمها خوب همدیگه را پیدا کرده بودند . لی شاماره ردو بدل کرده بودند . کارم دراومد. خانمهای همکار که اب هم جور بشن پوست از کله ما مردها می کنند .


  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیز. روز اول هفته تا بخیر و شادی. چشم هم گذاشتیم و تابستان هم رفته رفته داره تموم میشه و پاییز قشنگ و دلپذیر میاد . کی میشه این کولرهای لعنتی را خاموش کنیم بس که بدن درد کردیم.

حرف اول - این روزها رئیس بعد ازظهر ها ما را نگه نمی داره . عوضش دهان هادی را آسفالت کرده . هر روز 2 ساعت هادی را می فرسته بایگانی تا پرونده ها را مرتب کنه. یعنی میاد بیرون مثل این کارگرهای معدن پر از گرد و خاک هستش . بنده خدا چیزی نمی تونه به رئیس بگه  سر ما غر مزنه . دلم براش می سوزه . آخه چند هفته دیگه باید بره یک شعبه دیگه . اما رئیس اینجا ازش حسابی کار میکشه .

حرف دوم- پنجشنبه بعدازظهر دخترم را بردیم آتلیه که ازش عکس بگیریم. آخه دخترم یواش یواش داره از حالت تپل بودن در میاد به خاطر فعالیت و جنب و جوشهایش و حیفه که ازش عکس نداشته باشیم. کلی لباس با خودمون بدریم و رفتیم آتلیه . خانم عکاس با حوصله فراوان کلی دکور می چید و از  دلارام در وضعیت ها و لباسهای مختلف عکس می گرفت. ما هم پشت دوربین هی برای دلارام شکلک درمی آوردیم که بخنده و عکسهاش خوب دربیاد. یک جاهایی دیگه بیقراری  می کرد و مادرش بهش شیر می داد . ولی در صحنه های آخر دیگه اصلا همکاری نمی کرد و ما بیخیال عکسهای بیشتر شدیم. ولی عکسها خیلی قشنگ دراومد. تا دو هفته دیگه ایشالله حاضر میشه و من چند تاییش را توی وبم خواهم گذاشت .

حرف سوم- همون پنجشنبه از آتلیه که بیرون اومدیم رفتیم عینک فروشی و یک فریم و عدسی سفارش دادیم. گفته بودم که قبلا چشم پزشکی برایم عینک تجویز کرده بود . سعی کردم عینک ارزونی دربیاد که بانک پولش را راحت بده. ولی امروز که زنگ زدم مدیریت بهم گفتند  تا 250 هزار تومن می تونم عینک تهیه کنم. منم تلفنی عدسی عینکم را بهترین گرفتم تا با این قیمت جور دربیاد.

خلاصه امروز رفتم عینکم را تحویل گرفتم. وای نمی دونید چه حس بدی داشتم. نمی دونم عادت ندارم یا مشکلی وجود داره. من همش فکر می کنم یک پله بزرگ جلوی پاهامه . هی الکی پاهایم را بلند می کنم ولی پله ای وجود نداره . حالا چند روزی استفاده کنم ببینم عادت می کنم.  دلارام که کلی تعجب کرده از عینک من . هی بهم با تعجب نگاه می کنه .  گاهی هم دست دراز می کنه که عینکم را از صورتم بکشه.


  
  

حرف اول- خب از این روزهایم بگم که نگفتنم بهتره. این رئیس جدید حسابی اعصاب همه را خرد کرده. ایرادهایی می گیره که البته برا ی من آشناست . ولی برای همکارانم که تاحالا با این رئیس کار نکردند تعجب آورده . اما اعتراف می کنم  بعضی گیرهای اخیرش برای من هم تعجب آور بود. مثلا گیر داده دفترچه های خام پس انداز به ترتیب شماره سریال مرتب کنیم. وااااایخب که چی بشه؟ حالا بر اساس سریال مرتب نشه آیه خدا نقض میشه ؟ بیچاره هادی دیروز دو دستی میزد تو سرش که چه جوری 500-600 تا دفترچه را به ترتیب سریال مرتب کنه. اما من که تجربه داشتم توی شعبه قبلی و کارهایی نظیر این ، بهش یک الگوریتم دادم که طبق آن در کمتر از 10 دقیقه همه سریال ها مرتب بشه . یک کم کمکش کردم و دفترچه ها مرتب شد.

