سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود : دانش را در بند کنید . عرض کردم : در بند کردن آن چگونه است؟ فرمود : نگارش آن . [عمرو بن العاص]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :66773
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/4
5:15 ع

حرف آخر - یک موضوعاتی پیش اومد توی تلگرام که منو واداشت هم توی تلگرام ساکت باشم هم توی وبلاگ . توی تلگرام که چیزی نمی نویسم . توی وبلاگ اگر  می نویسم ، انتشار نمیدم. دوست دارم فعلا برای دل خودم بنویسم. علتش هم این بود که بحثی را توی تلگرام کشیدم وسط که برای همه موجب سوتفاهم شد. همه به من حمله کردند . حتی دوستان چند ساله. هیچکس حرف منو نفهمید. همه فقط مرا شماتت کردند که چرا اینجوری فکر می کنم . حس کردم تلگرام زیادی سرعت داره . منظورمو نمی تونم دقیق برسونم. مرتب باعث سوتفاهم میشه. برگشتم توی همین وبلاگ . اینجا هم حرفهایم را انتشار نمیدم چون دیگه اون تب و تاب کامنت دادن توی وبلاگها وجود نداره و دیگه فایده نداره . این همه تایپ کن و آخر ببینی یکی دو نفر بعد از چند روز کامنت میدن . دیگه دلگرمی ای برام نمی مونه . یادش بخیر اون روز ها که انقدر کامنت داشتم که فرصت جواب دادن نداشتم . ساعت ها وقتم گرفته میشد تا جواب همه کامنتها را بدم.

خب نفس وبلاگ نویسیم عاقبت به شماره افتاد . بیش از یازده سال نوشتم. توی این مدت خیلی ماجراها از سر گذراندم. دوران سربازی ، پیدا کردن کار ، خواستگاری ها ، زندان ، درگذشت خواهرم ، ازدواج و بچه دار شدن . دوستان زیادی این مدت به دست آوردم که از همشون خاطرات خوبی دارم. ممنونم از همه که این مدت باهام بودید . انقدر از تک تک شما خوبی دیده ام که مورد اخیر پیشش هیچه. اگه هم سکوت اختیار کردم از روی دلخوری نیست . خسته ام . دلزده ام . پریشانم . کاش کسی بود که حال مرا امشب می فهمید .

همتون را دوست دارم. روزگارتان به کام. خدانگهدار .


95/1/27::: 12:32 ص
نظر()
  
  

حرف اول- این روزها توی تلگرام می بینم بچه ها تصمیم گرفتند دور هم جمع شن .گویا یکی دوبار هم بچه ها جمع شده اند. توی دوران طلایی وبلاگ نویسی من قصد داشتم چنین جمعی را ایجاد کنم ولی دوستان اون موقع استقبال نکردند . الان هم که از من دعوت می کنند با اینکه دوست دارم ببینمشون ولی دیگه اون حس کشش قدیمی وجود نداره . حس می کنم جمع صمیمی حالا حاصل تلگرام است نه وبلاگ . اما من جمع وبلاگی را دوست داشتم. دوستان خوب سالهای 84 تا 89 . انگار با درگذشت خواهرم ، دوستی های صمیمی تون سالها هم مردند .

الان تلگرام سایه سنگینش را روی وبلاگ گسترانده . دیشب با نوید توی تلگرام بحث می کردیم. او عقیده داشت اتفاقا این تلگرام ابزار خیلی بهتری نسبت به وبلاگ داره . خب این گوشی های هوشمند باعث شده آدم حتی توی رختخواب ارتباط داشته باشه با همه. لازم نباشه حتما پای سیستم بره . نظرها و کامنتها زیاد شده اما ولی از طرفی فکر کردنها کم شده. یک مطلب پر مغز می نویسی فوقش چند دقیقه ذهن بچه ها را درگیر کنه . سریع به بوته فراموشی سپرده میشه . کل کل ها زیاد شده اما همدلی کم شده. سرعت زیاد شده اما دقت کم شده . اون موقع دوستانمون را از روی نوشته هاشون میشناختیم الان از روی قیافه و تیپ و آرایش .

یک کارتونی چند روز پیش دیدم به نام غارنشینها . تقابل یک نسل بود که عقیده داشت غار نشینی بهتره و یک نسلی که می گفت باید به دنیای آینده اندیشید. آخرش هم نسل دومی پیروز شد. من منکر پیشرفت ها نیستم و عقیده ندارم آدم باید توی گذشته فقط سیر کنه . برای همینم علاوه بر وبلاگ ، یک گروه و کانال هم راه اندازی کرده ام .و در دو گروه از بچه های وبلاگی هم عضو هستم. ولی با این حال اون آرامشی را که بعد از آپ کردن وبلاگم به دست میارم بعد از اتمام کل کل با بچه های گروه ندارم. به قول بچه ها اینم یک دورانی داره . بالاخره ملت از تلگرام هم خسته خواهند شد .

حرف دوم - چند روز پیش سرکار بودم که یهو دیدم یک پسر هیکلی اومد توی شعبه. سریع شناخنمش. سید محمد بود . از بچه های همبندی. به اتهام تجاوز  به یک دختربچه گرفته بودندش. اما همیشه انکار می کرد . می گفت شیشه کشیده بود و تو حال خودش نبوده . با این حال به عنوان یک همبندی آدم خیلی با معرفتی بود . موقع غذا سفره می انداخت روی تخت خودش و منو دعوت می کرد که بیام توی تختش و با هم غذا بخوریم. یادمه هوای منو هم داشت .با شهردار اتاقمون رفیق بود. زیاد غذا میرسوند به ما . یادمه یک دانه کالباس کوچک بین سه نفر تخس میشد. اما یک شب سید محمد برای من یک دونه کالباس جور کرد و اون شب واقعا سیر خوابیدم. شبهای دیگه سیر نمی خوابیدم. به شوخی می گفت می خوام تپلت کنم. شوخی

خلاصه معرفتهایش یادم نرفته. سید هم گهگاهی بهم زنگ می زنه و برای عید نوروز و عید غدیر و پول نو ازم می خواد. این بار هم تقویم رومیزی و جیبی می خواست. منم برایش کنار گذاشته بودم. یک حساب هم برای بچه اش باز کردیم. اون موقع که زندان بودیم سید نامزد داشت . نامزدش هم که دید این اتهام به او وارد شده ازش جدا شد. الان باید یکی دیگه ازدواج کرده و ازش صاحب بچه شده. خیلی اصرار می کنه ارتباط خانوادگی داشته باشیم. ولی من حس خوبی ندارم. اونم به خاطر اتهامش. سعی می کنم دوستی هامون همین خارج از خانواده باشه .

حرف سوم- برای سر خاک راضیه (خواهرم) هم گلدان سفارش دادم . گل خنزله . این گل مقاومت زیادی در هوای گرم و بی آبی داره. مهمتر اینکه پشه ها را از خود دور می کنه. بنابراین کسانی که میرن سر خاک خواهرم فاتحه بفرستند اذیت نمیشن . منتها تمام قستمهای این گیاه فوق العاده سمی هستش. یک برگ آن را اگر کسی بخوره میمیره . الانم گذاستم توی کوریدور که یک کم جون بگیره بعد ببرمش سر خاک .