یا امروز گیر داد ته سوش های چک های رمزدار را به ترتیب سال صدورش مرتب کنیم. مثل همیشه هادی را گذاشت پای ته سوشها و چند ساعت از وقتش را گرفت که اینها را مرتب کنه . که چی؟ بعدا همه شان را خمیر کنه . خب چی بشه آخه؟ چرا انقدر همکاران را اذیت م یکنه ؟ به جای اینها به فکر جذب منابع باشه . بنده خدا هادی مثل گداها روی زمین سرد نشسته بد و این ته سوشها را از سال 82 تا حالا مرتب می کرد .

ی اینکه گیر داد زیر شیشه روی میزمون هیچ کاغذی نباشه . ما کارمندان بانک عادت داریم زیر شیشه یادداشتهایی بذاریم که به سرعت کارمون را راه بندازه . اما این رئیس می گفت همه اینها را باید از روی میز جمع کنیم. حالا مهدی عکس رهبر را زیر میزش گذاشته بود و تصور میکرد رئیس چیزی بهش نگه. اما رئیس گفت استثنایی وجود نداره . مهدی هم عکس را برداشت ولی از لج رئیس ، روی دستتاپ کامپیوترش عکس بزرگی از رهبر را گذاشت .

خلاصه هر روز تا ساعت 4:30 شعبه می مونیم و مثل مرغ پرکنده این ور و اونور می پریم. قدر رئیس قبلی را ندانستیم. یادش بخیر. هر روز ساعت 2:30 خداحافظی می کردیم و می زدیم بیرون . چه گناهی کردیم که 2 ساعت بیشتر باید بمونیم سرکار در حالی که ماهی کمتر از 100 هزار تومن اضافه کار میگیریم. خب زور داره واقعا . بدبدختی اینه که رئیس خودش هم پا به پای ما کار میکنه . اصلا خودآزاری داره . دیروز خانمش گویا می خواسته بره دکتر. انقدر زنگ می زنه به رئیس تا بالاخره راضی میشه یک ربع زودتر تعطیل کنیم. انقدر دیگه آدم خودش را فدای بانک نمی کنه که .

خلاصه ما دیگه عطای زود خانه آمدن را به لقایش بخشیدیم . بنابراین خودم از خانه غذا میارم و به محضی بسته شدن درب شعبه میرم آشپزخانه و ناهارم را می خورم. نمازم را همون جا میخونم. حالا هر چی طول بکشه کارم. ولی با خستگی چه کنم؟ نمی تونم سر کار بخوابم که . هر روز از سرکار خسته و کوفته برمیگردم خونه و میخوابم تا ساعت 7. بعد چشم هم می زنم اذان شده و بعد یک سریال می بینم و بعد آخر شب میشه و میخوابم. یعنی هیچی از زندگی نمی فهمم که.

حرف دوم- از دلارام بگم که روز بروز شیرینتر میشه. تازگی ها یاد گرفته دست بزنه.با کلی شادی و هیجان شروع می کنه به دست زدنو صدای مختلف از خودش درآوردن و گاهی هم دستهاشو به حالت رقص می چرخونه و کلی شیرینکاری از خودش درمیاره. در زمینه حرکت هم از همه جا آویزون میشه. از مبل و پاتختی یا زیر تلویزیونی گرفته تا پشتی و لب پله دستشویی و خلاصه همش دنبالشیم دیگه . اما گاهی از دستمون در میره و سر و وصرتش می خوره و به در دیوار . اونوقته که کلی گریه می کنه . الانم کنار من گیر داده به دسته های کشوی پاتختی و انقدر می چروخنه که در بیاد . کلا ورجکی شده واسه خودش .


94/6/17::: 9:47 ع
نظر()
  
  

پیشگفتار- سلام دوستان عزیز . روز اول هفته همه تان بخیر باشه.امیدوارم هفته خوبی در پیش رو داشته باشید. هفته ای پر از موفقیت و  شادی .