صحبت از خواهرم شد جمعه دوستان چادگانی ما اومده بودند خونه پدرم. ما هم ناهار دعوت بودیم. دیدم خانمم به دلارام میگه می خواهیم بریم خاله هاتو ببینیم. یک کم دلم گرفت. آخه دلاارتم خاله زیاد داره. ولی عمه نداره . از خانمم خواستم اقلا دوستان راضیه را را با عنوان عمه به دلارام بشناسونه . اسم عمه از دهان دخترم نیفته . خانمم هم قبول کرد .  روحش شاد . خیلی دوست داشت بچه منو ببینه. حیف .دلم شکست


95/1/22::: 10:6 ع
نظر()
  
  

حرف اول- دخترم جدیدا خیلی دوست داره رو بلندی بنشینه . مثلا روی مبل یا روی متکا. یا روی کاسه و قابلمه. ولی چیزی که خیلی شیرینش کرده اینه که جدیدا دوست داره روی پای من یا مادرش بنشینه . مثلا نشستم زمین جلوی تلویزیون ، یک دفعه میاد میشنه روی پایم و تلویزیون نگاه می کنه . انقدر عشق می کنم. انقدر عشق می کنم که نگو . بووووس

حرف دوم-خب فرصتی شد که ماجراهای مشهدمان که بهمن ماه انجام شد را براتون بنویسم. امیدوارم ماجراها کامل یادم مونده باشه .

2 بهمن ماه 94

خب دم غروب پدر و مادرم اومدند خونه ما که دسته جمعی بریم مشهد . ما هنوز حاضر نشده بودیم بنابراین تا حاضر بشیم ، پدر و مادرم با دلاران کلی بازی کردند . وسایل را بردیم سوار ماشین پدر کردیم. یک ماشین کافی بود . ولی صندوق عقب تا کله پر شده بود . حتی بعضی وسایل را داخل ماشین گذاشته بودیم. خلاصه به امید خدا حرکت کردیم سمت جاده.

حرکتمان را از جاده گرمسار شروع کردیم. وای جاده چقدر عالی شده بود . یادش بخیر دفعه آخری که از جاده گرمسار رد میشدیم هنوز در حال ساخت بود. تا برسیم به مقصد جونمون به لبمون رسیده بود. تا تابلوی راهنمایی ، نه چراغی ، ته امنیتی. ولی حالا این جاده همه اینها را داشت . یادش بخیر قاطرخان (ماشین قبلیم) . جدا مرد بود. با اینکه مشکل فنی داشت ولی ما را توی این جاده زمین نذاشت .

شام نخورده بودیم . جاتون خالی همون داخل ماشین بدون اینکه پیاده بشیم الویه خوردیم . باید سریع می رفتیم که صبح قدمگاه باشیم . بتابراین کمتر توقف می کردیم. نیمه شب رسیدیم دامغان . پدرم که خسته شده بود فرمان را من داد که من رانندگی کنم. منم یک کله رانندگی کردم تا شاهرود. شاهرود یک خریتی کردم و از کمربندی نرفتم و رفتم داخل شهر. بعدش یک جاهاییرفتم عجیب و غروب . یک دفعه دیدم از روستا اطراف شاهرود سر درآوردم .پدرم که بیدار شده بود بیشتر اعصابم را خرد می کرد. هی می گفت از یکی بپرس. من اونوقت شب آدم از کجا گیر می اوردم؟ سگ بیرون نمیومد تو این سرما .

خلاصه یادم افتاد می تونم زا GPS گوشی ام استفاده کنم. اونموقع مسیریاب آفلاین نداشتم . مسیریاب آنلاین داشتم. شانسم اونجا اینترنت جواب داد و نقشه راه را نشانم داد و مسیر میامی را پیدا کردیم و حرکت کردیم . حسابی خسته شده بودم . بعد از میامی زدم کنار و یک استراحتی کردم. ولی مگه خروپفهای پدرم می ذاشت ! خواب به چشمم نیومده بازم حرکت کردم.

جاده سبزوار واقعا جاده سختی بود . یک جاده صاف و بدون پیچ . این جور جاده ها حسابی آدم را خسته می کنه. چون هیچ تغییری توی حرکت نداری باعث میشه خوابت ببره . به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم. نزدیک سبزوار که شدیم دیدم دیگه طاقت ندارم. توی یک استراحتگاهی زدم کنار و یک چرت خوابیدم. بعدش نماز صبح شد و وضو گرفتم و حسابی یخ کردم . نماز را خوندم و برگشتم سمت ماشین . پدرم تازه از خواب بیدار شده بود. کلی غر زد که چرا ماشین را خاموش کردم و باعث شدم سردش بشه .

به هر حال به سمت سبزوار حرکت کردم. ولی از شانس بدم آفتاب اومده بود بالا و مستقیم به چشم من می خورد . کور شدم. همش هم به سمت چرق می رفتم بنابراین آفتاب همش جلویم بود .پدرم که دید رانندگی برام سخت شده ازم خواس برم عقب بخوابم و اون رانندگی کنه. وحشتناک خسته بودم. 4-5 ساعت راننده بعد از نیمه شب داشتم و حسابی بهم ریخته بودم. بنابراین رفتم عشق خوابیدم تا قدمگاه .

بقیه ماجرا باشه برای دفعه بعد


95/1/18::: 11:35 ع
نظر()
  
  

حرف اول- جمعه برای سیزده بدر رفتیم خونه پدرم. هوا سرد بود و با وجود بچه صلاح نبود در فضای آزاد سیزدهه را بدر کنیم. البته پارکها و بوستانهای مسیرمون پر بودند از ملت . چادر انداخته و آتیش و کباب و ووو . ولی معلوم بود سردشونه . چون اکثرا یا لباس گرم پوشیده بودند یا پتو به خودشون پیچیده بودند . آسمان هم حسابی ابری بود و معلوم بود بزودی رگبار می باره .

خلاصه ما رفتیم خونه پدرم. از همون دم درب بوی جوجه کباب به مشام میرسید . درب را که باز کردیم متوجه شدیم مستاجر پدرم فامیلهایش را دعوت کرده و توی حیاط خونه پدرم فرش پهن کرده اند و  دارند سیزده بدر میگیرند . کار درست و اونها کردند . ما رفتیم داخل و صبر کردیم جوجه کباب کردن مستاجر پدرم تموم بشه. بعد جوجه ها را بردیم حیاط و روی همون منقل جوجه های خوردمون را کباب کردیم. یک قلیانی هم مستاجر پدرم چاق کرده بود و منم نشستم پایش و حسابی صفا کردم.

خلاصه جوجه ها اماده شد و و دورهمی جوجه زدیم. جاتون خالی. با همین خوردن خوردن ها سیزده را بدر کردیم. نه طبیعتی نه کوه و رودی و نه سبزه گره زدنی. ایشالله سال دیگه هوا بهتر باشه و دلارام هم قشنگ بتونه بدوه و بالا و پایین بپره کلی صفا خواهیم کرد. خلاصه بعدش یک چرت زدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه .

حرف دوم - از اجاره آپارتمان بگم که زیاد بهم زنگ می زنند. حتی امروز یکی واحد مرا پسندید و قرار بود امروز بریم اجاره نامه را بنویسیم. ولی تلفنی کنسل کرد. بنگاهیه بهم زنگ زد و گفت بهتره یک دستی به سر و روی خونه بکشی. مثلا رنگ کنی . خب من نمی خوام هزینه کنم. مستاجر اومد اومد. نیومد صبر می کنم تابستان بشه اون وقت مستاجرها از خداشونه توی همچین خونه ای بمونند . خونه بدی نیست. یک کم رنگ زدن به دیوار لازم داره یک کم هم دربهای کابینت ها فرسوده شده. شاید تا ماه دیگه اگه مشتری پیدا نشد دیوار ها را کاغذ دیواری کنم. ببینیم قسمت چیه.

حرف سوم - امشب شب  تولد خواهرم بود . اگه خواهرم زنده بود الان 27 سالش میشد. حیف که من تا آخرین سال زندگیش فکر می کردم بچه است. کادوی تولد درست و حسابی براش هیچ وقت نگرفتم. کاش حداقل یک انگشتر برایش می گرفتم. قول داده بودم برم سرکار برایش انگشتری بگیرم . ولی طمع کردم و زدم زیر قولم. من در حق خواهرم خوب برادری نکردم. یک بار باهاش سینما نرفتم. یک بار پای دردلش ننشستم.

امروز از سرکار که اومدم بیرون رفتم خونه پدرم . با مادرم قرار گذاشته بودم که با هم بریم سر مزار خواهرم . یکی از دوستانم توی تلگرام حرفی زد که بد جوری مرا آزار داد. گفت اگه اون سال باعث نمیشدم برم زندان شاید پدر و مادرم بیشتر به خواهرم میرسیدند اون اتفاق براش نمیفتاد . چه من دستگیر میشدم چه نمیشدم پیمانه عمر خواهرم پر شده بود . از همون روز که ما به دنیا میاییم سرنوشتمان حتمی است. ساعت مرگمان هم روی پیشانیمون می نویسند . از زمانی که فهمیدیم خواهرم سرطان گرفته تا روزی که از دنیا رفت چجند ماه بیشتر طول نکشید. خاصیت این نوع سرطان همینه . مثل تندباد میاد و همه چی را نابود می کنه و زود هم میره . کاری از دست ما ساخته نبود .

مهم اینه که خواهرم الان جایش توی بهشته. هر کی خوابش را می بینه اونو توی یک باغ و بستان با لباسهای زیبا می بینه . اون عاقبت بخیر شد که این مریضی وحشتناکش کفاره گناهانش شد و آمرزیده شد . ما حالا حالا ها باید گناه کنیم و بارمون را سنگین تر کنیم. ولی دلم خیلی برای خواهرم تنگ شده . کاش کنارم بود . کاش.

حرف چهارم- امروز با سید علی دعوام شد . بس که این بشر قد و یک دنده است . صبح وسط روز اومده گفته دیروز یک سند را ثبت نکرده . این یعنی اینکه پولی که آخر وقت به من داده زیاد بوده. این یعنی من باید فزونی میآوردم و نیاوردم. این یعنی صندوق کل کسری داشته. اونم به مبلغ 22 هزار تومن. مبلغش مهم نیست. ولی اینکه این یک ذره مسئولیت پذیر نیست و اشتباه خودش را نمی پذیره منو حرص داد . اگه دیروز می گفت حداقل میگشتیم و اختلاف را پیدا می کردیم . یادش رفت بگه و امروز هم که یادش اومد وسط روز یادش اومد و که کل پول رد کرده بودیم به مشتریها.

خلاصه جروبحثم با سید علی بالا گرفت جوری که روح الله شاکی شد و رفت زیراب منو پیش رئیس زد. رئیس هم اومد و گفت جلوی مشتری بحث نکنید . آخر وقت هم به نفع سید علی گرفت و منو مقصر دونست که چرا حساب سید علی را نگرفتم. من فرصت نمی کنم حساب تک تک همکاران را بگیرم. ولی برای اینکه سید علی را مجبور کنم حساب خودشو حداقل بگیره یک فرم طراحی کردم و به همه بچه ها دادم و ازشون خواستم موقع نحویل پول باید این فرم حسابرسی را تکمیل کنند .

به هر حال سید علی هم با ما قهر کرد. آخه جرفهای درشتی بهش زدم. اینکه کارایی اش توی شعبه یک چهارم یک تحویلدار عادی است برایش خیلی گرون تموم شد. واقعیت هم همینه . هیچ کاری انجام نمیده و کارهایش افتاده گردن ما همین دیروز رئیس دستور داد روزی 3 پورنده را کامل برای وصول مطالبات بررسی کنید . خب اگه سید علی کار می کرد همه این کارها را انجام میداد و ما یک فرصتی می کردیم توی تلگرام بچرخیم. والله خسته شدیم مثل تراکتور از صبح تا عصر کار کنیم. ما هم استراحت لازم داریم. حالا با این رویه جدید اون استراحت کوتاه را هم نخواهیم داشت .


95/1/15::: 10:56 ع
نظر()
  
  

حرف اول- سه شنبه از غروب حالم نامساعد بود . دلپیچه داشتم. گفتم لابد به خاطر خوردن آجیله. زیاد بهش محل نذاشتم. ولی شب گلاب به روتون هی دستشویی واجب شدم. حالا مگه قطع میشد. هر ساعت مجبور میشدم برم دستشویی. حسابی اب بدنم کم شده بوده بود. خوب شد پودر ORS داشتم خونه. وگرنه تلف میشدم.

دم سحر دیدم اینجوری فایده نداره . باید برم بیمارستان . رفتم دکتر و دکتر سرم تجویز کرد و چند تا دارو دیگه. ازم خواست آزمایش هم بدم که اگه ویروسی باشه اقدام دیگری بکنیم. ازم پرسید که استعلاجی بنویسه یا نه. منم می دونستم رئیس اجازه نمیشده .آخه رضا هم مرخصی بود . ولی گفتم یک تیر تو تاریکی هستش . فوقش میگه بیا دیگه . ولی واقعا حالی برام نمونده بود که برم سرکار.

خلاصه سرم که تموم شد زنگ زدم به رئیس یک کم پیازداغش را زیاد کردم اونم قانع شد که من نیام بهتره.می رفتم خیلی اذیت میشدم. هی باید می رفتم دستشویی . نمرکزی برام نمی موند که . خلاصه رئیس اجازه داد و خوشحال و شاد برگشتم خونه . اتفاقا خوب شد نرفتم سر کار . چون علیرغم مصرف دارو ها تا ظهر چند بار دیگه رفتم دستشویی. خلاصه حالم خوب شد. هیچی از سلامتی مهمتر نیست .

حرف دوم- چهارشنبه ظهر با وجود اینکه استراحت داشتم یک سر رفتم بنگاه سر خیابان واحدم که قرار بود اجاره بدم. کلید واحدم را دادم به ایشان .ایشالله واحدم سریع اجاره بره و این آب باریکه از درآمدهامون قطع نیشه. آخه کرایه خانه را باید بدم بابت اقساط خانه .یک سر هم زدم به واحدم و کابینهای شل شده را سفت کردم. یک کم وضعیت کابینتهای اونجا مناسب نیست. اگر تا ماه آینده مستاجر پیدا نشد دربهایش را اقلا MDF می کنم. یک کم پوسیدگی داشت کف کابینت زیر ظرفشویی که یک رنگ روغن زدم و قشنگ شد . واحد خوب و دلبازی هستش. اگه این توی اینجا ساکن نبودم میومد این واحد.

بعدش سریع گوله کردم سمت گلفروشی آشنامون اون سر شهر. این گلفروشی مشتری خودمونه. اصلا نپرسید چه جور دسته گلی می خوام. سریع خودش چند تا گل بردشات و دسته کرد و بهم داد . هر کاری کردم پولش را نگرفت. خب دسته گل روز زن هم برای ما رایگان دراومد. این گل فروشی البته تا قبل آشنایی ما کلی از بابت من سود کرده. فکر کن همه خواستگاری هایم را از این بابا گل خریدم. حتی ماشین عروس را هم همین گل زد. الان هم رایگان داد ضرر نکرده که. همش استفادست .