حرف اول- چهارشنبه اتفاق مهمی برای شعبه ما رخ داد. اونم تعویض روسا بود. امیر (رئیس من توی شعبه قبلی) اومد به شعبه ما و حامد از شعبه ما رفت به همون شعبه سابقم. این تعویض به این راحتی نبود. چندین نفر از مدیریت از جمله معاون مدیر ، رئیس بازرسی و رئیس حراست در جریان این تعویض در شعبه حضور داشتند  . شعبه تحویل امیر شد و حامد با همه ما خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و رفت . حامد خیلی رئیس خوبی بود. خیلی راحت بودیم در این چند ماه. اصلا دغدغه ای نداشتیم چجون اصلا اهل گیر دادن به کارمندان نبود .

خلاصه حامد با امیر رفتند شعبه سابقم تا اونجا را هم تحویل حامد بدهند. تصور می کردیم امیر دیگه روز چهارشنبه نیاد شعبه . ولی آخر وقت اومد شعبه و اولین گیر را به من داد. اینکه از این به بعد من همیشه مادرصندوق باشم. تا این زمان ، مادرصندوقی گردشی بود. یعنی هر دو روز یک بار بیم تحویلدارها می چرخید. ولی امیر اعتقادی به گردش مادر صندوقی نداشت . منم با توجه به سابقه ایکه از امیر در شعبه قبلیم داشتیم اینکه هیچ جوره  انعطاف نداشت و حرف حرف خودش بود لذا هیچ مخالفتی باهاش نکردم.

خلاصه پنجشنبه شد و خوشبختانه جلسه روسای شعب بود و امیر رفت مدیریت و ما یک نفس راحت کشیدیم اما امروز حسابی گیر بازارش شروع شد. مخصوصا سخت گیری هایی که به رضا داشت برای کنترل اسناد . رضا که خیلی آدم تن پروری هست کلی هنگ کرد . اونم می خواست کارهایی که رئیس ازش خواسته بود گردن من بذاره که من قبول نکردم. خیلی آدم زرنگیه . فقط بلده ارجاع بده .به این علی آقا (نیروی جدیدمان) هم گیر داد که بایگانی اسناد کنه . بایگانی اسناد کار مستخدم هاست. خیلی برای علی آقا که سابقه اش از رئیس هم بیشتره زور اومد . کلی غرولند می کرد . ولی چاره ای نبود . امیر اصلا در تصمیماتش تغییری ایجاد نمی کنه. دو سال باهاش کردم. اخلاقش را می دونم.

ولی با وجود این اخلاقهاش یک اخلاقی کهخ از امیر سراغ دارم و امروز هم دیدم این بود که توی شلوغی شعبه واقعا کمک بود. با این که رئیس هستش اومد صندوق داری کرد و کمکموت کرد و شعبه خلوت شد . کاری که رضا هیچ وقت انجام نمیدهه. بهش هم گفتیم. اینکه خجالت نمی کشی رئیس داره مشتری راه میندازه اما تو اصلا کمک نمی کنی؟ از این اخلاق رضا اصلا خوشم نمیاد. خیلی خودبین و مغروره . فکر کرده رئیس خدمات بانکی شده واسه خودش کسی شده .

حرف دوم- چهارشنبه اتفاق مهم دیگه ای هم توی شعبه افتاد . دعوا و بحث و جدل حسین(مستخدممون) با معاون مدیر. گویا معاون مدیر اومده به حسین گیر داده که چرا دستشویی کثیفه . حسین هم بهش برخورده و گفته :«اگه شما به جای نظافت به منابع بانک توجه بیشتری می کردید خیلی بهتر بود.» فکرش را بکن . یک مستخدم به دومین مقام مدیریت این جوری حرف بزنه خب خیلی برای طرف سنگینه .

خلاصه وقتی امیر شعبه قبلی خود را تحویل داد و برگشت به شعبه اول به حسین گیر داد. اینکه چرا شعبه انقدر نامرتبه. حسین هم گفت من اول و آخر ساعت کاری شعبه را تمیز می کنم. کلی کار هست که وظیفه من نیست و من انجام میدم. کسی اینها را نمی بینه . امیر هم بهش گفت :«از این به بعد کارت فقط نظافته . روزی چند بار میای شیشه های اتاق منو تمیز می کنی. مشتری هم از جایش بلند شد میری زیر پاشو تمیز می کنی.» این حرف را که زد حسین خیلی بهش برخورد. باهاش یکی به دو کرد. امیر هم گفت :«فردا برو مدیریت. بگو این کارها را انجام نمیدم.» حسین هم گذاشت رفت.