حرف سوم-پنجشنبه شب عباس و محمد (همخوابگاهی هایم) با خانواده هاشون اومدند خونه ما . جالب این که ما یک دونه بچه داریم و نتیجتان هز هر کدام یک عیدی گرفتیم ، اما این دوستان من هر کدام 2 یا 3 تا بچه دارند . کلی ضرر کردیم از این بابت. فایده نداره. ماهم باید بچه ها را زیاد کنیم تا کم نیاریم. شوخی

خلاصه دور هم از خاطرات خوابگاه گفتیم مخصوصا اون خاطره که عباس منو راه نداد خوابگاه . آخه عباس متصدی خوابگاه بود و من شب دیر کرده بودم و اینم ما را راه نداد. منم تا صبح تو خیابانها پرسه میزدم تا دم صبح اومدم خوابگاه. اولش با عباس قهر کرده بودم ولی عباس با یک کم سوهان دل منو به دست اورد. ولی عوضش با محمد قهر کرده بودم.شوخیمحمد می گفت :«عباس ترو راه نداد. چرا با من قهر کردی؟» گفتم خب تو می تونستی وساطتت کنی و تکردی. خلاصه بیاد سادگی های عنفوان جوانی کلی خندیدیم.

جمعه هم رسول (همکارم) با خانواده اومدند خونه ما. نمی دونم رسول حوصله حرف زدن نداشت یا چیز دیگه ای بود. همش برای ما از گوشی اش کلیپ گذاشت و همه وقتمون پای دیدن کلیپ گذشت .بعدش دسته جمعی رفتیم کوه خضر و جاتون خالی یک ایستگاه صلواتی زده بودند شامل 20 -30 تا دمنوش و چایی. انواع دمنوش مثل آویشن ، بابونه ، کوهی، زعفرانی و ... . هی می رفتیم می گرفتیم مگه تموم میشد.6-7 تا بیشتر فرصت نشد چایی بخورم. و بعد راهی شدیم سمت خونه .

حرف چهارم- یک چیزی را توی پست قبلی یادم رفت بگم و اونم دعوای من با همسایه پایینی. قبلا هم درباره این همسایه گفتم. انسانهای سطح پایینی هستند . چند شب بود که نصفه شب سر و صدا می کردند خواب را از چشمان من و بچه ام دور می کردند. یک شب دیگه حسابی منو شاکی کردند. ساعت 2 بعد از نیمه شب دیدیم بلند بلند دارند حرف میزنند. تموم هم نمی کردند . تا ساعت 3 منتظر موندم دیدم فایده نداره . رفت در خانه اونها.

خلاصه در زدم. یک پسر جوونی اومد بیرون  گفت بفرمایید. گفتم می دونی ساعت چنده ؟ گفت مگه چیه؟ گفتم تا این وقت شب دارید داد می زنید اون وقت میگی مگه چیه. پسره هم بیشعور گفت این به عوض آنکه شما بعداز ظهر سرو صدا می کنید. گفتم چه ربطی داره. ساعت 3 نصفه شب را با بعدازظهر مقایسه می کنید . شب موقع خوابه. روز موقع کار و فعالیته .

بعد خواهرش اومد از اون دخترهای بی چاک و دهن بودا. گفت چهار دیواری اختیاری . شما برو بکپید. بعد درب را کوبیدند و رفتند داخل . منم همون پشت درب تهدیدشان کردم که اگه یک بار دیگه سرو صدا کنند زنگ می زنم به پلیس .بعد رفتم بالا. از بالا صدای دعوای بین خودشان بود. گویا مادرشون اونها را دعوا می کرد.وقتی فرزندسالاری میشه همین میشه دیگه .صاحب درست حسابی ندارند که. جفتشون بی ادب و بیشعور.

خلاصه صبح مدیر ساختمان را دیدم توی نگهبانی. بهش قضیه دیشب را گفتم. اونم گفت یک بار بهشون تذکر داده . ولی بابت دعوای دیشب یک بار دیگه بهشون تذکر خواهد داد .بهشهم گفتم اگه یک بار دیگه اینها سروصدا کنند پای پلیس را به مجتمع باز می کنم. حتی شده امضا جمع می کنم از همسایه ها که مدرک هم داشته باشم.  الحمدالله از اون شب دیگه سر و صدایی در نیمه شب ازشون نشنیدیم. بلکه آدم شده باشند .


  
  

پیشگفتار- بابت این مدت تاخیرم شرمنده . اینترنتم تموم شده بود . چون فقط مجبورم از مخابرات اینترنت دریافت کنم یک کم بیزار بودم از وصل کردن اینترنت. آخه هم زوری اینترنت را از آن خودشون کردند هم قیمتشان را برده اند بالا. حتی با بازرسی مخابرات هم تماس گرفتم و شکایت کردم. ولی اونها هم توجیهات خودشون را داشتند . فایده نداره . اینترنت را از ایشان خریداری کردم. امیدوارم اقلا خدماتشان خوب باشه .

حرف اول- این یک هفته به طور فشرده به دوستان و فامیلها داخل شهر سر زدیم. چهارشنبه اول به مادربزرگم سر زدیم. ما به مادربزرگمون میگیم "حاجی ننه" دلارام شنیده بود ما هی میگیم حاجی ننه به مادربزرگم میگفت "هاجه"بووووس . یک کیف کوچک  هم براش خریدیم که هر جا می رفت عیدی هایش را جمع می کرد . هر جا میرفتیم این کیف دستش بود و مثل دخترهای بزرگ روی ساعدش حمل می کرد.

خلاصه چهارشنبه 5 تا از فامیلها را سر زدیم.پنجشنبه هم ظهر رفتیم خونه باجناقم هم عید دیدنی هم ناهار خوردیم. بعد شب جمعه یک دفعه قرار شد سه چهار تا خانواده به ما سر بزنند که الحمدالله دو تا شون کنسل شد و فقط عموهایم و دخترعمویم اومدند خونه ما.  جمعه صبح خانواده پدرخانمم دسته جمعی اومدند خونه ما ولی ناهار نموندند. بعد ظهر روز جمعه توی شاهزاده سیدعلی همه فامیل چه از قم چه از اسلامشهر جمع شدند که آش نذری خاله ام را درست کنند . ما هم رفتیم امامزاده و کل فامیل را دیدیم. دور هم اش خوردیم. از فامیلهای اسلامشهری دعوت کردیم شب بیان خونه ما و خداحافظی کردیم و رفتیم. اما عمه ام بعدازظهر زنگ زد که می خوان شام بیان خونه ما. اونم 7-8 نفری. خب برای خانمم با یک بچه سخت بود . یک جوری خانمم صحبت کرد که اونها پشیمون شدند و کلا نیامدند . شوخی بابا بیان شب نشینی. چرا خودشون را برای شام دعوت می کنند ؟ خانمم دست تنهاست . با یک بچه سختشه .

تو این هفته هم یک شب رفتیم خونه عباس(هم خوابگاهی). مهمون داشتند . ولی دور هم ساعتی حرف زدیم. بعد که مهمانشان رفتند قرار گذاشتیم دسته جمعی بریم خونه محمد(همخوابگاهی و دوست فابریک عباس). اونجا دور هم از خاطرات خوابگاه گفتیم. یک زنگی هم زدم به یاسر(همخوابگاهی). اون وقت یک شیطنت کردیم. هر چند دقیقه گوشی را دست به دست می کردیم و ادامه حرف را دوست بعدی می زد. یعنی مثلا من چند دقیقه حرف می زدم و بعد عباس و بعد محمد ، بدون اینکه هویتشان را بگن. جالب اینکه یاسر اصلا متوجه نمیشد و در هر سه وضعیت فکر می کرد با من داره حرف می زنه. کلی به سوتی یاسر خندیدیم. 

پریروز هم یک سر به احمد (همخوابگاهی) زدیم.عکس دسته جمعی گرفتیم فرستادم تلگرام . خانمها هم تا حالا همدیگر را ندیده بودند کلی با هم دوست شدند .از بین همکاران هم فقط به رسول سر زدم. حالا توی این چند روز باقیمانده همه اینها قراره بیان به ما سر بزنند . خیلی خوبه عید یک فرصتی میشه که دیدارها تازه بشه .

دیشب هم سر زدیم به دختر عمویم. اونها یک بچه چند ماهه دارند. دلارام فکر می کرد عروسکه. یهو پریده روی سینه دختر نوزاد بنده خدا از خواب پرید و کلی گریه کرد . کلا دلارام از مورد توجه قرار گرفتن بچه های دیگه خوشش نمیاد. حسودی می کنه. وای به روزی که صاحب خواهر یا برادری بشه .

امروز هم پدر و مادرم از سفر اصفهان برگشتند و تازه اومدند عیددیدنی ما . هم عید دیدنی شد هم روز مادر. شام موندند و بعد موقع رفتند به عنوان هدیه طلا به مادرم دادیم. یعنی همسرم از قبل هدایای طلا را کنار گذاشته بود . از اونها به مادرم داد . برای همسرم هم با توافق هم قرار شد بعدا طلا بخرم چون الان طلا گرانه . میبینید همسرم چقدر اقتصادی فکر می کنه . من حتی یادم رفته بود امروز روز زنه . فردا جبرن می کنم.

حرف دوم - درمورد آپارتمانی که قرار بود اجاره بدم. دیشب رفتم یک سر به وحد زدم هم اینکه لامپهای خراب را تعویض کنم هم اینکه یک عکس از واحدم بگیرم که بفرستم "دیوار" . دیوار یک اپلیکیشنه مخصوص آگهی رایگان شهر قم . خیلی اپ باحالیه . عکس گرفتم و توی دیوار گذاشتم امروز کلی بهم زنگ زدند . منم تاقچه بالا گذاشتم و قیمت را بالا گفتم. با اینکه فصل خوبی برای اجراه نیست ولی 5-6 نفر از صبح بهم زنگ زدند و حتی می خواستند قرار بذارند . ولی من اول باید برم دربهای کابینت را درست کنم. خانمها با کابینت حساسند . ببینند درهای کابینت کنده شده کلا دلشون را می زنه . مستاجر قبلی ام نمی دونم چه پدرکشتگی به دربهای کابینت داشت . 3-4 تاشو کنده .

حرف سوم- دلارام چند شبه خیلی بد می خوابه . تا پاسی از شب بیدار می مونه . آخه چند تا دندان آسیا داره درمیاره خیلی اذیت میشه . هم اسهال گرفته هم پاهایش سوخته هم تا ساعت 3-4 بیدار می مونه. پریشب انقدر اذیت کرد که من خوابم نبرد دیگه. مجبور شدم صبح زنگ بزنم به رئیس مرخصی بگیرم. ولی به جز اون شب بقیه شبها مادرش تا سحر بچه را بغل می گیره و راه میره تا بچه خوابش ببره . خیلی برای دخترم زحمت میکشه. دچار صد تا درد شده بنده خدا . ما خودمون می بینیم. متوجه زحمات مادرها میشیم. اصلا فکر نمی کردم انقدر سخت باشه . 

ولی گذشته از این اذیت کردنهای دلارام ، شیرین کاری هاش واقعا قشنگ شده .چند ماه می گفت "بابا" اما "مامان" نمی گفت . الان ولی به جای مامان میگه "مادَ" بووووس. یا هر خانمی را که میبینه بهش میگه "آله"  یعنی "خاله". یا نسبت به بعضی اشیا خیلی کنجکاوی می کنه. مثلا یک تابلوی عکس داریم از طبعت روستا . هی میگه "چیه" منم دونه دونه جزئیات اون عکس را بریش توضیح میدم. شاید پشت سر هم میگه چیه و من باز با عشقی مضاعف برایش توضیح میدم. بهش میگی لبت را غنچه کن لبهایش را به غنچه می کنه. بهش میگی بوس بده صورتش را نزدیک می کنه . نمی دونید چه جیگری شده دخترم.


  
  

حرف اول- دیروز دم ظهر که از خواب پاشدیم اول رفتیم خونه پدرم عید دیدنی. پدرم به من و همسرم و دخترم ، مثل همیشه هر کدوم یک ایرانچک 50 هزار تومنی داد . ناهار را که خوردیم حرکت کردیم سمت کرج . نمی دونم چم شده بود . تا رسیدن به خانه پدر خانمم 3 بار مسیر را اشتباه رفتم . یک بار خروجی فرودگاه را رد کردم و یک دفعه دیدم جلوی عوارضی قم تهران هستم. وااااای محبور شدم الکی عوارضی بدم و برگردم سمت خروجی فرودگاه . بعد یک دفعه دیدم خروجی شهریار را رد کردم و پرسان پرسان برگشتم شهریار. بعد توی شهریار کلی سرگردان بودم که خروجی ملارد را پیدا کنم و خلاصه کلی وقت از دست دادم تا رسیدم ماهدشت کرج .

خلاصه چند ساعتی خونه پدر خانم بودیم و بعد از شام به سمت اسلامشهر حرکت کردیم. اونجا هم کلی گیج بازی درآوردم و مسیری که همیشه خیلی آسان طی می کردم چند بار اشتباه رفتم.اصلا نمی دونم اون روز چم شده بود . کلا سوتی بودم تو رانندگی. خلاصه آخر شب رسدیم خونه خاله ام. جالب اینکه خاله ام با خانوادشون چند ساعتی رفته بودند تهران . شانس آوردیم مصطفی(پسرخاله ام) خونه بود وگرنه یک کم سرگردان می شدیم.

خلاصه رفتیم خونه خاله . مصطفی همون پسرخاله ام هست که ماه به ماه از خونه بیرون نمیاد . من جاش بودم دیوانه میشدم. مگه میشه آدم یک ماه اصلا از خونه بیرون نیاد؟ سالهاست که فامیل تلاش می کنند مصطفی را از این حالت دربیارند . ولی شده مثل حسن کچل که هیچ وقت از خونه بیرون نمیاد . به هوای سیب هم گول نمیخوره که بیرون بیاد  . خاله ام میگه از وقتی یک دختر را دیده که بهش نگاه کرده اینجوری شده . یعنی عاشق شده و تو عشقش شکست خورده ؟ فکر نکنم. این مصطفی سر تنبلیش داره سناریو سازی می کنه. 2- 3 سال ازم کوچکتره ولی نه کار داره نه زن و نه زندگی.

به هر حالا مصطفی از ما پذیرایی کرد تا خانواده اش اومدند . بعد موقع شیرین کاری های دلارام شد . دلارام گیر داد به گیتار مصطفی. همین جور الکی چنگ میزد به تارهای گیتار. یک آهنگی زد که من ضبطش کردم .کلی هم ازش عکس انداختم که یادگاری باشه . مصطفی هم آخر شب چند تا آهنگ گیتار زد و دلارام رقصید. حداقل مصطفی یک هنری داره . حیف که من هیچ هنری جز وبلاگ نویسی ندارم. خیلی دوست داشتم می تونستم یک ساز را خوب بزنم. ایشالله دلارام بزرگ شد میذارم موسیقی یاد بگیره به من هم یاد بده .

شب خوابیدیم ولی چه خوابیدنی. تاصبح نگران ماشینم بودم که ندزدنش. آخه مصطفی شب قبل بهم گفت تازگی ها میان تویاین محله لاستیک و پخش ماشینها را می دزند. تا صبح هی رفتم به ماشینم سر زدم و هی قفل بودن آن را چک می کردم. خلاصه تا صبح اذیت شدم دیگه . صبح صبحانه را خوردیم و با خاله ام رفتیم خونه دایی بزرگ . خواستند ناهار ما را نگه دارند که نموندیم. رفتیم خونه پسرخاله بزرگم. جالب این بود که خاله شده بود راهنمای ما. میگفت سر کوچه اش سوپر مارکته . در حالی که سوپر مارکتی نیافتیم. زنگ زدیم آدرس دقیق را پرسیدیم . معلوم شد سر کوچه شون سوپر میوه بوده .

خلاصه ناهار را اونجا خوردیم. جالب اینکه من و پسرخاله ام هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جفتمان داشتیم با گوشی هامون ور می رفتیم. این نتیجه فضاهای اجتماعی است که حتی مرا هم درگیر خودش کرده . فکر می کردم معتادش نمیشم که شدم. بعد همگی رفتیم خونه پسرخاله کوچکم. از شانس ما چنان باران شدیدی باریدن گرفت که نگو. حتی به تگرگ هم منجر شد . رسیدیم کوچه پسرخاله. مثلا خاله می خواست راهنمای ما باشه. می گفت شبها همش میومده. نمی دونه کجاست. خلاصه زیر باران چند خانه را گشتیم و یک در باز پیدا کردیم و رفتیم داخل. شانسمون همون ساختمان بوده.

خلاصه بازم دور هم بودیم که دیگه فرصت نموم شد. تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون. ولی باران شدید میومد. اما من گرگ باران دیده ام. تو شرایط بدتر از اینها رانندگی کرده ام. از همه خداحافظی کردیم و حرکت کردیم. باران به شدت می براید. جوری که یواش یواش خودمم به این نتیجه رسیدم که شب باید بمونیم. ولی الحمدالله باران ضعیف تر شد و ما اول شب رسیدم خونه.  خلاصه بخش اعظم فامیلهای خارج شهر را گشتیم. از فردا فامیلهای داخل شهر را می گردیم.


95/1/3::: 11:14 ع
نظر()
  
  

بهار بهار باز اومده دوباره
باز تموم دلها چه بیقراره
اما برای من دور ز خونه
بهارا هم مثل خزون میمونه
بهارا هم مثل خزون میمونه

بهار خونه . بوی دیگه داره
هوای خونه . همیشه بهاره
اما برای من دور ز خونه
بهارا هم مثل خزون میمونه
بهارا هم مثل خزون میمونه

خونه هزار هزارتا یاد و یادگاری داره
بچگی و قلک و عیدی به یادم میاره
گلدون یاس رازقی . بنفشه های باغچه
آینه و شمعدون جهاز مادرو تو طاقچه

بهار بهار باز اومده دوباره
باز تموم دلها چه بیقراره
اما برای من دور ز خونه
بهارا هم مثل خزون میمونه
بهارا هم مثل خزون میمونه

خونه هزار هزارتا یاد و یادگاری داره
بچگی و قلک و عیدی به یادم میاره
گلدون یاس رازقی . بنفشه های باغچه
آینه و شمعدون جهاز مادرو تو طاقچه

بهار بهار باز اومده دوباره
باز تموم دلها چه بیقراره
اما برای من دور ز خونه
بهارا هم مثل خزون میمونه
بهارا هم مثل خزون میمونه

یک سال دیگر هم گذشت . اینجور موقعا حس شادی ندارم . حس غریبی دارم . حس یک سالی که از دست رفت و یک سالی که در پیشه و معلوم نیست چه اتفاقاتی میفته. فقط می دونیم آرزو کنیم سال پیش رو غم نبینیم. جمعه با خانواده ام رفتیم سر خاک خواهرم. افسوس که 5 ساله بدون او داریم عید میگیریم. دخترم امسال با پای خودش رفت سر خاک عمه اش و عید را تبریک گفت . سال دیگه می فهمه عمه ای داشته که بی تاب دیدنش بوده . افسوس که هیچ وقت او را ندید .

اما جای شادی داره اینکه دو ساله دخترم به جمع هفت سین ما اضافه شده . دو شاله شادی به جمع ما برگشته . دو ساله اندکی از غم از دست دادن آن عزیز کاسته شده . انشالله امسال سال خوب و خوشی برای خانواده ام باشه . انشالله پدر و مادرم امسال طعم واقعی زندگی را بچشند. انشالله امسال سال خوبی باشه برای همه دوستانم .

البته خیلی خیلی متاسفم امسال قسمت نشد کنار خانواده ام پای سفره هفت سین باشم.قرار بود بریم خونه پدرم اماشب قبلش دلارام تا 3صبح بیدار بود.لذا لحظه تحویل سال جفتشون بیهوش بودند و من تنهایی سال را تحویل کردم.انقدر ناراحت بودم حتی دعای تحویل سال را نخوندم.حتی برای خانواده ام هم دعایی نکردم.خدارحم کنه امسال را.اینجوری با ناراحتی شروع شد.

امروز برعکس سالهای قبل که میرفتیم خونه بزرگترها نرفتیم و خونه موندیم.اصلا بدجور شروع شد سال.یک صدقه بندازم برای تمام سال که بخیر بگذره.در هر حال این دلیل نمیشه عید را به دوستانم تبریک نگم:

عید شما مبارک



95/1/1::: 8:0 ص
نظر()
  
  

حرف اول- سه شنبه بعد از باجه عصر رفتم توی بازارهای کامپیوتر یک گشت زدم دنبال مانیتور. می خواستم یک LED اندازه 20 اینچ فول اچ دی بگیرم ولی هر جا رفتم 22 اینچ فول اچ دی داشتند که اونم قیمتشان بالای 600 هزار تومان بود . در کل خیلی موتینور کم بود. از چند تا مغازه دار پرسیدم گفتند به خاطر شب عیده. منتظرند بعد از عید بیاد .

خلاصه یک مونیتور را پسند کردم و خواستم بخرم. ولی هر چی کارت گشیدم می گفت موجودی کافی نیست . در حالی که به اندازه کافی پول توی کارتم بود . خب قسمت نشد و اون شب نگرفتم . بعدا فهمیدم کارتم را اشتباهی برداشته بودم. اتفاقا خوب شد اونو نخریدم چون بعدا فهمیدم طرف گران می گفت .

چهارشنبه غروب از چند نفر پرسیدم و مونیتور مناسب تری یافتم و با خانواده ام رفتیم جلوی پاساژ. اونها را توی ماشین گذاشتم که ماشینم را با جرثقیل نبرند و سریع رفتم پاساژ و یک مانیتور شیک و مناسب خریدم و برگشتم . وقتی رسیدم خونه سریع مانیتور را وصل کردم و کیف کردم از کیفیت آن. چشمام دیگه درد گرفته بود بس که تصویر لرزش داشت . فقط کارت گرافیکی ندارم که نهایت رزولیشن مانیتور را استفاده کنه که ایشاله یک سیستم جدید که بستم این مشکل هم حل میشه .

حرف دوم-پنجشنبه بیلان ما  بود . روز آخر سال بود و ملت هجوم می آوردند شعبه . مگه تموم میشد ! از بس نشستیم و سند زدیم پشتمان بی حس شده بود . حالا این وسط پنجشنبه آخر سال هم بود و قرار بود بریم سر خاک ولی غیر ممکن بود. همسر و دخترم ماشین گرفتند و رفتند خونه پدرم تا اونها زیاد غم از دست دادن دخترشون را حس نکنند .

این وسط این پولهای نو هم مصیبتی شده بود بای ما. رئیس مسئولیت کامل پولهای نو را به عهده گرفت ولی آخرش من باید کنترل می کردم. معمولا سر این پولهای نو اختلاف به وجود میاد. این پول نو عیدی برداشته بشه ما را راحت میشیم . هیچ سودی برای ما نداره الکی زحمتش روی دوش ماست .

خلاصه جاتون خالی ناهار بیلان را هم خوردیم و خوشبختانه بعدازظهر شعبه خلوت بود و ما از این خلوتی استفاده کردیم و پولهای نو را بین خودمون تقسیم کردیم و درب شعبه را بستیم. الحمدالله حساب من خوند وپولهای نو هم اختلاف نداشت . بعدش نوبت عملیات پایان سال شد . رئیس ازم خواست که یک سری اسناد را برسونم مدیریت . منم سوار ماشینم شدم و رفتم مدیریت و همکاران قدیمی دایره فناوری را هم دیدم و روبوسی کردیم و تبریک عید و دیگه حس نداشتم برم به مدیران سر بزنم. سریع برگشتم شعبه.

جاتون خالی میوه خوردیم و پسته و کلی مسخره بازی آخرش هم از مهدی خواستیم یک دهن برای ما بخونه . مهدی مداح هستش و صدایش خوبه. ولی مهدی زیر بار نمی رفت. می گفت شما می خواهید فیلمبرداری کنید و به همخ بچه ها بدید . گوشی منو گرفت اما مستخدممون یواشکی دوربین گوشی اش را روشن گذاشت و یک جا نصب کرد و اینجوری مهدی نفهمید داره ازش فیملبرداری میشه خلاصه یک دهن ترانه سنتی خوند برامون و کلی کیف کردیم.

آخرش چند تا عکس دسته جمعی انداختیم. توی اکثر عکسها من بغل دست رئیس بودم . این رئیس ما میگه هر جا من میرم این مجید هم دنبالم میاد. هر جا مجید میره منم دنبالش میرم. راست میگه. تاحالا سه شعبه با هم بودیم. توی یک عکس خیای باحال شدم. لبهامو غنچه کردم سمت رئیس . خلاصه کادوهای عید را از رئیس گرفتیم و درب شعبه را بستیم و رفتیم. اونم ساعت 7 شب. روز خیلی خسته کننده ای بود . ولی به سلامتی امسال هم تموم شد .

پریشب دلارام اتاق بود و ما سالن. یک دفعه شنیدیم که دلارام زد زیر گریه. باعجله رفتیم اتاق دیدیم از دماغش داره خون میاد وااااایدماغش را زده بود به لب گهواره اش و خراش برداشته بود. کلی نوازشش کردیم تا گریه اش بند اومد. ولی اولین بار بود خون دخترم را میدیدم کلی ناراحت شدم. بچه بازیگوشی هستش. ایشالله فرشته ها مواظبش باشن .

حرف سوم- از دلارام بگم که جدیدا وقتی نشته اش میشه میگه "با" هی بهش میگیم بگو "آب" میگه "با". این یعنی "بابا" یعنی آب آب؟ ولی بابا را خیلی قشنگ تلفظ میکنه . دل من ضعف میره وقتی صدایم می کنه . قربونش برم خیلی نازه . بعدش اینکه وقتی دستهایم را به بغل باز می کنم می گم بیا بغل بابا از هر جا باشه می دوه سمت من و جیغ می کشه و می پره بغلم. فقط یک بار در روز هم اینکار را می کنه . بعدش هر چی اصرار می کنم دیگه بغلم نمی پره .


پ.ن- پیشاپیش عید نوروز و سال جدید را به همه دوستانم تبریک میگم . امیدوارم سال خوب و پربرکتی برای همه باشه مؤدب


  
  

حرف اول-چهارشنبه مستاجرم اس ام اس زده که می خواد خونه را تخلیه کنه. وااااای کلی شاکی شدم. دم عیدی خونه را برای چی خالی می کنه دیوونه.  حالا مستاجر از کجا گیر بیارم. بعدازظهر چهارشنبه اومد شعبه و با هم حرف زدیم. گفت توی سبزوار کار پیدا کرده . تا چند روز دیگه می خواد بره . گفتم من پول ندارم پول رهن را بدم. گفت هر وقت مستاجر گرفتی پول را بهم بده . حتی قبول کرد دو ماه اجاره را بده اما زودتر بره. خب  داشتم بهش بگم. فقط گفتم تسویه قبضها را بگیر بیار .

امروز بهم زنگ زد و گفت اثاث کشی کرده . قرار گذاشتیم که نسویه قبوض را بده. فقط شارژ واحد را داده بود . گفت هر قبضی که اومد از پول پیش وی کم کنم.  خلاصه این مستاجر هم رفت . جالبه دو تا مستاجر اخیر من هر دو وسط کار گذاشتند رفتند. این واحد من اومد نداره. یک کم به این عحله داشتن وی شک کردم. سریع رفتم واحدم را سر زدم نکنه به کس دیگه ای اجاره داده . ولی واحد خالی بود یک چند تا لامپ سوخته بود که یادداشت کردم از پول پیشش کم کنم. یک کم تعمیرات جزئی داره که بعد از عید انجام میدم و ایشالله میدم یک مستاجر دیگه. ولی این دفعه به مستاجر شهرستانی نمیدم. وسط کار ول می کند میرن .

حرف دوم- جمعه ظهر حمید (همکارم) زنگ زد بهم  و گفت اگه می خوای بیای استادیوم سریع حاضر شو . منم ناهار نخورده حاضر شدم که برم استادیوم. بازی بین صبای قم و پرسپولیس بود. سالی یک بار تیم محبوب من میاد شهر ما و حیفه نریم بازیش را ببینیم. هر چند صبا برای شهر ماست. ولی بومی شهر ما نیست. جز یکی دو بازیکن ، تمامی بازیکنان و کادر فنی از شهرهای دیگه هستند. زیاد توی شهر ما محبوب نیست .

خلاصه حرکت کردم و اتفاقا از هتل محل اقامت پرسپولیس رد شدم. یک ترافیکی بود که نگو. خلاصه ماشینم را جایی پارک کردم و سوار ماشین حمید شدم. همید هم تنها نوبد. یکی از همکاران به اسم امیر هم باهاش بود به همراه یک بچه که فامیلهای امیر میشد و خلاصه چهار تایی حرکت کردیم سمت ورزشگاه. شانس آوردیم پارکینگ خوبی گیر آوردیم و پیاده رفتیم سمت بلیط فروشی . امیر به جای همه ما بلیت خرید . یک معطل همکاران دیگه شدیم که گویا قرار بود به ما بپیوندند . اما نیومدند. ورزشگاه هم داشت پر میشد. بنابراین رفتیم تاخل ورزشگاه.

خواستیم بریم قسمت پرسپولیسیها بنشینیم دیدیم چایگاه ها خوب پرشده. فقط پشن دروازه بان خالی بود که به درد نمی خورد . بنابراین امیر پیشنهاد کرد بریم سمت طرفداران صبا . طرفدار صبا که نداریم. اکثرا استقلالی بودنند . جالبه پرچمهای استقلال را هم حمل می کردند. یعنی تماشاچی ها یا پرسپولیسی بودند یا استقلالی. صبا هم نخود سیاه شوخیمن اصلا دوست نداشتم بین استقلالی ها باشم. ولی امیرو حمید که هر دو پرسپولیسی بودند نرجیح دادند جای خوب را انتخاب کنند که دید خوبی به بازی داشت. ما هم تابع جمع شدیم.

خلاصه بازی شروع شد. استقلالی های اطراف ما هی کری می خوندند و ما ساکت بودیم. جالب ایه که حمید لباس قرمز هم پوشیده بود . منم دم به دقیقه عکس سلفی با بچه ها مینداختم. پرسپولیس هم زیاد خوب بازی نمی کرد اعصاب ما خرد شده بود .ملت هم هی بلند میشدند نمیشد دروازه پرسپولیس را ببینی. تا صبا حمله می کد این استقلالی ها بلند میشدند و حوزه دید ما را تنگ می کردند. ما هم هی خواهش و التماس که آقا بشین بازی را ببین . فایده نداشت که.

تا خلاصه کری خوندن استقلالی ها تا جایی بود که گل پرسپولیس به ثمر نشست . گل را که زدند دیدم همه اطراف ما بلند شدند و هورا کشیدند .وااااایاین همه پرسپولیسی مثل ما توی جایگاه صبا بوده خبر نداشتیم. کلی کیف کردیم. اسقلالی ها هم دیگه ساکت شدند. البته گل زیاد خوبی نبود. جلوی دروازه صبا شلوغ شد و یک توپ مرده رفت تو دروازه. ولی همین که حال استقلالی ها گرفته شد خوب بود .

نیمه بعدی پرسپولیس اومد توی دید ما . استقلالی ها چقدر به سوشا مکانی (دروازه بان پرسپولیس) توهین کرده. مثلا شعرا خوب خوبشون این بود که "سوشای منکراتی" . که چی؟ سوشا چند وقت پیش عکسهای خصوصی اش را توی فضاهای مجای گذاشته بود . ملت خودشون کلی منکرات دارند اون وقت به این بیچاره گیر میدن . یکی باید اعتراض کنه که خودش هیچ غلطی نکرده باشه. ولی اصلا تیپ و قیافه توهین کننده ها داد میزد که در منکرات غرق هستند .

ولی انصافا کمک داور کلی هوای پرسپولیس را داشت ها . یک پنالتی را اعلام نکرد و چند خطا را بی خیالی طی کرد . چی میشه مگه. یک بار هم داورها به نفع پرسپولیس سوت بزنن . نیمه دوم هم با همین نتیجه به پایان رسید و ما هم شادی کنان استادیوم را ترک کردیم.اما چه ترک کردنی. کلی توی ترافیک بودیم . کلی خاک خوردیم از بس ملت توی خاکی ماشین میروندند . تا اینکه حمید مرا تا ماشینم رسوند. اینجوری بود که جمعه را قشنگ به پایان رساندم. بعد از مدتها مجردی تفریج کردم. کلی خوش گذشت . خوبه نمی ذارند خانمها بیان استادیوم . وگرنه مجبور بودم خانوادگی بریم. اون هم با اونهمه فحشهای آبدار نماشاگرها.

حرف سوم. صبح شنبه با یک صدای وحشتناک جیغ همسرم از خواب پریدم. سراسیمه خودم را به اتاق بچه رساندم. دیدم همسرم دلارام را بغل کرده و جفتشون دارند گریه میکنند. منو بگو شوکه شده بودم. دست و پایم می لرزید . هی می گفتم چی شده. همسرم جواب نمی داد . فهمیدم دلارام از روی تخت قل خورده افتاده زمین وااااای پیشانیش متورم شده بود. یک تیکه یخ آوردم و چسبوندم به پیشانیش. خودم هم رفتم یک کم آب قند خوردم که حالم جا بیاد. فکر می کنید ساعت چند بود. چهار صبج وااااای

خلاصه دلارام 5-6 دقیقه ای گریه کرد و بعد آرام شد و خوابید. از اون به بعد قرار گذاشتیم دلارام را زمین بخوابونیم. این دختر چنبه خوابیدن توی تخت را نداره . این اخلاقش به من رفته. همش توی خواب غلت می زنه.

حرف چهارم- شنبه میز کامپیوترم آماده شد. بهم زنگ زدند که برم بیارمش. رفتم نجاری. قشنگ شده بود . منتها کتابخانه اش  از میزش جدا بود. طرف بهم می گفت همی جوری بذارش روی میز. گفتم یک دفعه بچه دست می زنه میندازدش . قرار شد نبشی بزنن که محکم روی میز قرار بگیره .

خلاصه شب برام آوردند و یکشنبه صبح بلند شدم و نصبش کردم و شد این :

البته مونیتورش را زیاد جدی نگیرید . بزودی می خواهم یک مونیتور LED بخرم و کلی میزم را شیک کنم. کل تعطیلی یکشنبه ام رفت پای مرتب کردن میزم . جالب اینکه متوجه شدم توی کمد میزم طبقه نذاشتند . کلی تو ذوقم خورد. نمی دونم چرا متوجه نشدم اینها یک طبقه توی کمد ایجاد تکردند . ولی فکر مهندسی  ام را به کار گرفتم و با یک قطعه کائوچو توی کمد یک طبقه ایجاد کردم. یعنی خلاقیت تا چه حد . ناسا باید مرا به استخدام خودش دربیاره .

خلاصه این کادوی تولد من بود از طرف همسرم. خیلی شیک کرده اتاقمون را . مخصوصا اینکه کار با کامپیوتر را برایم لذت بخش تر کرده . از همسرم بابت این کادوی قشنگ ممنونم. از حالا هم میگم. سال بعد دوست دارم پرینتر لیزری داشته باشم.قاط زدم

حرف پنجم- همسایه پایینی ما چند وقته تازه اثاث کشی کرده . ولی از شانس ما بسیار سر و صدا دارند . یک دفعه می بینی ساعت 11 شب دارند به دیوار میخ می کوبانند.یا ساعت یک شب دارند دسته جمعی با هم گل می گند و گل میشنوند . من دیدم اینجوری نمیشه . باید بهشون تذکر بدیم. چند شب پیشدیدم تصفه شب دارند سر و صدا می کنند . رفتم طبقه پایین و در زدم و ازشون خواستم سرو صدا نکنند . دیوارهای اینجا عایق صدا نیست . حتی گاهی نجوا های همسایه ها را میشنویم.  پسره ه معذرخواهی کرد و دیگه سر و صدا نکرد.

تا اینکه یکشنبه ظهر من داشتم میزکامپیوترم را درست می کردم که درب خانه ما را زدند . دختر همین طبقه پایینی اومده درب خانه ما میگه چیه این وقت ظهر دارید سر و صدا می کنید. ما خواب هستیم. میگفت ما عادت داریم ساعت 2 شب می خوابیم و دو ظهر بیدار میشیم. منم گفتم فرهنگ آپارنمان نشینی ندارید . والله. مگه جغد هستند اینا ؟ چه اخلاق بدیه بعضی ها دارند. شب برای خواب آفریده شده. معنی نداره با هم بنشینن گل بگن گل بشنوند. خلاصه اینم از همسایه جدید و بی فرهنگ ما .



  
  
   1   2      >