خلاصه با امیر صحبت کردیم که بابا حسین بچه خوبیه . حالا عصبانی بوده و یک چیزی گفته . گفت خودم هم شوکه شدم. فکر نمی کردم این حرفها را بهم بزنه. منم چیزی نگفتم. بیاد فردا کارش را انجام بده . خودش می گه نمی تونه با من کار کنه . شب به حسین زنگ زدم. ازش خواستم نره مدیریت و اعتراضی نکنه . فردا برگرده سر کار . گفت امیر به مدیریت خبر رسونده. خود مدیریت ازم خواسته بیام مدیریت. گفت دیگه تحمل ایم رفتارهای اینها را نمی تونه بکنه . خسته شده . خب 6-7 ساله مستخدمه. استخدام هم نشده . شرکتی هستش. اگه بره مدیریت حتما اخراجش می کنند . ولی گفت هیچ براش خیالی نیست . میره دنبال یک کار دیگه .

به هر حال پنجشنبه  و شنبه ، حسین نیومد شعبه. صبح امروز به حسین زنگ زدم. گویا از طرف مدیریت عذر حسین را خواستند. فردا قراره بیاد وسایلش را جمع کنه و بره . خیلی ناراحت شدم. حسین آدم خیلی بامعرفتی بود. خیلی کارهایی که وظیفه اش نبود را انجام می داد. به ما کمک می کرد . حتی برای ما نان هم می گرفت . در حالی که وظیفه ای نداشت . امیدوارم کار بهتری پیدا کنه .


  
  

حرف اول- امروز یک مشتری اومده بود شعبه که با سیستم نوبت دهی کلا مشکل داشت . 10 تفر توی شعبه منتظر نوبتشون بودند این آقا تا رسیده اومده پیش رضا که کارش را انجام بده. رضا هم بهش گفت نوبت بگیره.  با عصبانیت رفته پیش رئیس و شکایت کرد . رئیس هم گفت باید نوبت بگیره . خلاصه این پیرمرد هی غر زد و هی فحش می داد و هی می گفت : من 10 میلیون تومن دارم توی این شعبه . باید کار من زودتر انجام بشه.

خلاصه قریب 20 بار هی رفت بالای سر هادی و هی رفت پیش رئیس و غر زد . دید فایده نداره . رفت نوبت گرفت ولی باز هم غر می زد و حسابی رو اعصابمون بود. حسیت (مستخدممون) اومد بالای سر من و یواشکی بهم گفت :«شماره این پیرمرده 129 هستش. مواظب باش بهت نرسه» . منم شماره 128 را داشتم راه می انداختم. انقدر لفتش دادم تا یکی دیگه از بچه ها شماره صدا کنند . ولی فکر کنم حسین به بچه های دیگه هم اینو گفته بود . اونها هم لفت می دادند. دیدم فایده نداره کار 128 را که راه انداختم بلند شدم و رفتم دستشویی .شوخی به هر حال هادی کارشو راه انداخت ولی مرتب فحش می داد و می گفت : من باید حسابم را توی این شعبه ببندم. ما هم می گفتیم : خواهش می کنم حتما حسابت را ببندی . این جور مشتری ها با این انتظارات بی جا آبروی بانک را می برند .همون بهتر که از پولشون را ببرند یک بانک دیگه .

حرف دوم- خب یک قسمت دیگه از ماجراهای همدان را بگم. آبشار را که رد کردیم چند 10 متر آنطرف تر کتیبه های گنجنامه را مشاهده کردیم . این کتیبه به خط میخی برای بزرگداشت داریوش بزرگ و خشایارشا ساخته شده و به جهانیان شکوه و عظمت ایران را  به رخ میکشه. این نصویر خود کتیبه :

واین هم ترجمه این کنیبه ها :

 

ff


94/6/10::: 11:8 ع
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >